یونس اکبری[1]
پیروان مکتب فرانکفورت بر این نظرند که دیدگاه اصحاب پیشگامان این مکتب در مورد موسیقی بسیار دقیق است و فرهنگ و هنر والایی که آدرنو، مارکوزه و دورهورکهایمر از آن دفاع میکنند، نسخه ممتازی از خوانش هنر است و سایر انواع هنر و موسیقی امری پیش پا افتاده و ناشیانه است. بسیار خلاصه اگر بخواهم درباره نظر فرانکفورتیها درباره هنر بگویم این است که آنها دوره شکوفایی هنر یا موسیقی والا را به اوایل دوران مدرنیته برمیگردانند که در دوره هنوز سرمایهداری بر بشر مدرن چیره نشده بود و انسان یا طبیعت و روابط انسانی، فارغ از بهرهکشی و استعمار در تعامل بودند. به نظر فرانکفورتیها با استیلای سرمایهداری و رواج فرهنگ، هنر و موسیقی منشعب از آن بشر از ماهیت انسانی خود قلب ماهیت شد و ابتدا به دنبال ذخیره مال و سپس مصرف تجملی آن افتاد. این مصرف بیرویه به شکلی درآمد که انسان تنها به مصرف کالاهای مادی اکتفا نکرد و حتی روابط انسانی و عمیق را نیز تبدیل شیء کرد و از آنها در مسیر لذت مادیگرایانه خود بهره میگرفت.
به نظر فرانکفورتیها هنر و موسیقی والا انسان را از این دور باطل مصرف گرایی دور می کرد و او را در مسیر بازگشت به ماهیت انسانی خود قرار میداد. آنها فرهنگ هنر و موسیقی مدرن مثل موسیقی پاپ و راک و... را هم اگر اعتراضی بودند در مسیر همان فرهنگ مصرفی میدانستند زیرا محتوای این موسیقیها هم در دور باطل فرهنگ سرمایهداری میافتاد، بطوری که حتی اگر این انواع هنر ماهیت و محتوای اعتراضی هم داشتند، معادل آن چیز را برای خود میخواست و درواقع در یک دور باطل گیر افتاده بود و نمی توانست به چیزی غیر از فرهنگ مصرفی سرمایه داری فکر کند. فرانکفورتیها بر این نظر بودند که موسیقی و هنر والا از طریق مکانیزم حافظه، ذهن را از روابط سرمایهدارانه و استعمارگر "به صورت موقت" منقطع میکرد و با بهرهگیری از بال خیال او را به گذشته نوستالژیک (که هنوز درگیر روابط سرمایهدارانه و بهرهکشانه نشده بود) یا به آینده خیالی (که در آن از وضع بهره کشانه موجود خبری نیست) راهی میکرد. بله؛ همانگونه که گفته شد "به صورت موقت" چرا که فرانکفورتی ها هم در اواخر دهه ۶۰ میلادی گریزی از استیلای بی چون و چرای سرمایهداری نمیدیدند و خاصیت رهایی بخش هنر و موسیقی والا را امری موقت تلقی میکردند.
چیزی که از خوانش فرانکفورتیها از هنر به ذهن میرسد این است که انسان موجودی عاقل و اندیشمند است و زمانی که به اوج انسانیت خود برسد خوانش و دلمشغولی او به هنر با آثار داوینچی و باخ و موتزارت و... عجین می شود و هنر والا نیز چیزی غیر از آن نیست و سایر اشکال هنر و موسیقی را چیزی دست چندم و کم ارزش تلقی میکند.
بیایید به همان ماهیت انسانی که فرانکفورتیها به آن ارجاع دادهاند ارجاع دهیم؛ آیا انسان ماهیتاٌ فقط یک حس دارد، فقط سردی را میفهمد یا گرمی ... را نیز متوجه میشود؟! آیا انسان فقط منطق دارد یا احساس و عاطفه هم دارد؟! آیا در انسان فقط یک نوع احساس وجود دارد، یا غم و شادی، ترس و... نیز در او جاری و ساری است و هر از گاهی بر حسب شرایط یکی را تجربه میکند؟!
به نظر میرسد که انسان در نظر فرانکفورتیها تنها مقید به برخی از جنبههای وجود انسانی است و آنها نیز صرفاً به دنبال انسان فرهیخته و کامل میگردند که جنبهای از وجودش (مغزش) برجستگی دارد. به نظر می رسد از دید فرانکفورتیها موسیقی طرب انگیز، محلی و پاپ و... که برای کودک چند ساله هم قابل درک است و با آن احساساتش به قلیان میافتد، ارزش چندانی ندارد چرا که با فرهیختگی و دانایی و درک مدارج بالاتر همراه نیست. در نظر آنها ذهن افراد نافرهیخته مثل کامپیوتری است که فقط ویندوزهای سطح پایین را میخواند و توانایی خوانش ویندوزهای سطح بالا را ندارد. چنین انسانی از نظر آنها چون که تکامل نیافته و فرهیخته نشده، پس ناقص است و ارزش چندانی ندارد. انسان مد نظر فرانکفورتیها باید مدارج آگاهی را طی کند و به انسان آگاه بدل شود وگرنه طعمه سرمایهداری و فرهنگ آن میشود و به انحطاط میگراید. درواقع فرانکفورتیها منظومه منظمی از تکامل ذهن را در نظر گرفتهاند که در پایینترین درجه آن انسانی ناقص متاثر از هر چیزی وجود دارد و در بالاترین درجه آن انسان کامل خودمختار و پیوسته با طبیعت وجود دارد.
عیب چنین استدلالی در همان مفروض طبیعت انسانی آن نهفته است که فرض بنیادی فرانکفورتیهاست. طبیعت انسانی تمام حسها و احساسها و منطق و بیمنطقی را با هم دارد. ممکن است یکی به دیگری کمی بچربد ولی در کلیتش آن را نقض نمیکند و نشانه تباهی در نظر نمیگیرد. در طبیعت انسانی غم بر شادی یا ترس بر خشم برتری ندارد. و هر یک از آنها جزئی جدایی ناپذیر از زیست و ماهیت انسان هستند.
به عبارت دیگر انسان طبیعی انسان ناقص است و انسان کامل از هر چیزی منطق و بیمنطق، گرمی و سردی، غم و شادی، ترس و خشم و... هر از گاهی و به اندازهای متاثر میشود. درواقع انسان طبیعی انسانی است که تنوعی از انواع لذت و رنج را در خود دارد و تجربه میکند.طبیعت او ایجاب میکند که هم پاپ را درک کند و هم موسیقی محلی را و هم اگر تعلیم دید، موتزارت و شجریان را. نمیتوان گفت اگر پاپ و راک گوش میدهد و به فهم موتزارت و شجریان نائل نشده و به کمال نرسیده، پس از مقام انسانیت خلع میشود. اتفاقاً سطح پایینتر در این موضوعات یعنی دور نشدن از طبیعت انسانی اولیه.راهی که فرانکفورتیها در ایده تکامل ذهن و تاکیدی که به فرهنگ و موسیقی والا داشتند، به سوی کمالگرایی میرود. انسان مد نظر آنها انسانی کامل است و از حیث مسائل اخلاقی و اجتماعی گونه برتر انسان است. ولی نکته اینجاست که آیا در اجتماع چنین گونهی نابی داریم؟! و آیا رفتن به سوی آن و دمیدن در شیپور کمال گرایی انسانی، جادهای به سوی تمامیت خواهی نیست؟
تمامیت خواهی چه میخواهد؟! غیر از این است که چیزی مفروض و یا اعلام شده در ذهن و بیان دارد و غیر از آن را برنمی تابد؟! غیر از آن است که میخواهد یکدست سازی کند و تنوع را از میان بردارد؟! تمامیت خواهی شکل تغییر یافتهی کمال گرایی است با این تفاوت که کمالگرایی شکل کامل و مفروض آن پدیده را طلب میکند ولی تمامیت خواهی شکل کامل آن چیز مد نظر خود را.کمالگرایی نقص ماهیت پدیده را بر نمیتابد و تمامیت خواهی چیزی خلاف مفروض مد نظر و هدف اظهار شده خویش را.
با همهی این اوصاف، تمامیت خواهی پدیدهای عجیب و غریب نیست که فقط در اندیشه دیکتاتورها و نظم سیاسی تحت حاکمیت آنها تبلور پیدا کند یا بهتر بگویم تمامیت خواهی تنها آن چیزی نیست که در نظم سیاسی و دیکتاتورها تجلی پیدا میکند بلکه نظامی از اندیشه است که ممکن است در ظاهر بسیار هم اخلاقی و انسانی و حتی در مقام جلوهای از نبوغ و دانش انسانی مانند مورد مکتب فرانکفورت تبلور و تجلی پیدا کند. هر نظام اندیشهای چه بنیادگرایی دینی، چه ملیت گرایی، چه قوم گرایی و چه نظامهای فکری که چیزی غیر از خود را ابتدا تبدیل به غیر، میکنند و سپس ناقص میخوانند و در ادامه قصد یکدستسازی نظری و عملی آنها را در ذهن میپرورانند، نوعی از نظام تمامیتخواه است که صرفاً ممکن است در حال حاضر امکان تشکیل نظام سیاسی را نداشته باشد. در نهایت اگر بخواهیم غلط بودن چنین تفکری را در دیدگاه فرانکفورتیها ببینیم شاید بهتر باشد به شاخصههای توسعه از جمله امید به زندگی، سلامت و بهداشت و صلح و جهانی و... نگاهی بیندازیم. آیندهای که فرانکفورتیها در دهه ۶۰ و ۷۰ برای بشر با سلطه سرمایهداری متصور بودند بایستی بسیار بدتر از وضع کنونی میبود و این در حالی است که در تمامی شاخصهای توسعه، انسان در جایگاهی بهتر از گذشتههای خود قرار دارد.
[1]: دکتری جامعه شناسیاین آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید