روز سهشنبه یازدهم اسفند ماه سال ۸۸، در نشست گروه علمی- تخصصی علم و معرفت انجمن جامعهشناسی ایران، مقالهای با عنوان "علوم انسانی نوین در ایران"، نوشته اسماعیل خلیلی، مورد بررسی قرار گرفت. در این جلسه، نویسنده مقاله به تحلیل بخشهای مختلف آن پرداخت و در پایان، بحث و تبادل نظر درباره آن صورت گرفت. این مقاله در تابستان سال ۸۸ در کتاب "درآمدی بر علوم انسانی انتقادی" و به همت پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی منتشر شده است.
خلیلی در شرح مقاله خود گفت: این مقاله تلاش دارد درباره کارکردهای علوم انسانی به گفتوگو بپردازد و بحث اصلی آن، کارکردهای علوم انسانی در ایران و چگونگی عملکرد آن در این جامعه است.
این عضو هیأت علمی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی، در ادامه افزود: شاید از منظر یک علم، مهمترین ویژگی علوم انسانی این باشد که در حیطه موضوع خودش بتواند امری را تبیین کند؛ در غیر اینصورت ممکن است اطلاق صفت علم به آن خیلی روا نباشد. نکته دوم این است که این علم، به نوعی نقش تنظیمکننده، هماهنگکننده و تعیین کننده مسیر و تکلیف برای علوم دیگر را نیز بهعهده دارد. علوم انسانی بهنحوی توضیح دهنده ماهیت خود علم هستند و برای علم تعیین تکلیف کرده و قاعده وضع میکنند و اصولی را بنیان میگذارند که سایر شاخههای علوم بتوانند با استفاده از آن، به ایفای نقش بپردازند. نکته سوم این است که علوم انسانی برای نظم اجتماعی به تعریف قاعده و اصول میپردازد. از یک زاویه، به نظر میرسد این ویژگی برای علوم انسانی، پس از ورود به عصر مدرن افزایش یافته است؛ چرا که در گذشته، سنت قاعده نظم اجتماعی را بنیان میگذاشت و در آن قاعده، افراد جامعه میتوانستند به تعامل بپردازند. اما در غیاب سنت و یا در گذار سنت به مدرنیته، علوم انسانی این ویژگی را بهطور اخص بهعهده گرفتهاند.
دبیر گروه جامعهشناسی علم و معرفت انجمن تأکید کرد: ما نمیتوانیم از عنوان "علوم انسانی ایرانی" یاد کنیم؛ چراکه در حال حاضر چنین چیزی نداریم. به همین دلیل من عنوان مقاله را "علوم انسانی نوین در ایران " گذاشتهام؛ نه "علوم انسانی نوین ایران". خصوصیات این علوم انسانی اینگونه است که در درجه اول فاقد هرگونه نظریه کلان برای توضیح جامعه ایران هستند. گرچه این انتظار نسبت به فلسفه و جامعهشناسی وجود دارد که نظریه کلان ایجاد کنند ولی کل شاخههای علوم انسانی باید این کارویژه را داشته باشند و در حال حاضر بهنظر میآید علوم انسانی موجود در ایران فاقد نظریه کلان است.
خلیلی گفت: به نظر میرسد علوم انسانی در طول زمان عملاً نوعی حالت اُپوزسیون اجتماعی به خود گرفته و به تعبیری خواسته یا ناخواسته در این موضع قرار گرفتهاند که میبایست به نفی وضعیت موجود جامعه بپردازند. در قرن ۱۹ میلادی در ایران، دو گفتمان خیلی بزرگ داشتیم که منجر به تحولات بزرگی شد. من یکی از آنها را گفتمان بیداری مینامم. در این گفتمان عدهای معتقدند که جامعه ما به خواب فرو رفته و باید آن را بیدار کنیم. دیگری گفتمان احیا بود که معتقد بود اینجا چیزی در معرض مردن است و ما باید آن را احیا کنیم. اصطلاح احیا تا انقلاب اسلامی کاربرد داشت. در این زمینه، شاید این مسأله طرح شود که این گفتمانها در علوم انسانی شکل نگرفته و جامعه روشنفکری ایران، این اصطلاحات را وضع کرده است. اما به نظرم، ما نباید علوم انسانی را به علوم انسانی موجود در آکادمی و دستگاه دانشگاه فرو بکاهیم.
وی گفت: علوم انسانی با این ویژگی که گویی در حالت اپوزسیون اجتماعی قرار گرفته است، دو دسته ابزار در اختیار دارد؛ یک دسته از این ابزارها مفاهیمی هستند که بهکار میگیرد و دیگری، ویژگیای که فراتر از مفاهیم و اصطلاحات به کار گرفته شده و در بستر خود قابل تشخیص است. مفاهیمی که برای توصیف جامعه ما بهکار میروند؛ مفاهیمی از قبیل جهان سوم، جامعه توسعه نیافته یا در حال گذار. به نظر میرسد میتوان اینگونه فرض کرد که این علوم گویی نوعی فلسفه تاریخ بیان نشده را در اختیار دارند که به فلسفه تاریخ تصریح نمیشود و به همین دلیل، خود را غیر از فلسفه تاریخ میدانند.
وی در ادامه، پنج ویژگی در رفتار علوم انسانی را چنین برشمرد: نخست، علوم انسانی از وضع موجود ناراضی است. دوم، این نارضایتی در سطح نارضایتی ذهنی باقی نمیماند بلکه عملاً شروع به نفی وضع موجود میکند و تبدیل به یک کنش اجتماعی میشود. سوم، به امر مثبت نیز مینگرد و در مقطعی وضعیت اثباتی خود را نیز جستوجو کرده و از آنجا میخواهد به وضعیت اثباتی نایل شود. چهارم، به کارکردها و تأثیرات گفتمانی خود وقوف ندارد و کمتر به کارکردهای ثانویه یا پنهان خود نایل میشود؛ یعنی علوم انسانی برای عواقب ثانویه امور، هیچ توضیحی ارائه نمیدهد و بالاخره، پنجم، علوم انسانی اصولاً سنت را موضوع اندیشه خود نمیداند. بر این اساس، این احتمال مطرح است که علوم انسانی نوین در ایران، بر پایه فرض یا گفتمانی که در آن تبدیل ایران به چیزی غیر از ایران، مد نظر بوده است، ادامه حیات میدهد و رسالت خود را در این تبدیل جستوجو میکند. بعد از انقلاب اسلامی، این مسأله را از سوی کسانی که ایدئولوژی خاصی را دنبال میکردند، دیدیم. این افراد برای تخطئه علوم انسانی موجود در ایران، از اصطلاح وارداتی استفاده کردند و آن را به عنوان برچسب سیاسی– ایدئولوژیک علیه این علم بهکار بردند.
خلیلی تشریح کرد: من پرهیز دارم که در دام این برچسبزنی به علوم انسانی بیفتیم و کوشش من در این مقاله این نبوده که در چارچوب آن عمل کنم ولی یک نکته وجود دارد و آن این است که آیا علوم انسانی ما، به فهم خاص ما از مسألهای که داریم نایل میشود؟ و آیا توانسته است به فهم خاصی از جامعه ایران بپردازد؟ بهنظر من، در اینجاست که ما مسأله را بهجای اینکه فهم کنیم، عاریت میگیریم. نتیجه این امر هم این بوده که از آنجایی که مسأله از طریق فهم درونی آن اتفاق نیفتاده، پاسخش نیز وارد شده است.
خلیلی سپس به نکاتی در ارتباط با این موضوع اشاره کرد و گفت: علوم انسانی به عنوان خود علم، بهصورت یک مسأله نگریسته میشوند؛ بهویژه از آنجایی که میبینیم این علوم از بدو شکلگیریشان در ایران، موضوع چالش و درگیری بودهاند و همواره از منظر کارکردها و حتی بود و نبود و مشروعیتشان ضربههایی جدی در ایران ایجاد شده که میتوان این موارد را به عنوان یک مسأله جدی در نظر گرفت. نکته دیگر این است که فهم کارویژههای علوم انسانی در درجه اول باید در خودش رخ دهد و نمیتوان از علوم دیگر کمک گرفت. بنابراین، پیش از هر چیز، علوم انسانی وظیفه دارد به فهم بحران نایل آید. بنابراین باید بحرانی را که در ایران داریم، شناسایی کرده، حلاجی کنند و سپس به برون شد آن بپردازند.
خلیلی گفت: علوم انسانی عملاً وضعیتی پیدا کرده که به یک اهرم کنش سیاسی تبدیل شدهاند و بیش از آنکه مبین کنشهای سیاسی باشد، خود بهصورت اهرمی در دست کنشگران سیاسی درآمدهاند. شاید اهل علوم اجتماعی خود بخشی از این کنشگران باشند ولی تفکیک این دو حوزه، به لحاظ ابزار معرفتی علم، یک ضرورت است که علوم اجتماعی چندان به این ضرورت واقف نبوده است. راه حلی که من ارائه میکنم برای نایل شدن علوم انسانی به جایگاهش، این است که در درجه اول باید خودشان را معطوف به بحران کنند. علوم انسانی اگر معطوف به کنش سیاسی و اجتماعی باشند و معطوف به بحران نشوند، نمیتوانند از این ویژگیها رهایی یابد. فهم بحران یک ضرورت پیشین دارد که من از آن تحت عنوان "وقوف هویتی" یاد میکنم. این به معنای آن است که در یک سنت فکری باید مستقر بود و خارج از آن نمیتوان به فهم بحران نایل آمد.
اسماعیل خلیلی افزود: برای نقد، باید امکان درک فرازمانی از آن سنت نیز موجود باشد؛ یعنی باید از بیرون به آن نگاه کنیم. این به معنی بیرونی بودن جغرافیایی یا بیرون بودن از یک سنت فکری خاص نیست، بلکه به معنای رابطهای است که سوژه با خود سوژه برقرار میکند. داشتن درک فرازمانی خیلی ضروری است. اگر حوزههای علمیه نتوانستهاند در قرون ۱۲ و ۱۳ دستاوردی داشته باشند، به فهم جامعه نایل آیند و در فلسفه، فقه، کلام و... به نازایی افتادهاند، به دلیل ناتوانی آنها از فرازمانی شدن است.
خلیلی در خاتمه سخنانش گفت: نکته مهم دیگر درک فرازمانی و بالاخص ادغام افق با اندیشههای موجود در زمان است. شاید بر حسب ظاهر، اینگونه بهنظر آید که جامعه ایران به شدت در حال تلاقی آفاق خود با مدرنیته بوده است؛ اما به نظر من، به علت این که خود را در هیبت یک کنشگر سیاسی دیده بود و مسألهاش را نمیفهمید و فقط از جوامع دیگر الگوبرداری میکرد، عملاً امکان ادغام افق را نداشته است. منظور از ادغام افق این است که بتوانیم از منظر خودمان نیز کانت و هگل و مارکس را بشناسیم. به نظرم باید در یک ساخت هویتی مشخص مستقر شویم و از یک سنت فکری و منظری خاص نگاه کنیم. در حال حاضر ما فاقد منظر و دیدگاه خاص هستیم. ما در جایی نایستادهایم و در وضعیتی معلق و در بیگاهی هستیم؛ پس تمام مناظری که میبینیم بیثبات و در حال تحول و تعلیقاند، بدون اینکه دانشی را ایجاد کنند.
- توضیحات
-
زیر مجموعه: گزارش نشست ها
-
دسته: گزارش نشست گروه جامعهشناسی معرفت
-
آخرین به روز رسانی در 05 اسفند 1394