کتاب "دین و ساختار جامعه: جستارهایی در الاهیات اجتماعی" نوشته چارلز دیویس و با ترجمه حسن محدثی و حسین بابالحوائجی، در مهر ماه سال 87 توسط انتشارات یادآوران منتشر شده است. این کتاب در یکی از جلسات نقد کتاب گروه علمی- تخصصی جامعهشناسی دین انجمن که در نوزدهم بهمن ماه 87 برگزار شد، مورد بررسی قرار گرفت. در این نشست، دکتر حسن محدثی به عنوان مترجم کتاب، بخشهای مختلف آن را معرفی کرد و دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی به نقد آن پرداخت. گزارشی از این نشست را در زیر میخوانید.
تئوس، لوگوس و بحران: درباره کتاب دین و ساختن جامعه
دکتر حسن محدثی عضو هیأت علمی دانشگاه آزاد اسلامی و مدیر گروه جامعهشناسی دین انجمن جامعهشناسی ایران، معرفی این کتاب را با نقل قولی از همکار خود، دکتر بابالحوائجی درباره آن آغاز کرد و گفت: ایشان نخستین بار این کتاب را که در دوره کارشناسی ارشد و در رساله خود استفاده کرده بود، به من معرفی کرد. بابالحوائجی مهمترین نقش کتاب دین و ساختن جامعه را وجود نوعی آموزش نگاه به دین از دیدگاهی غیر سنتگرایانه و تا حد زیادی متواضعانه (غیر حداکثری) میداند و این همان نقشی است که دین و دینداران میتوانند با توجه به تأثیر دین در کنشهای اجتماعی جامعه مدرن برای خود در نظر بگیرند. در عین حال، با توجه به تجربه انسان ایرانی در سه دهه اخیر، این نقش میتواند تا حد زیادی برای ما روشنگرانه و راهنمایانه باشد.
محدثی سپس در بیان انگیزه شخصی خود در ترجمه این کتاب گفت: در واقع همه تلاشهایم برای این کتاب، بیشتر به دلیل تعلق خاطری بود که به نظریه اجتماعی دکتر علی شریعتی دارم و فکر میکنم از یک نظر، این کتاب رویکردی مبناییتر به همان نظریه اجتماعی دارد. در ذهن من، نظریه اجتماعی با نظریه جامعهشناختی متفاوت است، بدین معنا که نظریه جامعهشناختی حداقل در مقام ادعا قصد دارد که جامعه را به عنوان یک علم مورد بررسی قرار داده، آن را از ابهام خارج کرده و در عین حال، مانند نقش علم در حوزههای دیگر، امکانی برای پیشبینی واقعیتهای اجتماعی ایجاد کند. این در حالی است که نظریههای اجتماعی بیشتر در مسیر شناخت "جامعه سالم" و "جامعه ایدهآل" پیش رفته و در این راه، لزوماً به دادههای خود از جامعه موجود اکتفا نکرده و ایدهآلهایی را در نظر میگیرند و تلاش میکنند که جامعه را از موقعیت فعلی به نقطه ایدهآل برسانند. از سوی دیگر، گاهی دیده میشود که عدهای که به دین تعلق خاطر دارند، تلاش میکنند که جامعهشناسی را در متون دینی بیابند و مباحثی با عناوینی مانند جامعهشناسی قرآنی را مطرح میکنند. در این مورد نیز من فکر میکنم با تمایز قائل شدن میان نظریههای جامعهشناسی و نظریههای اجتماعی، میتوان این مسائل را به عنوان نظریههای اجتماعیِ مطرح شده در کتب مقدس، مورد بررسی قرار داد. در این کتابها نیز عموماً این مسأله بررسی میشود که "جامعه ایدهآل چگونه باید باشد" و کمتر به وضعیت جوامع موجود، آن هم بدون جهتگیریهای ارزشی پرداخته میشود. از این نظر، من معتقدم که دکتر شریعتی جامعهشناس نیست، بلکه یک نظریهپرداز اجتماعی است و فکر میکنم که کتاب چارلز دیویس هم به نظریه اجتماعی دکتر شریعتی بسیار نزدیک است؛ با این تفاوت که این کتاب، امروزیتر و جهانیتر به مسائل نگاه میکند.
محدثی در ادامه، گفت که نمیخواهد آن نکاتی را که در گفتار مترجم و در ابتدای کتاب نوشته، در این سخنرانی تکرار کند و بحثی را در پیوند با محتوای کتاب تحت عنوان "تئوس"، "لوگوس" و "بحران" آغاز کرد و از این زاویه به بحث تئولوژی وارد شد. او سپس با اشاره به اینکه کلمه تئولوژی از دو جزء تئوس (به معنای خدا) و لوگوس (به معنای شناخت، خِرَد و کلمه) تشکیل شده است؛ خاطرنشان کرد: از این زاویه، تئولوژی به معنای خداشناسی، به منزله آن است که بتوانیم از طریق کلمه و معرفت، درباره خدا سخن بگوییم و او را بشناسیم. من هم میخواهم بر روی همین نکته تمرکز کنم و بحث کنم که در دورههای تاریخی گوناگون بشر چگونه خدا را در معرفت و زبان خود نمایانده و معرفی کرده است. بدین ترتیب، میتوان تاریخ تئوس و تاریخ بشری را از زاویه دیگری مورد بررسی قرار داد و به وضع و شرایط تاریخی کنونی رسید. در واقع، در دورهای از تاریخ بشر، مفهوم تئوس برای همه بدیهی و واضح بود و درون لوگوس جای داشت. این دورهای است که زبان عین واقعیت را فراچنگ میآوَرَد و همچون آینه عمل میکند؛ یعنی انسانها گمان میکنند که بین درکشان از عالم و خودِ عالم واسطهای وجود ندارد. بنابراین، در این دوره که میتوان آن را "دوره اسطوره اندیشی" بشر نامید، وجود تئوس (خدا) امری بدیهی تلقی میشود. در مرحله بعدی، که میتوان آن را دوره توحیدی معرفی کرد، تعریف دیگری از تئوس ارائه شد که در آن تئوس امری و پدیدهای استعلایی است. در این مرحله خدا در همه جا حضور و مرکزیت داشت اما در عین حال، در این زمان نمادهایی پیدا شدند که برای تئوس انحصاری شده و حتی شیوه صحبت درباره او و نوع نگاه و رفتار در مقابل او را متمایز میکردند. در واقع، در این دوران بود که سخن گفتن از تئوس، به عنوان نوعی معرفتشناسی و شناخت، و نه فقط یک امر ضروری و حیاتی، مطرح شد. در این زمان، اساساً تصور بر این بود که تئوس در خود کائنات است و لوگوس یا زبان و معرفت، نیز آفریده اوست. از اینرو، گرچه خدابینی امری بدیهی تلقی میشد اما سخن کاهنان، و روحانیان درباره تئوس دلالت بر بدیهی بودن خدا و ضروری بودن خدا نداشت و ایشان تنها بر حسب شرایط، میتوانستند در باره او با مردم سخن بگویند و بدین ترتیب، آنها صورتبندی موجهتری از تئوس را عرضه میکردند. در این دوره است که درک نمادین از خدا رشد میکند و تشبیه و تجسم خدا نفی میشود و خردها میتوانند او را دریابند؛ اما البته نه آنطور که در خور او است، اگرچه نظام الاهیاتی و خداشناسی فلسفی در همین دوره رشد عظیمی پیدا میکند. در واقع، نوع نگاه به تئوس را در این دوره میتوان در یک جمله خلاصه کرد: "خدایی خالق و همه جا حاضر و دارای قدرت مطلق هست که ما میتوانیم او را بشناسیم؛ اما نه آنچنانکه باید و شاید".
وی افزود: در عصر مدرن به ویژه بعد از دکارت و کانت، تئوس از درون لوگوس اخراج شد. در واقع، کانت تئوس را در چارچوب اخلاق گنجاند و اعلام کرد که از طریق خِرَد نمیتوان تئوس (خدا) را شناخت. از اینجا است که بحران در شناخت خدا و در واقع، بحران در تئولوژی آغاز میشود. از کانت به بعد است که پارادایمهای تئولوژیک مدرن پدید میآیند و بر تئولوژیهای دیگر چیره میگردند. صورتبندیهای تئولوژیک جدید اما بحران الاهیاتی را موقتا حل میکند. با این وجود، این بحران ادامه مییابد و تعمیق میشود و بشر به جایی میرسد که دیگر به سختی میتواند از تئوس سخن بگوید.
مترجم کتاب دین و ساختن جامعه، خاطرنشان کرد: کانت تئوس را از خِرَد اخراج کرد اما قرن نوزدهم به بعد، تئوس بهتدریج از کائنات هم اخراج شد؛ چنانکه در نگاه اگزیستانسیالیستها تئوس در وجدان و جان آدمی جای گرفت و حتی گفته شد که منظور از آفرینش انسان، خلق جسم نبوده و نوعی مفهوم اگزیستانسیالیستی از خلقت مورد نظر بوده است. در همین قرن نیچه نیز از مرگ خدا سخن گفت. در سالهای بعد، یعنی در دهههای اول قرن بیستم، این موضوع مطرح شد که چطور میتوان به شکلی منطقی و موجه، از خدا سخن گفت. در واقع در این دوره، بحث این نبود که چگونه بتوان خدا را به شکل عقلانی صورتبندی کرد؛ بلکه به دنبال این بودند که شیوهای برای بحث درباره خدا پیدا کنند که با عقلانیت ناسازگار نبوده و در عین حال، معنادار باشد که این روند همچنان ادامه دارد. حال بحث این کتاب، این است که چگونه میتوانیم از دین در عصر مدرن سخن بگوییم و یا به عبارت دقیقتر که در مقدمه کتاب نیز بدان اشاره شده است، چگونه میتوان در این دوره، به ایمان به خدا اقرار کرد.
دکتر محدثی همچنین تصریح کرد: کتاب دین و ساختن جامعه، با دیدگاهی پساکانتی اعلام میکند که دیگر نمیتوان مانند گذشتگان، با نگاههای جزمگرایانه صحبت کرد؛ بلکه باید به سراغ خدایی موجه رفت. اما بهنحو دیگری نیز میتوان از نسبت "تئوس"، "لوگوس"، و "بحران" سخن گفت؛ نحوهای از ارتباط بین این سه مفهوم که در الاهیات انتقادی از آن سخن گفته میشود. برای فهم کتاب چارلز دیویس و اصولاً برای فهم الاهیات چارلز دیویس، باید این هر دو نسبت میان مفاهیم "تئوس"، "لوگوس"، و "بحران" را مد نظر داشت و بهدرستی دریافت. در این نسبت جدید، "بحران" دیگر بهمنزله امری صرفاً درونالاهیاتی نیست بلکه بحران امری انضمامی یعنی واقعیتی اجتماعی-سیاسی است که بر الاهیات –به منزله لوگوسِ تئوس- تأثیر مینهد و آن را به چالش میکشد و بحرانهایی در درون آن پدید میآورد. مثلاً وقتی آشویتس رخ میدهد، متأله میپرسد: "خدا در آشویتس کجا بود؟" و حالا این پرسش و پرسشهایی نظیر آن، پاسخ میطلبد.
وی ادامه داد: دیویس معتقد است که هیچ نظامی وجود ندارد که در همه دورهها حقانیت داشته باشد و در این زمینه، به نقل از مارکس میگوید حقیقت باید بتواند در درون یک جامعه و در طول تاریخ حقیقی بودن خود را نشان دهد. بنابراین، باید در نظر داشت که علاوه بر نقد کانتی در این بینش، نقد دیگری نیز وجود دارد که به سنت مارکسی- هگلی نزدیک است و آن، نوعی ضدیت با لوگوس یا "پادلوگوسمحوری" است. در واقع، بر اساس این نقد گفته میشود که نمیتوان با لوگوس یا همان زبان و کلمه، به حقیقت رسید. بدین ترتیب، هنگامی که دیویس از الاهیات انتقادی صحبت میکند، تنها الاهیات پس از کانت را مد نظر ندارد، بلکه دیدگاه مارکسی- هگلی هم در نظر او وجود دارد که بر اساس آن، حقیقت و باور باید بتواند در بحرانهای موجود در جهان بیرونی نیز نقش رهاییبخشی داشته باشد.
این جامعهشناس حوزه دین، در بخش دیگری از سخنان خود، تمایز میان "ایمان" و "اعتقاد" را در دیدگاه نویسنده این کتاب مورد توجه قرار داد و در این باره گفت: از نظر دیویس، ایمان یک امر وجودشناختی غیر ثابت است که به واسطه تاریخ و کنش انسانی تعیین میشود. در واقع، به اعتقاد او، ایمان بهمنزله امر مطلق و ثابتی که از اول تا به آخر وجود داشته باشد، یافت نمیشود و ایمان هر فرد نیز با فرد دیگر متفاوت است. ایمان امری است که وساطت اجتماعی مییابد. از این رو، ایمان امری نیست که در طول تاریخ با خود همسان باشد. به تعبیر دیگر، ایمان پدیدهای نیست که همواره هویت واحدی داشته باشد. این در حالی است که دیویس "اعتقاد" را امری فرهنگی میداند و از این رو، آن را نسبی و بشری میشمرد. بر این اساس، هیچ اعتقادی مطلق نیست؛ چرا که هر شکلی از مطلقسازیِ امر نسبی، نوعی بتپرستی است. از اینرو، آنچه در کار است، تصور هر شخص از خدای خود و ایمانی است که به او دارد.
مترجم این کتاب همچنین با اشاره به فصلی که "استفاده و سوء استفاده سیاسی از زبان دینی" نام دارد، گفت: نویسنده در این بخش، بر این نکته اشاره میکند که چطور میتوان از زبان دینی بهگونهای استفاده کرد که منجر به بتپرستی نشود و در واقع، به واسطه ایمان و دین، افراد به بردگی گرفته نشوند. او در این زمینه توضیح میدهد که چگونه نظامهای سیاسی از زبان دینی برای مطلق کردن خود بهره میگیرند و چون دیویس این بحث را تا حد زیادی به نظریات هابرماس نزدیک میداند، در این باره با او وارد گفتوگو میشود. هابرماس نیز جواب او را به صورتی کوتاه، البته بعد از مرگ دیویس میدهد و بر مبنای مبانی فکری خودش چنین می گوید: «الاهیات انتقادی ممکن نیست مگر اینکه اساساً سخن گفتن از تئوس در آن منتفی شود؛ چرا که هر ادعایی درباره حقیقت، بایستی در تجلی همگانی قابل حصول باشد. این در حالی است که تجربه ایمانی برای همه قابل دسترس نبوده و تنها عده محدودی که مؤمن هستند، این تجربه و دستاوردها و پیامدهای آن را درک میکنند.» بهعبارت دیگر، هابرماس تنها تئولوژی بدون تئوس را ممکن میداند!
دکتر محدثی در پایان بحث خود و در بیان نظرش در این رابطه گفت: ایده من حتی پیش از مطالعه نظرات هابرماس در باب دین و الاهیات، نوعی "تعلیق دین در تبلیغ دین" بوده است. مرادم از این تعبیر این است که در عرصه عمومی از دین سخن بگوییم اما با تعلیق برخی از مبانی آن که امروزه سخن گفتن در باب آنها دشوار است. من فکر میکنم بهرغم اینکه ما در جهانی زندگی میکنیم که سخن گفتن از خدا و باورهای دینی در آن دشوار شده است، اما دین مانند ققنوسی است که هر جا و هر زمان میتواند خود را بازسازی کند و هر بار با زبان جدیدی خود را با معرفت زمانه وفق دهد. بهعبارت دیگر، بشر احتمالاً باز هم میتواند با لوگوس، تئوس را به دام بیاندازد. بدین ترتیب، شاید باز هم بتواند سخنی برای گفتن از خدا داشته باشد. با چنین نگاهی، شاید بتوان گفت که در عرصه عمومی نیز به همان معنایی که هابرماس میگوید، امکان طرح سخن دینی وجود دارد و مؤمنان میتوانند دستاوردهایی که ایمان برای آنان به ارمغان میآورد را به صورت قابل فهمی برای همگان مطرح کنند. این موضوع البته بحثی نو و کندوکاو درخوری میطلبد.
دیویس، تداعی کننده شریعتی بعد از انقلاب
در ادامه این نشست، دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی به بیان نظراتش درباره این کتاب چارلز دیویس و نقد آن پرداخت. او در ابتدای بحث خود، با اشاره به پرمحتوا بودن و تنوع مباحث مطرح شده در کتاب، گفت: از یک جهت این کتاب برای افرادی که تجربه دیدگاههای دکتر علی شریعتی و انقلاب را طی کردهاند، به مثابه دکتر شریعتی بعد از انقلاب است؛ به طوری که اگر بخواهیم دکتر شریعتی را بعد از انقلاب به شکلی ترسیم کنیم، یکی از الگوها میتواند همین کتاب باشد. از این زاویه، بحث و گفتوگو درباره این کتاب، در واقع بحث درباره همان تجربههایی است که خود ما داشتیم. از سوی دیگر، اساس این کتاب بر فهم لیبرال از دین استوار است و در واقع دیویس بحث الاهیات لیبرال را مطرح کرده است که از این حیث نیز تا حدی به مباحث روشنفکران دینی در جامعه ایرانی نزدیک است؛ هر چند که دیویس یک گام جلوتر رفته است.
کاشی در ادامه، با اشاره به تأثیرپذیری زیاد مباحث مطرح شده در این کتاب از اندیشههای هابرماس، گفت: این تأثیرپذیری که نویسنده هم خود به آن معترف است، تا حدی است که برای بحث درباره نظریات مطرح شده در آن، به لحاظ فرم و نه محتوا، میتوان وارد اندیشههای هابرماس شد.
وی افزود: بعضاً گفته میشود هابرماس هگل قرن بیستم است؛ چرا که از یک سو، درست شبیه هگل، تقریباً نقطه تلاقی تمام سنتهای فکری دوران خود است و از سوی دیگر، هر دو متفکر در تعارضات پیچیده زمان خود گرفتار بودهاند. هر چند در این خصوص، هنوز نمیتوان قضاوت کرد که تا چه حد هابرماس نیز مانند هگل سرچشمه نظریات بعد از خود میشود؛ اما تلاش او در میان جریانهای مختلف پست مدرنیسم، مدرنیسم، ساختارگرایی، فاشیسم، مارکسیسم، ارتدکس و ... مشهود است. در واقع، او به نوعی همه تفکرات دوران خود و ماقبل آن را جمع کرده و سعی میکند که از میان سنتهای متناقض و ناهمگون موجود، سنتز جدیدی را ارائه دهد. وی را از این لحاظ میتوان در نقطه مقابل فوکو، به عنوان متفکری که در یک خط مشخص حرکت میکند، معرفی کرد. دیویس نیز از این نظر شبیه هابرماس است و در این کتاب تلاش میکند از میان دیدگاههای متناقض، نوعی سازمان فکری را در الاهیات مسیحی تولید کند. او در واقع، در تلاش است تا میان دوگانههایی مثل سنت و مدرنیسم، ترکیبی از سنتهای متفاوتی مانند "الاهیات دنیوی معطوف به ساختن جهان" و "الاهیات عارفانه و ماورایی"، "خود مختاری سوژه مومن" و مفهوم "خدای یگانه"، مفهوم "دین و ایمان دینی" و بحث "جامعه متکثر"، "دین ارتدوکسی" و "دین بنیادگرایانه" و ... را با هم تلفیق کرده و در واقع آشتیای میان آنها ایجاد کند.
کاشی در ادامه، با اشاره به وجه تشابه مسأله دیویس با مباحث مطرح در جامعه ایران، گفت: به نوعی میتوان گفت دیویس به دنبال آن است که ببیند بالاخره دین به عنوان یک میراث سنتی را چگونه میتوان با زندگی انسانهای مدرن پیوند داد. او برای این منظور، با هر دو مفهوم با چنان نقدی برخورد میکند که گویی آنها را میتراشد تا جایی که هر دو همقواره هم شوند. البته روایت نقد او از مدرنیته، کم و بیش مشابه هابرماس و از نظر من قلیل است. در واقع، هیچکدام از آنها در نقد مدرنیته چندان رادیکال عمل نمیکنند. او نیز مانند هابرماس، کم و بیش بنیادهایی برای مدرنیته قائل است که در آنها تردید نمیکند. این در حالی است که در جهان جدید، حقیقت مفهومی یگانه نبوده و فضای جدید، معطوف به مفهوم پلورالیزم و کثرتگرایی است که حتی دانش هم در آن، غیر قطعی و خطاپذیر شمرده میشود. این در حالی است که در بخش نقد مدرنیته، کتاب بیشتر به استنباطات سیاسی تفکر مدرن بازگشته و بیان میکند که اندیشه سیاسی مدرن، جامعه را صرفاً یک جامعه تصنعی و متکی بر سود و علایق فردی استوار کرده است و از این زاویه، این اندیشه را مورد نقد قرار میدهد.
وی ادامه داد: دیویس در مرحله بعدی به سراغ دین میآید. او برای دین جوانب مختلف قائل است؛ جنیه سوژه شناختی که در یک الاهیات دینی و نظام معرفت دینی نمایان میشود، جنبه هنجاری که خود را در حوزه سیاست متجلی میکند و همینطور جانب ابرازی و ساختاری. دیویس جنبه اول را تقریباً محو میکند؛ چرا که معتقد است دیگر نمیتوان از نظام معرفت دینی و خداوند سخن گفت. مؤمن به لحاظ ادراکی، در مرز بین کفر و ایمان حرکت میکند و بنابراین الاهیاتی سلبی حاکم است. در عین حال، مؤمن نیز در دیدگاه او، از حیث ادراکی در دریایی از تردید و ظن و گمان به سر میبرد. بنابراین میتوان گفت که نقدی که دیویس به مدرنیته دارد، قلیل بوده، در حالی که انتقادی که بر دین وارد میکند، از نظر من، رادیکال و کثیر است. به بیان دیگر، تصور من این است که او از دین خیلی بیشتر میتراشد و کم و بیش تمام جوانب جهان مدرن را مبنا میگیرد. او دین را چنان سازمان میدهد که در جهان مدرنی که انتقادات مختصری به آن وارد است، بگنجد و از این پس، همه دوگانههای دیگر را نیز در پرتو این مفهوم سازماندهی میکند.
وی در ادامه، درباره تلفیقی که دیویس تلاش کرده مانند هابرماس انجام دهد، گفت: دیویس تمام عناصر متناقض در این حوزه را کنار هم گذاشته، اما به گمان من نتوانسته مثل هابرماس، در نهایت یک نظر و سنتز جدید ارائه دهد. در واقع، اگر بخواهیم تفاوت این دو صاحبنظر را بیان کنیم، میتوانیم بگوییم که هابرماس در نهایت از ترکیب خود، به ما آشی تحویل میدهد اما دیویس سالادی میدهد که تمام عناصر آن از هم جدا میشوند و منسجم نیستند. مثلاً در جایی از کتاب، دیویس قصد ترکیب و بررسی کنش سیاسی و الاهیات را دارد. او در بخش الاهیات میخواهد از مبدا الاهیات سلبی به کنش سیاسی برسد که امکانپذیر نیست؛ چون این انحلال سیاست است. در واقع، بنیاد دیویس در الاهیات لیبرال است و از دل الاهیات لیبرال نمیتوان کنش سیاسی استخراج کرد.از سوی دیگر، در یک فهم مؤمنانه اینچنینی اساساً ساختار ادراکی وجود ندارد که بتوان از دل آن، یک کنش سیاسی بیرون آورد. در این زمینه، لااقل در تجربه جامعه ما دیده میشود که در این شرایط با انحلال سیاست مواجه شدهایم. زمانی که مطلقاً نتوان یک سازمان سیاسی ایجاد کرد که بگوید چرا "من" و "تو" با چیزی مخالف و یا موافق هستیم، کنش سیاسی مفهومی ندارد. دست کم میتوان گفت کنش سیاسی جمعی که در این کتاب از آن صحبت شده، مطلقاً نمیتواند بنیاد دینی پیدا کند. افراد مؤمن با بینشهای مختلف (مارکسیستی، لائیک و شیعه)، ممکن است با هم پیوند بخورند و بگویند که برای مثال طرفدار دمکراسی هستیم اما اینکه این "ما" تابع یک سازمان ادراکی، با نسبتی مشخص با باورهای دینی باشد، مطلقاً ممکن نیست. بنابراین، در نهایت میتوان گفت که دیویس حتی با استفاده از عناصر مختلف در مکتبهای دیگر نتوانسته به یک جمعبندی نهایی برسد.
کاشی نقد دیگر خود را بر آرمانی بودن اثر وارد کرد و گفت: اثر حاضر تصور ایدهآل و بلوریشدهای از ایمان است؛ در حالیکه خود دیویس میگوید ایمان را باید در جهان زیستی و عرصه عمومی پیدا کرد. مسأله این است که مردم اینگونه زندگی نمیکنند. از سوی دیگر، در واقع دیویس تلاش میکند همه سازمان کاری خود را بر اساس یک نظام منطقی استوار کند اما موفق نشده و نهایتاً نسخه جهانشمولی پیچیده است که برای مسیحیت خوب است اما برای ادیان دیگر مثل اسلام خیلی آرمانی و غیرقابل باور به نظر میرسد.
دکتر کاشی در پایان این بحث و در بیان نظر شخصی خود در مورد کتاب دین و ساختن جامعه، گفت: به نظر من، این کتاب مبنای خوبی برای جامعه ایرانی است، چون زبان حال ماست و بیان کننده وضعیتی است که در آن زندگی میکنیم و از این نظر، بسیار قابل فهم و درک و خواندنش لذتبخش است اما من فکر میکنم که در این کتاب، سودای سازگار کردن عقلانی امور ناسازگار سودای بی نتیجهای است. به عقیده من، باید پذیرفت که بسیاری از این موارد، ذاتاً سوژههای ناسازگاری هستند و ناسازگاری آنها قابل حل نیست؛ شاید در برخی شرایط کاهش یابد اما بلافاصله از جایی دیگر تضادی دیگر عارض میشود. بنابراین کل سودای جمع کردن "تمام مومن بودن" با "تمام مدرن بودن" که پشت این نگاه است، اساساً امکانپذیر نیست و باید در دیدگاهی کلی، تا حدی این ناسازگاری را پذیرفت. در آخر، میتوان گفت که کتاب تلاش دارد آدمی را به ساختاری منطقی ببرد که در آن موش و گربه با هم آشتی کردهاند، اما لزوماً موش و گربه با هم آشتی نمیکنند و شاید در جهان تعارضات بتوان راحتتر همه مسائل را توضیح داد.