IMG 20150427 WA0043یکشنبه 6 اردیبهشت 94 گروه جامعه شناسی توسعه و دگرگونی های اجتماعی از ساعت 17 الی 19میزبان دکتر حسین ابوالحسن تنهایی بود که با موضوع «توسعه از دیدگاه تفسیر گرایی» به سخنرانی پرداخت.

در ابتدای این نشست که با استقبال بیش از 120 نفر از اساتید، دانشجویان و علاقمندان مواجه شد، دکتر محمد جواد زاهدی، مدیر گروه، ضمن خوشامدگویی به دکتر تنهایی از قبول دعوت توسط ایشان تشکر و از ایشان دعوت به آغاز کلام پیرامون توسعه از دیدگاه تفسیرگرایی نمود.

دکتر تنهایی ضمن ابراز خرسندی از دعوت گروه و تاکید بر حوزه عمده کاری خود در جامعه شناسی تفسیری و جامعه شناسی نظری این دعوت را فرصتی دانست برای به اشتراک گذاشتن مطالب با مخاطبانی تازه. او توسعه از دیدگاه جامعه شناسی تفسیری را تحت الشعاع شایعات، شبهات و کج فهمی هایی می داند که از بنیان در مورد جامعه شناسی تفسیری رخ داده است. او با توجه به زمان، مختصری پیرامون جامعه شناسی تفسیری بویژه جامعه شناسی تفسیری آمریکایی، که اساسا با هربرت مید شروع می شود، با هربرت بلومر گسترش پیدا می کند و به گافمن می رسد سخن گفت. سپس افزود:« من هم یکی از شاگردان بلومر هستم که عمرم را یا شاگرد بلومر بودم یا در شرح بحث های بلومر سپری کردم.»

دکتر تنهایی اظهارکرد: «می توانیم توسعه را مترادف با development قرار دهیم گرچه در برخی از متون progress آمده در برخی کتب development که تعریف شده با differentiation است و حتی functional and structural differentiation آمده است و بیشتر متمایل به معنای progress یا بخصوص لفظ evolution می شود که جرج هربرت مید دائما به کار میبرد. evolution دقیقا به معنایی که داروین به کار می برد مدنظر است و بنابراین نوعی comparison یا همسنجی هم در تحلیل های مید بین social physiology و social evolution وجود دارد که ارتباط بین آنها را این همانی میکند. در حقیقت progress یا development بر دو اصل اساسی در تبارشناسی جامعه شناسی تفسیری استوار است: یکی مفهوم دیالکتیک در معانی روش شناختی و هستی شناختی آن و دیگر فرایندگرایی یا processualism به اعتباری بنابر بحث های هستی شناختی، تفسیرگرایان جهان را فرایندی می دانند که بر اساس تفکیک یافتگی دائم به طرف برآمدن و شدن است. پس از سویی واقعیتی وجود دارد به نام فرایند تفکیک یافتگی که بر اساس قواعد دیالکتیکی تغییر دادن و یافتن، گذار و حرکت از جوهره اصلی تاریخ تمدن و جوامع بشری عمل می کند. مراد از دیالکتیک لزوما دیالکتیک هگلی نیست».

سخنران این نشست که دیالکتیک را لزوما محدود به نوع هگلی نمیداند، در کتاب جامعه شناسی نظری خود انواع آن را ذکر کرده که از آن میان دیالکتیک چنداسلوبی است. به باور تنهایی بنیان دیالکتیک های چنداسلوبی از مارکس به بعد مطرح میشود بطوریکه او در تحلیل هایش دیالکتیک مارکس را چنداسلوبی میداند.

استاد تنهایی سپس تأکید کرد که: در دیالکتیک های چند اسلوبی اصولا تز و آنتی تزی وجود ندارد، بلکه دو یا چند عنصر یا زمینه های ذهنی و عینی وجود دارد که اینها در هم interact (کنش متقابل) میکنند و این interaction (کنش متقابل) به برآیندهایی میرسد که دائم نو به نو میشود. وی افزود:« بر اساس دو تبار فرایندگرایی و دیالکتیک، توسعه به معنای development جزئی از گوهر تاریخ بشر و حرکت های طبیعی تاریخ تمدن و جوامع بشری است. چیزی نیست که به آن افزوده یا کم شود بلکه با جامعه خود بخود در حال differentiationیا تفکیک پذیری است که توسط عواملی مختلف در دوره هایی مختلف تندتر یا کندتر میشود تا جهت یافتگی پیدا کند. به اعتباری از ابتدا یک دیالکتیک چنداسلوبی وجود دارد که در آن عنصر ذهنی در برابر عنصر عینی قرار گرفته است. بُعد عینی محیط و طبیعت، همان دنیایی است که به بیان بلومر در آن زندگی، عمل و کنش میکنیم. این جهان موارد زیادی را در بر میگیرد از دنیای طبیعی و اقتصادی و اجتماعی گرفته تا دنیای جغرافیایی و هر آنچه که در آن محیط بتواند روی کنش ما تاثیرگذار باشد. عنصر ذهنی آن هم عاملیت انسان است. بنابراین دیالکتیک تاریخ و دیالکتیک جوامع یعنی برآیندی از شدن یا interaction بین دنیای ذهنی و دنیای عینی است.

سخنران سپس با تأکید بر کنش متقابل بین ذهن و عین افزود:«حالا از این کنش متقابل چه چیز حاصل می شود؟ هیچ چیزی پیشاتجربه تعریف نشده است. درواقع طی فرایند تجربه هر روزه و هر ساله و هر ماهه، برآیندهایی نو به نو به وجود می آید که نمیتوان پیش بینی کرد. بنابراین تاریخ دیالکتیک برخلاف دیالکتیسین های قبلی از پیش تعریف نشده است، تجربه روز به روز و تجربه نو به نو نشان میدهد که جامعه به کدام سو حرکت می کند و چه عواملی در آن دخیلند. پس اساسا دید و چشم انداز جامعه شناسی تفسیری به تعبیری که ذکر شده، اساسا نه ذهنی است و نه فردی. متأسفانه در ادبیات جامعه شناسی ایران تا سخن از کنش به میان می آید، گفته میشود که کنش ذهنی و فردی و مبنای مطالعات خرد است. این القائاتی است که جناب ریتزر به جامعه شناسی ایران داشته است. او بر این اساس می نویسد جامعه شناسان کلان موضوع مطالعه شان large scale organization است در صورتی که تفسیرگراها و پدیدارشناسان مطالعاتشان action یا social action است. من در برابر، سه ایراد که در اساس ادبیات انتقادی علیه ادبیات تفسیرگرایی به کار رفته و در عین حال می تواند بنیان سخن مرا هم توضیح دهد به صورت مختصر می گویم تا از بحث هستی شناسی به بحث روش شناسی برویم.»

دکتر حسین ابوالحسن تنهایی در واکاوی مفهوم کنش پرسید:«آیا کنش واقعا ذهنی است؟ کنش واژه ای فارسی در برابر action است. action اساسا عملی است که اتفاق می افتد، نه عمل غریزی یا عادتی. عملی که بر اساس آگاهی و انتخاب انسان رخ میدهد. آنچه در ذهن انسان در جریان فهمیدن است.همان چیزیست که وبر هم پیش تر گفته: فهم از چیز فهم شده. در حقیقت اینجا یک دیالکتیک دیگر هم وجود دارد: بین چیز فهم شده که یک واقعیت عینی و فهم ما از چیز فهم شده که یک واقعیت ذهنی است. بنابراین کنش هیچ گاه ذهنی نیست بلکه به تعبیری دقیقا دیالکتیکی است، برآیندی است از ذهن و عین. وبر نخستین کسی نیست که چنین گفت. تقابل سوژه و ابژه ای که مارکس مطرح می کند الهام بخش او بوده و اساسا وبر هیچ گاه ضد مارکس نبود بلکه دنبال کننده او بود اما بدلیل پرهیز سیاسی نمیتوانست براحتی بیان کند که این بحث البته جداست. پس آیا اکنون میتوان کنش را ذهنی دانست؟ action یعنی کنیدن که من اینگونه ترجمه کرده ام. البته action را کنش و acting را کنیدن ترجمه می کنم. کنیدن یعنی عمل کردن و انجام دادن. رفتن، گفتن، خوردن، خوابیدن، سخن گفتن، سخن شنیدن و همه ی اینها action است. اگر کنش ذهنی باشد، نباید در رفتار overt (عینی) دیده شود. آن چیزی که اندازه گیری و آزمون می شود کنیدن و عمل کنش بیرونی است. آیا سندی دال بر این هست که بلومر یا مید، وبر یا سیمل در جایی متنی گفته باشند کنش از نظر ما ذهنی است؟».

سخنران در پاسخ به شبهه فردی بودن کنش اظهار داشت:«آیا کنش واقعا فردی است؟ گفتیم کنش رفتاری مبتنی بر تفهم یا تفسیر به انتخاب انسان است. کنش الزاما تعریف تفریدی و منفردانه ندارد. چنین تعریفی در هیچ فرهنگ لغتی نیست. کنش رفتاری است مبتنی بر تفهم، تفسیر و انتخاب. پس می تواند هم فردی و هم جمعی باشد. هر کدام از شما تصمیم گرفتید امروز بیایید تا صحبت کنیم، کنش فردی داشته اید یعنی خودتان تصمیم گرفتید بیایید. اما وقتی آمدید، کنش های شما به اصطلاح ما درهم تنیده شده، interlinkage of action ایجاد شده و راهها و اهداف با هم مشترک شده حاصل این اشتراک نهاد اجتماعی به نام سالن سخنرانی را معنا می بخشد. وبر یا مید به آن «کنش اجتماعی» گویند و بلومر آنرا «کنش پیوسته» می نامد. او افزود:«اصطلاحات ما با هم متفاوت است، چون عناصر پارادایمی ما مختلف است. ولی این بدان معنا نیست که ساختی به عنوان ساخت کلاس را قبول نداشته باشیم. این ساخت وجود دارد، اما این فقط ساخت نیست بلکه عاملیت کنشگر هم همراه آنست. عاملیت کنشگر هم به تنهایی هیچ است و اصلاً صورت خارجی ندارد. به عبارتی بلومر به یگانگی ساخت و عاملیت باور دارد، یعنی اینها دو واقعیت نیستند. پس شرح مید در برابر دورکیم اینگونه می شود: سیستم به ما فشارآوری می کند، وجدان جمعی بر ما فشارآوری می کند، سیستم به ما تحمیل می کند که چه کاری بکنیم یا نکنیم، به اصطلاح «اجتماعی شدن مان» که در حقیقت نوعی سوسیالیسم (socialism) است و در واقع socialization به معنای تفسیری آن نیست، به زبان فارسی اجتماعی کردن است، و نه اجتماعی شدن. زمانیکه سیستم ما را اجتماعی میکند، تحت فشار به سویی کشیده میشویم. حال مید در برابر به سادگی می گوید این سیستم فشار وارد می کند، ما را تحت تعین می آورد اما این ما هستیم که اجازه می دهیم تا سیستم بر ما حاکمیت پیدا کند یا نکند. ما میتوانیم اجازه ندهیم. اگر به سیستم اجازه ندهیم، از نظر دورکیمی ها نابهنجاریست، اما از نظر ما کنش است. ما پنج ویژگی برای کنش پیوسته قائلیم که نشان میدهد کنش پیوسته همان مفهوم ساختاری را دارد که شما در دورکیم و پارسنز می شناسید. منتهی ما یک مفهوم درهم تنیده ای در اینجا داریم به عنوان عنصر ذهنی یا عاملیت کنشگر در سیستم که آنها ندارند. گرچه پارسنز نیز گفته، نمی داند که personal system را کجای سیستم قرار دهد بطوریکه بتواند اهمیتش را نشان دهد. در نهایت personal system، تحت احاطه cultural system قرار می گیرد. در حالیکه در نظام فکری جرج هربرت مید همیشه عاملیت در برابر سیستم وزن دارد و همیشه وزن interplay و interaction بین آنها وجود داردبه این معنا که این کنش میتواند کنش باشد نه رفتار. مثلا انتخاب آمدن و نیامدن به این سالن نسبت به هم فرق میکند. سیستم چون فشار می آورد، بنابراین فشار ثابتی بر همه وارد می کند و بنابراین رفتارها مثل هم مشابه و همسان میشوند. اما بر مبنای جامعه شناسی تفسیری سیستم فشار می آورد اما آدمی هم انتخاب می کند: مقاومت می کند، متابعت میکند، می گریزد، مهاجرت می کند و هر احتمال دیگر».

مثال دیگری که دکتر تنهایی ذکر کرد مربوط به انتخابات 88 بود:« حدود 40 میلیون نفر باید در انتخابات شرکت می کردند. اگر کنش فردی می بود، باید ما 40 میلیون کنش میداشتیم، چنین تصوری ساده لوحانه است. کنش هایی که افراد در خانه خود نشستند تا تصمیم بگیرند که شرکت کنند یا نکنند، کنش هایی فردی است که الزاما ربطی هم به مطالعات اجتماعی ندارد. اما زمانی که مردم از خانه بیرون آمدند تا پای صندوق رأی بروند شش طیف جمعیتی داریم: کسانیکه به موسوی رأی دادند، به کروبی به رضایی، یا به احمدی نژاد رأی دادند، برخی هم بی ربط نوشتند یا اصلا ننوشتند. کسانی هم اصلا رأی ندادند. پس 40 میلیون نفر 6 نوع کنش اجتماعی داشتند، نه 40 میلیون کنش منفردانه. 6 نوع کنش اجتماعی که در اصطلاح بلومر کنش پیوسته میگوییم. این بدان معناست که کنش در ذات خودش افتراقی است، یعنی در افراد متفاوت است. ما به عنوان افراد، کنش هایمان با هم فرق میکند. اما زمانی که این کنش ها interlinked شد، گروهها متفاوت میشوند. پس ذات کنش فردی نیست، افتراقی است».

اما در باب نکته سوم دکتر تنهایی با اشاره به ریتزر که مبنای مطالعات خردگرایان را از این رو که کنش است و فردی و ذهنی، خردگرا می پندارد. مبنای کار تفسیر گرایان و پدیدار شناسان کنش است. بدین معنا خرد هستند. اما آنهایی که کلان هستند چون سیستم را بررسی می کنند، مبنای مطالعاتشان large-scale organization یعنی سازمانهای بزرگ ساخت است. در کتاب جامعه شناسی نظری با شماره صفحه سند داده ام. باعث تأسف است که اینجا اعلام کنم 30 تا 40 سال پیش از آنکه ریتزر شروع به نگارش کتاب کند، بلومر در کتاب خود برای اولین بار این اصطلاح را به کار برده است. این نشان میدهد که ریتزر کتاب بلومر را اساسا بدقت نخوانده است. بنابراین مبنای مطالعاتی بلومر که در کتاب خودش هم وقتی molar صحبت می کند، large scale organization است، با نظریه پردازان دیگر نیز یکسان است . در حالی که ریتزر اعلام میکند کسانی که large scale organization را مبنا قرار نداده کنش را مبنا قرار میدهند، خردگرا هستند. در ایران هم تنها کتاب های ریتزر مبناست. در حقیقت تعبیر و تفسیری که از جامعه شناسان و آموزش جامعه شناسی تفسیرگرا نسل به نسل مخدوش تر ارائه میشود.

دکتر تنهایی افزود: در هستی شناسی تفسیرگرایی جامعه تفکیک یافتگی های اجتماعی ای هست که بر اساس تقسیم کار اجتماعی با همراهی عاملیت کنشگر برآیندی را می سازد که دائم در حال تکامل، برآمدن و شدن است: به معنای فرایندگرایی و به معنای دیالکتیک گرایی. دایم نو به نو می شود. این بحث هستی شناسی ماست. بنابراین کنش مبنای مطالعه ماست، اما نه کنش فردی. در اصطلاح مید و وبر کنش اجتماعی و در ادبیات بلومر کنش پیوسته (joint action)است. ویژگی سوم کنش پیوسته به معنای بلومری آنست که کنش پیوسته نمی تواند وجود داشته باشد مگر آنکه در پروسه تاریخی آن مطالعه شود. این یکی از شرایط بلومر است. کنش پیوسته نمی تواند خارج از فرایند تاریخی آن مطالعه شود. ویژگی چهارم آن این است که کنش پیوسته به عنوان فرایندی است که نظم، تکرارپذیری و ثبات را در جامعه نشان میدهد اما نه ثبات مطلق را، ثباتی که هر روز ممکن است نو به نو شود. آنچه که ما را از دورکیمی ها و مارکسیست های ساختارگرا متفاوت می کند، ویژگی پنجم کنش است، و این است که ما در هر لحظه ای که کنش می کنیم چه فردی، چه اجتماعی و چه به طور پیوسته هر لحظه، کنش ما reproduction است، نه فقط یک کنش. بازسازی کنش است. act constructing در دهه 40 در ادبیات جامعه شناسی در کتاب های بلومر آمد. پس از آن در کتاب های پیتر برگر وارد شد و بعد از آن با برسازی کنش تعریف شد. ولی فرایندش این است. قضیه سوم بلومر همان برسازی کنش است. act constructing و act construction یعنی ما و تاریخ روبروی هم قرار گرفتیم و سعی می کنیم با هم بسازیم. ما تاریخ را تغییر می دهیم و تاریخ هم ما را تغییر می دهد. تاریخ بر ما مهر می زند، ما هم بر تاریخ مهر می زنیم. عوامل گرایان معتقدند که تاریخ است که بر ما مهر می زند، ما معتقدیم علاوه بر مُهری که تاریخ بر ما می زند، ما هم بر تاریخ مهر می زنیم. این رابطه، رابطه ای متقابل است. این دیالکتیک تاریخی ماست. به این معنا من تبار تفسیرگراها را از مارکس شروع میکنم. مارکس را من 15 یا 20 سال پیش، زمانی که کتاب درآمدی بر مکاتب را برای اولین بار در ایران چاپ می کردم، فکر می کردم که عوامل گراست. امروز در حدود 15 سال است که با کمال شهامت می گویم که من پیش از آن اشتباه می کردم. بنابراین دیرگاهی است که من مارکس را تفسیرگرا میدانم، نوع تفسیرگرایی او آلمانی است. من از استادانم، از مارکس بگیرم تا بلومر، یاد گرفته ام که هر وقت اشتباه کردم، بگویم اشتباه کردم. بنابراین من مارکس را تبار اصلی تفسیرگرایی در معنای آلمانی آن می دانم. بعد به سیمل و وبر می رسیم که سیمل را هم من از گونه آلمانی می دانم. گرچه آلمان جزء اروپاست، اما پارادایم تفسیرگرایی اروپایی نه به دلیل جغرافیایی بلکه به دلیل معرفت شناسی از آلمانی ها جداست. من وبر و پارسنز و کولی که امریکایی هستند را در تفسیرگرایی اروپایی قرار می دهم اما تفسیرگرایی امریکایی دقیقا با هربرت مید و پس از او با هربرت بلومر است که شروع میشود.»

دکتر تنهایی سپس به سراغ بحث توسعه از نظر مید، وبر و سیمل رفت: «توسعه از نظر وبر فهم از چیز فهم شده است. مثلا قدرت، نوعی اقتدار ایجاد می کند و اقتدار از جوامع سنتی شروع می شود و به جوامع عقلانی می رسد. هیچ وقت عکس این قضیه اتفاق نمی افتد. این اصل تفکیک یافتگی است، وقتی که آدم ها قدرت دریافتشان نسبت به جمعیت، جغرافیا و سلسله مراتب قدرت تغییر پیدا می کند، روابط حاکم و محکوم تغییر می کند، ابتدا در سه دوره به گونه ای که بندیکس توضیح می دهد، اقتدار سنتی از پدر سالاری به پاتریمونیالی و از پاتریمونیالی به سلطانی حرکت می کند و بعد حالت های personalization به impersonalization تبدیل می شود و ما به بروکراسی می رسیم تا به عقلانیت جوامع مدرن برسیم. کاریزما هم blend ای است که در خلال این دو اتفاق می افتد. سیمل کار قشنگی کرده و وبر از آن غفلت کرده، ولی مید این کار را دنبال می کند و آن عنصر سوم است. عنصر سوم در هندسه سیملی نکته بسیار قشنگی است. مثالی سیمل از اختلاف پدر و مادر است که با ورود بچه حل می شود. اما تصور باطلی در جامعه شناسی ایران حاصل شده که سیمل خردگرا است. گویی نقش پول، نقش غریبه و همین نقش عنصر سوم را آقایان در نظریه های سیمل دنبال نکرده اند. ما عنصر سوم را چگونه تعریف می کنیم؟ در یک زمینه مثالی عنصر سوم فرزندی است که به دنیا می آید و رابطه را میانجیگری می کند. عنصر سوم میتواند اسقف ها و بارون ها و کشیش ها باشند که بین پادشاه و ملت میانجیگری می کنند. اینها مثال های خود سیمل هستند. چرا آنها را مورد توجه قرار نمی دهیم و به مثال بچه چسبیده ایم؟ شاید واقعا نخواندیم یا خواندیم و نمی گوییم که این خیانت است. اگر نخوانده ایم و نمی گوییم که بهر حال آن هم بد است. به هر حال ما به عنوان رابط نسل قدیم و نسل جدید مسئول هستیم و وجدان داریم. مسئول هستیم در مورد آموخته هایی که باید به نسل جدید منتقل کنیم. آیا واقعا سیمل خردگرا است؟ وقتی راجع به غریبه، غربت انسان یا واسطه پول بحث می کند، کدام رابطه فردی یا خرد را شرح میدهد؟ آیا واقعا تصور اینست که مفهوم شهر از نظر سیمل مفهومی خردگرایانه است؟

عنصر سوم سیمل را مید می گیرد. عنصر سوم تغییر یا تفاوت تفکیک یافتگی در نظام سیملی است از هندسه دوتایی به هندسه سه تایی.از dyadic به triadic. یعنی با اضافه شدن آن میانجیگری انجام می گیرد که آن هم تکامل را رونق می بخشد. بنابراین وقتی روابط متقابل بین dyadic ها یعنی پادشاه و مردم محکم بسته شود، عنصر سومی میتواند آنرا به جریان اندازد. این عنصر سوم میتواند حزب کارگر باشد. مثلا فرض کنید بین دولت امریکا و توده مردم اتحادیه ها، احزاب، سندیکاها همه عنصر سوم به حساب می آیند که هیچ جنبه فردی ندارند. این بدبختی متوجه دو جامعه شناس بزرگ شده: یکی سیمل و دیگری مید. جرج هربرت مید هم اولین بار که مثال می زند راجع به یک مادر و فرزندش حرف می زند یا بچه ها که قایم باشک بازی می کنند یا افرادی که بیسبال بازی می کنند. مید این مثال ها را می زند و دکتر امیرحسین آریان پور در کتاب آگ برن و نیم کف که استاد بنده نه به طور فیزیکی بلکه معنوی که ارادت دارم خدمت ایشان و نمی دانم چرا نامشان در میان دانشجویان جامعه شناسی فراموش شده است، توضیح می دهد. تقصیر او هم نیست چون کتاب مید را نخوانده است: Mind, Self & Society. من در کتاب خودم سند دادم و شماره صفحه آوردم، اما همکاران می گویند اینها استنباط های تنهایی است و خودم هم نمی دانم این انکار از سر چیست. کتاب اینجا هست، هر زمان که بخواهید برایتان از کتاب مید می خوانم. ایشان مثالهایی را میزند و در ادامه کار می گوید که من اینها را توضیح دادم، اما اینها را میتوان در کلان و قبایل به کار برد. وی خودش راجع به دولت پادشاهی یا مونارکی monarchy صحبت می کند، راجع به امپراطوری رُم Roman Empireصحبت میکند، راجع به سازمان اجتماعی در قرون وسطی و مسیحیت صحبت می کند و بعد راجع به تفاوت سازمانی در دوران مدرن و پیشامدرن، و نشان میدهد که چطور self می تواند در این سه چهار دوره نقش های متفاوتی داشته باشد. اما گفته و تصور می شود که مید تنها راجع به خودهای پراکنده یا خودهای معلق در فضا طوری که آقایان و خانم ها تدریس می کنند یا متاسفانه در کتاب ها و جزواتشان می نویسند، سخن گفته. مید راجع به تمدن اروپا بحث میکند که چطور از مونارکی با یک شیوه مدیریتی حرکت می کند تا به دنیای مدرن برسد. دقیقا خط می کشد. دنیای پیشامدرن، دنیایی است که بر اساس تسلط me، تسلط هنجارهای اجتماعی بر انسان است. بنابراین میدان individuality یا فردیت کم است. ولی در جوامع مدرن به دلیل اینکه me حاکمیت ندارد و نظام حاکمیت دارد، فردیت انسان رشد پیدا میکند. بنابراین در دنیای باستانی و در دنیای ابتدایی و دنیای سنتی تعصب هست، درگیری هست. ولی در دنیای مدرن آزادی است. پس توسعه یعنی چه؟ شاخص های توسعه چیست؟ رشد اقتصادی است، می تواند باشد این هم جزئی از دیالکتیک ماست. رشد تکنولوژی هم جزئی از دیالکتیک ماست. اینها همه جزئی از محیط ماست. اما اینها همه شاخص هایی هستند که در یک سو قرار دارند و اینکه انسان بتواند از فضای پیشامدرن me به فضای مدرن حرکت کند، مهمترین شاخص توسعه و تکامل است. یعنی حرکت از دوران اقتدار سنتی به دوران حرکت عقلانی. یعنی از هندسه دوتایی سیمل به هندسه سه تایی سیمل. حالا این چگونه ممکن می شود؟

از نظر مید فرایند تکامل عبارت است از یک رابطه دیالکتیکی میان عاملیت انسان یعنی درک معانی و ویژگی های تاریخی که این را در شکل تقسیم کار توضیح می دهد. اما شیوه تبیین مید از تقسیم کار شیوه role taking است. من برای برخی دانشجویان که ممکن است role taking را ندانند، ابتدا role taking را توضیح میدهم. بعد به سراغ شیوه تکاملی می روم. شیوه های تکاملی مید را خیلی خلاصه می گویم و بعد راجع به گروه های ذی نفوذ، سلسله مراتب قدرت و شیوه تولیدی بلومر هم چند کلمه ای برایتان می گویم. چون برایتان جالب خواهد بود که بدانید هربرت بلومر معتقد است که ویژگی جهان صنعتی، تحول «شیوه تولیدی» این جوامع است. حتما همه تعجب خواهند کرد که شیوه تولیدی چه ربطی به کنش دارد. اما این دقیقا همان کنش پیوسته است، منتها وقتی که ما تعریف کنش پیوسته را بفهمیم، متوجه می شویم که شیوه تولیدی هم که مارکس فقط از آن استفاده کرد و پس از مارکس همه این اصطلاح را ترک کردند و تنها جامعه شناسی که در میان جامعه شناسان امریکایی به صراحت این واژه را به کار برد هربرت بلومر بود. اما این را هم به عنوان کنش پیوسته می دانست.

role taking با role playing تفاوت دارد. role taking یعنی ما نظام تقسیم کار را takeمی کنیم، دریافت می کنیم، یعنی ادراک می کنیم و می فهمیم. ولی نه اینکه اجرا کنیم. در role taking ما اجرا نمی کنیم. Taking به معنای گرفتن نیست، به معنای فهمیدن است. در فارسی هم می گوییم که گرفتی چی گفتم؟ نقش گیری در حقیقت مهم ترین عنصری است که در نظریه مید، نظریه وی را از تمام نظریه های ساختاری و سیستمی جدا می کند. اما متاسفانه با کمال ارادت و اخلاصی که به جناب آقای ثلاثی دارم و ایشان واقعا خدمت بزرگی به عرصه ترجمه کرده است. ایشان را من ببینم نمی شناسم، اما بسیار دوست می دارم. متاسفانه ترجمه ای که از این واژه کرده است باعث شده تا تمام تفکر مید به هم بریزد. ایشان به جای اینکه role taking را نقش گیری ترجمه کند، واژه «ایفای نقش» را به جای این اصطلاح گذاشته اند. چه فرقی می کند؟ نقش گیری ایفای نقش نیست، نقش گیری ادراک نقش است. تا اجرای نقش پروسه هایی باید اتفاق بیفتد. این پروسه ای است که جامعه شناسان ساخت گرا به آن توجه نکرده اند. حالا تفسیرگرایی با reflexive بودن self به آن توجه می کند. ما اگر این را پاک کنیم تمام صورت مسئله پاک شده است. البته آقای دکتر بهرنگ صدیقی قول داده تا در ترجمه های بعدی هم I را من فاعلی ترجمه نکند و هم me را من مفعولی ترجمه نکند. چون مید خودش می گوید و زبان مید این گونه است: me or social me و I or organic I . من به دو تعبیر می گویم این ترجمه ها اشتباه است. هم تحلیل می کنم که I من فاعلی نیست و me من مفعولی نیست و هم به زبان اسنادی بگویم وقتی کتاب مید خوانده می شود، اینجا در خدمت تان هستم هر کس شک داشت به او نشان می دهم. وقتی مید می گوید me or social me و I or organic I ما چه حقی داریم که من فاعلی و من مفعولی ترجمه کنیم. البته هر کسی که ترم اول انگلیسی را بخواند می داند که I ضمیر فاعلی انگلیسی است و me ضمیر مفعولی انگلیسی. اما در کتاب مید این معنا را نمی دهد. خودش به صراحت این را می گوید. me or social me . وقتی می گوید من اجتماعی چرا باید من مفعولی ترجمه کنیم. اینها لغزشهایی است که ممکن است ما را بیشتر در فهم جامعه شناسی تفسیری دچار خطا کند.

حالا role taking یعنی چه؟ یعنی من خدمت جناب آقای دکتر زاهدی می رسم، قبل از اینکه خدمت ایشان برسم ابتدا منش ایشان را، خصلت ایشان را، نقش ایشان را تصور می کنم، بعد نقش خودم در برابر ایشان را هم تصور می کنم و سعی می کنم تا درک کنم نقش ایشان را و همین طور نقش خودم را درک کنم و نقش تمام کسانی که در این  situationموقعیت مربوط به این بازی نقش می شوند، همه اینها را که خوب درک کردم، بعد وارد قضیه سوم بلومر می شوم و فکر می کنم که اصلا می خواهم کنش کنم یا نمی خواهم، که باز هم کنیدن است. شاید اصلا نخواهم، شاید بروم بیرون و شاید هم کنش کنم. پس اجرای نقش موکول به ادراک نقش است. بنابراین شما هر نقشی را بخواهید در زندگی خودتان انجام دهید، غریزی و عادتی نیست. بلکه کنشی است. مادر هستید، هنرپیشه هستید، معلم هستید، قمارباز هستید، روحانی هستید، هر چه که هستید اول نقش گیری می کنید. با چه کسی می خواهید کار کنید، در چه موقعیتی کار می کنید، در چه موقعیتی کنش می کنید. به نسبت آن موقعیت ادراکات خود را و به اصطلاح بلومر lines of action را در ذهنتان assemble می کنید تا ببینید که چگونه باید رویکرد خودتان را نشان دهید. بعد هر کاری که بکنید، کنش بکنید یا کنش نکنید، باز هم کنش کرده اید. کنش خود را معلق بکنید، انجام کنش را به تعویق بیندازید، موافقت کنید یا مخالفت کنید، سکوت کنید در هر صورت کنش کردید. این تصمیم شماست. اینجاست که ما می گوییم یکی از تبارهای فلسفی ما مفهوم فلسفی اگزیستانسیالیسم است. انتخاب بشر جزئی از گوهر کنش انسان است، ما انتخاب می کنیم و چیزی جز انتخاب نیست. همان حرفی که مارکس گفت. انسان چیزی بیشتر از یک طرح برای تولید کردن، خلق کردن یا آفریدن نیست. باقی آن به ویژگی ها و ضرورت های تاریخی باز می گردد که انسان در آن قرار می گیرد، دیالکتیک بین آن چیزی که طرح آدمی از شدن است و فرصت‏ ها و ضرورت های اقتصادی و اجتماعی که پیرامون انسان است. حالا ما ادراک می کنیم، چه چیزی را ادراک می کنیم، ما تقسیم کار را ادراک می کنیم. در نظام جرج هربرت مید، ادراک نقش خارج از نظام تقسیم کار ممکن نیست. پس ما role taking می کنیم، یعنی محیط اجتماعی اقتصادی خودمان را درک می کنیم. در نظر بگیرید تمام کنشگران درگیر در صحنه عمل را در نظر می گیریم و حالا رفتار خودمان را هم با آن ها در نظر می گیریم وسعی می کنیم به کنش مان ادامه دهیم. پس عاملیت کنشگر هست و عاملیت سیستم و محیط هم هست. اما در بادی امر تکامل تاریخی مید است که انسان زبان ندارد. پس در مرحله اول انسان بی زبان است، تقلید می کند. بنابراین role taking نیست و role playing است. کنش نیست و imitating است، تقلید کردن است. این دوره، دوره اول است. دوره non- symbolic است، دوره نانمادی جامعه است. اما دوره symbolic که برایم خیلی جالب است تا برایتان توضیح دهم، از سه دوره خاص تشکیل می شود: دوره play، دوره game و دوره دیگر تعمیم یافتهgeneralized other. برخی کتاب ها، حتی کتاب های خارجی این مراحل را دو مرحله ذکر کرده اند. Play و game و دیگر تعمیم یافته را در مرحله game آورده اند. برخی شارحین سه مرحله آورده اند، استاد من هربرت بلومر سه مرحله آورده است. چون هم شاگرد مستقیم مید بود و هم سخنگوی او بود، من هم نظر ایشان را تایید می کنم. در عین حال خودم هم به این نتیجه رسیدم و استدلال هم می کنم که چرا دیگرتعمیم یافته با game فرق می کند.

Play چیست؟ اولین مرحله که زبان یاد گرفته شده است و ما می توانیم role taking کنیم. یعنی می توانیم به طور symbolic بفهمیم دیگران چه فکری می کنند، بفهمیم دیگران چه معانی در ذهن دارند و معنای ای که مشترک است بین ما. حالا این معانی را من ادراک می کنم و سعی می کنم تا با آنها کار کنم. بنابراین ادراک من با شخص مقابلم است. پس ممکن است مادر با فرزندش کار کند، بچه با عروسکش کار کند. این دوره، دوره play است. دوره ای که انسان فقط یک نقش بیشتر از نقش خودش می فهمد. هندسه دوتایی است و بیشتر از آن نیست. این مثال را مرحوم آریان پور در کتاب آگبرنونیمکف آورده است، ولی مرحوم آریان پور کتاب مید را نخوانده و دیگران هم نرفته اند بخوانند. بنابراین فکر می کنند کل نظریه مید یعنی همین بچه و مادر است. در صورتی که بلافاصله بعد از آن می گوید، در بخش جامعه در کتابش، mind, self and society گفته است. حالا ما این رابطه را بررسی می کنیم، رابطه ای که در آن فقط یک حاکم است و یک محکوم. یعنی دو تا بیشتر نیست. پادشاه و مردم که به این معنا مهم هستند که متعلق به این حکومت و حاکمیت هستند. مثل مادر و بچه. بنابراین اینجا یک رابطه ی دو تایی است. بنابراین مرحله play در دوران خانوادگی ما، در مرحله طفولیت ماست. اما در طفولیت تاریخ هم وجود دارد. دوران پادشاهی، دوران بازی play است، یعنی یک حاکم است و بقیه تحت حکومت هستند و اینها به هم وابسته هستند. کمی هم که رشد پیدا کند روابط شخصی اضافه می شود، اگر رشد پیدا کند به شکل عقلانیت که مید مثال می زند به شکل امپراطوری رُم باستان در می آید. کسی که امپراطوری رُم باستان را تحلیل می کند، گمان نمی کنم که منصفانه باشد که بگوییم تحلیل ها و مطالعاتش خرد هستند. من فقط به این نتیجه می رسم که آقایان بخش هایی از کتاب مید را نخوانده اند و فقط قضاوت هایی کلیشه ای کرده اند.

سخنران در ادامه افزود: ویژگی و تفاوت ما در شرح توسعه با پوزیتیویست ها یا انسجام گراها یا آن ها که تکنیک های صرفا مادی را ملاک قرار می دهند، چیست؟ آنها انباشتگی را به عنوان ملاک در نظر می گیرند. انباشتگی پول، انباشتگی اقتصاد، انباشتگی تکنولوژی و هر چیز دیگری. اما ما چه چیزی را در نظر می گیریم؟ برای ما تفکیک یافتگی نقش ها مهم است. ممکن است دوره طفولیت، که رابطه بین حاکمیت یگانه و مردم است تا حالا هم ادامه داشته باشد. الان در کشورهای متمدن امروزی ممکن است راه سازی عالی باشد، کامپیوتر را خوب بلد باشند، وضع اقتصاد و سرانه را طوری تنظیم کنند که از سرانه ممالک توسعه یافته هم بالاتر برود. اما یک نفرحاکم است و بقیه محکوم. از نظر ما در اینجا توسعه ای اتفاق نیفتاده است. توسعه از نظر ما توسعه اجتماعی است. یعنی وقتی که انسان ها بتوانند نقش عاملیت داشته باشند. بنابراین توسعه فنی یا تکنولوژیک که باید باشد و بخشی از ضرورت های توسعه یافتگی است، اگر همراه با عاملیت و فاعلیت انسان نباشد، این پس ماندگی، واماندگی و عقب ماندگی در وضعیت های قبلی است. بنابراین آیا مثلا کشور چین با تمام توسعه یافتگی اش در برابر حاکمیت مطلقی که هیچ جنبش مدنی را اجازه نمی دهد، می تواند جزء کشورهای توسعه یافته باشد.؟ ممکن است از نظر جامعه شناسی کمی یا پوزیتیویستی کشوری توسعه یافته باشد، اما از نظر ما چنین نیست. چین در مرحله play و خیلی که پیش رفته باشد در مرحله game است و بیش از این هم پیش نرفته است. چون ما تاریخ را با آدمیت آدم یعنی با فاعلیت انسان می شناسیم. تاریخ فقط رشد تکنولوژی نیست. تکنولوژی را چه کسی به وجود آورده است؟ این خیلی نکته جالبی است. من از نظر مارکس می گویم. می گویند که مارکس مادی گراست. چون می گوید که زیربنا یا نیروهای تولیدی انسان، طبیعت و ابزار است. حالا خوبست که این جمله مارکس را تحلیل کنند که این سه عنصر چیست. برخی تاکید می کنند بر ابزار و اقتصاد و چیزهایی که اصلا در اقتصاد به معنای مارکسی جایی ندارد. حالا از خودمان پرسیدیم که ابزار واقعا کی ابزار شد؟ ابزار را چه کسی ابزار کرد؟ این دانش آدمی نیست که از سنگ افتاده در گوشه ای یک سنگ تیز می سازد یا سنگی تیز انتخاب می کند تا بتواند به عنوان ابزار شکار از آن استفاده کند؟ آن وقت می شود ابزار بشری. پس اگر ابزار تعیین کننده است، پیش از آن آگاهی انسان است که ابزار را ابزار می کند یعنی یک سنگی که گوشه ای افتاده است وارد شیوه تولیدی ابتدایی انسان می شود یا طبیعت، طبیعت تعیین کننده است، البته که چنین است، اما چه کسی طبیعت را می شناسد و چه کسی می فهمد که یک معدن، معدن نفت است یا اورانیوم است. این برمی گردد به تحلیلی که مارکس از انسان می دهد و به همین دلیل است که ما معتقدیم تا در یک دستگاه نظری، تا فهم از عناصر هستی شناسی از مطالعات یک دستگاه نظری اتفاق نیفتد، هیچ چیز مهمی در آن دستگاه نظری تعریف نخواهد شد. این را گیدنز و گولدنر هم می گویند و من هم به این اعتقاد دارم که عناصر انسان، جامعه و روابط متقابل، اینها باید کاملا تعریف شود.

بنابراین در جوامع play یک نفر رئیس و بقیه مرئوسند. در نمونه هایی که مید به طور واقعی مطرح می کند، تنها یک بار راجع به مادر و دختر حرف زده است. بیش از ده بار راجع به مونارکی، امپراطوری رُم باستان، فئودالیسم و کریستیانیسم و بعد درباره دوران مدرن بحث کرده است. تا جایی که من دیدم کار دیلینی شاید تنها اثر ترجمه شده است که با انصاف می گوید نظریه مید نظریه ای خرد نیست، نظریه ای کلان است. نظریه ای است که تکامل تاریخی دارد و تمام آنچه که ما شاگردان این مکتب می گوییم را دیلینی نیز می گوید. من یک ایراد کوچک با کمال تشکری که از ایشان دارم، خدمت دیلینی عرض می کنم فقط یک تفاوت با دیلینی داریم. او می گوید در شواهد و مثالهای مید، مثالهای خرد نسبت به کلان بیشتر است. من خودم زمانی که دانشجو بودم چندین بار این کتاب را خواندم و هر بار هم که انتقاد می شود و مراجعه می کنم، دقیقا عکس قضیه را صادق می دانم. مثال بیسبال و مثال مادر و کودک تنها در دو مورد ذکر شده اما تحلیل هایی که مید راجع به امپراطوری ها، پادشاهی ها و بقیه موارد تا رسیدن به دوران مدرن می آورد، بسیار بسیار فراوان تر است. این هم بازی play.

اما چطور میشود که تکامل صورت می گیرد؟ دکتر تنهایی افزود:« differentiation زیاد میشود. تنها ملاک عاملیت سیستم نیست، عاملیت ذهن انسان هم به تنهایی ملاک نیست. تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار باید به وجود بیاید، بعد کنش متقابل بین فهم آدمی و این تفکیک یافتگی رشد پیدا کند تا ما از مرحله play به مرحله game برسیم. مثال خرد او مثال بیسبال، مثال فوتبال و مثال والیبال است. یعنی وقتی که ما در برابرمان بیش از یک نقش را درک کنیم. بنابراین در بازی تعداد نقش ها افرایش می یابد. یعنی بحث بر سر گستردگی نظام تقسیم کار است. هر چه تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار رشد پیدا کند، کنش متقابل کنشگران نیز گسترش می یابد و جامعه توسعه بیشتری می یابد. اما یک مشکل اساسی وجود دارد: شخص. شخص خیلی مهم است. در بازی game اشخاص مهم هستند».

استاد تنهایی سپس حافظ اسد را مثال زد که رئیس حزب بعث و آدم مهمی بود که در آن شکی نیست. اما حاکمیت ruler و محکوم ماندن ruledزمانی باید خاتمه می یافت که چنین نشد. او آنقدر مهم بود که نظام تقسیم کار و سیستم نسبت به شخص او کم می آورد. در چنین مواردی به جای اینکه سیستم عمل کند شخصیت ها عمل می کنند. نتیجه آنکه زمان ریاست جمهوری او تمدید می شود، مادام العمر می شود و بعد هم فرزندش به جای او حاکم می شود. همین اتفاق در مصر می افتد. انور سادات ترور می شود، بعد از او معاونش مادام العمر می شود و انقلاب می شود تا او از بین برود وگرنه او هم همچنان باقی می ماند. هر گاه چندین عنصر(به بیان سیمل عنصر سوم) وارد شود وارد مرحلهgameمیشویم. در دوره شاه نیز شاه بود و مردم. عنصر سومی هم وجود نداشت. بازی، بازی play بود. احزابی راه می افتند که زیر نفوذ خود پادشاه هستند: حزب ایران نوین و مردم و غیره. بعد عنصر سومی به نام مصدق یا در دوره رضاشاه مدرس وارد میشوند. در مقابله شاه و مردم، مصدق نه تابع شاه است و نه تابع مردم. او آنچه را که فکر می کند درست است، مطرح می کند و در برابر شاه قرار می گیرد. شاه نمی تواند تحمل کند یا فرض کنید که امپریالیسم جهانی یا آمریکا نمی تواند تحمل کند. آنها دوست دارند که عنصر سوم، عنصر دوم باشد یعنی مصدق هم مثل بقیه وکلا باشد و احسنت بگوید. من گاهی تعبیر می کنم که در نظام فعلی آقای علی مطهری عنصر سوم می شود. البته گاهی. گاهی هم برمی گردد و به عنصر دوم تبدیل می شود. جامعه ما از play شروع شده و به game رسیده است. به صراحت بگویم بنا بر فهم من از تفسیرگرایی ما اصلا به دوران مدرنیته یا دیگر تعمیم یافته در ایران نرسیده ایم و نمی توانیم برسیم. چون ساختار تفکیک یافتگی ما اجازه نمی دهد. بحث بخشنامه، سخنرانی و شعار نیست. بحث بر سر «تفکیک یافتگی ساختاری» است. عنصر سوم به قول سیمل عنصر میانجیگری است و می تواند دو قدرت را با هم متعادل کند. احزاب، اتحادیه ها، سندیکاها در برابر قدرت دولت یا حاکمیت می توانند عنصر سوم باشند. ولی در game شخص مهم می شود. مثلا مصدق را از تاریخ پهلوی برداریم چه چیزی باقی می ماند؟ هیچ. اگر مدرس را از تاریخ رضاشاه برداریم چه باقی می ماند؟ هیچ. حال آقای مطهری را نمی گویم که گاهی کنار می رود. این بدین معناست که سیستم با اشخاص معنا می شوند.

دکتر تنهایی سپس افزود:« گاهی مثالی هم راجع به آقای هاشمی می زنم. آقای هاشمی رفسنجانی خوبیها و بدیهایی دارد. انتقاد علیه او هست، اما آدمی پخته و سیاسی است. او در زمانی که در قدرت بود، قدرتش آنچنان از نظر شخصی قدرتمند بود که سیستم اصلا به حساب نمی آمد. سیستم به حساب شخصیت هاشمی جا باز می کرد. یعنی اول رئیس مجلس بود. دوره مجلس که تمام شد، قانون ریاست جمهوری اساسا در جمهوری اسلامی تغییر کرد و نخست وزیری حذف شد و قدرت را در اختیار رئیس جمهور که هاشمی بود قرار دادند. پس از آنکه هشت سال گذشت، رفت در مجمع تشخیص مصلحت نظام. یعنی نقش ها به تبع اشخاص به وجود می آیند. این سیستم، سیستم game است. یعنی personal مهم است، سیستم مهم نیست، شخص مهم است.»

از نظر ح.ا. تنهایی توسعه وقتی به معنای مدرن آن پدید می آید که ما "دیگری تعمیم یافته" یا significant other داشته باشیم. دیگری تعمیم یافته یعنی آنکه مهم نیست اوباما رئیس جمهور است یا احمدی نژاد. ریاست جمهوری یک نقش است، نقشی تعمیم یافته. بنابراین پس از 8 سال پایان دوره ریاست جمهوری بوش و یا نخست وزیری بلر، سیستم دیگر دغدغه خاطر تونی بلر یا بوش را ندارد. اشخاصی هستند که یک دوره رئیس جمهور یا نخست وزیر بوده پس از آن به سراغ زندگی فردی شان میروند. آنها به سیستم تحمیل نمی شوند و سیستم هم به کار خود ادامه میدهد. اما در کشورهایی که درگیر gameهستند شخصیتها همیشه مانع کارکرد طبیعی سیستم هستند. بنابراین توسعه دچار مشکل می شود.در اینجا متوجه می شویم که عاملیت به معنای اینکه مردم بتوانند کنشگری کنند در سیستم های gameزیر فشار me است، اما در دیگری تعمیم یافته Generalized otherدر قلمرو I وجود دارد. درهمه جا دیالکتیک ذهن و عین وجود دارد، عاملیت آن انسان است و نظام تقسیم کار. نظام تقسیم کار در موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی و اقلیمی ودر همه جا عمل میکند. هیچ تک عنصری اینجا وجود ندارد. کسانی که تصور می کنند جامعه شناسی تفسیری یک جامعه شناسی ذهنی است در حقیقت چیزی از جامعه شناسی تفسیری نمی دانند. ای کاش همین یک جمله را نیز نمی گفتند که باعث گمراهی دیگران نشوند. جامعه شناسی تفسیری دیالکتیکی است از عاملیت انسان که می فهمد، اما نه در خلأ، در نظام تقسیم کار اجتماعی، role-taking می کند پیش از role –playing و پیش از role performing ، role playing می کند. و بعد، role playing که اجبارا به معنای تبعیت و متابعت نیست و اگر متابعت نکرد ما نابهنجارش نمی خوانیم. ما میگوییم کنش کرده است. هیتلر هم کنش کرد، گاندی هم کنش کرد. این برسازی کنش act construction است. اقوام، طبقات و گرایشهای سیاسی هستند که تعریف مثبت و منفی می کنند.

دکتر تنهایی دقایقی را نیز به اختصار به بلومر اختصاص داد چرا که طبق گفته او:«بالاخره استادم هست و اگر راجع به او حرف نزنم، روزم شب نمی شود.»

او با توجه به زمان باقی مانده مطالبی را از بلومر درباره توسعه مطرح کرد. این که تاریخ یک حرکت دایمی دارد و یک دیالکتیک دایمی است. سنت از نظر بلومر یک حرکت دیرپا است و یک ثبات مطلق نیست. تاریخ هزار ساله به بیان وایتهد (از بنیانگذاران و فیلسوفان مکتب کنش متقابل گرایی نمادی) حتی بدون هیچ رویدادی باز هم پویا و در حرکت مداوم است. اگر حرکت را درک نمی کنیم به این دلیل است که ابزار شناسایی و اندازه گیری آن را نداریم.

1ـ دنیای مدرن: بلومر پیش از اینکه اصطلاح مدرنیته به وجود آید و لفظ مدرنیته coined شود، واژه ای به کار می برد به نامfashionکه ترجمه معمول آن مد است. ولی من آن را مد ترجمه نکرده ام "سامان" ترجمه کرده ام. چرا؟ لجبازی نکرده ام. بلومر زمانی که در کلاس تدریس می کرد می گفت این fashion که من می گویم با fashion که شما در مورد لباس و مو، چیدمان مبل و پرده می گویید فرق می کند. اما آنها هم جزیی از آن هستند. fashionچیست؟ fashionیا سامان عبارت است از سنت تغییر در دنیایی سریع تر و شتاب زده تر. حرکت در دنیای مدرن تندتر و پریودهایش در همه شرایط بسیار تندتر است. سنت دیگر دوام نمی آورد و نمی تواند توضیح دهد. اما منظور از مد، نظم متعارفی است که در دوره های کوتاه تری تغییر می یابد. امسال مد این است و فردا مد آنست. این هفته مد پزشکی اینست و فردا ممکن است مد پزشکی عوض شود. خیلی پیش از آنکه گیدنز مطرح کند موضوع fashionبه معنای مدرنیته را بلومر مطرح کرد. بعد از بلومر هم تا موضوع نقد درستی هر چیز تا اطلاع ثانوی را گورویچ در فرانسه مطرح کرده است. گیدنز حداقل نفر سوم است. بنابراین حرکت تاریخی از دنیای سنتی به دنیای مدرن عبارت است از اینکه ما فقط تعریفمان از نظم و حرکت تعریف شود، پویایی نظم در دنیای پیشامدرن سنت یا traditionاست و پویایی نظم در دنیای مدرن سامان یا fashionاست. من آن را سامان ترجمه کرده ام. حالا شما اگر دوست دارید مد بگویید حساسیت چندانی در ترجمه ایجاد نمی کند، ولی من حساسیت او را می دیدم. هرگاه خواستم ترجمه کنم چهره بلومر روبه رویم بود که به تأکید می گفت منظورم این مد نیست و چیز دیگری است.

2ـ نظریه او را درباب صنعتی شدن در کتاب مدرنیته در گذار توضیح دادم، کتابی که اساسا در سال 1990 پس از مرگ ایشان منتشر شد به نام جریان صنعتی شدن. صنعتی شدن چیست؟ چطور جامعه پیشامدرن که کشاورزی است تبدیل به جامعه صنعتی می شود و تحول و توسعه تاریخی اتفاق می افتد. آیا حرکت به طرف بالاست؟ در اینجا بین مید و بلومر کمی اختلاف است. مید همیشه تمایل دارد که بگوید ایده آل بشری رسیدن به progressدرهم فهمی است. یعنی زمانی که همه حرف یکدیگر را بفهمند و در یک همکاری یا cooperationاساسی زندگی کنند. مادامیکه cooperationاتفاق نیافتد باعث تولید تضاد میشود. او تحت تاثیر سیمل است که بر کوزر نیز تأثیر مستقیم میگذارد. در حقیقت ما برای ایجاد انسجام گاهی باید تضاد ایجاد کنیم و گاهی لازم است کارکرد تضاد را تسهیل کنیم. پس جامعه پیشامدرن چطور تبدیل به جامعه مدرن می شود؟ مثلا بعضی فکر می کنند شهرنشینی سبب شده بود و یا مثلا استفاده از حرکت های بوم شناختی یا برخی شورش ها که ممکن است نشانه صنعتی شدن باشند یا انباشتگی و حجم تولید ممکن است مهم باشد. او می گوید هیچ کدام از اینها نشانه صنعتی شدن نیست. صنعتی شدن تحول در یک شیوه تولیدی است.اصطلاح بلومر دقیقا mode of productionاست. system of production یا mode of p. ، گهگاه کاربرد معنایی یکسانی داشته اند. این شیوه تولیدی است که باید تغییر کند که سه عنصر مهم دارد: یکی شیوه تولیدی ماشینی، یعنی تولیدی که به وسیله ماشین انجام شود نه به وسیله دست. دوم آنکه سیستم تولید و توزیع آن که بر اساس سیستم ماشینی متناسب شده باشد و سوم خدمات جنبی در موقعیت های صنعتی، کنش های پیوسته سازگار با شیوه و سیستم ماشینی. پس هم سیستم تولید را ماشینی حساب می کند هم گردآوری داده ها و مواد خام برای ساختن و پرداختن و بازتولید و پخش و توزیع اینها به شکل ماشینی و متناسب با سرعت ماشین و گرفتن داده ها و توزیع داده ها باشد، و هم گونه ای از مشاغل و خدمات نوظهور و تازه در موقعیت صنعتی. از همین روست که صنعت مونتاژ ضرورت پیدا می کند. سیستم تولید در کشورهای سرمایه داری با توجه به حجم سرمایه و نیروی کار متناسب نبود به همین خاطر صنعت مونتاژ را به کشورهای دیگر بردند که بتوانند سیستم تولید را با سیستم توزیع و نیز نظام تازه ای از کار ارزان تناسب دهند. پس سومین نکته این است که در کنار تولید صنعتی خدمات جنبی صنعتی پدید آمد، پیدایش مهد کودک ها، احزاب، سندیکاها، آژانس های اتومبیل و کلوپها و رستوران ها و هر چیز مورد نیاز در اطراف شهرکهای صنعتی. این را شیوه تولید صنعتی میگوییم. شیوه تولید صنعتی خودش یک شیوه کنشی است. کار آدم با ماشین کنش پیوسته است. کار آدم با زمین و کشاورزی نیز باز یک شیوه کنش پیوسته است و  البته متفاوت به نسبت عنصر عینی در دیالکتیک تولید. کنش پیوسته این نیست که انسان بنیشیند و با ذهن خود کار کند، کنش پیوسته یعنی اینکه ما در یک قاعده تقسیم کار role takingو role performing کرده وارد قضیه ی تولید شویم .البته من از قضیه سوم و دیگری تعمیم یافته به سرعت گذشتم.

بنابه اظهار دکتر تنهایی مدرنیته تمام نشده، بنابراین دموکراسی یا مدرنیته در آمریکا تمام نشده است. جامعه آمریکایی توسط اولیگارش هایی که پشت درهای بسته تصمیم می گیرند اداره می شود. اما در عین حال شیوه های مدرنیته آن دموکراسی بسیار پیشرفته ای را تجربه کرده است. باید سالها بگذرد و طی مراحل کنیم تا به آنجا برسیم. منظور نقد آمریکا برای بهتر نمایاندن خودمان نیست. خیلی راه داریم تا به مدرنیته برسیم. اما در امریکا هم تا مدرنیته پر شود، خیلی خیلی راه مانده است. هنوز که هنوزست اوباما نمی تواند آن اصول اساسی که social democracyجسی جکسن و خودش و تد کندی دنبال کرده اند پیاده کند. تد کندی شخصیت social democratبسیار روشنی بود که براحتی کنار گذاشته شد. اوباما نیز راه زیادی را نتوانسته طی کند. فقط توانسته یک تامین اجتماعی را انجام دهد که آن هم با یک مشورت سنا ممکن است بهم بریزد. این نشان می دهد که دموکراسی هنوز واقعیت پیدا نکرده است. اما کشورهای جهان سوم یک دنیا راه پیش رو دارند، چون تفکیک یافتگی از playو game باید به دیگری تعمیم یافته تبدیل شود و شخصیت ها نمی گذارند. نفوذ شخصیت ها در عقلانیت، زیست بخردانه و در برابر خرد جمعی بزرگترین مانع در راه توسعه بشری است. بنابراین کنش پیوسته صنعتی چیست؟ دیالکتیک بین انسان و موقعیت است. در دنیایی که زندگی می کنیم کنشی پیوسته را تجربه می کنیم که با شیوه صنعتی، یا شیوه کشاورزی خاصی تعریف می شود.

تفاوت دیگر بلومر و مید در نگاه هر یک به توسعه آنست که که بلومر به موضوع توسعه آنگونه که مید به social progress به معنای ideal objectنگاه می کند نظر ندارد. دیالکتیک به بیان گورویچ نباید فرایاز باشد. ما نباید قضاوت پیش تجربی کنیم که تاریخ کجا می رود. ما فقط باید ببینیم که عقلانیت انسان پیروز شود.این عقلانیت فردا چه تصمیمی می گیرد؟ من نمی دانم چه تصمیمی می گیرد.هیچ کدام ما نمی توانیم تصمیم بگیریم و یا قطعا بگوییم که فردا چه اتفاقی می افتد. ما برای نسل بعدی نمی توانیم تعیین کنیم چه چیز بهنجار و چه چیز نابهنجار است. پروپوزال های دانشجویی در ایران می گویند که خانواده در ایران در حال تخریب شدن است و چرا تخریب می شود؟ چون شکل ازدواج عوض می شود. در حالی که این تخریب نیست تغییر است، تغییری که در حال رخ دادن است و فرم خانواده عوض می شود. در طول تاریخ مهمترین واقعیتی که ما جامعه شناسان فهمیدیم تغییر است. تفکیک یافتگی است. منتهی چون آماده نشده ایم فکر می کنیم که بیماری است، مرض است. در حالی که هیچ نیست مگر تغییری که ما به آن عادت نکرده ایم.

3ـ سومین نکته درباره بلومر اینست که او معتقد است مهمترین چیزی که در جوامع دموکراتیک یا سنتی می تواند دریافت ما را پیش ببرد آنست که بفهمیم ساختار قدرت چگونه است. در واقع از نگاه بلومر صنعتی شدن بدون فهم ساختار قدرت ممکن نیست. باید فهمید که چه کسانی حاکمند و چه کسانی محکوم. چه کسانی سلطه گرند و چه کسانی سلطه پذیر. این ساختار قدرت باید مشخص شود. اما فهم ساختار سلطه گر و سلطه پذیر آسان نیست. گروههایی ذینفع یا interest groupsوجود دارند که عمل می کنند و دیالکتیک بین گروه های ذینفع و دنیای اقتصادی و اجتماعی که گروه های ذی نفع در آن عمل می کنند و hierarchyیا سلسله مراتب قدرتی که در این گروهها وجود دارد، همه عناصر گوناگونی هستند که با فرایند دیالکتیکی شیوه تولیدی و یا کنش پیوسته درهم تنیده می شود که آن هم از یک جامعه به جامعه ای دیگر یا از زمانی به زمان دیگر تفاوت میکند.

همه اینها عناصری هستند که در دیالکتیک مدرنیته و دموکراسی عمل می کنند.بنابراین ما نمی دانیم که 5 سال آینده چه می شود. اساسا در علم جامعه شناسی پیش بینی محال است. به باور دکتر تنهایی پیش بینی در علم محال است.پیش بینی کردن ذاتا با تعریف علم تناقض دارد چرا که علم یعنی بررسی آزمایشی experimental verification از داده های قابل کنترل. شما داده های ده سال آینده را چطورمی خواهید به عنوان متغیرهای قابل سنجش کنترل کرده و بسنجید؟ پس فقط یک حدس عالمانه یا دانشمندانه می زنید. ما فقط علم را کشف قانون مندی آنچیزی می دانیم که در اختیارمان هست و می توانیم بیازماییم و بسنجیم. بلومر هم می خواهد ما ساختار قدرت را در جوامع صنعتی بفهمیم. ببیینم که چه عناصری درون آن کار می کند. رابطه ساختار گروه ذینفع با محیط طبیعی و اقتصادی و ... که در آنست را بفهمیم. این ساختار قدرت را در شیوه تولیدی همان محل پیدا کرده ما نیز ببینیم با کنش توده مردم چه تناسبی دارد. هرگاه بتوانیم بسنجیم، می توانیم توصیف درستی از مدرنیته زمان خود به دست داده و راه های توسعه و موانع آن را بفهممیم. البته منظور من از مدرنیته درجوامع صنعتی است، زیرا جهان باصطلاح سوم راهی بس دراز پیش رو دارد.