"بحران علوم اجتماعی در ایران و گفتمان پسااستعماری" عنوان نشستی بود که در روز هشتم اسفند ماه سال 1386 به همت گروه علمی- تخصصی مطالعات فرهنگی انجمن جامعهشناسی ایران برگزار شد و طی آن دکتر ابراهیم توفیق مدرس دانشگاه علامه طباطبایی به سخنرانی پرداخت.
وی در آغاز سخنان خود، ابتدا به مساله وجود بحران در علوم اجتماعی ایران پرداخت و در این باره گفت: به نظر من از یک زاویه، چندان نمیتوان از بحران علوم اجتماعی در ایران سخن گفت، چرا که بحران در جایی بروز پیدا میکند که در آنجا مبنایی وجود داشته باشد و آن مبنا مورد پرسش قرار گیرد و در پاسخ به این بحران است که مبانی جدیدی به وجود آمده یا مبانی قدیمی اعتبار خود را دوباره به دست میآورند. این در حالی است که علوم اجتماعی ما اساساً چنین مبنایی ندارد. با این وجود، من باز از بحران صحبت میکنم چرا که معتقدم علوم اجتماعی در ایران تا به حال توان این را نداشته که امکان فهم واقعیت را به وجود آورد. در واقع، از آنجایی که امر اجتماعی موضوع پژوهش ما نیست، تلاشی هم برای فهم واقعیت موجود در آن صورت نمیگیرد و این شرایط وضعیتی را به وجود میآورد تا در آن، به قول سید جواد طباطبایی از امتناع سخن بگوییم. در واقع در اینجا من بحران را با این مفهوم ساده در نظر میگیرم که علوم اجتماعی در ایران امکان فهم واقعیت اجتماعی را برای ما فراهم نمیکند و قصد دارم به دلایل مربوط به آن بپردازم. در واقع، اشکال بروز این بحران مشخص و قابل لمس است و من در این جلسه به آن نمیپردازم بلکه میخواهم فرضیهای درباره چرایی بروز بحران در علوم اجتماعی به یک معنا و یا به قولی پیدایش شرایط امتناع مطرح کنم. برای این منظور، در قسمت دیگری از بحث خود، اشاراتی به گفتمان پسااستعماری دارم تا ببینیم آیا مفاهیم این حوزه امکان طرح بهتر مسأله را به ما میدهد یا نه.
وی در ادامه بحث خود، گفت: من معتقدم علوم اجتماعی در ایران وظیفه خود را به خوبی انجام نمیدهد و فکر میکنم پرداختن جدی به این بحران از طریق وارد کردن نظریهها امکان پذیر نیست. در واقع، اساساً این مشکل نه با شناخت بیشتر نظریات جامعهشناسان کلاسیک حل میشود و نه با وارد کردن جدیدترین تئوریها. حال آنکه به نظر من، در شرایط فعلی، جامعه علمی ما با دو روی یک سکه مواجه است. از سویی گرایش شدیدی در علوم اجتماعی ایران برای ترجمههای جدید آخرین تئوریها وجود دارد و در روی دیگر سکه، این حوزه علمی به شدت گرفتار نوعی پوزیتیویسم سخیف و عامیانه است که مطلقاً راهی به واقعیت باز نمیکند. در واقع، هر دو روی این سکه تنها این امکان را برای ما فراهم میکند که از کنار مسائل اجتماعی رد شویم.
توفیق همچنین گفت: مشکل ما به نظر من مشکل نظری نیست ولی بعد نظری پیدا میکند. در واقع، با وجود آنکه ما نظریات زیادی وارد میکنیم اما پارادایم حاکم بر علوم اجتماعی ما از بعد نظری بسیار فراتر میرود. به عنوان نمونه، نظریه مدرنیزاسیون جامعه ما را جامعهای در حال گذار ارزیابی میکند و این پارادایمی است که همواره علیرغم تشتت حاکم بر علوم اجتماعی ما، به یک معنا خود را بازسازی میکند. البته من در اینجا چیزی فراتر از نظریه مدرنیزاسیون با عنوان گفتمان جامعه در حال گذار مد نظر دارم که آن را میتوان در قالبهای گوناگون مورد بررسی قرار داد و همواره بر این مسأله پافشاری کرد که جامعه ما در حال گذار است. در این زمینه، به یک معنا حتی وقتی که ما نظریه پسامدرن که اصولاً در تضاد با نظریه مدرنیزاسیون است، را مطرح میکنیم؛ باز در مورد ایران بحث جامعه در حال گذار مطرح میشود. ریشهیابی این مسأله که چرا این پارادایم تا این حد جان سخت بوده و ابعاد مختلف علوم اجتماعی ما را تحت تأثیر قرار میدهد، به نظر من بعد هستیشناختی و شناخت شناسی دارد.
وی افزود: در عین حال، تفکیک اساسیای که اصولاً شرط شکلگیری علم شناخته میشود، از نظر تاریخی در جامعه ما به وجود نیامده و به تعبیری تفکیکی میان دانش و قدرت صورت نگرفته است. در نتیجه آنچه تحت عنوان دانش تولید میشود، هرگز نتوانسته از حوزه قدرت خارج شود. به یک معنا ما از زمانی که با دوران مدرن و سازماندهی دولت – ملت برای شکلدهی فرایند مدرنیزاسیون مواجه شدیم، صورتبندیهای گفتمانیای شکل گرفت و نظام دانش – قدرتی رقم زده شد که در آن حاملان دانش هرگز نتوانستند خود را از نظام قدرت جدا کرده، به آینهای در تقابل صورتبندیهای گفتمانی تبدیل شده و شرایطی برای نقد آنها به وجود آورند؛ بلکه همواره خود را به مثابه زائدهای نسبت به قدرت تلقی کردند. در نتیجه این امر، نوعی از معرفت رقم زده شده که هرگز امکان این را پیدا نکرده که انتقادی باشد. البته در اینجا تأکید میکنم که منظور من از قدرت صرف حکومت نبوده و بحثم درباره انتقاد هم انتقاد از حکومت نیست. در واقع ما دورههای مختلفی داشتیم که در آن اصحاب علوم اجتماعی حتی اپوزیسیونی نسبت به قدرت حاکم نیز بودهاند اما به دلیل ماهیت غیر انتقادی آنها، حتی گفتمان اپوزیسیونیشان نیز از جنس همان چیزی بوده که در قدرت تولید و بازتولید شده و بنای شکل گیری تحولات دولت – ملت بوده است.
دکتر توفیق با تاکید بر اینکه این وضعیت باید در بستری تاریخی از دورههای آغازین شکلگیری علوم اجتماعی در ایران بررسی شود، خاطرنشان کرد: به اعتقاد من، از همان سالهای آغاز، متفکران ما قادر نبودند تصویری از جهان بیرونی خود، مستقل از خاستگاه و وضعیت اجتماعیای که در آن به سر میبرند، ارائه دهند. این در حالی است که در غرب از اوان شکلگیری جامعه مدرن، شاهد ظهور گروهی از متفکرین هستیم که نه تنها فقط از موضع منافع طبقاتی خاص به موضوع نمینگرند، بلکه این توان را نیز دارند که از وضعیت موجود خود فاصله گرفته و به تأمل درباره آن بپردازند. این در حالی است که من معتقدم در جامعه ما چنین اتفاقی نیفتاده است. در دهههای پیش از انقلاب مشروطه، ما میبینیم گروهی که به تأمل میپردازد، به فضای دیوانسالاری تعلق دارد و اولین گروه روشنفکران ما را شکل میدهد که با وجود نقش قابل تأملی که در شکلگیری دولت – ملت و در عین حال دانش جدید در ایران بازی میکند، قابل مقایسه با روشنفکران اروپایی نیست. در واقع این گروه از جمله دیوانسالاران اصلاحطلبی هستند که به یک معنا مورد هجوم واقع شده و شرایطی را پیدا نمیکنند که بتوانند اصلاحات چندانی ایجاد کنند و در نتیجه تمام تلاشهای سیاسی این گروه برای اصلاحات نافرجام باقی میماند و زمانی که دیگر کاری از دستش بر نمیآید، به فضای فکر و اندیشه قدم میگذارد که میتوان گفت این لحظه تولد اولین گروه روشنفکران در ایران است. بدیهی است که در چنین شرایطی، پرسشهای این گروه از لحظه آغاز پرسشهایی دولت مدار است. به تعبیر دیگر، در این لحظه تاریخی ما شاهد ظهور گروه روشنفکران سیاستمدار و عالمان دولتمرد هستیم. این وضعیت آغازین به نظر من، سرنوشت شکلگیری علم در ایران را رقم زده و از آنجا که هرگز مورد تأمل قرار نگرفته، به همین شکل بازتولید شده و ادامه یافته است و به نظر میرسد از این منظر، میتوان توضیح داد که چرا پارادایم جامعه در حال گذار تا این حد در جامعه ما سلطه داشته و در این گذار به لحاظ معرفتی تفاوتی میان گذار از سنت به تجدد یا از تجدد به سنت وجود ندارد.
این جامعهشناس تاریخی از بحث خود، اینگونه نتیجه گرفت که در چنین شرایطی، علمی که امکان فهم واقعیت را مهیا کند، نمیتواند به وجود آید و این وضع عمومی بحران در علوم اجتماعی را رقم زده و پایداری نظریه مدرنیزاسیون را به عنوان یک پارادایم ممکن میسازد. در واقع، از آنجا که دانش تولید شده ناظر بر فرآیندهای دولت ـ ملت سازی است، ما باید شناختی از جامعه داشته باشیم که امکان این در نوردیدن را به وجود آورد و طبیعی است که این امر نوعی نگاه پوزیتیویستی را در فضای علمی حاکم میکند.
وی افزود: در واقع، در جامعه ما، از یک سو پارادایم مدرنیزاسیون در تمام ساخت ذهنی اصحاب علوم اجتماعی حاکم است و از سوی دیگر، از آنجا که ما به خود واقعیت نمیپردازیم و قصدی هم برای شناخت آن نداریم، از گفتمانها و نظریات جهانی موجود استفاده کرده و آنها را به زبان خود ترجمه میکنیم. یعنی نگاه ما به جامعه خودمان، در درجه اول یک نگاه شرقشناسانه است و بعد به نقد این وضعیت میپردازیم تا به دوران مدرن برسیم و در جایی هم که گفتمان شرق شناسانه مورد نقد قرار میگیرد، به یک معنا فقط وارونه میشود.
توفیق سپس با طرح این پرسش که "حال برای در گذشتن از این وضعیت چه باید کرد؟"، ادامه داد: در اینجا امکانی وجود دارد که بدون درگیری در توهمهای شرقشناسانه، ابتدا این واقعیت را بپذیریم که ما به هرحال در درون متن مدرنیته قرار داریم و باید ببینیم که چگونه در چنین شرایطی میتوانیم تاریخ خود را بنویسیم تا شرایطی را به وجود آوریم که طی آن بتوانیم واقعیت خود را فهم کنیم. البته این برنامه مطالعاتی در درون خود تناقضی دارد؛ چرا که این فرضیه را میپذیرد که ما در متن مدرنیته زندگی کرده و نمیتوانیم از آن خارج شویم و نظریهپردازان جدی تئوریهای پسااستعماری و پسامدرن همه از این فرضیه آغاز میکنند و در این چارچوب این شرایط را بررسی میکنند که برای آن بخشی که در فرآیند مدرنیته در قالب “دیگری“ تعریف میشود، امکانی را به وجود آوریم که از جایگاه خود سخن بگوید.
وی همچنین گفت: جذابیت گفتمان پسااستعماری برای من در این است که در وهله نخست این توهم را برای ما به وجود نمیآورد که میتوانیم از متن واقعیت اجتماعی خارج شویم و در مرحله بعدی به ما کمک میکند که بتوانیم در متن همین واقعیت اجتماعی، دست به نوعی از تاریخ نگاری و علوم اجتماعی بزنیم که بتواند به تاریخ دیگرانی در این حوزه توان بخشد. بدیهی است که این وضعیت پارادوکسیکالی است که ما دائماً با آن دست به گریبان هستیم.
دکتر ابراهیم توفیق در پایان سخنرانی خود در گروه مطالعات فرهنگی انجمن تاکید کرد: به اعتقاد من، علوم اجتماعی و علوم تاریخی در ایران فقط و فقط در این پارادوکس فهم حضور در مدرنیته و تلاش بر نقد آن برای شناخت جایگاه خودمان امکان پذیر میشود و من در گفتمانها و نظریات پسااستعماری این ظرفیت را میبینیم که لااقل ما را وادار میکند که تأمل بیشتری در نقد وضعیت علوم اجتماعی در ایران داشته باشیم.