12362717 962672673791781 2352555794948460591 oسومین نشست گروه جامعه ‏شناسی تفسیری،دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 11 در سالن اجتماعات انجمن جامعه ‏شناسی ایران در دانشگاه تهران با حضور دکتر حسین ابوالحسن تنهائی، مدیر گروه انجمن تفسیری، بیتا مدنی، دبیر گروه،و دکتر ژاله توکلی والا، سخنران این نشست با«موضوع نقش معرفت طبقه فرادست در دگرگونی‏ های اجتماعی» برگزار شد. 

دبیر گروه جلسه را با معرفی توکلی والا آغاز نمود. وی از شاگردان استاد تنهائی و دارای درجۀ دکترای جامعه ‏شناسی مسائل اجتماعی ایران است. سپس دکتر حسین تنهائی برای ورود به بحث از تلفیق نظریه در بستر جامعه ‏شناسی معرفت و رابطۀ حساس میان آگاهی انسان و زمینه‏ های اقتصادی و اجتماعی سخن گفت. رابطه میان این دو پاره، یعنی آگاهی انسان با زمینه های اقتصادی و اجتماعی را فرم در قالب شیوۀ تولیدی، دورکهیم در قالب وجدان جمعی و مارکس در قالب طبقات اجتماعی مطالعه کرده بودند. تام دیدن واقعیت اجتماعی و پرهیز از تکه ‏تکه کردن آن پژوهشگر را به سوی بررسی هم‏ فراخوانی زمینه ‏های معرفتی و ساختار اجتماعی و اقتصادی هدایت می‏ کند.

آنگاه، توکلی والا سخن خود را آغاز کرد. او گفت: امروزه از کوششهای کشورهای پیرامونی رسیدن به توسعه یافتگی است و کشورهای کانونی درپی توسعۀ بیشتر هستند. اما جوامع پیرامونی با وجود کوششهای بسیار توفیق لازم را برای این هدف کسب نکرده اند. براساس اصول پژوهش طبیعت گرایانه «جامعه شناسی فرود به زمین» یا «رویکرد طبیعت گرایانه» واکاوی علل این تأخر نه با متغیرهای بیرونی که با تأکید بر متغیرهای درونی انجام میشود، زیرا پیوند متغیرهای درونی با بیرونی به مثابه پیوند زیرساخت با روساخت اجتماعی است. از این رو، با رعایت اصول پژوهش پارادایم تفسیری علت تأخر مذکور در گونۀ پیوند دیالکتیکی انسان با جامعه در بستر واقعیت مورد کندوکاو قرار می گیرد. بستر زمینه ساز این پیوند گونۀ معرفت اجتماعی انسان است و سرمایه های بوردویی، سرمایه نمادین و فرهنگی، به مثابه ابزارهای کمکی برای تکامل معرفت یا شناخت عمل می کنند. حال پرسش این است که با وجود بهره مندی طبقۀ فرادست جوامع پیرامونی از سرمایه های مذکور و کوشش درجهت توسعه یافتگی چرا به هدف نرسیده اند؟ پاسخ این پرسش را با تکیه بر تئوری قشربندی اجتماعی استاد تنهائی و البته با تأکیدی بیشتر بر تئوری معرفت اجتماعی ایشان پی می جوییم، یعنی با تبیین هم فراخوانی نظام معرفتی طبقۀ فرادست با توسعه یافتگی جامعه.

وضعیت ساختاری جوامع پیرامونی نشانگر نقش بسیار طبقۀ فرادست در فرگشت های اجتماعی است. تنهائی در تئوری قشربندی خود جوامع کم همیار را به دلیل تمرکز قدرت سیاسی و ثروت ملی در نظام اجتماعی تقسیم کار، چگونگی مدیریت جامعه و استفاده از ثروت و قدرت به دو طبقۀ آرمانی فرادست و فرودست تقسیم کرده است. فرادستان اهرم های اصلی تقسیم کار، قدرت سیاسی، ثروت ملی و مدیریت جامعه را دراختیار دارند و فرودستان با وجود تولیدکنندگی معیشت جامعه در مدیریتِ قدرت و ثروت جامعه فاقد اختیارند. استاد تنهائی برای انضمامی نمودن مفهوم طبقه که بسیار انتزاعی و گسترده است و نیز پرهیز از تقلیل گرایی، هر یک از طبقات فرادست و فرودست را به چهار قشر تقسیم کرده است: قشر اصلی، فرعی، حاشیه ای و بیرونی. ویژگی اصلی قشر اصلی طبقۀ فرادست دراختیار داشتن قدرت سیاسی، ثروت ملی و مدیریت جامعه است. قشر فرعی در اشکال روساختی و فرهنگی دارای مشاغل مهم در نظام تقسیم کار است و کارویژۀ اصلی اش کارگزاری و اجرای اهداف قشر اصلی است. قشر حاشیه ای دارای مشاغل رسمی مورد تأیید فرادستان هست، اما بیرون از نظام تقسیم کار قرار دارد. اعضای این قشر از قشرهای اصلی و حاشیه ای طبقۀ فرودست برای خدمت رسانی به طبقۀ فرادست مهاجرت داده می شوند و همواره تلاش می کنند تا موقعیتی ممتاز برای خود کسب کنند. فرادستان نیز با آگاهی از نیازهای قشر حاشیه ای در هنگام لزوم آنها را به خدمت می گیرند. اعضای قشر بیرونی معمولاً از جوامع دیگر به درون نظام اجتماعی وارد میشوند یا واردشان می کنند. کارویژۀ اصلی آنها بنا بر مقتضیات زمان کمک به فرادستان در برخی روابط خارجی است. در این تئوری، وجه تشابه و تمایز قشرهای یادشده در هر طبقه گونۀ شناخت است. شناخت، نوع پیوند دیالکتیکی انسان با جهان هستی را شکل می دهد. معرفت اجتماعی زیرساختی است که با پرکسیس انسان به وجود می آید به واسطۀ آگاهی از قواعد جهان هستی و فهم اجتماعی از آن انجام میشود و روساخت را می آفریند. در عین حال، روساخت براساس اصول دیالکتیک چنداسلوبی با میانجیگری انسان بر زیرساخت تأثیر متقابل می گذارد و پایداری و ثبات آن را افزون تر می کند. اما مسئلۀ مهم اجتماعیِ جوامع پیرامونی در بسیاری از موارد تاریخی نبود پرکسیس است. در این صورت، جامعه در بند ایدئولوژی ها و انتظارات پدرسالارانه محبوس می ماند و ازخودبیگانه میشود. در این وضعیت، زیرساخت با پارادکس های زیادش مانع پرکسیس است. در تئوری معرفت شناسی استاد تنهائی شش گونه شناخت اجتماعی از هم متمایز شده اند که در اینجا فقط به سه گونۀ آن استناد میشود. «شناخت کودکانه»، «شناخت عامیانه» و «شناخت علمی». این سه گونه شناخت نشانگر سه دورۀ تاریخی از زندگی اجتماعی انسان از فهم اصول و مراتب روابط متقابل در جهان هستی است. مطابق قواعد جهان هستی، انسان برای بهبود کیفیت زندگی خود ناگزیر از زیستن با جهان است. زیستن با جهان تنها با پیوند دیالکتیکی چنداسلوبی فاصله میان عینیت و ذهنیت امکان پذیر است تا بتوان تمام پدیده ها را به سان شی نگریست و برای تغییر آن کوشید. این به معنای والایش شناخت یا شناخت والایش یافته است. شناخت اجتماعی ویژۀ انسان و به معنای فهم قواعد و قوانین پیوندهای پیچیده میان پدیده های جهان هستی است. کیفیت مهم شناخت افزودن بیشتر به آنچه تاکنون می دانستیم است. درنتیجه درمی یابیم معانی ای که از شناخت کهن به دست آمده اند، ممکن است نادرست باشند و باید از نو بررسی شوند. چگونگی افزودن به دانسته ها و توانایی بررسی شناخت های کهنه به تعریف عناصر تشکیل دهندۀ اصول موضوعۀ شناخت بستگی دارد. این عناصر براساس تعریف گولدنر عبارت اند از: «انسان» و «جامعه». تنهائی برای توضیح و تبیین انواع کنش مانده یا تازه عنصر سومی را افزود که با تلاقی دو عنصر قبلی گونه های متفاوت کنش به وجود می آیند و آن «پیوند متقابل انسان و جامعه» است. رابطۀ این سه عنصر دیالکتیکی است. سرچشمۀ شناخت اجتماعی طبقۀ فرادست نیز در تعریف این سه عنصر نهفته است؛ تعریفی که آنها از «انسان»، «جامعه» و «پیوند متقابل انسان وجامعه» می کنند. ابتدا باید دریافت که فرادستان انسان را چگونه تعریف می کنند. روسویی؟ لاکی؟ اسپینوزایی؟ یا هابسی؟. باور و تکیه به هر یک از این تعاریف بر شناخت و تعریف «جامعه» به عنوان ساختی محیط یا فرایندی تغییرپذیر تأثیر می گذارد. همچنین، بر دیدگاه ما درخصوص نوع رابطۀ انسان با جامعه اثرگذار است: که در عمل رابطۀ یکسویه و عمودی مورد تأیید جمع قرار می گیرد یا رابطۀ دوسویه. از پیوند دیالکتیکی این سه المان مفروضات مسلم به وجود می آید که با نظام ذهنی و روان شناختی افراد پیوند هم فراخوان دارد. تنهائی با مکانیسم شناخت اجتماعی براساس گونۀ کنش های اجتماعی در اشکال کنش پیوسته و واکنش چرخشی سه نوع شناخت مبتنی بر اصول موضوعه را شناسایی و عرضه نموده است: شناخت کودکانه، شناخت عامیانه و شناخت علمی. در این تئوری، ذهن در تناسب با نوع شناخت اجتماعی در قالب کردارهای اجتماعی آشکار می شود که به دو جهت متفاوت میل می کند: واکنش چرخه ای و ساختارشدگی یا برسازی کنش. کنشی که در جهت برسازی یا ساختارشدگی باشد در دستگاه نظری بلومر در «سطح سازمان شخصی» مورد بحث و بررسی قرار می گیرد و کنشی که در جهت واکنش چرخه ای باشد در «سطح سازمان روان شناختی» باقی می ماند و نانمادی عمل می کند. ذهن در سطح سازمان شخصی قابلیت رشد دارد، زیرا معیار ارزیابی های انسان واقعیات مبتنی بر عقلانیت و منطق است و امکان پایبندی به اصول اخلاقی و عمل براساس آن را فراهم می کند. به همین روی، از نظر این ذهن، جهان تنها بازنمود تفاوت ها است. پس، با ایجاد توازن میان دو پارۀ I و me سوگیری های اجتماعی بارور و خلاقانه میشود و چگونگی روابط اجتماعی با دیگران از نوع همبستگی. برعکس، ذهن مانده در سطح سازمان روان شناختی به دلیل فقدان یا ضعف بسیار شدید عقلانیت قادر نیست واقعیت جهان هستی و تفاوتها را بفهمد و درک نماید. لذا، ممکن نیست بتواند براساس اصول اخلاقی عمل نماید، زیرا نوع رابطۀ اجتماعی افراد با همدیگر مبتنی بر وابستگی و همزیستی است. در رابطۀ مبتنی بر وابستگی، انسان محتاج است و رابطه تنها برای تأمین نیاز است. تنهائی نخستین و ابتدایی ترین گونۀ شناخت را در تئوری معرفت اجتماعی خود «شناخت کودکانه» معرفی می کند، رشد ذهن در مرحلۀ آغازین قرار دارد و انسان همانند کودک باورها، عقاید و پیش فرضهای خود را بی همتا و مرکز دنیا به حساب می آورد. این شناخت بر تقلید و نقش بازی مبتنی است. فرادستان دارای شناخت کودکانه همانند کودک تنها یک نقش را در برابر خود می فهمند. به همین سبب، قادر نیستند به خود به سان ابژه بنگرند. لذا، بازنگری «خود» انجام نمی شود. ذهن فرادستانِ جوامع پیرامونی در مراحل آغازین رشد، شناخت اجتماعی و نتیجه گیریهای اعضا به سبب فقدان آگاهی کافی و لازم از قوانین جهان هستی به شناخت اجتماعی کودک شباهت بسیار فراوانی دارد. تشابه از آن روی است که در هر دو، ارزیابی ها نه برمبنای عقلانیت و منطق که بر مبنای حس، احساس و عواطف انجام میشود. نگاه آنها در طول عمر به جهان هستی و باورها و اعتقاداتشان با کمترین تغییرهمراه است، به همین جهت تحمل نقد باورها و عقایدشان را ندارند و فاقد تساهل و مدارای اجتماعی اند. ازآنجا که برای آنها عادت به کهنه ها اعتیادآور شده است، فاقد توانایی خلق تازگی ها هستند. ارمغان این گونه شناخت اجتماعی نزد فرادستان در زندگی جمعی و اجتماعی بی مسئولیتی و بی توجهی به انسان و انجام کار، بی توجهی به درست و منطقی بودن و اخلاقی بودن کار و نتیجۀ کار است. به دلیل این وجوه اشتراک و هم پوشانی های شناختی و کرداری است که تنهائی این نوع شناخت را کودکانه می نامد. برقراری یا قطع رابطه بر مبنای حس و احساس موجب توقف رشد ذهن، تضعیف پیوند انسان با خودش و دیگران میشود و فرد برای رهایی از رنج این ضعف یا به دشمن تبدیل میشود یا بی عاطفگی. این افراد به دلیل فقدان شناخت برای فهم اصول تخالف و تغایر مستتر در دیالکتیک جهان هستی با فروکاهیدن در آگاهی کاذب طبقاتی خود توانایی تبدیل تضاد مخرب به سازنده را ندارند و دیالکتیک فرگشت جامعه را ناقص و فلج می سازند، کنش نابارور را درپیش می گیرند و جامعه را به تباهی می کشانند. تا این تباهی به کجا رسد! آنچه در درازای حیات خود هیچ از آن یاد نمی کنند، حرمت نهادن به نوع انسان، آزادی، رهایی و امنیت او و متعاقباً داشتن عدالت و رعایت انصاف است و قابلیت بسیاری را برای برقراری و تحکیم استبداد، فرهنگ سکوت و شکل گیری و گسترش منش های نابارور و رابطۀ استثماری دارند. فرم به منش نابارور، منش خودکامۀ سادیستی- مازوخیستی می گوید. با این اوصاف، تغییرات کم به کیف که شاخص مهم توسعه یافتگی است به وجود نمی آیند. تنهائی دومین نوع شناخت اجتماعی را «معرفت عامیانه» با دو شکل «بهنجار» و «نابهنجار» معرفی میکند. با تثبیت شناخت اجتماعی عامیانه فرد، گروه یا طبقه پس از شناخت هنجارها و سنت های رایج بدون بازنگری منطقی شیوۀ همانندسازی را درپیش می گیرند و داده های فرهنگی را بدون پرسشگری می پذیرند. این شناخت چه از نوع بهنجار و چه نابهنجار انسان را حتی با وجود برخورداری از ثروت شخصی، پایگاه اجتماعی ممتاز به سوی «ساختارشدگی عامیانه یا از گونه ساخت اجتماعی سرسخت» می کشاند، زیرا با تضعیف فاعلیت منِ اجتماعی غالب می شود و پیوند انسانی به پیوند ابزاری تبدیل می شود. تنهائی، مکانیسم عمل این نوع شناخت را با اصطلاح بلومری واکنش چرخه ای توضیح می دهد، زیرا با وجود توانایی نقش گیری، انسان باز هم درگیر و در بند است. در بند کنترل همیشگی دیگران. به این ترتیب، میان دو پارۀ من و من اجتماعی توازن برقرار نمی شود و بازنگری «خود» ناقص و سوبژگی انسان محبوس و محصور در این بند می ماند. بنابراین، چه رشد ذهن و «خود» متوقف شود و ناقص بماند و چه اصلاً رشد نکند، نتیجه برای جامعه یکی است: آشفتگی اجتماعی، تعمیق و گسترش نابرابری در سطوح جامعه و عقب ماندگی. تنها شناخت استعلایی از سه گونه معرفت یادشده در تئوری تنهائی، شناخت علمی است. معرفتی مبتنی بر عقلانیت، منطق، سند، مشاهده و مطالعۀ مستقیم. این شناخت بستر مناسبی است برای ظهور اخلاق و وجدان. در این مرحله از رشد ذهن و «خود»، ملاک عمل فرد تطبیق آن با موازین قانونی و اصول اخلاقیِ انسان محور است. عقل یا تحلیل پرگمتیستی میتواند با داور درونی، یعنی وجدان توأمان و همزمان عمل کند. این انسان میتواند علاقه اش را از سطوح خرد به سطوح میانه و کلان معطوف نماید. فرادستان دارای شناخت کودکانه و عامیانه به دلیل فقدان اخلاق و درک صحیح و واقع بینانه از تفاوت های زمانی و مکانی با جنگ افروزی میان دیگران درپی تأمین امیال خود می افتند. از نظر فروید انسانی که نتواند تفاوت موقعیتها و زمانها را درک کند، بیمار است و ایده آل هایی که سبب ناهمگونی و جنگ میان ملتها شود و شعله افروز نفرت باشد، لذتی نارسیستی است. از تئوری معرفت شناسی تنهائی نکات زیر دریافت میشود. 1) رشد ذهن با رشد عقلانیت و اخلاق در توازی است. 2) هنگام شکل گیری شناخت اجتماعی، ساختار از طریق نظام روان شناختی با آگاهی، چه کاذب و چه راستین، آمیخته میشود و از تقابل جامعه و ذهن، «خود» که عنصر اساسی آگاهیومعرفت است به وجود می آید. 3) فرادستان زمانی میتوانند جامعه را به سوی توسعه هدایت کنند که در مقابل خویش قرارگیرند و خود را در جایگاه ابژه بازنگری کنند و این با گذر از مراحل معرفت کودکانه و معرفت عامیانه میسر است. 4) گفتمان مسلط در فضای شناختی کودکانه و عامیانه زور، سلطه و خشونت است. 5) از نظر تنهائی، هم سو با نظر مارکس، مید، بلومر، فرم، راه رهایی جهان، والایش و استعلای شناخت و تنظیم کنش و کارکرد ذهن با قواعد دیالکتیک تکمیلی و خلاق است. در پایان جلسه ضمن پاسخ به پرسشهای حاضران، دکتر تنهائی به این نکته اشاره کرد که جامعۀ امروز را از گونۀ منِ اجتماعی در نظریۀ مید می داند. جامعه ای که بین بازی ساده و بازی پیچیده در نوسان است و به مرحلۀ دیگر تعمیم ‏یافته نرسیده است. وی افزایش تفکیک کارکردی را زمینه ‏ساز قدرت بازدارندۀ قدرت به شمار آورد که از تمرکز آن جلوگیری به عمل می ‏آورد و مکانیسم ‏های ساختاری تمرکز قدرت را تغییر می‏دهد.