نشست روز دوشنبه 13 بهمن ماه 1393 گروه جامعه شناسی مردم مدار به ارایه تجربیات آزاده میرزایی و استوارت دنیسون (زوج ایرانی- انگلیسی) از مداخله در روستاهای کشور اوگاندا اختصاص داشت.
"آفریقا جای دیگری است!" این را زوج ایرانی- انگلیسی میهمان نشست گروه جامعه شناسی مردم مدار میگویند، که با وجود کارهای داوطلبانه در حوزه آموزشی، از هند گرفته تا آمریکای جنوبی و دیگر نقاط دنیا، مسایل آفریقا را دردناکتر دانستند. آزاده میرزایی در حالی که همسرش استوارت دنیسون عکسهای آفریقا را بر پرده نمایش میداد، میگفت: «روز سوم حضور ما در مدرسه children house در روستای کیوانگالا در کشور اوگاندا بود. زنگ تفریح بود و من در حیاط مدرسه نشسته بودم که محمد، شاگرد شش ساله کلاسم، در حال قدم زدن از حال میرود و روی زمین میافتد. سریع به بالای سرش می روم، محمد از تب میسوخت. یادم میآید مدیر مدرسه اسم او را به عنوان یکی از بچه ها دارای +HIV به من داده بود و من نمیدانستم باید چه کنم، یک لحظه در ذهنم آمد او را بغل نکنم، نکند من هم مبتلا شوم!؟ با دستپاچگی و کمک بقیه محمد را به داخل خانه مان (که کنار مدرسه بود) بردم. محمد با HIV+ متولد شده بود و بایستی هر روز قرص های قوی میخورد که این قرص ها هم نیاز به مکمل قوی غذایی داشت، ولی فقر غذایی محمد را بسیار ضعیف کرده بود. برایش تخم مرغ درست میکنم که با نان بخورد، لقمه اول را که می خورد و حالش بهتر میشود میگوید می توانم لقمه دوم را برای برادرم ببرم؟ به پیش برادرش میرویم، برادری بزرگتر و آن هم مبتلا به HIV+ که وضعش از محمد بدتر است و آنچنان لاغر و ناتوان شده که ما را به یاد تصاویر کودکان قحطی زده آفریقایی منتشر شده در رسانه ها می اندازد.»
تجربه نزدیک به چهار ماه حضور این زوج در یکی از محرومترین مناطق دنیا، پُر بود از این نکات دردناک و البته گاهی هم جذاب و همراه با شیرینی های کار با کودکانی که به آنها آموزش زبان و بهداشت می دادند. هنگامی که از آنان خواستیم برای انتقال تجربیاتشان به گروه جامعه شناسی مردم مدار بیایند، به ما گفتند که جامعه شناس نیستند، دانش آموختگان تئاترند و کارشان هم نمایش است و از این رو نمیدانند که گفتن این تجربیات و خاطرات چقدر میتواند برای اهالی جامعه شناسی مفید باشد. همین نکته باعث شد که ما هم در گروه مردم مدار تصمیم بگیریم قبل از ارایه تجربیات آنها توضیحاتی به حاضرین در جلسه بدهیم که چرا جلساتی با حضور افرادی از مداخله در صحنه اجتماعی، که لزوما دانش آموخته جامعه شناسی هم نیستند، هم مهم است و هم ناچارا از سوی میهمانان به بیان تجربیات و خاطره گویی بدل خواهد شد.
در توضیح برگزاری چنین جلساتی توسط گروه جامعه شناسی مردم مدار به ضرورتِ هم نشینیِ جامعه شناسی با گروه های مردمی مداخله کننده در حل مسایل شان پرداختیم، و برای روشن شدن تفاوت ها، چنین مداخلات مردمی را با مداخلات دولت، بازار، آکادمی و دیگر نهادهای رسمیت یافته بر وضع جامعه مقایسه کردیم. به خود ایده جامعه شناسی اشاره کردیم که بیش از هر چیز ما را به خود جامعه متمرکز می کند و به حرکتها و فرصت های جامعه می اندیشد. توضیح دادیم که اگر چه تجربه این جلسه در محیطی متفاوت از محیط ایران کسب شده است، اما تا چه میزان درکی تطبیقی از مسایل اجتماعی در ساختاری دیگر دارای اهمیت است. و البته به این نکته هم اشاره کردیم که این تجربیات آنقدرها هم از وضعیت اجتماعی ما دور نیستند، چرا که مسایل اجتماعی پیوندی میان امر محلی و امر جهانی دارد و این تبادل تجربه می تواند به ما کمک کند تا هنگامی که به سمت حل مسایل مان در محیط خودمان می رویم، چشم انداز جامعه شناختی وسیع تری داشته باشیم. دست آخر نیز به مهمانان گفتیم 45 دقیقه شما فرصت دارد و 45 دقیقه جامعه شناسان، گفتگویی دوطرفه میان جامعه شناسی با گروه های مردمی.
استوارت دنیسون میخواست قبل از ارایه تجربیات روستای کیوانگالا، توضیحاتی در خصوص این نوع سفرهای آموزشی و گستردگی آنها بالاخص در کشورهای اروپایی گزارشی دهد: «گروه های مستقلی در اروپا وجود دارند که هر فردی با یک جستجوی ساده در گوگل میتواند آنها را پیدا کند. این گروه ها، با افراد و گروه های دیگری در نقاط مختلف دنیا که نیازمند کمک هستند ارتباط برقرار میکنند و نیروها و کمک هایی را به آن مناطق اعزام میکنند. در روستای کیوانگالا، فردی با نام موزس که تحصیلات دانشگاهی داشت و از وضع مالی خوبی هم برخوردار بود، سایتی راه اندازی کرده بود و رابط میان روستایشان با این گروهها بود. موزس از این طریق افرادی را برای آموزش به کودکان روستایش میآورد. موزس فردی بانفوذ در روستا، کشیش کلیسا و مدیر مدرسه بود. کیوانگالا سر روستای دوازده روستای کوچکترش بود و موزس ورود داوطلبان را در اختیار داشت. البته ورود به روستا کار بسیار سادهای بود و حدودا هیچ گزینشی انجام نمی شد، به واقع این گروه های اروپایی و طرفهای آفریقایی شان از ورود شما استقبال میکردند، حتی اگر شما میخواستید تنها یک هفته به آنجا رفته و آموزش زبان دهید، آنها استقبال میکردند. ما مستقلا با گروه های آفریقایی ارتباط برقرار کردیم و به آنجا رفتیم، ولی بچه هایی که از طریق گروه های اروپایی میروند، دست کم 20 روز در کمپ های شبیه سازی شده آموزش میبینند و آماده سفر به این نقاط محروم میشوند.
این نوع فعالیتها به نظام آموزشی بسیاری از کشورهای اروپایی هم وارد شده است. مثلا در یکی از این طرحها با عنوان project trust برای بچه های 17 تا 19 ساله پروژه هایی تعریف می شود تا بچه ها (پس از آموزشی مقدماتی به منظور آمادگی برای حضور در مناطق محروم دنیا) به آفریقا، آمریکای جنوبی، آسیا و حدودا هر جایی که بخواهند سفر کرده و کسب تجربه کنند. مفهومی در نظام آموزشی وجود دارد با عنوان Gap که به یک سال فاصله میان دبیرستان و دانشگاه اشاره دارد و 7 تا 8 درصد دانش آموزان اروپایی از این Gap استفاده میکنند. بچهها از این طریق به مناطق مختلف سفر میکنند و فعالیت هایشان را در زمینه های مختلفی اعم از آموزش، ورزش، زبان، و حتی کار بر روی مزارع ارتقا میدهند. به واقع وقتی 18 سالتان است، قاعدتا تخصصی ندارید و به جایش بیشتر انرژی دارید و این انرژی در این برنامه ها مورد توجه قرار میگیرد. من هم هنگامی که 18 سالم بود این شانس را داشتم که سال اول در دانشگاه قبول نشوم و از این Gap یکساله استفاده کردم. دانشگاهها و NGO ها استفاده از این فرصت های یکساله را بسیار تشویق میکنند. دلایلی که دانشگاه ها برای حمایت از این پروژه ها اعلام میکنند به درک بهتر از علایق شخصی، تجربه زندگی واقعی، تجربیات زبانی، شفافیت جوانان از خودشان برای تصمیم گیری در آینده، درک بهتر تفاوت های فرهنگی، کسب دیدی بین المللی با ایده شهروند جهانی و پیشرفت شخصی در حل مسایل ذکر شده است.»
در ادامه آزاده میرزایی به بیان آنچه در روستای کیوانگالا گذشت پرداخت و به شوکه شدنش در روزهای اول مواجه با کیوانگالا اشاره کرد: «ایدز در آفریقا مسئله ای جدی است. طبق آمار رسمی 7% مردم اوگاندا دارای HIV+ هستند، البته آمار غیررسمی بسیار بیشتر از این است. در مدرسه ما 25 دانش آموز دارای HIV+ بودند. تصور ما ابتدا این بود که هنگامی که به مدرسه می رویم قرار است که آموزش زبان بدهیم و البته تا میزانی هم به مسایل بهداشتی و کشاورزی بپردازیم. اما هنگامی که در موقعیت قرار گرفتیم برنامههایمان به هم ریخت، و حدودا هر آنچه که از دستمان برمیآمد بایستی انجام میدادیم. من معلم بچههای 4 تا 6 ساله بودم، بچه هایی که هیچگونه راه ارتباطی با آنها وجود نداشت. بچه های بزرگتر تا حدی زبان انگلیسی بلد بودند و امکان برقراری ارتباط وجود داشت. اما با بچه هایی اینقدر کوچک که زبانشان را بلد نیستی و برایشان غریبه هستی، گویا هیچ راه ارتباطی وجود نداشت. من سه روز اول فقط بچه ها را نگاه میکردم و آنها هر کاری دلشان می خواست انجام می دادند.
برای من که دانش آموخته تئائر بودم، مفهوم درام مقوله ای بود که به نظرم می توانست به کمکم بیاید. نزدیکترین فرم درام قابل استفاده در این قضیه هم رقص بود. رقص روایتی، اما بچه ها درکی از این قضیه نداشتند، و در این گروه سنی هم انتقالِ این مفاهیم حدودا غیرممکن بود. من شانسی آوردم که در iPad ام موزیکهایی داشتم، از زمانی که در مهدکودکی در ترکیه کار میکردم. از طرف دیگر توانستم از داوطلب دیگر در روستا اسپیکر کوچکش را قرض بگیرم، و بلاخره با این دو معجزه اتفاق افتاد. با پخش موزیک بچه ها به یکباره مجذوب شدند و توانستم ظرف 10 روز بچه ها را با رقص هدفدار به سمت آموزش حرکت دهم. با این روش من توانستم راهی برای نظم دهی و کنترل بر کلاس پیدا کنم.
استوارت در کلاس بچه های بزرگتر بود و از طریق ورزش و مفهوم فوتبال، شاید به شیوه ای خبیثانه، سرفصل های آموزشی را پیش میبرد. او در کلاس اش میگفت اگر کسی تکالیفش را درست انجام ندهد، یک کارت زرد میگیرد و اگر دوتا کارت زرد بگیرد، یا یک قرمز، اخراج میشود و نمی تواند فوتبال بازی کند و این مصیبتی بزرگ برای پسرها بود که از فوتبال کنار گذاشته شوند. آن هم در شرایطی که 50-60 نفر در کلاس بودند با یک توپ و شانس اخراج از فوتبال جدی بود. نکته جالب اینجا بود که بچه ها تلویزیونی نداشتند و فوتبالی دیده نمیشد، اما آنها نام فوتبالیست ها را میشناختند و حسابی هم تعصبات فوتبالی داشتند.
در کلاسِ کودکانِ 4 تا 6 سال تلاش برای آموزش درام به طور جدی پیگیری میشد. من فکر کردم لازم است تا بچه ها درکی از مفهوم قصه پیدا کنند. من دو جلسه به بچه ها توضیح دادم که قصه چیست. این کار خیلی سخت بود، چون به غیر از مسئله زبان، من دسترسی به داشته های فرهنگی شان نداشتم تا با کمک آن این مفهوم را توضیح دهم. در نهایت بعد چند جلسه آموزشی، تکلیفی به بچهها دادم که هر کدام داستانی بنویسند. بچه ها داستانهایشان را نوشتند و مضمون همه داستانها هم مشترک بود. اینکه صبح از خواب بیدار شدند، برای شخم زدن به زمین می رفتند، یا به آشپزخانه رفتند تا چیزی بخوردند و بعد به مدرسه آمدند و دست آخر هم به خانه برگشتند. تمامی داستانها همین مضمون را داشت، به غیر از داستان رابرت که یک تفاوت کوچک داشت. رابرت هم همین قصه را نوشته بود، اما گفته بود در راه مدرسه با یک خرس هم درگیر شده، شکستش داده بود و سپس به مدرسه آمده بود. مسئله این بود که آنجا اصلا خرسی نداشت. من خیلی خوشحال شدم که رابرت منظور من را فهمید، رابرت توانست آنچه هست را بشکند و آنچه در ذهنش است را به این روند اضافه کند و با این کار تغییری در این روال معمول ایجاد کند.
یکی از مسائل مهم در آن روستا این بود که مردم ایده ای برای تغییر نداشتند، مدلی نداشتند و ذهنها بسته و گرفتار وضعیتی بود که در آن قرار داشتند. با این حال یکی از افرادی که تلاش گسترده ای برای تغییر انجام میداد جاستین همسر موزس بود. جاستین زن فوق العاده ای بود. او در جامعه ای که زنان کاری جز بارداری و پخت و پز نداشتند، تلاش های گسترده ای برای بهبود وضعیت روستا انجام میداد. او در روستا یک انجمن زنان تشکیل داده بود و هفته ای یکبار زنان روستا را جمع میکرد تا درباره اینکه چگونه از این وضعیت بیرون بیایند صحبت کنند. جالب است که همیشه هم برنامه های این گروه شکست میخورد. برای مثال یک سال خوکچه خریدند که بر روی آن سرمایه گذاری کنند که خوکچه مرد. ایده های زیادی مطرح شد، مثل بافتنِ سبد و فروختن آنها، که البته زنان می بافتند، اما آنچه در نهایت آماده میشد شباهتی با سبد نداشت. جاستین زنی 30 ساله، معلم مدرسه، مادر 5 بچه خودش و 5 بچه ای که به دلایل مختلف و نداشتن والدین پیش او زندگی میکردند، رئیس انجمن زنان، مسئول داوطلب های خارجی که به روستا میرفتند و مغازه دار روستا بود. در جامعه ای که شما زن نمی دیدید، این زن حدودا همه جا بود و همیشه دیده میشد، اگر چه همیشه هم جاستین در اینکارها خیلی موفق نبود، مثلا خیلی مامان خوبی نبود، مغازه اش فروش نداشت، با این حال همواره کارهایش را ادامه میداد.
مداخله و اثرگذاری بر وضعیت روستا بیرون از مدرسه هم پی گیری میشد و اثرگذاری بیشتری هم داشت. ما متوجه شدیم که برای اثرگذاری بر روی بچه ها بایستی اجازه دهیم که بچهها نگاهمان کنند و وارد زندگی شخصی مان شوند و الگو برداری کنند. به هر حال ما افراد خارجی بودیم و برای بچه ها جذابیت داشتیم که چگونه زندگی میکنیم. نکته جالبی بود که با وجود اینکه ما و روستائیان هر دو در محیطی یکسان زندگی میکردیم، اما چون ما از قبل آموزشهایی دیده بودیم و ایدههای متفاوتی داشتیم، با همان امکانات روستا کارهایی انجام میدادیم با کارهای روستائیان متفاوت بود. ما به این نتیجه رسیدیم که بهترین تاثیر این است که بچه ها تفاوت رو ببینند، به حس کنجکاوی شان پرداخته شود و رضایتِ از کنجکاویشان، با یادگیریِ چیزهای جدید، تقویت شود. برای همین ما در خانه مان را باز کردیم و بچه هایی که نزدیک ما بودند، حدودا از بعد زمان مدرسه تا آخر شب، در خانه و حیاط خانه مان با وسایل ما بازی میکردند. بچه ها از دوربین عکاسی گرفته تا پختنِ کیک و ساختن ابزار شخم زنی کنار ما بودند. مثلا در شرایطی که بچه ها هنوز با دست زمین را ورز میدادند، ما با ساخت یک ابزار ساده چنگک مانند، تلاش کردیم تفاوتی در این قضیه ایجاد کنیم که موثر بود. یا در بخش آشپزی، در حالی که غذای اصلی مردم پختن موز خام بود. غذایی که هیچ مزه ای نداشت، ما تلاش کردیم با آرد ذرت که در آنجا فراوان بود کیک درست کنیم و نشان دهیم که برخی تغییرات کوچک نیازی به امکانات گسترده ندارد. اگر چه این تغییرات خیلی مورد موافقت و استقبال عمومی قرار نمیگرفت.
تلاش های موزس هم برای بهبود شرایط به محیط مدرسه محدود نبود. برای مثال موزس سرمایه ای را در اختیار کشاورز ماهری قرار داده بود و حمایتش میکرد تا در زمین های آنجا انواع مختلف میوهها و سیزیجات بکارد. البته مردم آنجا استقبال جدی از این تغییرات نمی کردند و برای مثال کسی ریحان نمی خرید و یا خودش چنین سبزیجات و میوه جاتی نمیکاشت، و افراد به همان محصولات قبلی بسنده کرده بودند. این در شرایطی بود که زمینهای آنجا آنقدر حاصلخیز بود که به تعبیری اگر سنگ هم می کاشتی، سبز میکرد. ولی با این حال برخی تغییرات محدود نیز مشاهده میشد، مثلا جسته و گریخته در بخشهایی از روستا دیده میشد که مردم گوجه فرنگی کاشته اند.
نکته آخر در این زمانِ محدودِ انتقالِ تجربیات به پروژه ای مربوط می شود که برای رفع بزرگترین مشکل روستا طراحی کردیم. ما در آن زمان به این درک رسیده بودیم که بزرگترین مشکل روستائیان ارتباطات ضعیف شان است و بایستی ارتباطاتشان را با دنیای بیرون گسترش دهیم. برای همین منظور برنامه ای را در سه بخش طراحی کردیم. در بخش اول 40 نفر از بچه هایی که قابلیت نوشتن انگلیسی داشتند را انتخاب کردیم، طی دو هفته به آنها نوشتن نامه را یاد دادیم، و از آنها خواستیم که خودشان را برای افرادی در دنیای بیرون از روستا معرفی کنند، و در نامه هایشان هم هر چیزی که دوست دارند از زندگی آن افراد بدانند، سوال کنند. در فاز دوم ما به عکاسی از این 40 نفر پرداختیم، به خانههایشان رفتیم و از اتاقهای شان عکس گرفتیم تا ضمیمه نامه کنیم. و در بخش سوم گفتیم که هر کس باید یک هدیه هم ضمیمه نامه اش کند. هدف ما در هدیه دادن این بود که احساس آن بچه ها نسبت به خارجی ها، که فقط باید از آنها چیزی بگیرند، با هدیه دادن و چیزی دادن، تغییر کند. البته آنها را توجیه کردیم که چیزی هدیه بدهند که برایشان مهم است و آنها هم از دُم گاو، تا پَر یک اردک، تکه ای از موهایشان، تکه ای از لباسشان که بریده بودند، دانه های لوبیا و ذرت و... را ضمیمه نامه هایشان کردند. به آنها قول دادیم تا افراد دیگری را در نقطه دیگری از دنیا پیدا کنیم تا پاسخ نامه های شما را بدهند، به شما بگویند چگونه زندگی می کنند، از آنها عکس بگیریم و آنها نیز به شما هدایایی بدهند.»
بحث که به اینجا رسید، فرصت را در اختیار حاضرین در جلسه قرار دادیم تا سوالات و نکات خود را بیان کنند. یکی از حضار از تاریخ شروع چنین اقدامات خیریه ای در اروپا پرسید که استوارت در پاسخ به تاریخ 50 ساله این گروه ها اشاره کرد. یکی از دیگر از حضار به جریان مالی پشت این نوع توریسم به آفریقا اشاره کرد و میهمانان در پاسخ اشاره کردند که به هر حال شما بایستی پولی برای رفتن به این مناطق داشته باشید. در برخی از این گروه های اروپایی وضعیت به این طریق است که بچه ها و خانوادههایشان از حدود یک سال قبل از اعزامِ بچه ها، ماهیانه مبلغی را به این موسسات می دهند و وقتی زمان اعزام می رسد، آن موسسه با پول خودشان آنها را راهی این سفرها میکند و در سفر نیز آنها را پشتیبانی میکند. برای نمونه اینکه مشاوران مختلفی در دور افتاده ترین مناطق آفریقا میآمدند، به روستاها سر میزنند و وضعیت بچه ها را رصد میکنند، و در صورت عدم تمایل بچهها به ماندن در آن مناطق، امکان برگشت بچه ها را فراهم میکردند. در مدتی که ما آنجا بودم دختری هلندی 17 ساله ای آمده بود که بعد یک هفته میخواست به خانه برگردد، اما خانواده اش در تماس تلفنی او را تشویق میکردند تا در محیط بماند و به کسب تجربه و مهارت و آموزش ادامه دهد، با این حال اگر او مصمم به برگشتن بود، از طرف مشاوران تدارک برگشتش فراهم میشد، که در نهایت هم به خانه برگشت. شاید بیشتر آنچه مد نظر اروپائیان، خانواده ها و گروه های اروپایی بود چنین امتیازاتی برای جوانانشان باشد تا منفعت مالی. چرا که بچه ها در آن سن و سال هم خیلی پولی برای خرج کردن نداشتند، و معمولا در کنار روستائیان و در محیط هایی که مردم روستا فراهم می کردند ساکن میشدند.
یکی دیگر از حاضرین پرسید که آیا می توان با توجه به وضعیت زندگی در روستا، این روستا را از نوع قبایل اولیه تاریخی نامید؟ در پاسخ میهمانان جلسه با مقایسه این روستاها با قومهایی در آفریقا مثل ماسائی های تانزانیا، وضعیت این روستا را بسیار متفاوت دانستند و اشاره کردند اصولا امکان ورود به آن قبایل نیز بسیار سخت و حدودا غیر ممکن است. روستای کیوانگالا با فرهنگ مسیحی و مسلمان، از نظر فرهنگی آمادگی حضور جوانان معمولا مسیحی را داشت. اما در آن قبایل هنوز فرهنگ قومیتی جدی است و به راحتی نمی توان به میان آنها وارد شد. در این روستاها به هر حال اطلاعات از بیرون میرسید، اما شاید بتوان گفت اطلاعات خیلی دیر میرسید. شیوه زندگی تغییر میکرد، اما بسیار دیر و با مقاومت زیاد و به ندرت تغییر میکرد. برای مثال با اینکه برخی از دانش آموزان روزانه 3 تا 4 ساعت زمان برای رسیدن تا مدرسه طی می کردند، اما تا به حال هیچ کس راه 2 ساعته روستا تا شهر را نرفته بود. میهمانان اشاره کردند که وقتی ما از این عدم میل به تغییر روستائیان سوال میکردیم، روستائیان میگفتند ما که هیچ وقت مثل شما نمیشویم، یعنی ما که هیچ وقت اروپایی و سفید پوست نمیشویم و زندگی که شما دارید را پیدا نمیکنیم. برای همین چه فرقی میکند که با چنگک زمین را وَرز دهیم یا با دستانمان؟ برخی مباحث پیرامون این موضوع مطرح شد که هنگامی چشم اندازمان دست یابی به یک الگوی ایده ال از زندگی باشد، گاهی چه بسا بیشتر نتایج منفی و بازدارنده حاصل شود. یعنی افراد چون به آنچه فکر میکنند مطلوب است دست نمی یابند، در نتیجه از هر تغییری دست برمی دارند. در همین مورد پیشنهاد شد که نگاه ما بایستی مبتنی بر حل مسئله باشد و فرهنگ حل مسایل بایستی در آن محیط جا بیفتد، تا افراد برای حل مسایل شان اقداماتی انجام دهند. شاید با رویکرد حل مسئله بتوانند برای مسائل شان همانند کار فرزندانشان بر روی زمین راهی پیدا کنند و بدین طریق پیش بروند.
یکی دیگر از حاضرین با اشاره به لبخندِ رضایتِ بچه های روستا (در عکسهای نمایش داده شده) پرسید که احساس این افراد نسبت به شرایطشان چیست؟ در پاسخ میهمانان اشاره کردند که آنها خوشحال اند، اما شاید جواب در جهل این افراد باشد. جهل از آنچه که در بیرون اتفاق میافتد. آنها اطلاعی نداشتند از اینکه در بیرون چه خبر است. این قضیه برای ما هم مسئله بود، خود ما گاهی می ترسیدیم که بگوئیم بیرون چه خبر است، نمیدانستیم که آیا گفتن این مطالب کمکی به وضعشان میکند یا اینکه اوضاع را بدتر میکند. میهمانان اشاره کردند که یکبار ما برای تشویق دانش آموزی که تکالیفش را خوب انجام داده بود، او را با خودمان به شهر بردیم. به او مبلغی دادیم و گفتیم هر چه دوست داری خریداری کن. او از شهر دونات خرید، آن را نخورد و با خودش به روستا آورد، در روستا میچرخید و آن را به همه نشان میداد.
در این سالها که مدرسه فعالیت میکند 10 هزار دانش آموز به مدرسه رفتند و فقط 2 نفر توانستند به دانشگاه برسند. فرصتها بسیار محدود است و جایی برای اشتباه کردن دانش آموزان نیست. خیلی از خانواده ها هم ارزش آموزش را نمیدانند. مدرسه نوعی زنگ تفریح در میان کار بود و یا زمانی که در مزرعه کار نکنند. مدرسه ای که ما بودیم، تنها مدرسه رایگان آن منطقه بود. وقتی به کلاس های اول نگاه می کردید، در هر کلاس دست کم 40- 50 نفر دیده میشد، اما وقتی به کلاس هفتم میرسید تعداد دانش آموزان به 7-8 نفر میرسید . بچه ها هر چه بزرگتر میشدند، خانواده ها هم ترجیح میدادند بچه ها در روستا کار کنند. البته کشاورزی هم به معنای تولید انبوه و یا برای فروش نبود، بلکه عمدتا در حد مصرف خودشان کشاورزی میکردند. با این شرایط گاهی اوقات موزس به خانه بچههای با استعداد می رفت و بچهها را با دعوا و کتک به مدرسه برمیگرداند. به طور کل فرصتها برای آموزش بسیار محدود بود. به راحتی بچه هایی که اشتباه یا خطایی می کردند به روستاهای شان برگرداننده می شدند. مثل پسری که به خاطر کتکی که از معلم خورده بود، از سر عصبانیت لباس های معلم را در توالت انداخته بود و یا دختری که به سمت فحشا حرکت میکرد و به بازارهای داخلی آنجا می رفت و میچرخید، به راحتی از محیط مدرسه کنار میگذاشتند. موزس می گفت بچه ها تا کلاس سوم هم برسند برای من بس است.
یکی از حاضرین از میهمانان خواست تا بگویند مردم روستا چه نگاهی به آنها داشتند؟ استوارت توضیح داد که مردم آنجا بسیار نگاه مثبتی به ما داشتند و در فرهنگ شان هم دیدن سفید پوست با خوش شانسی تعبیر میشد. به سفید پوستان موزونگو میگفتند و بسیاری اوقات همینطور که در خیابان اصلی روستا قدم میزدیم، از فاصله بسیار دور میشنیدیم کسی سلام میکند: "هی موزونگو" و دست تکان میداد. سوال دیگری مطرح شد در خصوص اینکه نوع این اقدامات خیرخواهانه از نوعی نگاه بالاسری غرب نسبت به جهان سوم حاصل نمی شود؟ و آیا این روند می تواند موثر باشد و آیا توانسته تا به حال موثر باشد؟ در پاسخ میهمانان به نوعی با تائید این مطلب اشاره داشتند که طبق برداشت ما این کار برای خود غربیان بسیار سود دارد و نوعی منفعت غربیان در آن دیده شده است. چرا که با این کار برای بچه های 16-17 ساله شان فرصت هایی را برای رشد، تجربه و یادگیری فراهم میکنند و تجربیات گرانبهایی را در اختیار فرزندانشان قرار میدهند. دوست دیگری نیز به این نکته اشاره کرد این نوع توریسیم آموزشی در نهایت همان مبحث توریسم است که نگاه خیرخواهانه هم به خودش گرفته است. از این منظر می توان آسیب های توریسم را برای این کار هم اشاره کرد. اضافه کردن باری اخلاقی و انسان دوستانه این مدل گشت و گذار را توجیه نمیکند. در نهایت این روند همین است که برخی بروند و بگردند و چیزهای عجیب و غریب ببینند و تجربه متفاوت داشته باشند و خاطره بسازند، ولی در نهایت هیچ تغییری در اوضاع و احوال و حل مسایل مردم آنجا ایجاد اتفاق نمی افتد، و مردم آن مناطق همچنان با فلاکت ادامه میدهند.
مبحث دیگری در خصوص مقایسه کار موزس با اقدامات همسرش جاستین مطرح شد. برخی مطرح کردند کار موزس با راه اندازی مدرسه، در اختیار گرفتن نهادهای مذهبی و سرمایه گذاری در کشاورزی و... به نوعی ساختن شبه دولتی در منطقه بود و تمرکز قدرت را برایش داشت. به واقع در چنین شرایط اسفباری در روستا، ساختن مدرسه چه اهمیتی دارد؟ آیا بهتر نبود راه جاستین برای حل مسایل پیگیری و تقویت می شد؟ راهی که مبتنی بر قابلیت های خود روستا طراحی شده بود و درصدد حل مسایل روستا با ایجاد گردهمایی ها و اقدامات خود روستائیان برنامه ریزی میشد؟ به واقع ساختن یک نهاد آموزشی تا چه میزان میتواند مسایل واقعی مردم آنجا را حل و فصل کند؟ در مخالفت با این نکته برخی مطرح کردند که آموزش زبان انگلیسی در کنار دسترسی به کامپیوتر و شبکه های جهانی وب فرصت بهره مندی از هزاران سرفصل های آموزشی در اینترنت را در اختیار فرزندان قرار میدهد و این مهم است که کودکان در سنین پائین متمرکز بر بحث آموزش های مقدماتی، آموزش زبان و بهداشت شوند، و البته این نکته نیز مورد مخالفت گروه اول قرار گرفت که به نوعی تاخیر انداختن مسایل موجود را در پی دارد و اینکه در نهایت بچه ها نیاز به آموزش تعدادی از قابلیت ها دارند، نه اینکه لزوما به ساختن نهادهای آموزشی و... سازمان یافته در روستا منجر شود.
یکی دیگر از شرکت کنندگان در جلسه در خصوص گروه های سیاسی در کیوانگالا پرسید. میهمانان در پاسخ اشاره کردند که گروه های سیاسی موجود در آنجا کلیسا بود که دست موزس بود و مسجد آنجا هم به شدت تحت کنترل موزس بود. برخی کشاورزها بودند که موافق اقدامات موزس نبوده و اساسا مخالف مدرسه بودند، چرا که نیروی کارشان را از دستشان میگرفت. میهمانان اشاره ای هم به تاریخ جنگ های اوگاندا کردند که باعث شد طی 10 سال همه چیز ویران شود، ولی حالا دوره آرامش است و قدرت ها پراکنده شدند و تمرکز قدرت مشاهده نمیشود. میهمانان اشاره کردند در این مناطق دولت مشاهده نمی شد و گروه های سیاسی و قدرتمند به همین گروه های داخل روستا و محدود به هر منطقه محدود بودند.
یکی دیگر از حاضرین در خصوص طبقات اجتماعی در کیوانگالا سوال کرد، میهمانان اشاره داشتند که در روستای آنها طبقات اجتماعی شکل نگرفته بود، همه در وضعیت نسبتا یکسانی بودند، پولی هم در روستا نبود. اما بین روستاهای مختلف تفاوت وجود داشت. مثلا در روستایِ نزدیک به کیوانگالا شرایط کاملا متفاوت بود. آنجا مردم در کنار دریاچه بودند و هر روز ماهیگیری میکردند و با فروش ماهی در شهر روزانه پول زیادی به دست میآوردند. همین وضعیت متفاوت اقتصادی و کسب درآمد، شرایط فرهنگی بسیار متفاوتی ایجاد کرده بود. در این روستا که ما دو روز در آنجا بودیم، روابط جنسی بسیار بازی وجود داشت، به نحوی که هیچ کس نمی دانست فرزندش برای کیست. مردها از ساعت 4 عصر به بعد و بعد از پایان کار تا دیروقت با پول فروش ماهی مشروب میخوردند و به این گونه روابط می پرداختند.
یکی دیگر از حاضرین پرسید اگر الان به آن موقعیت برگردید چه کارهایی انجام میدهید؟ آزاده میرزایی پاسخ داد که ما خیلی اوقات فکر میکنیم که کدام کارمان درست بود و کدام غلط؟ مثلا من ترسی داشتم که آیا باید آن بچه ها را با دنیای بیرون آشنا کنم یا نه؟ ترس داشتم که نوع زندگی من حس خواستن را در بچه ها ایجاد کند، و این خواستن و نرسیدنِ به آن خواسته ها، باعث درد در بچه ها شود. خواستن چیزهایی مثل لب تاپ، دوربین و چیزهایی از این دست که بچه ها نمیتوانستند داشته باشند. اما حالا فکر میکنم اگر دوباره برگردم با خودم صدها وسیله و ابزار جدید می برم و به آنها نشان خواهم داد.
دوست دیگری با اشاره به کارهای برخی جامعه شناسان و مردم شناسان مدت زمان این تجربه را نقد کرد که آیا با سه ماه زندگی در میان روستائیان کیوانگالا فرصت کافی برای شناسایی آنها داشتید؟ که میهمانان اشاره کردند شاید اگر یک جامعه شناس با دیدی جامعه شناسانه در این مدت در روستا بود، می توانست یافته های بهتری را استخراج کند، شاید این به بینش افراد بستگی دارد.
در نهایت این زوج ایرانی- انگلیسی دو پیشنهاد برای جمع داشتند. اول اینکه تجربه کنید و در کنار مطالعه حتما تجربه کنید که بسیار به شما دید خواهد داد و دوم اینکه تاثیر روشهای غیر مستقیم آموزشی همانند فوتبال و رقص و ... در آموزش بسیار موثرتر خواهد بود.