یادداشت روز

تازه‌ها

اعتراضات

 

گزارش نشست‌ها

گزارش: الناز شیری

نشست مشترک گروه‌های جامعه‌شناسی تفسیری، جامعه‌شناسی نظری و جامعه‌شناسی درمانی در ۱۸ مهر با سخنرانی دکتر سعید معیدفر، رئیس انجمن جامعه‌شناسی ایران، دکتر عبدالرضا ادهمی؛ عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال و ح.ا. تنهایی؛ مؤسس و بنیان‌گذار گروه‌های جامعه‌شناسی تفسیری و جامعه‌شناسی نظری و مدیر گروه جامعه‌شناسی درمانی در فرهنگسرای اندیشه رأس ساعت ۱۷ آغاز شد.

لزوم هم‌کنشی اجتماعی برای پرورش ایده‌ها و تأثیرگذاری تفکر علمی در تاریخ علم

دکتر معیدفر که نخستین سخنران این نشست بودند، سخنان خود را چنین آغاز کردند: من هم مثل سایر اساتید در حوزه‌ی نظری کارهایی انجام داده‌ام، اما با توجه به حوزه‌ی وسیعی که دکتر تنهایی کار کرده‌اند و عمقی که مطالعات و دیدگاه‌های ایشان دارد، من حرفی در این باره نمی‌توانم بزنم. ولی می‌خواهم در ارتباط با یکی از وجوه فعالیت علمی ایشان صحبت کنم که از نظر من بسیار مهم است. همه‌ی دوستان حتما در تاریخ علم مطالعه کرده‌اند و می‌دانند که اندیشه نیاز به بستر مناسب دارد. فلسفه و تفکر و به طور کلی نظریه بدون زمینه‌های مساعد خودش نمی‌تواند بارور شود، رشد کرده و اعتلا پیدا کند. اغلب تصور ما بر این است اگر به تنهایی بنشینیم و در زمینه‌ای تفکر کنیم، می‌توانیم محصولی تأثیرگذار در تاریخ علم را به جهان علم ارائه کنیم. اما همیشه اینطور نیست. اگر به گذشته بنگریم، چه در یونان باستان و چه در تمدن اسلامی، چه از دوره‌ی رنسانس به بعد ما همیشه شاهد بودیم که اندیشه در یک بستر اجتماعی رشد کرده است و بدون بستر اجتماعی مناسب، آن اندیشه پرورده نمی‌شود. با نشستن در اتاق و خلوت خویش ممکن است بتوانیم در تفکری غور کنیم، اما اگر نتوانیم آن را با دیگران مبادله کنیم و نوعی هم‌کنشی و تعامل میان متفکر و دیگران به وجود نیاید، آن اندیشه نخواهد توانست در جهان علم و در تاریخ علم تأثیرگذار باشد. در یونان باستان شخصیت‌های بزرگ و فلاسفه‌ی بزرگ تاریخی را می‌بینیم که همگی دارای محفل بودند و دانشجویانی داشتند که اهل پژوهش و تحقیق بودند، علاقمندانی هم گرداگرد این افراد حضور داشتند که اندیشه‌ها را با آنان به اشتراک می‌گذاشتند. اندیشه‌ها مورد نقد و بررسی قرار می‌گرفت تا به‌تدریج این اندیشه‌ها شناخته می‌شدند و تأثیرات خود را در جامعه می‌گذاشتند. این سنتی است که در ان تغییری نمی‌توان ایجاد کرد.

از افلاتون و ارستو که آغاز کنیم، می‌بینیم همه‌ی افراد تأثیرگذار دارای اجتماع علمی و محفل علمی بودند و در آنجا بود که اندیشه‌شان شکل گرفته و رشد کرده است. گاهی تصور می‌کنیم که اندیشه محصول یک فرد است، اما اینکه ما فقط نام یک فرد مثل سقراط، ابوریحان، ابن سینا یا فارابی را می‌شنویم، باید بدانیم که این دانشمندان در حقیقت فرد نیستند. این‌ها کسانی بودند که اگر توانایی گرد آوردن افراد و ایجاد گردهمایی در اطراف خود را نداشتند، مسلم بدانید که نمی‌توانستند در جهان علم تأثیرگذار باشند. ممکن است در زمانی که هر کدام از این افراد زنده بودند، افراد دیگری هم بوده باشند و اتفاقا دارای دیدگاه‌های خوبی هم بوده باشند، اما چون توانایی گرد هم آوردن افراد و مشارکت با دیگران را در اطراف اندیشه‌ی خودشان نداشتند، نتوانستند تأثیرگذار باشند. بسیارند متفکرینی که به این دلایل مطرح نشدند. اگر در تاریخ علم پس از رنسانس هم توجه کافی کنیم، متوجه می‌شویم که دکارت، هگل، کانت و دیگران همه محفل علمی داشتند. بدون محافل علمی و اجتماعات علمی، اندیشه‌ها بارور نمی‌شوند. در علوم اجتماعی هم اینطور بوده و هست. مثلا آگست کنت در زمان خودش کم‌کم مذهبی راه انداخت، پیروانی داشت و در اطراف اندیشه‌اش علاقمندان و شاگردانی گرد هم آمدند. منظور همراه کردن دانشجویان با خود است.

کاری که امروز می‌بینیم دکتر تنهایی انجام می‌دهند و دانشجویان ایشان همراه با او کار می‌کنند و برخی از آن‌ها کم‌کم خودشان نظریه‌پرداز می‌شوند و به تکمیل نظریه‌ی استادشان می‌پردازند. این چیزی است که باید مورد تأکید قرار گیرد. این قضیه در مورد دورکهیم هم دیده می‌شود؛ وی کسی بود که حلقه‌ای تشکیل داد و در اطراف آن حلقه، دیگران در چارچوب نظریه‌اش رشوع به بحث و تحلیل کردند. وبر هم از کودکی در محافلی که پدرش تشکیل داده بود، رشد کرد و بعد هم خودش آن را ادامه داد. در مکتب هم‌کنشی نمادی که دکتر تنهایی کار کرده‌اند نیز ما هربرت بلومر، هربرت مید و شاگردانش را می‌بینیم که چنین محافلی داشته‌اند. این اندیشمندان با هم تلاش کردند و توانستند کم‌کم مکتب خلق کنند. مکتبی که در آن یک فرد نیست، بلکه اجتماعی از اندیشمندان در اطراف یک نظریه شکل گرفته‌اند و آن را بارور کرده‌اند. در برساخت‌گرایی هم چنین روندی دیده می‌شود. اساسا علاوه بر اینکه نظریه‌ی مطرح شده توسط فرد به سیلان در می‌آید و با نقد و بررسی و هم‌افزایی تکمیل شده و نواقص آن رفع می‌گردد، اتفاق دیگری هم می‌افتد. اتفاق خوشایندی که سبب می‌شود تا عده‌ی زیادی آن نظریه را از آنِ خودشان بدانند و چون در آن نظریه مشارکت داشته‌اند، در انتشار و تأثیر آن نیز حضور داشته باشند. در نهایت، این عرصه‌های کوچک به هم می‌پیوندند و در عرصه‌ی جهانی گسترش پیدا کرده و ما می‌توانیم شاهد مکتب باشیم.

ما سال‌هاست در دانشگاه‌ها کلاس‌های درسی و شاگردانی داریم، اما چنین محافلی به ندرت شکل گرفته‌اند. ما گروه‌هایی مثل جامعه‌شناسی و علوم اجتماعی در دانشگاه داریم، اما در معنای واقعی کلمه، عملکرد گروهی ندارند و شاهد هستیم که صرفا کار حرفه‌ای انجام می‌دهند نه کار علمی. ادعای بزرگی که با عنوان کرسی‌های نظریه‌پردازی داشتیم و از افراد خواسته بودیم که نظریه‌شان را مطذح کنند، با اینکه سعی شد تا کار علمی انجام شود، اما از آنجا که فعالیت‌ها دستوری بود، تبدیل به حرکت‌هایی نمایشی شد که هیچ بازخوردی نداشت. به همین دلیل است که ما می‌بینیم در جامعه‌مان ایده و اندیشه وجود دارد، اما قدرت برساخت نظریه و گرد هم آوردن اندیشمندان، نظریه‌پردازان و فعالان علمی حول این اندیشه‌ها وجود ندارد. به همین دلیل اندیشه‌ها مورد غفلت واقع می‌شوند. وجه متمایزکننده‌ی دکتر تنهایی در همین است؛ ایشان توانایی گرد هم آوردن جامعه‌شناسان و شکل دادن به اجتماع علمی را دارند. آنچه که در جامعه‌ی علمی ما مغفول مانده، شکل‌گیری اجتماع علمی و محافلی حول یک اندیشه، ایده و نظریه است؛ چیزی که شاهد هستیم که دکتر تنهایی توانسته انجام دهد. از این جهت فعالیت ایشان شایسته‌ی تقدیر است و می‌توان امید داشت که در آینده حداقل در این حوزه اتفاقات مثبتی بیفتد.

از این جهت خواستم به تأثیر دکتر تنهایی در آینده‌ی نظریه‌پردازی ایران اشاره کنم و عنصر مفقوده‌ای که در کشور ما وجود دارد و مانع از این می‌شود که علی‌رغم وجود ایده و اندیشه بتوانیم در جهان علم تأثیرگذار باشیم را خاطرنشان کنم. هر یک از ما ممکن است اگر در موقعیت‌هایی در خارج از ایران قرار بگیریم بتوانیم به سهم خودمان تأثیراتی داشته باشیم، اما مهم این است که این محافل علمی داخل ایران شکل بگیرد و باید در میان دانش‌پژوهان و در اطراف متفکرانی مانند دکتر تنهایی تشکیل شود. این قدرتی است که دکتر تنهایی دارد و توانسته چنین اجتماعی را حول اندیشه‌ی خود گرد آورد. به ایشان تبریک می‌گویم و امیدوارم ما هم بتوانیم این نقیصه را برطرف کنیم. امید دارم که دکتر تنهایی در حوزه‌های دیگر هم دیگران را ترغیب کنند تا چنین اجتماعاتی شکل بگیرد.

محوریت اندیشه‌ورزی در تدریس و تألیف ح.ا. تنهایی

عبدالرضا ادهمی که در دهه‌ی ۶۰ دانشجوی ح.ا. تنهایی بود، گفت: از سال ۶۶ در خدمت دکتر تنهایی به عنوان دانشجوی ایشان بودم و تمایلی به ماندن در این رشته را نداشتم. ترم اول که مبانی جامعه‌شناسی را با ایشان داشتم احساس کردم که دارم کم‌کم علاقمند می‌شوم. روحیه‌ی علمی را ایشان در من ایجاد کردند و تا کنون سعی کرده‌ام در خدمت جامعه‌ی علمی باشم. دکتر تنهایی شناخته شده برای اصحاب جامعه‌شناسی هستند و هر شخصی در کلاس‌های ایشان حضور داشته، می‌داند که طرحی نو را بنیان گذاشتند و بسیاری از جامعه‌شناسان متاسفانه با ایشان همسو نشدند. در دوران دکترا ما دو واحد به نام نقد نظریه و تلفیق نظریه داریم که متاسفانه علی‌رغم غنی بودن منابع این دروس که توسط دکتر تنهایی به رشته‌ی تحریر در آمده‌اند، هنوز از این منابع متون در این دروس به خوبی استفاده نشده و نمی‌شود. متاسفانه اساتيد تنها به تدريس نظريه‌ها مي‌پردازند و اين در حاليست كه تعريف نقد نظريه و تلفيق آن چيزي فراتر از تدريس نظريه‌ها مي‌باشد. در انتها ادهمي با اشاره به جایگاه دکتر تنهایی در جامعه‌شناسی ایران، وی را از جامعه‌شناسانی به شمار آورد که اگر چه با چالش‌های زیادی در دوران تدریس روبرو شده، اما اعتبار علمی خود را بر اساس کوشش‌هایی که در طول عمر آکادمیک خویش داشته کسب کرده است.

روایتی از شکل‌گیری ایده‌ی جوامع‌درون‌ساخت و برون‌ساخت

دکتر تنهایی پس از خوشامدگویی به حضار و سپاسگزاری از آنان سخنان خود را با مقدمه‌ای که عنوان آن را «روایتی از شکل‌گیری جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت» نام نهاده بود، آغاز کرد و گفت: من شاگرد دبستان شیکاگویی، شاگرد هربرت بلومر و پارادایم تفسیری پرگمتیستی هستم. افتخار می‌کنم که این فرصت تاریخی را یافتم که شاگرد مستقیم بلومر باشم. من در ایران که بودم ایشان را نمی‌شناختم و پس از اینکه در آمریکا مشغول به تحصیل شدم با ایشان آشنا شدم. اوایل هم دائم با ایشان جدال و بحث داشتیم. چون من نگرش دیگری داشتم و او نگرش دیگری، ولی بلومر صبر عجیبی داشت که توانست من را تربیت کند. زمانی که من به ایران آمدم، دبستان شیکاگویی یا پارادایم تفسیری پرگمتیستی شناخته شده نبود. فقط آقای دکتر ادیبی انصاری شرح مغلوط و مخدوشی نوشته بودند که من هم چند بار آن را نقد کردم. به جز آن هم یکی دو مورد مقاله‌های دیگری نوشته شده بود که همین وضعیت را داشتند. این ۳۴ سال که من مشغول تدریس بودم، در تلاش بودم تا این پارادایم درست تعریف شود. هنوز هم پس از این همه فعالیت موفق نشده‌ایم در کل ایران به این هدف برسیم. چون یکی از کتاب‌هایی که در ایران به‌عنوان متنی استاندارد برای تدریس نظریه‌های جامعه‌شناسی معرفی شده است، کتاب نظریه‌های جامعه‌شناسی در دوران معاصر از ریتزر می‌باشد که اساسا تفسیرگرایی را غلط تعریف کرده و سایر نظریه‌ها را هم کاملا روزنامه‌نگارانه آورده است. آنچه که من امروز خواهم گفت، همه چیز درباره‌ی تفسیرگرایی نیست و فقط بخشی از کاری است که من به‌عنوان شاگرد پارادایم تفسیرگراییِ بلومر در ایران و متناسب با تاریخ جوامع شرقی انجام داده‌ام. البته کارهای من تبارهای نظری از نظریه‌های دیگر جامعه‌شناسان را دارد که مختصر به آن‌ها می‌پردازم.

آن‌طور که بلومر هم شرح می‌دهد، دو روایت در شرح جامعه داریم: یکی (جامعه به مثابه سیستم) و دیگری (جامعه به مثابه هم‌کنش‌گرایی نمادی). دورکهیم و پارسنز کسانی هستند که جامعه را به مثابه سیستم می‌بینند و بلومر و مید هم به مثابه هم‌کنش‌گرایی نمادی. مارکس یک استثنا است که من او را جزء تفسیرگراهای آلمانی به شمار می‌آورم و او در شرح نظریه‌ای که از تبدیل جامعه‌ی در خود به جامعه‌ی برای خود می‌دهد، و نیز در تعریف انسان، به سوی تفسیرگرایی حرکت می‌کند. وقتی که آگاهی طبقاتی منجر به هشیاری و کنش و حرکت می‌شود، بدین معناست که جامعه نه بر اساس سیستم، بلکه بر اساس کنشگری و فهمی که از موقعیت دارد عمل می‌کند. به همین دلیل من مارکس را مستقل می‌بینم. این نکته را هم باید تأکید کنم که وقتی از مارکس بحث می‌کنم، مقصودم غیر از مارکسیسم، مارکسیسم- لنینیسم و سایر جناح‌های چپ مارکسیستی است. من کلا به پیروی از مارکس و انگلس، مارکسیست نیستم. اما تفکر مارکسی عنوان یک جریان جامعه‌شناختی است که یکی از مهم‌ترین بنیان‌ها و استوانه‌های تاریخ جامعه‌شناسی می‌باشد. همانطور که زایتلین می‌گوید، کسی که مارکس را نفهمیده باشد، اصلا جامعه‌شناسی را نفهمیده است. بنابراین مارکس را باید از مارکسیسم جدا کرد. مارکسیست‌ها برای خودشان مذهبی ساخته‌اند و ما می‌دانیم که مذهب جایی در علم ندارد. علم، دین، فلسفه و هر شاخه‌ی دیگری در جای خودش ارزشمند است و قابل التقاط با هم نیستند. زمانی که جوان بودم، مارکس تأثیر زیادی روی من گذاشت و از جریان فکری چپ مارکسی، نه مارکسیستی، تأثیر گرفته بودم. از آنجا به حوزه‌ی فرانکفورت نزدیک شدم، بخصوص به مارکوزه و اریک فِرُم و این نظریه‌پردازان کسانی بودند که در جریانات فکری من تأثیر داشتند. همین گرایشات در ابتدا باعث می‌شد که من بلومر را نفهمم، ولی از آنجا که صبر او زیاد بود، به تدریج متوجه شدم که همه چیز در این جریان فکری دبستان شیکاگویی هست. حتی جریان فکری مارکسی هم به شیوه‌ای در این پارادایم جا دارد. من در ادامه‌ی کار سعی می‌کنم این جریان‌های فکری را شرح دهم.

ما جامعه را چه به مثابه سیستم ببینیم و چه به مثابه هم‌کنش‌گرایی نمادی، در هر صورت بنیان تشکیل جامعه، تقسیم اجتماعی کار است. اگر تقسیم اجتماعی کار نباشد، جامعه‌ای را نمی‌توانیم پیدا کنیم. تقسیم کار یعنی هر کسی بر اساس قوانین اجتماعی و وظایفی که بر عهده دارد، مشغول انجام کارهای مربوط به خود است. وقتی تقسیم اجتماعی کار مطرح می‌شود، مهم‌ترین عنصر تحلیل و فهم جامعه یعنی شیوه‌ی تولیدی (mode of production) بروز می‌کند. یعنی اگر به شکل ساده بخواهیم بگویم، باید ببینیم که جامعه کشاورزی است، بر پایه‌ی دامپروری اداره می‌شود یا صنعتی است، بافندگی شکل غالب تولید است یا کار دیگر. جالب است که دو نفر از جامعه‌شناسان در طول تاریخ جامعه‌شناسی از این اصطلاح استفاده کرده‌اند و من در اینجاست که تفکر بلومر و مارکس را با هم تلفیق کرده‌ام. شیوه‌ی تولیدی در هر جامعه‌ای نشان‌دهنده‌ی مختصات آن جامعه است. مثلا شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری که مبتنی بر سرمایه است با فئودالیسم که بر پایه‌ی زمین است، متفاوت می‌باشد. بلومر هم معتقد است سیستم‌ها یا شیوه‌های تولیدی مهم‌ترین عنصری هستند که بر اساس آن می‌توان جوامع صنعتی را از پیشاصنعتی جدا کرد. یکی از مهم‌ترین کج‌اندیشی‌ها در ایران این است که تصور می‌شود پارادایم تفسیرگرایی خُردگرا و روانشناسی‌گراست و فهمی از قدرت و ساخت اجتماعی ندارند. در صورتی که اگر خوب دقت شود و مطالب اصلی مطالعه شود، متوجه می‌شویم این تصورها ناشی از نبود فهم درست از تفسیرگرایی است. یکی از کارهایی که من سعی کردم در طول سال‌های تدریسم انجام دهم این است که همه جا به صورت مستند و با استناد به منابع دست اول نشان دهم که چرا افرادی مانند ریتزر هم اشتباه کرده‌اند. تا جایی که این شارحین تصور می‌کنند که بلومر به‌عنوان یک جامعه‌شناسی، سازمان‌های بزرگساخت (large scale organization) را به کار نبرده و فقط کنش را تحلیل کرده است. در صورتی که بلومر اصطلاح کنش را صرفا برای کنش فردی به کار می‌برد و زمانی که می‌خواهد از کنش جمعی بحث کند، کنش پیوسته را به کار می‌برد. دومین نکته این است که ریتزر کتاب بلومر (۱۹۶۹)؛ «هم‌کنش‌گرایی نمادی: چشم‌انداز و روش» را نخوانده تا ببیند که بلومر در صفحات متفاوتی نوشته که من معتقدم وقتی جامعه‌شناسان بخواهند به سطح کلان جامعه‌شناسی بپردازند، لازم است به سازمان‌های بزرگساخت توجه کنند. متأسفانه ریتزر نخوانده نقد کرده و اغلب کسانی که در جامعه‌شناسی ایران هستند، نخوانده‌های ریتزر را جدی تلقی کرده‌اند. همین کج‌اندیشی درباره‌ی مارکس هم بسیار است. مارکس بر اساس آثارش نه ماتریالیست است، نه ناخداگرا و نه جبرگرا. اکنون هم که مد روز روشنفکری ناخداگرایی و فاصله گرفتن از تفکر دین‌باور است، از من انتقاد می‌شود که چرا می‌خواهید مارکس را تطهیر کنید؟ بر اساس آثار مارکس و شرح‌های آلن وود، روبنشتاین و اریک فِرُم و تحلیل‌های خودم می‌گویم که هر سه برچسب ناخداگرایی، جبرگرایی و ماتریالیست بودن در مورد مارکس نادرست است.

تبارهای نظری مختصات جامعه در پارادایم تفسیری پرگمتیستی/ شیکاگوی ایرانی

در ادامه مدیر گروه جامعه‌شناسی درمانی به مختصات جوامع بر اساس تبارهای نظری آن پرداخت و چنین شرح داد: مختصات جامعه را در مرحله‌ی بعدی پیدا کرده‌ام با تبارهای مارکس، مید و بلومر، مزلو و اریک فِرُم به این شرح است: مارکس معتقد است که جامعه از دوره‌ی اشتراکی آغاز می‌شود و به جوامع طبقاتی می‌رسد و به سمت جوامع بی‌طبقه در آینده می‌تواند حرکت کند. جوامع اشتراکی‌ای که مارکس از آن نام می‌برد جوامعی با شیوه‌ی تولیدی هندی، شرقی، عتیق، اسلاوی و آلمانی که شیوه‌های تولیدی اشتراکی آغازین هستند. تأکید من بر این پنج گونه به این دلیل است که این کج‌اندیشی وجود دارد که تصور می‌شود مارکس گفته جامعه‌ی اشتراکی اولیه فقط یک نوع جامعه است. در حالی که مارکس حداقل ۵ جامعه‌ی اشتراکی اولیه را کشف کرده است که در نظریه‌های جامعه‌شناسی به آن اشاره نمی‌شود. مارکس هیچ فرمول تاریخی از پیش تعیین‌شده را نمی‌پذیرد و بر این باور است که باید با رجوع به داده‌های واقعی و تجربی هر چیزی را استقرا کرد. بلومر هم از جوامع پیشاصنعتی و صنعتی بحث می‌کند که در دوره‌ی پیشاصنعتی همان مدیریت شخصی که مید بحث می‌کند در جامعه دیده می‌شود و در جوامع صنعتی بلومر، مدیریت دولتی وجود دارد. در جوامع پیشاصنعتی شیوه‌های تولیدی می‌تواند گردآوری و تولید کشاورزی باشد و در جوامع صنعتی هم تولید صنعتی و ماشینی. ویژگی دیگری که این جوامع دارند پرهمیاری و کم‌همیاری است. من این مفاهیم را از مزلو گرفتم و سپس اضطلاح جوامع پرهمیار ناگزیر، کم‌همیار و پرهمیار آگاهانه را در پارادایم شیکاگویی ایرانی برساخت کردم که شرح مفصلی دارند. بنابراین جامعه از پرهمیاری ناگزیر به سوی پرهمیاری آگاهانه حرکت می‌کند که باید از کم‌همیاری طبقاتی عبور کند. مثل جامعه‌ی امروزی که کسی به دنبال منافع جمعی نیست و هر کسی در پی منافع شخصی دست به کنشگری می‌زند. ویژگی دیگر، عشق عام است که از تحلیل‌های پرفسور فِرُم گرفته‌ام. او معتقد است ویژگی جامعه‌ی سالم، عشق برادرانه و مادرانه در برخی دوره‌ها است. من این اصطلاح را به عشق عام تعبیر کردم که رنگ پرهمیاری دارد. عشق عام یعنی عشق به نوع بشر؛ عشقی فراملیتی، فراجنسیتی، فرانژادی، فراقومی و غیره. همه‌ی این‌ها را من در مطالعه‌ای مبتنی بر علوم رفتاری از جمله فلسفه، انسان‌شناسی، جامعه‌شناسی و سایر علوم رفتاری تحلیل کردم و شیوه‌ی تولید شیکاگوی ایرانی را برساخت کردم و در آن از میلز، وبر و دامهف هم در تحلیل طبقاتی استفاده کرده‌ام.

من این طرح را در سال ۱۹۸۲، یک سال پس از بازگشت از آمریکا طی نامه‌ای برای پرفسور بلومر در تاریخ ۱۲ آوریل نوشتم و راهنمایی‌ای که ایشان کرد در نامه‌ای به تاریخ ۳۰ آوریل ۱۹۸۲ موجود است. من راهنمایی‌ها را از ایشان گرفتم و بعد درگیر دانشگاه شیراز، مسائل آن و دو سال خانه‌نشینی شدم. از آن طرف هم پرفسور بلومر سرطان خون داشت و با بیماری درگیر بود. اما همین نامه‌ها و راهنمایی‌ها مبنای کار من قرار گرفت. بر اساس این بحث‌ها ما دو نوع جامعه را در تاریخ شرق بخصوص هند، چین و ایران می‌توانیم ببینیم. البته معتقدم ژاپن نیز از قواعد تولید آسیایی پیروی می‌کند و از اسناد آن می‌توان به نوشته‌های دکتر خُنجی اشاره کرد که دوره‌ی مادها را از دیدگاه مارکسیسم کار کرده بود.

این تفکیک بر اساس دو ویژگی در قشربندی جوامع مشخص می‌شود: یکم، انحصار در راه‌ها و وسائط تولیدی (means of production) یعنی در اختیار گرفتن کارخانه‌ها، ابزارهای تولیدی، ابزارهای آموزش و پژوهش و هر چیزی در جامعه که بخشی از راه‌ها و وسائط تولیدی به شمار بیاید. دوم، سازوکار فرصت‌های زندگی طوری تنظیم می‌شود که امکان پیدا کردن شغل، امکان تحصیل، امکان زنده ماندن و امکان سفر و هر امکان دیگری به این وابسته می‌شود که راه‌ها و وسائط تولیدی در انحصار کیست. مثلا به قول مارکس، انحصار وسائط و راه‌های تولیدی در اختیار طبقه‌ی استثمارگر است و در اختیار طبقه‌ی دیگر نیست که استثمارشده می‌باشد. همین طبقات را بلومر سلطه‌گر و سلطه‌پذیر می‌نامد. من هم این دو طبقه را فرادست و فرودست نام نهاده‌ام. فرادستان انحصار وسائط و راه‌های تولیدی را در اختیار خودشان دارند. یعنی قدرت، ثروت و مدیریت در اختیار طبقه‌ی فرادست است و انبوه مردم که فرودست هستند، کار می‌کنند، زندگی می‌کنند ولی هیچ وقت نمی‌توانند فرصت‌های زندگی شایسته‌ای را که می‌توانند داشته باشند را به دست بیاورند.

جوامع الیگارشی و فدراتیو هم‌فراخوان با جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت

ح.ا. تنهایی با اشاره به تاریخ جوامع شرقی، سخنان خود را چنین ادامه داد: ما در جوامع شرقی، دو جامعه‌ی درون‌ساخت و برون‌ساخت داریم. جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت به دو شکل دیده می‌شوند: یکی به شکل الیگارشیک یعنی حلقه‌ای از ممتازان و نخبگان یا همان Elite power که میلز می‌گوید در جامعه شکل می‌گیرد. مثلا در دوره‌ی ساسانی می‌بینیم که موبدان، شاهزادگان و ارتشی‌ها جزء ممتازان و نخبگان جامعه به شمار می‌روند. میلز هم سرمایه‌داران، مدیران و نظامی‌ها را نخبگان حاکم می‌داند. در جاهای مختلف و در جوامع متفاوت می‌تواند اشکال مختلفی پیدا کند که در دوره‌ی ساسانیان و هخامنشیان اینطور است. اما در دوره‌ی پارت‌ها، ایران جامعه‌ای فدراتیو است. یعنی ایالت‌های مختلفی به شکل فدراتیو اداره می‌شوند، اما همچنان جوامع در حالت برون‌ساختی هستند. جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت دارای یک چارچوب طبقاتی هستند. چارچوب اصطلاحی است که بلومر به جای ساخت استفاده می‌کند، چون تعینِ ساخت‌گرایی را ندارد و برای کنشگری بستری انعطاف‌پذیر است. در چارچوب طبقاتی، دو طبقه‌ی فرادست و فرودست وجود دارد. در جوامع درون‌ساخت، طبقه‌ی فرادست و فرودست از یک جنس هستند و همگن می‌باشند. یعنی از نظر نژادی، قومی یا ایدئولوژیکی از یک جنس هستند. به این معنا، به دلیل همگنی طبقات فرادست و فرودست کمترین میزان استبداد را شاهد هستیم. ولی در جوامع برون‌ساخت که طبقات فرادست و فرودست از یک جنس نیستند مثل آریان‌ها که قومی مهاجر بودند و بر اساس اسناد رواسانی و برخی دیگر وقتی وارد سرزمین ایران شدند، ایران نزدیک ۹ تا ۱۲ هزار سال تمدن شهرنشینی داشت. همین اسناد نشان می‌دهد که اقوامی تا ۹ تا ۱۲ هزار سال پیش از میلاد قبل از آریان‌ها در ایران می‌زیسته‌اند صنایع مستظرفه داشتند. یعنی شهرنشین‌های پیشرفته‌ای بودند که صنایع مختلف حتی صنعت زیبایی‌شناختی یا مستظرفه بوده‌اند. ولی از هخامنشیان تا ساسانیان می‌بینیم که بومیان ایرانی هیچ گاه فرصت تحصیلات برای مشاغل دیوانی پیدا نکردند. یا زمانی که گئومات برای براندازی تبعیض طبقاتی بعد از کوروش در زمان کمبوجیه قیام می‌کند و شکست می‌خورد، ۹ جنبش در سراسر کشور پارس‌ها علیه داریوش به راه می‌افتد. این یعنی نارضایتی عمومی مردم وسیع بوده و اینطور که مورخان درباری می‌نویسند صرفا بحث کودتای درباری نیست. و حالا وقتی که فره‌ورتیش یکی از رهبران جنبش‌های ناراضیان به نفع جنبش گئوماته که به آن جنبش رفع تبعیض، بخشیدن مالیات و مالکیت اشتراکی و غیره هم گفته می‌شود، دستگیر شده و پیش پادشاه هخامنشی که آورده می‌شود داریوش می‌گوید من خودم چشمان او را با انگشتانم از حدقه در آوردم. این خشونت برخاسته از نبود تجانس بین طبقه‌ی فرادست و فرودست است که در جامعه‌ی برون‌ساخت دیده می‌شود. یعنی اینجا هیچ‌وقت آشتی ملی به وجود نخواهد آمد، چون فرادست و فرودست از دو جنس هستند.

در برابر چین دست‌کم از حدود ۷۰۰ پیش از میلاد تا سال اول میلاد، چیزی حدود ۲۰۰ فیلسوف دارد که دوران در تاریخ فلسفه از آن‌ها یاد می‌کند. کنفسیوس، منسیوس و لائوتسه برخی از مهم‌ترین فلاسفه هستند که همه می‌شناسیم. تا جایی که فیلسوفی مثل کنفسیوس به مقام وزارت دادگستری می‌رسد و این به دلیل درون‌ساخت بودن جامعه است. چون طبقه‌ی فرادست و فرودست از یک جنس بوده و همگن هستند. اما در ایران که جامعه‌ای برون‌ساخت است، مخالفان کشته می‌شوند مثل گئوماته، مانی، بونوس، مزدک و دیگران. در جامعه‌ی برون‌ساخت کوچکترین مخالفت در نگاه فرادستان نشانه‌ی براندازی به شمار می‌رود. بنابراین یکی از شواهد تاریخی آشتی ملی در جوامع درون‌ساخت، تعداد فلاسفه است، که اغلب هم غیر حکومتی بوده‌اند.

در استقراهای تاریخی که انجام دادم و طبق بحث‌هایی که هم بلومر طرح می‌کند و هم مارکس، طبقه‌ی متوسط طبقه‌ای سیال است و نمی‌توان ویژگی‌های چارچوبی یا ساختاری برایش تعریف کرد. من سعی کردم کاری کنم که مارکس و بلومر هم انجام دادند؛ یعنی قشرهایی که درون طبقات ایدئال تایپ وجود دارند را شناسایی کردم. داده‌های تجربی نشان می‌دهد که طبقات فرادست دارای چهار قشر هستند: قشر اصلی، قشر فرعی، قشر حاشیه‌ای و قشر بیرونی. قشر اصلی کسانی هستند که مدیریت و کنترل و برنامه‌ریزی جامعه را در اختیار دارند. قشر فرعی شامل فیلسوفان و هنرمندان می‌شود که ایدئولوژی این گروه را اعتبار می‌بخشند. قشر حاشیه‌ای کسانی هستند که در کنار نظام تقسیم اجتماعی کار به مدیریت و برنامه‌ریزی جامعه ورود می‌کنند. قشر بیرونی هم کسانی هستند که از بیرون از جامعه وارد طبقه‌ی فرادست می‌شوند و در مدیریت، کنترل و برنامه‌ریزی جامعه کمک می‌کنند، مثل کارشناسان کشورهای خارجی که در دوره‌ی پهلوی و حتی در دوره‌های قبل‌تر در جامعه حضور داشتند و هنوز هم هستند. این‌ها نیروهایی هستند که از خارج از جامعه وارد می‌شوند و در مدیریت جامعه مشارکت می‌کنند. اما همین چهار قشر در طبقه‌ی فرودست دارای ویژگی‌های دیگری است: قشر اصلی طبقه‌ی فرودست از انبوه مردم تشکیل شده است. کسانی که کار می‌کنند، کشاورزی می‌کنند، کاسبی می‌کنند، معلم هستند و در مشاغل مختلف مشغول به کار هستند. قشر فرعی طبقه‌ی فرودست کسانی هستند که فلسفه‌ی وجودی اقشار این طبقه را در مقابل طبقه‌ی فرادست توضیح می‌دهند. افرادی مثل جلال آل احمد، صمد بهرنگی، فروغ فرخزاد، احمد شاملو و خیلی از نویسندگان دیگر در دوره‌ی پهلوی در این قشر قرار می‌گیرند. قشر حاشیه‌ای این طبقه در حاشیه‌های درونی شهر مثل طبقات پایین شهر و در حاشیه‌های بیرونی شهر زندگی می‌کنند. قشر بیرونی نیز از کسانی تشکیل شده است که از خارج از طبقه وارد می‌شوند. در زمان رضاشاه استفاده از عشایر در زمان اسکان و مقاومت در برابر پراکندگی نیروهای مختلف که با کمک ارتش انجام می‌شد را می‌توان جزء قشر بیرونی دانست. درون قشرها نیز لایه‌های مختلفی هست. من زمانی که تاریخ اسلام را مطالعه می‌کردم، داخل قشر اصلی طبقه‌ی فرادست دو لایه را شناسایی کردم: یکی بازرگانان و دیگری، کشاورزان. لایه‌های گوناگونی به نسبت گونه‌های جوامع اعم از سنتی و صنعتی را می‌توان در استقراهای تاریخی کشف کرد که گروه‌های فشار و لابی‌گران از آن جمله‌اند.

تبارهای پارادایم تفسیری در تحلیل تاریخی جوامع شرقی در دیدگاه جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت

تنهایی با تأکید بر ویژگی‌های پارادایم تفسیرگرایی در روایت تحلیل تاریخی جوامع شرقی گفت: اما صبغه و رنگ تفسیرگرایی که تفسیر مشترک کنشگران را مطالعه می‌کند نیز در این تحلیل پیداست که به شرح آن می‌پردازم. جامعه به مثابه هم‌کنش‌گرایی نمادی است نه به معنای سیستم. اما نگاه تفسیرگرایی که جامعه را به مثابه هم‌کنش‌گرایی نمادی می‌بیند به همین دلیل نشان می‌دهد که گاهی مهاجرت طبقاتی اتفاق می‌افتد. یعنی افراد یا گروه‌هایی که فکر می‌کنند باید موضع طبقاتی خود را تغییر دهند، با اینکه از طبقه‌ی فرادست هستند به طبقه‌ی فرودست می‌روند. مثال معروف آن فردریک انگلس است که از طبقه‌ی فرادست انگلیس است، ولی به قشر فرعی طبقه‌ی فرودست مهاجرت می‌کند و همکار مارکس می‌شود. در تاریخ اسلام، عایشه از ثروتمندان بزرگ است، او هم مهاجرت طبقاتی می‌کند.

دوم، مفهوم خرید طبقاتی است که نشان می‌دهد، اقشار طبقه‌ی فرادست برای حرکت به سوی اهداف خود مجبورند از اقشار متفاوتی به‌خصوص اقشار طبقه‌ی فرودست کمک بگیرند که این کار را با خرید طبقاتی انجام می‌دهند. من در مصاحبه‌ای بحثی درباره‌ی «خرید لمپن‌ها» را طرح کردم که بر اساس همین دیدگاه است. یعنی افرادی که در قشرهای طبقه‌ی فرودست مثل زندانی‌ها با پول یا مقام یا واسطه‌های دیگر قابل خرید هستند، از طبقه‌ی فرودست به طبقه‌ی فرادست منتقل می‌کنند و از آن‌ها به‌عنوان نیروهای نیابتی خود در مبارزات طبقاتی استفاده می‌کنند. خرید طبقاتی معمولا از بالا به پایین اتفاق می‌افتد، چون طبقه‌ی فرودست امتیازی ندارد که در اختیار طبقه‌ی فرادست قرار دهد. البته این ساخت طبقاتی به شکلی که ساخت‌گراها باور دارند به‌عنوان یک سیستم منسجم نیست و وابسته به تفسیر مشترک طبقاتی مشارکت‌کنندگان است. با توجه به اینکه طبقه‌ی فرادست می‌خواهد ببیند قشرهای دیگر چه قابلیت‌هایی دارند و از کدام اقشار می‌تواند خریداری کند، خرید طبقاتی انجام می‌دهد و معامله می‌کند.

تعلق طبقاتی یکی از مهم‌ترین مباحث است. مثلا در پژوهشی که من درباره‌ی حاشیه‌نشینان اراک انجام می‌دادم به این نتیجه رسیدم که حاشیه‌نشینان ولی‌آباد و صالح‌آباد اراک هیچ تعلقی به طبقه‌ی خود به‌عنوان قشر حاشیه‌ای نداشتند و رفتارشان شبیه رفتار طبقه‌ی بورژواست. آنان به جای اینکه به مشاغل معمول بپردازند به قاچاق و کارهای دیگری که جرم بود می‌پرداختند تا بتوانند خود را به طبقه‌ی فرادست شبیه کنند. ساختار طبقاتی با تفسیر مشترک گروهی است که تعریف می‌شود. ما با پارادایم تفسیری نشان می‌دهیم که ساختار طبقاتی بر اساس تفسیر اقشار درونی طبقات تغییر می‌کنند. این ساختار طبقاتی، سیستم نیست که تعریف بیرونی داشته باشد. بلکه تفسیر جمعی، مشترک و تفسیر به اشتراک گذاشته شده است که عمل می‌کند. این جان کلام پارادایم تفسیری شیکاگویی است.

مفهوم دیگری که بیشتر در جوامع برون‌ساخت به دلیل نبود تجانس بین طبقات فرادست و فرودست به وجود می‌آید، هراس طبقاتی است. هراس طبقاتی را من از میلز گرفته‌ام، میلز از اصطلاح هراس پایگاهی استفاده می‌کند و من هراس طبقاتی را به کار برده‌ام. به شکنجه‌هایی که در دوره‌ی هخامنشیان است، دقت کنید. وقتی کسی جرأت ندارد در برابر گروه حاکم حرف بزند؛ چه فرمان ایزد چه فرمان شاه، یا السلطان ظل‌الله فی‌الارض که حدیثی ساختگی است، ولی کاربرد زیادی پیدا کرده، شکنجه‌های متفاوتی مثل بستن افراد به دو درخت و کشیدن درخت‌ها به دو سوی مختلف تا بدن در اثر فشار زیاد شقه شود، سیاه‌چال‌هایی که وجود داشت و موارد دیگر که نشان می‌دهد از قدیم هراس طبقاتی وجود داشته است. صادق هدایت در بوف کور بارها از صدای پای گزمه‌ها می‌نویسد که در برخی دوره‌ها آژان می‌گفتند از نمادهایی هستند که هراس طبقاتی ایجاد می‌کنند. این هراس طبقاتی بنا به تعبیر فِرُم در منش طبقاتی و بنا به تعبیر مید و بلومر در خود طبقاتی ترکیب می‌شوند و درون‌مایه‌ی ناخودآگاه بشر را شکل می‌دهند و اخلاق طبقاتی و معرفت طبقاتی را تشکیل می‌دهند. لابی‌گران، میانجی‌ها و گروه‌های فشار که بیشتر در جوامع صنعتی وجود دارد از دیگر لایه‌ها هستند.

در مدل تحلیل فراشدگی تاریخی نشان می‌دهم که جامعه از پرهمیاری ناگزیر آغاز می‌شود و به کم‌همیاری طبقاتی و سپس به پرهمیاری آگاهانه می‌رسد. در جامعه‌ی پرهمیاری ناگزیر، افراد ناگزیرند با هم همکاری کنند، زیرا زندگی آن‌ها ایجاب می‌کند که تنها نباشند و به ناگزیر پرهمیار هستند و به صورت اشتراکی زندگی می‌کنند. اما به‌تدریج که مالکیت طبقاتی به وجود آمد، جامعه‌ی کم‌همیار طبقاتی شکل گرفت و تصمیم می‌گیرند که چه نظامی داشته باشند: یک نظام سرمایه‌داری یا سوسیالیستی یا دولت رفاه یا هر دولت دیگری مردم در تفسیر مشترک آن را انتخاب کنند. این دوره‌ی پرهمیاری ناگزیر به پرهمیاری آگاهانه که سه دوره است را می‌توان در دو دوره‌ی مدرن و پیشامدرن تقسیم‌بندی کرد. دوره‌ی پیشامدرن که از دوره‌ی استوره‌ای شروع می‌شود و دوره‌ی باستانی و قرون وسطایی/ میانی را هم در بر می‌گیرد. دوره‌ی مدرن که مهم‌ترین ویژگی آن بروز فردیت تاریخی است در چهار دوره‌ی مدرنیته‌ی آغازین، مدرنیته‌ی میانی، مدرنیته‌ی درگذار و مدرنیته‌ی اخیر دیده می‌شود. در این فراشدگی تاریخی که اصطلاحی دیالکتیکی است و برآمدن تاریخی (historical becoming) را نشان می‌دهد، چند اسلوب دیالکتیکی کار می‌کند که همه‌ی تحلیل‌های دیالکتیکی بر اساس تفکیک‌یافتگی از کم‌تفکیک‌یافتگی تا پرتفکیک‌یافتگی را نشان می‌دهند. کم‌تفکیک‌یافتگی محدود بودن نقش‌های مشارکت‌کننده در سیستم تقسیم کار اجتماعی است و پرتفکیک‌یافتگی نشان‌دهنده‌ی اهمیت قائل شدن و وزن دادن به مردمی است که در سیستم تقسیم کار اجتماعی حضور دارند و ما به فهم آن‌ها که بر اساس آن و تفسیر موقعیت می‌توانند کنشگر باشند، ارزش می‌گذاریم. بنابراین جوامع کم‌همیار که استبدادی و سنتی هستند، اغلب کم‌تفکیک‌یافته هستند و به دلیل کم‌تفکیک‌یافته بودن است که استبداد بیشتری در این جوامع دیده می‌شود. هر چه جامعه به سمت پرتفکیک‌یافتگی حرکت می‌کند، به‌تدریج اختلاف‌نظرها مهم می‌شوند. اختلاف و تفاوت در جوامع کم‌تفکیک‌یافته عیب و جرم است، اما در جوامع پرتفکیک‌یافته، فضیلت، اخلاق، فهم، دانش، معرفت و دمکراسی به شمار می‌رود. تا زمانی که جوامع نتوانند در ساختار اجتماعی و اقتصادی خود تفکیک‌یافتگی ایجاد کنند، جامعه به سمت مدرن شدن پیش نمی‌رود. جامعه‌ی ما از قاجار تا پهلوی و تا کنون دائم، به تناوب، به سمت کم‌تفکیک‌یافتگی حرکت کرده است.

در جوامع پرتفکیک‌یافته دیالکتیک فاصله وجود دارد؛ ایجاد فاصله‌ای ذهنی بین نقش خود و نقش دیگران برای ارزیابی موقعیت اجتماعی که در نقش‌گیری از نظر مید تئوریزه می‌شود. با فهم متقابلی که در فرایند نقش‌گیری با درک نقش‌های متقابل در نظام تقسیم کار اجتماعی ایجاد می‌شود، اسلوب دیالکتیکی تضاد می‌تواند حاکم شود که نشانه‌ی رشد و پیشرفت و آزادی بشر است. تضاد یکی از قوانین مسلم طبیعت است، بنابراین اگر ما تضاد را بفهمیم حتی با اختلاف‌های نظر زیاد می‌توانیم با هم زندگی کنیم. اما در کشورهای کم‌تفکیک‌یافته به دلیل حاکم شدن تناقض، روابط متقابل در صدد حذف دیگری است و یکی حتما باید دیگری را براندازی کند. به همین دلیل است که در کشورهای توسعه‌یافته و صنعتی نه کودتا دیده می‌شود و نه انقلاب و نه شورش. خیزش‌های مقطعی وجود دارد که از نوع مطالبه‌گری هستند؛ مثل جنبش وال‌استریت که اغلب تصور می‌کردند هدفش براندازی سرمایه‌داری در آمریکا بود. این مطالبه‌گری‌ها معمولا با هدف افزایش دستمزد یا اصلاح قوانین بیمه و امثال این‌ها اتفاق می‌افتد. در کشورهای پرتفکیک‌یافته، افراد مطالبه‌گر هستند و گفتگو و چانه‌زنی بین افراد و گروه‌ها برای تغییر وضعیت وجود دارد. اما در جوامع کم‌تفکیک‌یافته که مبتنی بر دیالکتیک قطبی است، کسی حق حرف زدن ندارد.

طیف‌های پنج‌گانه‌ی پارادایم تفسیری پرگمتیستی در تحلیل تاریخ جوامع شرقی

تنهایی در ادامه به پنج طیف در تحلیل تاریخ جوامع شرقی پرداخت و گفت: در استقرای تاریخی می‌توان توسعه و تحول تاریخی را با پنج طیف شرح داد. طیف اول که دیالکتیک توسعه‌ی اجتماعی است و مید طراح اولیه‌ی آن بود، در جامعه‌ی من اجتماعی (me) یا جامعه‌ی سنتی، میدان فردیت کوچک است و آزادی‌ها محدود می‌باشند. ما هر چه جامعه به سمت جوامع من/ من ارگانیک (I) حرکت می‌کند، جامعه پرتفکیک‌یافته‌تر می‌شود. بر این اساس دو نوع مدیریت را در این جوامع می‌توان تشخیص داد: در کشورهای سنتی مدیریت شخصی حاکم است، یعنی شخص حکومت می‌کند و بر اساس نظر شخصی حاکم همه چیز می‌تواند تغییر کند. ولی در مدیریت دولتی که شبیه اقتدار عقلانی وبر است با مدیریتی روبرو هستیم که بر اساس حقوق، قانون قضایی، قوانین اجتماعی و قوانین اجتماعی نظم حاکم شده است. طیف دوم، طیف دیالکتیک توسعه‌ی اقتصادی است که بلومر مطرح کرده و معتقد است در جوامع پیشاصنعتی که مردم کشاورز، دامپرور یا شغلی بر اساس صنایع دستی داشتند، تفاوتی بنیادین در شیوه‌ی تولید با جوامع صنعتی وجود دارد که این ویژگی همان شیوه‌ی تولید ماشینی است. بلومر معتقد است در جوامع پیشاصنعتی هر چقدر هم که تولید انبوه شود و گسترش پیدا کند، به دلیل ماشینی نبودن تولید، نمی‌توان آن جامعه را صنعتی دانست. وی علاوه بر ویژگی تولید ماشینی به تغییر سیستم تقسیم کار در تولید، سیستم تقسیم کار در توزیع و سیستم تقسیم کار در بخش خدمات هم می‌پردازد و بر اساس این سه ویژگی گذار جامعه‌ی پیشاصنعتی از ۹ نقطه به سوی جامعه‌ی صنعتی را تحلیل می‌کند. طیف سوم، چگالی دیالکتیک تفکیک‌یافتگی است که من آن ‌را در پارادایم تفسیری پرگمتیستی/ شیکاگوی ایرانی برای اولین بار مفهوم‌سازی کرده‌ام. در این طیف، پرتفکیک‌یافتگی را نقطه‌ی پیشرفت و توسعه می‌دانم و کم‌تفکیک‌یافتگی را نقطه‌ی عقب‌ماندگی، یا کمترتوسعه‌یافتگی یا توسعه‌نیافتگی به شمار می‌آورم. اصطلاح جوامع باز و بسته هم اصطلاحی است که اولین بار چارلز هرتن کولی مطرح کرد و من در بحث تفکیک‌یافتگی از آن استفاده کرده‌ام. جوامع پرتفکیک‌یافته همان جوامع باز هستند و جوامع کم‌تفکیک‌یافته، جوامع بسته هستند. طیف چهارم، دیالکتیک آزادی و رهایی تاریخی در میدان کنشگری است.

میدان کنشگری زمانی گسترش پیدا می‌کند که میدان فردیت گسترده شود. بنابراین در جوامع من اجتماعی (me) یا جوامع کم‌تفکیک‌یافته میدان فردیت تاریخی محدود می‌شود. فردیت همان individuality است و با individualism و individualistic تفاوت دارد. فردیت تاریخی یعنی امکان بروز و ظهور کنشگر در مقابل سیستم و نه گفتن به سیستم اجتماعی، نهاد یا سازمان. بنابراین فردیت یک بحث تاریخی است نه فردی. اولین کسانی که فردیت را مطرح کرده و درباره‌اش بحث کردند، اریک فِرُم و تی بی باتامور بودند. من هم بر ویژگی تاریخی بودن فردیت تأکید دارم و معتقدم میدان کنشگری زمانی گسترده می‌شود که ما حزب، اتحادیه و سندیکا داشته باشیم و هیچ‌کدام از این‌ها تحت قیمومیت حکومت نباشند. من از سیمل الهام گرفته‌ و سه ضلع را ترسیم کرده‌ام: یک ضلع کارفرمایان در کارخانه، هیئت دولت در حاکمیت، پدر و مادر در خانواده و به همین ترتیب بر اساس واحد مطالعه می‌توان این اضلاع را پیدا کرد که مدیریت سیستم اجتماعی را در اختیار دارند. ضلع دیگر کارگران، انبوه مردم یا فرزندان خانواده هستند که تحت مدیریت ضلع اول قرار دارند و ضلع سوم، متخصصان جامعه هستند. این ضلع سوم را من معتقدم که باید استاندارد تعریف کرد. مثلا من در مصاحبه‌ای که در دوره‌ی کرونا داشتم، گفتم که مسئله این است که متخصصین هر طبی را که بخواهند تجویز می‌کنند، در حالی که برای متخصص پزشکی استانداردی در علم پزشکی وجود دارد. همین‌طور برای متخصصان جامعه‌شناسی یا اقتصاد که بتوانند نشان دهند مطالبه‌گری چگونه می‌تواند موفق شود. ما در هر حوزه‌ای نیاز به متخصص استادندارد داریم تا راهکار مسائل را تشخیص دهند. بنابراین بر اساس این مباحث طیف پنجم شکل می‌گیرد و متوجه می‌شویم که دیالکتیک جوامع درون‌ساخت و برون‌ساخت روی طیفی قرار می‌گیرد که در جوامع کم‌تفکیک‌یافته به الیگارشی می‌رسد و در جوامع پرتفکیک‌یافته به فدراتیو که متشکل از اتحادیه‌ها، احزاب و سندیکاها است. این بخش، بحث‌های تئوریک بود که بر تبارهای نظری نظریه‌پردازان، استقرای تاریخی در کنار مطالعات فرود-به-زمین خیابانی که خودم انجام داده‌ام و مصاحبه‌هایی را که با افراد گوناگون داشته‌ام، استوار است.

فرانظریه تفسیری پرگمتیستی1

استقرای تاریخی و تحلیل تاریخ معاصر ایران بر اساس پارادایم تفسیری پرگمتیستی/ شیکاگوی ایرانی

من بر اساس پارادایم تفسیری پرگمتیستی/ شیکاگوی ایرانی نشان داده‌ام که جامعه‌ی ایران در دوران معاصر چه تحولاتی را پشت سر گذاشته است. در محور افقی نمایه‌ی زیر، من سلسله‌های حکومتی را بررسی کرده‌ام که عبارتند از قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی. در محور عمودی، فردیت تاریخی نشان داده شده است. در بالای محور، فردیت بالا و فرصت‌های تاریخی زیاد است و امکان نه گفتن به سیستم از سوی کنشگر را نشان داده که در جامعه‌ی پرتفکیک‌یافته وجود دارد. هرچه به بخش پایین محور عمودی نزدیک می‌شویم قدرت‌های فردی یا شخصی عمل می‌کنند که نشانه‌ی جوامع کم‌تفکیک‌یافته است.

فرانظریه تفسیری پرگمتیستی2

دوره‌ی قاجار در ایران، نشانگر جامعه‌ای کم‌تفکیک‌یافته بود به استثنای دوره‌ی مشروطیت و امیرکبیر که میدان فردیت تاریخی در این دو دوره بروز می‌کند و تغییرات عظیم اجتماعی در تاریخ ایران به وجود می‌آید. البته امیرکبیر به دلیل اینکه به نوعی عضو قشر فرعی طبقه‌ی فرادست و به نوعی دیگر بخشی از قشر اصلی طبقه‌ی فرادست بود و در دربار حضور داشت، نتوانست تغییرات زیادی را در انبوه مردم ایجاد کند. به همین دلیل با کشته شدن امیرکبیر، جریان تغییر اجتماعی رو به کندی گذاشت. در دوره‌ی پهلوی تا سال ۱۳۵۳ یک دوره‌ی نوسانی رو به پر‌تفکیک‌یافتگی داریم. محمدرضاشاه در وقایع پس از مصدق پیروز می‌شود و قصد دارد تا قوای مرکزی حکومت خود را تقویت کند. ناگزیر به سمت کم‌تفکیک‌یافتگی حرکت می‌کند. البته رضاشاه هم همین کار را کرد که من با عنوان نظم بورژوانه از آن یاد می‌کنم.

رضاشاه در ایران نظم ایجاد کرد و پیشرفت و توسعه‌ی زیادی هم به وجود آورد، سازماندهی قابل توجهی هم بر ایران حاکم شد، اما نظمی که در ایران شکل گرفت، نظم بورژوانه بود، یعنی اختلاف طبقاتی طبقه‌ی فرادست و فرودست بر جای خود باقی ماند، ولی امکانات سازمان‌های اجتماعی و اقتصادی کشور پیشرفت کرد. رخدادهای سال ۱۳۴۲ و ۱۳۴۳ که انقلاب سفید نام گرفته بود، هم‌فراخوان با نظمی جهانی و منطقه‌ای بود که با توصیه‌های جان. اف. کندی درکشورهایی که با آمریکا همکاری می‌کردند انجام شد تا بتوانند جامعه را از شورش‌ها، انقلاب‌ها و گرایشات سوسیالیستی نجات دهند یا حداقل رشد آن‌ها را متوقف کنند. کارخانه‌ها و سودشان را سهامی کردند، اصلاحات ارضی انجام شد، آزادی رأی زنان به وجود آمد که این رخدادها نیز با فرمان از بالا بود. یعنی کنشی جمعی که از پایین تصمیم بگیرد، گفتگو کند، احزاب موافق و مخالف چانه‌زنی کنند را نداشتیم. احزاب زیادی در آن زمان وجود داشت که حزب ایران نوین و حزب مردم معروف‌ترین آن‌ها بودند. اما در سال ۱۳۵۳، شاه یک اشتباه تاریخی کرد و به نظرم یکی از دلایل سقوط شاه همین بود که همه‌ی احزاب را منحل کرد و فقط حزب رستاخیز را رسمی اعلام کرد و نوعی کم‌تفکیک‌یافتگی حزبی بوجود آورد. شاه با این کار دشمنی درونی روشنفکران را برانگیخت و در برابر روشنفکران ایستاد. انبوه مردم که از رفاه نسبی برخوردار بودند، دخالتی در این جریانات نداشتند. شرکت در حزب رستاخیز بیشتر به کارمندان و دانشگاهیان سر و کار داشت.

اشتباه دیگر شاه که در سال ۱۳۵۱ رخ داد، برملا کردن سیاست خارجی خودش بود که موجب دشمنی جهان با وی شد. شاه در مصاحبه‌ای اعلام کرد که قراردادهای ایران با سایر کشورها تا سال ۱۹۷۹ که همان سال انقلاب است، به پایان می‌رسد و ما تا آن زمان به همه‌ی قراردادها پایبندیم، اما قصد داریم پس از آن کشوری مستقل باشیم. این نکته‌ی بسیار خوبی بود و بسیاری از مورخین مثل پرفسور میلانی هم آن را تأیید کرده‌اند. اما در همان زمان بود که بسیاری معادلات تغییر کرد. شاه می‌توانست جبهه‌ی ملی را همراه با دو یا سه حزب دیگر آزاد بگذارد تا مخالفانش برانگیخته نشوند و قدرت اپوزیسیون نامتمرکز شود. رشد کم‌تفکیک‌یافتگی در دوران جمهوری اسلامی هم به همان روال ادامه پیدا می‌کند. اوایل انقلاب، تفکیک‌یافتگی شروع به رشد می‌کند اما به تدریج که مناقشات درونی آغاز می‌شود، دوره‌ای از کم‌تفکیک‌یافتگی را شاهد هستیم و این کم‌تفکیک‌یافتگی بخصوص در دولت‌های دوازدهم و سیزدهم به اوج خود می‌رسد. اکنون فقط افراد خاص هستند که در دولت حضور دارند و اساتید دانشگاه یا اتحادیه‌ها و سندیکاها و دیگر متخصصان قدرت تأثیرگذاری ندارند.

نشست ساعت ۱۹ پس از برگزاری نمایشگاهی از آثار ح.ا. تنهایی که با همکاری انتشارات بهمن برنا، اندیشه‌ی احسان و بزنگاه برگزار شده بود همراه با جشن امضای آثار ح.ا. تنهایی به پایان رسید.

 

استقلال دانشگاه و ازادی آکادمیک

چند رسانه ای

مجله جامعه شناسی

مجله مطالعات

پیوندها

حمایت از انجمن و حامیان مالی (2)

عضویت در انجمن جامعه شناسی ایران1402

حامی باش