گروه علمی- تخصصی مطالعات توسعه انجمن جامعهشناسی ایران در تاریخ چهارم اردیبهشت سال جاری نشستی با مدیریت دکتر محمدجواد زاهدی مازندرانی و با عنوان «رسالت اقتصاد در جمهوری اسلامی ایران، رفاه و توسعه کدامیک؟» برگزار کرد. سخنران این نشست مصیب دوانی، کارشناس اقتصادی و مالی بود به بررسی عوامل عمده منتهی نشدن برنامههای اقتصادی جمهوری اسلامی ایران به توسعه پرداخت.
دوانی ضمن تعریف مفاهیم توسعه و رفاه، با وام گیری از اندیشه و تحقیقات مرحوم دکتر حسین عظیمی و استفاده از برخی مطالب جمعآوری شده از جراید سالهای 83 و 84 گفت: رسالت اقتصاد در جمهوری اسلامی ایران با توجه به اظهارات کارگزاران سیاسی و اقتصادی سمت و جهت گیری رفاه خواهانه دارد، نه توسعه خواهی. رفاه و توسعه دو متغیر همبسته هستند که همبستگی آنها منفی است، همانند دو متغیر قیمت و تقاضا، یعنی هر چه بر قیمت افزوده شود از تقاضا کاسته میشود، هرچه متغیر رفاه را در جامعه افزایش دهیم، متغیر توسعه به جهت معکوس حرکت میکند یا حتی متوقف میماند. فاکتورهای رفاه یا خدمت رسانی به جامعه طبق تعاریف استاندارد این است که یک نفر از مسکن، غذا و پوشاک برخوردار باشد، یعنی مسکنی داشته باشد که در آن زیست کند و شب در خیابان نخوابد، حداقل یک وعده غذای گرم در روز بخورد و و پوشاکی داشته باشد که به تن کند. این فرد در رفاه نسبی قرار دارد. از این منظر یک نفر که در روستا زندگی میکند از این سه فاکتور رفاه برخوردار است ولی روستا توسعه یافته محسوب نمیشود، اما فردی که در شهر زندگی میکند هر چند از فاکتور غذا با کیفیت آن روستایی نیز برخوردار نباشد ولی در محیطی توسعه یافتهتر زندگی میکند.
سخنران این نشست با اشاره به یک سوال اساسی که چرا با وجود ایجاد امکانات رفاهی و خرج نمودن پول در کشورهای آسیایی، آفریقایی، اکثر آنها مجدداً رفاه خود را از دست میدهند؟ افزود: تحقیق فولکرنین هاوس اقتصاددان برای یافتن پاسخ این سوال اساسی در حیطه و در مورد کشورهای عربی انجام شد که نتیجه آن پژوهش این بود که فرار مغزها، حکومتهای مستبد و اقتصاد هزار فامیل از علل توسعه نیافتگی کشورهای عربی است.
وی در ادامه به بیان تعاریف علمی توسعه و رفاه پرداخت و گفت: توسعه زمانی به وقوع میپیوندد که حداقل چهار حادثه رخ دهد: نهادها تغییر کنند، بنیادها (روابط) دگرگون شوند، تمامی شاخصها متناسب رشد کنند و از همه ظرفیتها و پتانسیلها استفاده بهینه صورت گیرد. جامعه توسعه یافته، جامعهای است که اساساً برای تولید به مبانی نوین میاندیشد و این در حالی است که جامعه توسعه نیافته هنوز توان این کار را پیدا نکرده است. این مبانی عبارتند از: اول، انسانهای دارای ذهنیت مناسب توسعه گرا، دوم انسانهای آموزشدیده برای توسعه، سوم سرمایه، چهارم مدیریت و پنجم نظام مناسب اقتصادی. به عقیده هرزبرگ که از صاحنظران حوزه مدیریت است، وقتی ما نیازهای فیزیولوژیکی و امنیتی انسانها را رفع میکنیم، از میزان نارضایتی افراد کاسته میشود، ولی وقتی شرایطی فراهم میکنیم که نیازهای بالاتر انسانها پاسخ داده شود، رضایت ایجاد میشود. در مورد اول (یعنی رفع نیازهای فیزیولوژیکی) عوامل بازدارنده را از بین میبریم ولی درمورد دوم (یعنی ایجاد رضایت) عوامل انگیزاننده ایجاد میکنیم. مورد اول را اقدام رفاهی و مورد دوم را اقدام توسعهای میگویند. اقداماتی مانند تثبیت قیمتها، کمکهای کمیته امداد و یارانههای نقدی، همه از نوع اول هستند.
او اضافه کرد: در واقع توسعه خروج از لفاف است، یعنی خارج شدن از نظام موجود را توسعه میگویند. خروج از این لفاف در سه مرحله انجام میشود: انباشت منابع، بسیج منابع و ادغام یا انسجام منابع. بنا به تعریف مرحوم دکتر عظیمی از توسعه، توسعه اساساً بحث تحول بنیانی است، وقتی از توسعه صحبت میکنیم، میدانیم که در فرایند توسعه، جامعۀ کهن از بین میرود. به عبارت دیگر، همیشه در بحث توسعه با یک مرگ نظام کهن و تولد یک جامعۀ جدید مواجه هستیم. حداقل مساله این است که انتظار میرود در فرایند توسعه درآمد سرانه از حدود 2000 دلار فعلی به 20هزار دلار افزایش یابد. خلاصه تعاریف به عمل آمده از توسعه حاکی از این است که باید از حداکثر ظرفیتهای جامعه و از تمام نیروهای اجتماعی استفاده شود تا توسعه تحقق یابد و در غیر این صورت توسعه محقق نمیشود.
سخنران در ادامه به نقل از برخی صاحب نظران گفت: دلارهای نفتی اگرچه میزانی از رشد را در اقتصاد ایران ایجاد کرده اما برخلاف انتظار این رشد در موارد معدود به توسعه انجامیده است. از این منظر، نوسانات انتظار نرخ رشد، ضعفهای مفرط اقتصادی، وجود بالای تورم و بیکاری در کشور و ... از جمله نکات مهمی است که نشان میدهد رشد در اقتصاد ایران، توسعه ایجاد نکرده است.
دوانی عوامل عمده عدم راهیابی ایران به توسعه و منتهی نشدن برنامههای اقتصادی جمهوری اسلامی ایران به توسعه را در سه دسته به شرح ذیل برشمرد: اول: چیرگی باورها، دیدگاهها و تفکرات مغایر با توسعه و قانونمندیهای آن. دوم: فقدان طرح و خطوط راهنمایی فراگیر و همه جانبه توسعه اقتصادی – صنعتی، سوم: عملکردهای اجرایی و اتخاذ سیاستها و رویکردهای متغیر و متناقض، شیوههای تصمیمگیری مقطعی و موضعی و موردی، گزینش رهیافتهای بخشی به جای کلان نگری برای حل و فصل مسایل و تنگناهای توسعه و در پایان برتری دادن به امر توزیع درآمد بدون تکیه بر افزایش تولید و ارتقای کارایی و بهره وری ( به طور کلی تاکید بر سیاستهای رفاهی مقطعی به جای سیاستهای توسعهای بلند مدت).
در پایان این نشست، برخی از حاضران به طرح سوالها و دیدگاههای خود پرداختند
روز دوشنبه دوازدهم اسفندماه سال 1390 در گروه علمی تخصصی مطالعات توسعه انجمن جامعهشناسی ایران نشستی با عنوان موانع معرفتی توسعه در ایران برگزار شد که در آن محمدعلی مرادی به ایراد سخن پرداخت.
خلاصه ای از سخنرانی وی را در ادامه می خوانید:
توسعه به عنوان یک ایده از دورانی در زبان فارسی نشأت گرفت که اندیشمندان ایرانی با موضوع عقب ماندگی ایران نسبت به جوامع اروپایی پی بردند. این موضوع خود را با پرسش عباس میرزا در مقابل فردی فرانسوی نمایان کرد. اما پیگیری پرسش عباس میرزا وجه دولت محور به خود گرفت و به تدریج ایده توسعه تبدیل به مفهوم و از آنجا به تئوریهای توسعه متأثر از دستگاه مفهومی و ساختار آکادمیک غرب شد و عملاً به ایدئولوژی به مثابه پیکار مبارزاتی تبدیل شد. این تئوریها برآمده از فاعل شناسای دیگری بود و هرگز از جنبه تئوری دانش، پرسش از اینکه فاعل شناسای ایرانی کدام است، صورت نگرفت و موضوع خود آگاهی که پیش شرط امر توسعه بود به بحثی جدی تبدیل نشد و از آن طریق هرگز این پرسش طرح نشد که تئوری های توسعه و اقتصادی بر پایه انسان شناسی فلسفی خاص است و باید قبل از هرچیز پرسش «انسان ایرانی چیست» سامان می یافت و آنگاه بر این پایه جزئیات مناطق ایران پرداخته می شد و آنگاه بر امر توانمندی انسان ایرانی کوشش می شد .
گروههای علمی-تخصصی جامعهشناسی تاریخی، مطالعات توسعه، فرهنگ و جامعه انجمن جامعهشناسی ایران با همکاری «انسانشناسی و فرهنگ» روز دوشنبه هفتم آذر ماه سال 90، سمیناری را با عنوان «بررسی اقتصادی-اجتماعی جنبش وال استریت» برگزار کردند که در آن دکتر ناصر فکوهی، محمد مالجو، دکتر فریبرز رئیس دانا، محسن حکیمی و علیرضا ثقفی حضور داشتند و به بحث و ارائه نظر پرداختند. آنچه در پی میخوانید گزارش این نشست است که توسط تانیا تجلی و رحمان بوذری تهیه و در روزنامه شرق به چاپ رسیده است:
جنبش ضدوالاستریت از نگاه کارشناسان ایرانی
دوشنبه هفتم آذر 1390 تاخیری چند دقیقهای برای حضور در نشست تحلیل اجتماعی-اقتصادی جنبش ضدوالاستریت کافی بود که حضار نهتنها صندلی که حتی جایی برای ایستادن و نشستن بر زمین هم پیدا نکنند. نشست «بررسی و تحلیل اجتماعی-اقتصادی جنبش ضد والاستریت» دوشنبه هفته گذشته در حالی در تالار انجمن جامعهشناسی ایران در دانشکده علوم اجتماعی برگزار شد که به گفته برگزارکنندگان آن، پیش از این قرار بود این نشست در تالار شریعتی این دانشکده برگزار شود، اما امکان این کار فراهم نشد و ناگزیر در تالاری کوچک با فضایی محدود جلسه به انجام رسید. با این همه فضای کوچک تالار هم مانع از آن نشد تا علاقهمندان به این جلسه نیایند. در این نشست که با حضور علیرضا ثقفی، محسن حکیمی، فریبرز رییسدانا، ناصر فکوهی و محمد مالجو برگزار شد، هر یک از سخنرانان حدود یک ربع به سخنرانی درباره جنبش ضد والاستریت، اهداف و چشمانداز آن پرداختند و درنهایت جلسه با پرسش و پاسخ دانشجویان و استادان به پایان رسید. پرسش و پاسخی که در آن عمدتا به دلیل شلوغی فضا و ازدیاد جمعیت حاضر، گاه حاشیهها بر متن غلبه داشت. در ادامه متن سخنرانی هر یک از استادان بهصورت جداگانه میآید و در اینجا به برخی از پرسش و پاسخها میپردازیم. پرسش و پاسخهایی که همچون خود سخنرانیها حاوی نکات مهمی درباره والاستریت و عواقب بحران جاری بود.
جنبه اثباتی جنبش هنوز شکل نگرفته است
یکی از حاضران از محسن حکیمی درخصوص نظام جایگزین سرمایهداری سوال کرد و حکیمی در پاسخ به وی گفت: من ضدسرمایهداری بودن را جنبه سلبی این جنبش میدانم و طبیعی است که جنبه اثباتی آن هنوز شکل نگرفته است. آنچه شما میگویید مربوط به جنبه اثباتی است. اکنون جنبش در مرحلهای است که مناسبات سرمایهداری را نفی میکند. براساس آنچه از سوال شما فهمیدم ظاهرا بر این باورید که سرمایهداری خودپو است و میتواند بحران را پشت سر بگذارد. برعکس، من هیچ مزیتی برای سرمایهداری قایل نیستم و امیدوارم جنبش هرچه زودتر بتواند از این نظام انسانکش و انسانستیز بگذرد. من به هیچیک از نظامهای بدیلی که تاکنون بهعنوان جایگزین سرمایهداری اشاره شده و از نظر تاریخی شکستخورده اعتقاد ندارم. البته افق سوسیالیستی پیشروی ماست اما سوسیالیسم باید از دل جنبش به وجود آید. من به نظام از پیش تعیینشدهای که تاریخ هم بطلان آن را نشان داده اعتقاد ندارم. از دل جنبش باید شکل جدیدی از سوسیالیسم بیرون آید.
اعداد و ارقام نمادین ولی واقعی هستند
در ادامه نشست، یکی دیگر از حضار با بیان اینکه در یک فضای آکادمیک شنیدن آمار و ارقام بدون ذکر منبع مایه تعجب است، پرسید ایندرصدها از کجا آمده است؟ محمد مالجو در پاسخ گفت: ایندرصدها در عین آنکه نمادین هستند ولی رگههایی از واقعیت را در خود دارند. مراد از 99درصد آن نیست که محاسبهای صورت گرفته باشد بلکه مراد از 99درصد اکثریت و منظور از یکدرصد اقلیت است. اکثریت بازنده نوعی از سازماندهی اجتماعی هستند که قاعدتا به اسم سرمایهداری میشناسیم. در سرمایهداری سود حرف اول را میزند و همه چیز را به کالا تبدیل میکند. اما نکته مهم آن است که سرمایهداری سه «ناکالا» را تبدیل به کالا میکند. سه چیزی که کالا نیستند اما سرمایهداری در مورد آنها دچار توهم کالاانگاری است: کار، طبیعت و پول. وقتی کار به کالا تبدیل میشود، هویت انسانهایی که صاحب نیروی کار هستند، لگدمال میشود. وقتی طبیعت در معرض فروش گذاشته میشود، محیطزیست همه انسانها در معرض خطر قرار میگیرد. وقتی پول تبدیل به کالا میشود، اگر از کارگران هم بگذریم امنیت صاحبان سرمایه به مخاطره میافتد. حتی سرمایهداران هم بازنده این نوع سازماندهی اجتماعی هستند. ما از آن نوع سازماندهی اجتماعی صحبت میکنیم که شأن انسانها را حفظ کند و کمر به نابودی محیطزیست نبندد. در ادامه، یکی از شرکتکنندگان که از ابتدا تا انتهای پرسش و پاسخ، نظام بدیل سخنرانان را جویا میشد بار دیگر سوال خود را از مالجو پرسید و او در پاسخ گفت: نظام بدیلی که من از آن صحبت میکنم عبارت است از کالازدایی از سه ناکالایی که نظام سرمایه درخصوص آنها دچار وهم کالاانگاری است. اراده اجتماعی جمهور مردم در نظام بدیل باید در نظر گرفته شود.
بدیل سرمایهداری در حال حاضر مساله اساسی نیست
به دنبال سخنان مالجو، ناصر فکوهی در پاسخ به فردی که نسبت به فضای غیرجدی و مزاحگونهای که در برخی از سخنرانیها و بهویژه سخنرانی خود او حاکم بود و همچنین نسبت بهدرصدها و آمار و ارقام ارایهشده از سوی سخنرانان اظهار تعجب کرده بود، گفت: جلسه سخنرانی و بهویژه با چنین موقعیتی لزوما کلاس درس نیست که انتظار سختگیری و خشکی کلاس درس را از آن داشته باشید. اگر تمایل به این موقعیت دارید میتوانید در کلاسها شرکت کنید. اما گمان میکنم نباید در یک محیط آکادمیک به افرادی که خود متعلق به آکادمی هستند، «علمی بودن» را براساس اعداد و ارقام تذکر داد. فکوهی در عین حال با اشاره به سخنان مالجو گفت: به گمان من مساله اعداد و ارقام این جنبش صرفا نمادین نیست، این درصدها را میتوان با نگاهی به مطبوعات و مجلاتی همچون «واشنگتنپست» و «نیوزویک» و «نیویورکتایمز» مشاهده کرد و در اقتصاد ضرایب و اعداد بسیاری برای اندازهگیری بحرانها و موقعیتهای نامطلوب وجود دارد. ایندرصدها در بحران کنونی نیز محاسبه شدهاند. ضریب جینی یکی از این مولفههاست که اقتصاددانان لیبرال نیز آن را میپذیرند، منظور نسبت پایینترین سطح درآمد با بالاترین سطح آن است. نگاهی به گزارش سازمان ملل و توسعه انسانی نیز عمق فاجعه را با اعداد و ارقام نشان میدهد. با این وجود، این نکته را نیز از یاد نبریم که در علوم انسانی و اجتماعی سادهترین روش برای دستکاری در افکار استفاده از اعداد و ارقام است. او در پاسخ به فردی که بر نظام بدیل تاکید میکرد، گفت: بدیلی هم که شما میخواهید نه ما و نه شما نمیتوانیم تعیین کنیم، همانگونه که دوستان گفتند این بدیل در خود فرآیند کنش مشخص خواهد شد. بنابراین بهتر است در رویکردی کاربردی به جای بدیلهای جهانی، موقعیتهای خود را در این نظام بشناسیم و تحلیل کنیم.
یکمیلیارد گرسنه و سهمیلیارد زیر خط فقر
در ادامه این نشست علیرضا ثقفی با بیان اینکه جنبش ضد والاستریت بنیان را بر انسان قرار داده است از همه خواست تا فضای کلی را با شاخصههای انسانی ببینند. این نویسنده تاکید کرد: مخالف و موافق باید بدانند که ما همه در درجه اول انسانیم. در هر چیز یک تعریف سلبی داریم و یک ایجابی. تعریف سلبی سرمایهداری روشن است. این نظام یکمیلیارد و 200میلیون نفر گرسنه و سهمیلیارد نفر زیر خط فقر دارد. این آمارها را سازمان ملل ارایه میدهد. هر انسانی که زندگی میکند حق زندگی، مسکن و شغل مناسب دارد. حالا با این تفاسیر به بخش ایجابی میرسیم که باید چیزی جایگزین این نظام شود.
چکیده مقالات ارائه شده در نشست «بررسی اقتصادی-اجتماعی جنبش وال استریت» را در ادامه میخوانید:
جیبهای خالی مردم و تزریق پول به بانکها؛
سرمایهداری دیگر راهحلی ندارد
علیرضا ثقفی
بحث اصلی من مساله وجود والاستریت به عنوان یک جنبش همگانی است. تفاوتی اساسی میان جامعهشناسی دانشگاهی و جامعهشناسی علمی وجود دارد. جامعهشناسی علمی آن نوع از جامعهشناسی بود که از فلسفه جدا شد. فلاسفه قدیم عمدتا جهان را تفسیر میکردند. از قرن نوزدهم به بعد فلاسفه به این نتیجه رسیدند که جهان را نباید تفسیر کرد بلکه باید تغییر داد. جامعهشناسی از نظر علمی باید به فکر تغییر جهان باشد. درحالی که جامعهشناسی دانشگاهی ما بیشتر به فکر تفسیر است، بنیان جنبش والاستریت بر تغییر جهان است نه بر تفسیر آن. وقتی از تغییر صحبت میکنیم منظور اندیشیدن به چیزی است که موجود است. وضع موجود بیانگر نابسامانیها، بیعدالتیها، اختلافات طبقاتی و نظایر آن است که باید تغییر کند. در جامعه جهانی نوعی اقتصاد انگلی به چشم میخورد. جامعهشناسی در چنین شرایطی باید وارد شود. اساسا چه چیزی باعث شد که عدهای خواهان تغییر وضع موجود باشند. مبنای اصلی جنبش ضدسرمایهداری که به راه افتاده، آن است که سلطه بازار مالی حاکم بر جهان موجب بدبختی موجود در جهان است. در آمریکا بیش از 40میلیون نفر زیر خط فقر هستند. نهتنها این عده زیر خط فقر هستند بلکه حتی خود سرمایهدارها هم از وضعیت موجود راضی نیستند. نگاهی گذرا به وضعیت تاریخی نشان میدهد بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا بازار مالی جهان را بر عهده داشت. بعد از این جنگ بود که پول به دولتها منتقل شد. قبل از جنگ جهانی دوم پول در دست بانکهای خصوصی بود. در سال 1972 به دلیل بحرانهایی که سرمایهداری با آن مواجه شد، رییسجمهور آمریکا اعلام کرد دیگر پشتوانه دلار طلا نیست. در نتیجه به یکباره جیب مردم خالی شد. تمام کشورهای سرمایهداری به هر میزان که میخواستند پول چاپ کردند. کار به جایی رسید که خود پول نه به عنوان وسیله مبادله کالا، بلکه فینفسه به ارزش بدل شد. پس هرگاه سرمایهداری با بحران مواجه میشد، میکوشید آن را با پول جبران کند. تزریق پول به هر وسیله ممکن صورت میگرفت. نظام سرمایهداری به راحتی این پول را در دست بازار مالی جمع میکرد. همین اتفاق در ایران هم رخ داده است. یارانههایی که دولت در یک سال گذشته داد به راحتی در بازار مالی جمع میشود. یعنی بازار مالی و بورس ما که قبل از یارانهها کمتر از 100میلیارد دلار در گردش داشت با یارانهها به 140میلیارد دلار رسید. این بازار به قدری شکننده است که در همین دو هفته اخیر 40میلیارد دلار سقوط کرد. در نتیجه این فرآیند بازار مالی به صورت انگلی بر جامعه درآمد. یکی از مسایل اصلی دیگر صدور سرمایه بود. سرمایهداری از 1990 آغاز به صدور سرمایه کرد. اما بازار مالی به جایی رسید که این انگل دیگر توان ارتزاق نداشت. حبابی ایجاد شده بود و یکباره در سال 2008 حباب قیمتها شکست. خانهای که 700هزار دلار بود به 300هزار دلار رسید. حباب ترکید. ترکیدن حباب اولین گام برای حضور بحران جدید بود. سرمایهداری کوشید با تزریق پول وضع را بهبود بخشد، اما اینبار سیاست تزریق پول نهتنها مشکل را حل نکرد بلکه به آن دامن زد. کار به جایی رسید که خود طرفداران نظام سرمایهداری خواستار بازگشت سرمایههای صادره شدند. سیر تاریخی بحران بهطور گذرا از این قرار بود. بازار مالی با وضعیتی دشوار مواجه شد. گندیدگی این نظام به حدی است که بخشهایی از این نظام به بنبست رسیدهاند. اکنون بازگشت به دوران قبل و بازار رسمی سرمایه نهتنها برای کارگران که برای خود سرمایهداران نیز آرزو شده است. در دهههای 60 و70 شغل رسمی برای 80-70 درصد نیروی کار وجود داشت ولی از سال 1991 به بعد تمام شغلهای رسمی به قراردادهای موقت تبدیل شده است. سرمایهداری از دو دهه گذشته مجبور شد بسیاری از امتیازهایی را که پس از جنگ جهانی دوم با اکراه به کارگران و مزدبگیران اعطا کرد، پس بگیرد. همین قضیه در مورد خود سرمایهداری رسمی هم به وجود آمد. یعنی اقتصاد بازار رسمی، به یک اقتصاد بازار قاچاق و غیررسمی و بازار مالی و انگلی تبدیل شد. در دوران اخیر با حاکمیت بازار مالی اقتصاد رسمی بهطور کامل تحت فشار قرار گرفته است. اقتصاد انگلی شبیه وضعیت اشرافیت فئودالی در اواخر عمر خود شده است. این اقتصاد انگلی نه سرمایهداران را راضی میکند و نه کارگران زحمتکش را. در مبارزات جدید سازماندهی، خواستهها و روش کار با آنچه در گذشته بوده تفاوت دارد. همه چیز نشان از آن دارد که سرمایهداری دیگر راهحلی ندارد. در پرتغال سه میلیون نفر بیرون ریختهاند. به همین سیاق در اسپانیا، فرانسه و انگلیس. این مسالهای است که باید حل شود.
تنها راهحل، انقلاب جهانی است
بهشت دروغین سرمایهداری
محسن حکیمی
این جنبش پرچمی را در سایت خود گذاشته که من آن را ترجمه کردم. «جنبش تصرف والاستریت یک جنبش مقاومت بدون رهبری است با مردمی از رنگها، جنسیتها و باورهای سیاسی مختلف. ما برای رسیدن به اهداف خود از راهکار انقلابی بهار عربی استفاده میکنیم و برای به حداکثر رساندن ایمنی تمام شرکتکنندگان در این جنبش کاربرد عدم خشونت را در پیش میگیریم. این جنبش به مردم واقعی اختیار میدهد که جامعه را از پایین تا بالا تغییر دهند. ما میخواهیم در هر خانه و در هر گوشه از خیابان مجمع عمومی تشکیل شود زیرا نه به والاستریت نیاز داریم و نه به سیاستمدارانی که میخواهند برای ما جامعه بهتری بسازند. تنها راهحل انقلاب جهانی است.»نقاط قوت این جنبش آن است که این جنبش یک جنبش ضدسرمایهداری است. برای اولینبار است که جنبشی صریحا سرمایهداری را نشانه رفته، ترکیب این جنبش عمدتا از بیکاران، زنان، دانشجویان و بیخانمانان است. بر اساس آماری که سازمان همکاری و توسعه اقتصادی ارایه داده است، نرخ بیکاری در آمریکا حدود 18درصد است. برخلاف تصور عموم در مورد نقش زنان در جوامع پیشرفته باوجود برخورداری از حقوق برابر در واقعیت ستم جنسی همچنان ادامه دارد. طبق آمار سازمان بینالمللی کار نرخ دستمزد زنان در شرایط مساوی حدود 70 تا 80درصد دستمزد مردان است. عامل دیگر ستم بر زنان آن است که جنبش زنان خواهان تسلط بر امور خود است، به خصوص در مورد سقط جنین. اما در آنجا زنانی به دلیل سقط جنین در زندان بهسر میبرند. همچنین خشونت علیه زن نیز وجود دارد. پس به دلیل مظاهری که سرمایهداری به زنان تحمیل کرده یک رکن جنبش را زنان تشکیل میدهند. بخش دیگری از جنبش دانشجویان هستند که به دلیل سیاستهای نئولیبرالی دهههای اخیر مقروض شده و خواهان رایگان بودن دانشگاهها هستند. نکته مهم دیگر اینکه این جنبش برای اولینبار فضاهایی را تحت پوشش قرار داده است. برای مثال در همین اجتماعها بیماران را تحت پوشش قرار میدهد یا به بیخانمانها و غیره توجه میکنند. یکی از نقاط مثبت جنبش آن است که این مسایل را تحت پوشش قرار داده است. بدنه اصلی جنبش در اعماق جامعه خوابیده است. به همین دلیل است که میگویند ما 99درصد هستیم. عامل قوت دیگر جنبش آن است که صفبندی 99درصد در مقابل یک درصد یک صفبندی طبقاتی است؛ یک طبقه کارگر در مقابل طبقه سرمایهدار. برخلاف درکهای پیشین از طبقه کارگر ما با یک جمعیت 99درصدی از طبقه کارگر روبهروییم. پس این جنبش درک قدیمی ما را از طبقه کارگر زیر سوال برده است. بعد از اوجگیری بحثهای پستمدرنیسم که مدعی آب رفتن طبقه کارگر در آمریکا بودند و طبقه کارگر را در بخش صنعتی خلاصه میکردند، این جنبش در عمل نشان داده چیزی که به عنوان طبقه کارگر علیه سرمایهداری برخاسته است، فقط به طبقه کارگر صنعتی منحصر نمیشود. معلمان، پرستاران و بیخانمانان جزو طبقه کارگرند. بنابراین این یکی از نقاط قوت جنبش است چرا که تعریف جدیدی از طبقه کارگر را ارایه میکند. البته تعریف چندان هم نو نیست بلکه تعریفی است که زیر خروارها آوار سرمایهداری رفته بود. یکی از خواستههای جنبش تغییر از پایین تا بالا است. نکته دیگر برگزاری مجمع عمومی در سراسر جامعه است. فعالان جنبش قصد دارند در چهارم جولای تدارک یک مجمع عمومی سراسری را در آمریکا ببینند. این جنبش همچنین در پیوند با جنبشهای دیگر در اروپا بیانگر نوعی انقلاب جهانی است. یونان، ایتالیا، اسپانیا و دیگران هم در معرض بحران جهانی قرار خواهند گرفت. بیشتر این کشورها بیش از 100درصد تولید ناخالص داخلی خود بدهکاری دارند. آمریکا باید تا حدود 15 سال دیگر هرساله 20درصد از بودجههای رفاهی مردم را کم کند تا سال 2026 به 60درصد برسد. این جنبش دو نقطه قوت دیگر دارد: 1- رهایی از سلطه احزاب و اتحادیههای سنتی 2- این جنبش به کسانی که وعده لیبرالدموکراسی به ایران میدهند، نشان داد این نظام یک بهشت دروغین است که نمیتواند الگوی ما باشد. الگوی ما باید فرارفتن از لیبرالدموکراسی باشد. البته جنبش اشغال والاستریت نقاط ضعفی هم دارد که بهطور گذرا به آن اشاره میکنم. این جنبش، یک جنبش متشکل و خودآگاه و پیوندخورده با جنبش کارگران شاغل نیست به همین دلیل توان لازم را برای به زانو درآوردن سرمایهداری ندارد. ضعف دیگر این است که سرمایه را یک رابطه اجتماعی نمیداند و آن را در نهادهای مالی خلاصه کرده است. ضعف دیگرش اینکه در مورد قدرت دولت نیز متوهم است. این خود ناشی از این تفکر است که جنبش مرزبندی مشخصی با سرمایهداری ندارد. آخرین ضعف آن اینکه این جنبش برای رسیدن به اهداف خود باید یک منشور مطالباتی داشته باشد و آن را از آمریکا مطالبه کند، با این هدف که توان مادی و فکری خود را افزایش دهد و با سرمایهداری مبارزه کند.
والاستریت در برابر تیپارتی
بحران توفان زایید
فریبرز رییسدانا
در والاستریت بحران توفان زایید. روی یکی از شعارهای معترضان والاستریت نوشته بود: «جهان به اندازه نیاز هرکس دارد ولی به اندازه حرص هرکس ندارد.» در همه جای آمریکا شرکتکنندگان در جنبش والاستریت اندیشمند، هوشیار و آگاهند. گرچه به طور متوسط از متوسط جامعه کمدرآمدترند. اما از متوسط جامعه دردآشناتر و هدفمندترند. آنها نه جامعه خیالی را در سر میپرورانند و نه در نوستالژی بازگشت به گذشتهاند. آنها نقطه مقابل تیپارتی محافظهکارند زیرا به آیندهای شدنی، بهتر و مطمئنتر میاندیشند. برای آنان ایدئولوژی نظریه را نمیسازد و نظریه زندگی را فدا نمیکند. برعکس آنها به زندگی شادکامانه، مردمی و آزاد میاندیشند و از آنجا نظریه میگیرند و از آن نظریههاست که به ایدئولوژی مقاومت و مبارزه دست مییابند. تیپارتی آنقدر خواهان نظام راستگرای کهن است که فریاد میزند دست دولت را از سیستم درمانی کوتاه کنید. یعنی بگذارید نظام کور و کر و بیرحم بازار اینبار همهشمولتر تمامی سرنوشت سلامت و پزشکی جامعه را درهم نوردد و بگذارید در این راه اقلیتها و محرومان قربانی شوند؛ قربانی رقابت خیال و جامعه صد سال پیش. جنبش والاستریت خواهان دولتی دموکراتیک، صلحطلب و پاسخگوی نیازهای انسانی از جمله بیمههای اجتماعی، همگانی و درمانی است که از قید ظاهرسازی دموکراسی دروغین رهیده باشد. نماد و چکیده تیپارتی سارا پیلین این عروسک خوشساخت و اولترامحافظهکاری بود که میخواست معاون کاندیدای ریاستجمهوری مککین در انتخابات 2008 باشد و با سرکوب اقتصادی گستردهتر مردم فقیر و تصاعد جنگ در جهان نگرانی مساله اقلیت نخبه، زبده و موفق و برجسته آمریکایی را حل و راه ادامه سلطه را هموار کند. البته اوباما نقطه مقابل او نبود. فقط کسی بود که در راه آرمان آمریکای برتر به گونهای دیگر میاندیشید و میاندیشد. جنبش والاستریت خواهان رسیدگی به حسابهای فدرال است. مبارزه با فساد و مداخلههای رانتی را در سر میپرورد. خواهان جدی و سرسخت قطع سیستم تامین دفاعی برای شرکتها و قطع کمک مالی به بانکهاست که تاکنون در زمان بوش و اوباما هر دو به بیش از سههزارمیلیارد دلار رسیده است. شگفت آنکه راست پوپولیستی یعنی تیپارتی نیز این حرفها را تکرار میکند اما هدف آن بازگشت به یک فضای اقتصادی و سیاسی است که تغییرات اخیر را برای بازگشت به فضای دهههای میانی قرن بیستم میخواهد - که به ویژه پیش از جرج بوش حاکم بود - منهای برخی مداخلههای رفاهی دولت کلینتون. اما جنبش والاستریت قاطعانه خواهان تجدیدنظر اساسی در همه سیاستهای آغازشده از زمان ریگان است که در آن سرمایهداری به رهبری ریگان و تاچر با بیشترین قوا به حیطه محرومان و نیروی کار حملهور شد و رشد هر چه ناعادلانهتر و سیاستهای نظم نوین جهانی، تعدیل ساختاری و نوراستگرایی را تثبیت کرد. جنبش والاستریت بیانگر خشمی است که بخش اعظم مردم آمریکا و بنا به قولهایی بیش از 90 درصد مردم نسبت به قدرت ویرانگر والاستریت بهویژه در سه، چهار سال اخیر پیدا کردهاند. اوباما که با شعار «تغییر» پا به عرصه رقابت انتخاباتی گذاشته بود و پیروز هم شد در واقع کاری نکرد جز جلوگیری از «تغییر». جنبش والاستریت اگر ادامه یابد ناگزیر از روش تهاجمی در عرصه آگاهیرسانی و اجتماعی است. اکنون کسانی از پافشاری بر وجوه مشترک راست میانی نوستالژیک (یا همان تیپارتی) و جنبش چپ پیشینهدار والاستریت صحبت میکنند و تظاهراتکنندگان را بر ارایه برنامه مشترک فرامیخوانند. من گمان نمیکنم اولی اساسا بتواند احیا شود و به آرمانهای مردمی جنبش والاستریت وفادار بماند. جنبش والاستریت باید به جمعآوری تجربه، سازماندهی، نگاه بلندمدت و تهاجم آگاهیبخش و تداوم مبارزه در لایههای زیرین، میانی و تبعیضدیده جامعه بپردازد. تیپارتی کاملا با حزب جمهوریخواه و بیشتر با جناحی از آن همساز است. اما جنبش والاستریت از حزب دموکرات و وعدهها و جهتگیریهای متناقض این حزب و رییسجمهور اوباما سرخورده است. دموکراتها برای نفوذ و بهرهبرداری انتخاباتی البته به شدت کار میکنند اما اساس جنبش والاستریت متعلق به حزب دموکرات نیست. اخیرا برخی روزنامهنگاران مطالبی در مورد وابستگی جنبش والاستریت به جناح اوباما منتشر میکنند. این چیزی نیست جز بدخواهی. آنها تمامی جنبش خاورمیانه را نیز توطئه قلمداد میکنند. این خود اصلیترین توطئه برای خلع سلاح ذهنی و ایجاد بیاعتمادی در صفوف جنبش است. جریانهای آگاه در جنبش والاستریت سادهانگاری نمیکنند که در اولویتشان تیپارتی را دشمن اصلی تلقی کنند. آنها میدانند چه نیرویی را در کجا و در کدام مسیر به کار گیرند. در جنبش والاستریت به جز مارکسیستها و سوسیالیستها، آنارشیستها، رادیکالها، لیبرالهای سیاسی، دموکراتها و تیپارتیها هم حضور دارند. تدبیر برای همکاری و سازماندهی مستقل کار دشواری است اما بسیاری به این نکته اندیشیدهاند. جریانهای راست مانند تیپارتی در واقع از مشکلات و نابسامانیهای اقتصادی و نابرابری نژادی بهرهگیری میکنند تا به آنچه تضعیف دولت مینامند برسند. اما همین دولت در همان حال از جنبه دفاع از محرومان و رفاه اجتماعی تضعیف میشود و نه در حراست از نابرابریها و نظام بهرهکشی و نئوامپریالیستی. جنبش والاستریت به درستی غولهای مالی را نشانه گرفته است. به درستی خواهان دولت دموکراتیک و مردمی است. درخواست عدالت، شغل عادلانه، جلوگیری از اسراف، مخالفت با جنگطلبی، مخالفت با نابودکردن مواد غذایی، همه و همه خواستههای جنبش والاستریت است. این جنبش با آگاهی خوب و رشدیابنده دانسته نظام بهرهکشی که اریستوکراسی و الیگارشی غولآسای مالی جدید بر روی آن مستقر شده، مانع از تحقق آزادی و رفاه و عدالت میشود. اسلاوی ژیژک چه گفته بود که سرسختترین نماینده سرمایهداری ایران و سردبیر فلان و بهمان نشریه اینچنین او را استهزا میکند. ژیژک یک کلام از مدیریت سخن نگفت و فقط گفت نباید به خودمان غره شویم. او گفت ما فقط جانمان به لبمان رسیده از این جهان پر از ظلم و ستم. سردبیر مامور گفته بود که روشنفکران روحالقدس استبداد مدرن بودهاند و این بینوای فلاکتزده وابسته به عقبماندهترین سرمایهداری سوداگر ایران این واژه را از خود ژیژک دزدیده بود. در حالی که ژیژک گفته بود روحالقدس در این مکان حاضر است و آن چیزی جز جماعتی از مومنان برابر و برادر که به واسطه عشق به یکدیگر پیونده خوردهاند، نیست. و شما ببینید که سردبیر فلان نشریه که حتی اوباما را هم چپ و سوسیالیست میخواند، آشکارا و صریح چه کابوس وحشتناکی برای سرکوب هر منتقدی دیده است. والاستریت نماد ریشهای علیه نظامی است که این ستمگریهای را ذاتا ایجاد میکند. در سال 2010 در آمریکا یک درصد از جمعیت 42درصد از ثروت را در اختیار داشتند درحالی که 80درصد از جمعیت 13درصد از ثروت ملی را در اختیار داشتند.
سه مضمون، سه ادعا، یک جنبش
از خیابان به سیاست
محمد مالجو
از زمانی که جنبش اشغال والاستریت شروع شد، سه مضمون بیش از پیش شنیده میشود: تعمیق بحران سرمایهداری، تشدید منازعه طبقاتی و تشکیل نظام بدیل. با اتکا بر این یا آن تبیین بهدرستی گفته میشود که نظام سرمایه به بحرانی عمیق فرورفته است. همچنین با استفاده از شعار بسیار سادهای که جنبش والاستریت باب کرد، از رویارویی 99درصدیها در برابر یکدرصدیها بهمنزله تشدید منازعه طبقاتی دم زده میشود. نهایتا در این اثنا نیز تکهکلام خیلیها امکانپذیربودن جهانی دیگر است، نظام بدیل برای سرمایهداری.
مارکسیسم ارتدوکس در زمینهگذار از سرمایهداری به کمونیسم درباره همین سه مضمون اتفاقا سه ادعا داشت. در مورد مضمون اول، یعنی تعمیق بحران نظام سرمایه، مارکسیسم ارتدوکس از این گرایش میگفت که سرمایهداری الزاما بذرهای نابودی خودش را میافشاند، یعنی رقابت میان سرمایهداران منفرد به مهارتزدایی و نوآوری تکنولوژیک و از اینرو اخراج کارگران و رشد ارتش ذخیره بیکاران و کاهش دستمزدها و نهایتا حرکت به سوی بحرانهای اضافهتولید از سویی و نرخ نزولی سود از دیگر سو میانجامد. در مورد مضمون دوم، یعنی تشدید منازعه طبقاتی، ادعای مارکسیسم ارتدوکس از این قرار بود که به موازات تعمیق بحرانها، تجمع ثروت در یک قطب جامعه و تجمع فقر در قطبی دیگر به وقوع میپیوندد و دوقطبیشدن جامعه به تشدید تضادهای طبقاتی میانجامد: ابتدا در منازعات پراکنده بر ضد سرمایهداران منفرد، سپس در ائتلافهای اتحادیههای کارگری در کارخانهها، سرانجام نیز در سطح سیاست ملی با تاسیس حزب کارگران. نهایتا در مورد مضمون سوم، یعنی تشکیل نظام بدیل نیز مارکسیسم ارتدوکس مدعی بود شرایط مادی کمونیسم در زهدان سرمایهداری زاده میشود و تحقق نظم کمونیستی فقط اقدام نهایی برای تسخیر قدرت دولتی را میطلبد. کم نبودهاند مارکسیستهایی که این واقعیت سرسخت را تبیین کردند که چرا این سه فرآیند یا به وقوع نپیوستند یا دستکم با هم مصادف نشدند. با صعود به چند قله از قلل رفیع اندیشه مارکسیستی از آغاز سده بیستم تاکنون، در اینجا میکوشم مناسبات متقابل میان سه مضمون بحران سرمایهداری و منازعه طبقاتی و نظام بدیل را استخراج کنم تا مبنایی برای ارزیابی انتقادی نقاط قوت و ضعف جنبش اشغال والاستریت فراهم کرده باشم.
لنین درباره مضمون اول، یعنی تعمیق بحران سرمایهداری، به بحران نهایی نظام سرمایه اصولا باور نداشت. او معتقد بود سرمایهداری رقابتی در آستانه سده بیستم به سرمایهداری انحصاری جای سپرده است و خود را به شکل امپریالیسم تحت تسلط سرمایه مالی بهطرزی ناموزون در سراسر جهان بسط داده است. آنچه موجب وقوع بحران میشود سرمایه مازاد است اما سرمایهداری در مرحله امپریالیسم میکوشد همین سرمایه مازاد را به کشورهای عقبمانده صادر کند. نظام سرمایه به مدد سیاست امپریالیستی از بحران میگریزد. دیگر هیچ قوانین ثابتی در بین نیست که فاجعه نهایی سرمایهداری را رقم بزند. این نتیجهگیری را مارکسیستهای امروزی به شکل روشنتر و مدونتری بازگو کردهاند. اگر بحران سرمایهداری از مازاد سرمایه یا مصرف ناکافی نشأت میگیرد، نظام سرمایه میتواند از راههایی بسیار متنوع با تعمیق حاکمیت منطق سرمایه در جغرافیاهای گوناگون از عهده حل چنین مشکلی برآید. کالاییسازی هرچه بیشتر حیات اجتماعی جوامع گوناگون در جغرافیاهای گوناگون در حقیقت هم خلق فرصتهای سودآور برای سرمایهگذاری سرمایه مازاد است و هم ایجاد تقاضای موثر برای رفع مصرف ناکافی. دیوید هاروی با وارد کردن بیش از پیش عنصر جغرافیا به فرآیند انباشت سرمایه همین نتیجه را اخذ میکند. نظام سرمایه جهانی فقط هنگامی منطقا به مرزهای نهایی خود میرسد که همه چیز به معنای دقیق کلمه به کالا بدل شده باشد. نظام سرمایه به این معنا هنوز به مرزهای نهایی خود نرسیده است و منطقا میتواند از عمیقترین بحرانها سربلند بیرون آید. درعینحال، هر بحرانی هر چقدر هم که سطحی باشد، منطقا میتواند بحران نهایی نظام سرمایه باشد. نکته این است: عمق بحران نیست که عامل تعیینکننده بقا یا نابودی نظام سرمایه است. عامل تعیینکننده بقا یا امحای نظام سرمایه را باید در مضمون دوم جست، در تشدید منازعه طبقاتی. اگر نظام سرمایه تاکنون توانسته است از همه بحرانها به سلامت عبور کند، علت را باید نه در قوت سرمایهداری بلکه در ضعف منازعه طبقاتی جست.
چرا منازعه طبقاتی در حدی که مارکسیسم ارتدوکس در نظر داشت، شکل نگرفت؟ رُزا لوکزامبورگ که اعتقاد داشت بحران سرمایهداری فرا رسیده است مشکل را در سیاستهای رفرمیستی سوسیال دموکراتها میدید و بر سیاست انقلابیتری اصرار میورزید. برنشتاین معتقد بود منازعه طبقاتی اصلا تشدید نمیشود چون ساختار طبقاتی به وضعیتی دوقطبی بدل نشده بلکه با ظهور طبقه متوسط هرچه مبهمتر شده است. لنین بر این باور بود که منازعه طبقاتی بهطرز خودبهخودی تشدید نمیشود زیرا امپریالیسم نوعی اشرافیت کارگری در کلانشهرها پدید آورده است، یعنی در جایی که کارگران و سرمایهداران در استثمار مستعمرهها نفع مشترکی دارند. لوکاچ علت را در شیوارگی میجست که آگاهی کاذب را در کارگران سبب میشود چندان که درنمییابند نفع جمعیشان در کمونیسم است و از اینرو موقتا بهطور ذهنی از درک عینی رسالت تاریخیشان بازداشته میشوند. مکتب فرانکفورت به تاسی از لوکاچ معتقد بود عقلانیت ابزاری اصولا ذهنیت انقلابی را نفی میکند ولو اینکه انقلاب بهطرزی عینی هرچه امکانپذیرتر و حتی ضروریتر شود. گرامشی برای پاسخ به این پرسش کوشید مفهوم هژمونی را بپروراند یعنی نشان داد که در جامعه مدنی بورژوایی چگونه معانی و ارزشهایی تولید میشوند که رضایت خودجوش اقشار مختلف جامعه از وضع موجود را به بار میدهند. آلتوسر از نقش سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت گفت که پروسه تبعیت استثمارشدگان و استثمارکنندگان از ایدئولوژی غالب را تحقق میبخشند. اما به قول فوکو، هر جا که قدرت هست مقاومت هم هست. اگر گرامشی و آلتوسر نظریههای مجابکنندهای درباره قدرت سرمایهداری در استفاده از ایدئولوژی و سیاست برای تخفیف منازعه طبقاتی ارایه دادند، اما هیچ کدام اصلا نظریه قانعکنندهای درباره پروژه ضدهژمونی نداشتند. گویی بر عهده کارل پولانی گذاشته شده بود که پروژه ضدهژمونی را بپروراند. پولانی نشان داد که طبقات و اقشار گوناگون جامعه مدنی چگونه ضدجنبشی حمایتی را بهطرزی خودجوش از پایین بر ضدنظام سرمایه راه میاندازند و در مقابل مخاطرههای ذاتی نهفته در نظام سرمایه از خودشان حفاظت میکنند. نکته این است: عمق بحران سرمایهداری نیست که تعیین میکند آیا بحران نهایی نظام سرمایه فرارسیده است یا خیر. عامل تعیینکننده عبارت است از چگونگی توازن قدرت میان پروژههای هژمونیک و ضدهژمونیک. هر چقدر کفه ترازو به نفع پروژه ضدهژمونیک سنگینتر باشد بحران نهایی سرمایهداری نیز محتملتر است، صرفنظر از عمق و گستره خود بحران. اما نیروی محرکه تقویت پروژه ضدهژمونیک و تضعیف پروژه هژمونیک را باید در سومین مضمون جست، در پرسشهای مربوط به تشکیل نظام بدیل.
برخلاف پیشبینی مارکسیسم ارتدوکس، شرایط مادی تشکیل نظام بدیل تاکنون بهطرزی خودجوش در زهدان سرمایهداری فراهم نیامده است. اگر چنین شرایطی بهطرز خودجوش فراهم نمیشود، پس دو پرسش در این زمینه اهمیت مییابد. پرسش اول درباره چیستی نظام بدیل است. بدیل سوسیال دموکراتهایی مثل جوزف استیگلیتز یا پل کروگمان؟ بدیل اینو ایرومنتالیستهایی چون جیمز لاولاک؟ بدیل آنارشیستهایی مثل جیمز اسکات یا نوآم چامسکی؟ بدیل اتونومیستهایی مثل آنتونیو نگری یا فلیکس گاتاری یا مایکل هارت؟ بدیل پساتوسعهگرایانی چون آرتورو اسکوبار یا مجید رهنما؟ بدیل سوسیالیستهایی چون دیوید هاروی؟ یا بدیل کمونیستهایی چون مایکل لبوویتز یا مایکل آلبرت؟ کدام بدیل؟ پرسش دوم درباره راه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل است. آیا، به قراری که برنشتاین میگفت، راه مناسب برای دستیابی به بدیلِ مثلا سوسیالیستی از مبارزات پارلمانتاریستی میگذرد؟ یا، به قراری که لنین میگفت، ابتدا باید دولت سرمایهدارانه را تخریب کرد و سپس شکل جدیدی از دولت را ساخت؟ راه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل کدام است؟ اصلاح یا انقلاب؟ مبارزه پارلمانتاریستی یا مبارزه فراپارلمانتاریستی؟ نکته اصلی این است: اگر فرارسیدن بحران نهایی سرمایهداری نه به عمق بحران بلکه به قوت منازعه طبقاتی بستگی دارد، نیروی محرکه منازعه طبقاتی نیز از حداقلهایی از اجماع بر سر نوع نظام بدیل و شیوه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل سرچشمه میگیرد.
جنبش اشغال والاستریت، هم در زمان مناسبی آغاز شده است و هم در مکان مناسبی: در زمانی که نظام سرمایه به عمیقترین بحران دهههای اخیر فرو رفته است و در مکانی که گرچه علت اصلی بحران نیست اما سرچشمه اولین نشانههای بحران جاری بوده است. بااینحال عمق بحران نیست که نظام سرمایه را تهدید میکند. تغییر در نظم موجود در گرو تغییر در توازن قدرت میان هژمونی سرمایه و پروژه رهاییبخش ضدهژمونیک است. دهههاست که منطق سرمایه در حکم منطقی تمامیتخواه از دیوار کارخانهها عبور کرده و همه عرصههای حیات اجتماعی را تحت حاکمیت خود درآورده است. پروژه ضدهژمونیک نیز فقط به شرطی میتواند با تهاجم بیامان سرمایه هماوردی کند که از خیابانها فراتر رود. حداقلی از اجماع بر سر تعریف نظام بدیل و تعیین راه سیاسی مناسب برای دستیابی به بدیل در این میان مهمترین نیروی محرکه گسترش دامنه پروژه ضدهژمونیک است. استمرار جنبش اشغال والاستریت هم در گرو فراتر رفتن از خیابانها و رسوخ به سایر پهنههای حیات اجتماعی معاصر است و هم برقراری اجماعی حتی حداقلی بر سر تعریف نظام بدیل و راه سیاسی مناسب برای دستیابی به آن در سطوح گوناگون محلی و ملی و منطقهای و بینالمللی.
بازخوانی یک ماجرای تلخ
ما و والاستریت
ناصر فکوهی
در ماههای اخیر مقالات متعددی به بررسی جنبش والاستریت پرداختهاند. از جمله خود من در چندین مقاله و سخنرانی این موضوع را مطرح و تحلیل کردهام و فکر نمیکنم جای تحلیل علمی این موضوع در جلسهای محدود و در شرایطی که بحث آرام و بیتنش را ممکن نکند، باشد. به همین دلیل ترجیح دادهام عنوان سخنرانی خود را «ما و والاستریت» بگذارم. منظور من آن است که برای ما و موقعیتی که داریم بیشتر نسبت ما با این جنبش از لحاظ معنایی و در سیاستگذاریهای اقتصادی و اجتماعی مطرح است، تا سرنوشت خود این جنبش که ما لزوما تاثیر چندانی بر آن نداریم زیرا به بحران عمومی نظام سرمایهداری و به ویژه سرمایهداری مالی مربوط میشود.
کشور ما بیشتر از آنکه در جهان کنونی از لحاظ جمعیتی یا بازار خود مهم باشد، به عنوان یکی از نقاط بسیار پراهمیتی مطرح است که الگوهایی برای جهان آتی در حوزه کشورهای در حال توسعه و اسلامی ساخته شود. اما شرط کارایی و تاثیر این امر در آن است که خودمان آنها را به صورتی واقعبینانه در نظر بگیریم و به کار ببریم. ما باید نسبتها را در نظر بگیریم، بنابراین باید وزنه خود را از لحاظ فرهنگی و اقتصادی بسنجیم و بنا بر آن به نحوی سخن بگوییم و به ویژه به نحوی در سطح داخلی و خارجی عمل کنیم که به بیشترین حد جدی گرفته شویم و سخن و کنش ما در جهان و به سود ما تاثیر داشته باشد. بحث نیز همین است که به نظر من، برای ما بیشتر از آنکه تحلیل جنبش ضد والاستریت به مثابه جنبشی ضدجهان سرمایهداری و یافتن بدیلی برای آن مطرح باشد، این مهم است که از خود در برابر تهدیدهایی که این سرمایهداری مالی و خطرناک در سراسر جهان ایجاد کرده، مصونیت بیابیم. یعنی فرآیندهای ورود آن را به نظام خود دریافته و آنها را به سود مردم خود تعدیل کنیم و این تهدیدها به نظر من پیش از هر چیز اقتصادی هستند اما در حال تبدیل شدن به آسیبهای بیشمار اجتماعی و فرهنگی نیز هستند. یعنی خطر فروغلتیدن ما در سیاستهای نولیبرالی و پولی و به دور از اقتصاد کار واقعی و ارزشمند و سقوط اخلاقی ناشی از آن. در غیر این صورت پرسش این است که نظر دادن در مورد والاستریت چه مشکلی را برای ما حل میکند؟ البته من مخالف نظر دادن نیستم. نه از آنرو که این نظرها در سرنوشت والاستریت تاثیر مثبت یا منفی دارد، بلکه چون همانگونه که گفتم در سرنوشت ما تاثیر دارد. در سالهای اخیر در ایران در کنار رشد روزافزون سیاستهای سودجویانه نولیبرالی در حوزه اقتصاد ما در حوزه رسانهای و مطبوعاتی نیز ظاهرا با جریان مشابهی روبهروییم، بیآنکه کمتر کسی به آن اشاره کند؛ جریانی که دایما اهداف نولیبرالی را در ترجمان اجتماعی و فرهنگیشان مطرح میکند: یک بار روشنفکران ایران را زیر سوال میبرد، یک بار جنبش ملی شدن نفت و دکتر مصدق را هدف میگیرد تا از خصوصیسازی صنایع نفت را به عنوان یک هدف توجیه کند و برای این کار حتی حاضر است نقش استعمار بریتانیا و سیاست خارجی آمریکا را در وقایعی چون «انقلاب مشروطه» و «کودتای بیست و هشت مرداد» کمرنگ کند و ظاهرا حالا هم در پی آن است که جنبش ضد «والاستریت» را تحقیر کند و آن را تجمع گروهی آدمهای «بی سر و پا» ببیند که «قدر زندگی در یک دموکراسی بزرگ» را نمیدانند. در اینجا البته ترجیح میدهیم از جریانهایی که در طول نیمقرن اخیر، زیر لوای نظریهپردازان لیبرالیسم اقتصادی غرب در واقع در پی سیستمهای رانتخواری در چارچوبهای سیاستهای متولیگری دولتی بودند و یکدم نیز از اصرار بر لزوم «دولتزدایی» و «خصوصیسازی» دست بر نداشتند، سخن نگوییم. این در حالی است که اگر امروز زیر این سقف نشستهایم و از زیربناهایی کمابیش استوار برخورداریم به دلیل مبارزه ضداستعماری و ملی شدن صنعت نفت بوده است.
اکنون نیز همین جریانها به جنبش والاستریت حمله میکنند. به سخره گرفتن و حمله به روشنفکرانی که در غرب از جنبش ضد والاستریت حمایت کردهاند، بدون ورود جدی به بحث در این زمینه در زمینههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و غیره به جریانی عمومی در برخی از رسانههای ما تبدیل شده است که نظیر آن را شاید تنها بتوان در مطبوعات و رسانههای نوفاشیست و جنگطلب اروپایی و آمریکایی یافت. بنابراین گمان میکنم به جای آنکه اصرار داشته باشیم دایما در فکر موضعگیری درباره همه وقایع جهان باشیم و آن هم موضعگیریای که همه چیز را در اهداف نولیبرالی ما خلاصه کند، به فکر خطراتی باشیم که این نولیبرالیسم هیولایی ما را تهدید میکند. به نظر من نولیبرالیسم را شاید بتوان به دو دو نوع تقسیم کرد: نوعی نولیبرالیسم که در کشورهای با تجربه طولانی دموکراتیک و دارای انسجام کمابیش بالای نهادهای مدنی شاهدش هستیم که در این صورت زیانهای آن بسیار کمتر خواهد بود. برای مثال در آمریکا میبینیم که جنبش بزرگی به خیابانها آمده و اکثریت روشنفکران نیز با این نولیبرالیسم مخالفند و مواضع آنها نیز در پیوستاری بسیار متنوع قرار دارد. اما ما یک نولیبرالیسم جهان سومی نیز داریم که به دلیل کم بودن تجربه دموکراتیک در این کشورها و نبود عمر کافی برای شکلگیری فرآیندهای دولتسازی و ملتسازی و رشد کافی نهادهای مدنی و روابط اجتماعی، من آن را به نوعی نولیبرالیسم هیولایی تشبیه میکنم زیرا میتواند کل نظام اجتماعی را نابود کند. این وضعیت را البته کشورهای قدرتمند به کشورهای پیرامونی تحمیل کردهاند اما امروز حاضر به پذیرش مسوولیت خود نیستند. در کشور ما طبق قانون اساسی سرمایهداری خصوصی باید کنترلشده باشد و رشد محدودی داشته باشد، در حالی که امروز در کوچه و خیابانهایمان تعداد بانکها از بقالیها بیشتر شده است. و شاید بهزودی شاهد آن باشیم که بر سر مکان با بقالیها بر سر جا رقابت کنند. پدیده «بانکهای کامیونی» را یعنی کامیونهایی که در آنها دستگاه خودپرداز تعبیه شده است، من جایی جز در ایران ندیدهام. و این خطری است که از آن یاد میکنم و باید نسبت به آن حساس باشیم. این امر به معنای از میان رفتن تمام دستاوردهایی است که در صد سال اخیر به دست آوردهایم. بنابراین و درنهایت باز هم تکرار میکنم که هدف ما در این بحث که باید از سیاستزدگی در آن به شدت اجتناب کنیم، باید آن باشد که بفهمیم جنبشهایی مثل نبش والاستریت اگر بتوانند حتی تا حدی سرمایهداری مالی را محدود کنند، در واقع نه فقط به خود که به همه ما و به ویژه به ما خدمت کردهاند تا از حرکت به سوی اقتصادهای سودجویانه، رانتی و حبابهای مخرب در نظامهای بانکی جلوگیری کنیم.
سرانجام امیدوارم که این جلسه و مباحثی که به صورت شفاهی در فضایی که به دلیل کمبود جا کنترل آن تا اندازهای مشکل شده است، سبب آن نشود که بار دیگر شاهد به راه افتادن جنجالهای مطبوعاتی، تیترسازیها و سوءاستفاده از مباحث شود. چنین سوءاستفادههایی به سود هیچکس نیست و داغ کردن تنور مطبوعات چیزی بر علم و سطح شناخت و تحلیل ما نمیافزاید
پروفسور جنیفر پلات استاد دانشگاه ساسکس انگلستان و معاون انجمن بین المللی جامعه شناسی در هفته گذشته مهمان انجمن جامعه شناسی ایران بود و روز سه شنبه سوم آبان در نشستی با حضور علاقمندان و صاحبنظران، در خصوص «نگارش تاریخ جامعه شناسی» به سخنرانی پرداخت.
خانم جنیفر پلات در کارنامه خود مسئولیتهایی چون رئیس انجمن جامعهشناسی انگلستان، سردبیر مجله جامعهشناسی انگلستان،عضویت در کمیته اجرایی انجمن بینالمللی جامعهشناسی،ریاست کمیته پژوهشی تاریخ جامعه شناسی انجمن بین المللی جامعه شناسی را دارد و در حال حاضر نیز معاون انجمن مزبور در امر انتشارات میباشد.زمینه اصلی تحقیقاتی خانم پلات تاریخ جامعهشناسی است و به همین دلیل در روز سه شنبه سوم آبان با عنوان «نگارش تاریخ جامعه شناسی» با حضور برخی از اساتید، دانشجویان و اعضای انجمن سخنرانی کرد. پلات سخنان خود را با تمایز بین دو کارکرد متفاوت تاریخ جامعهشناسی یعنی کارکرد تجلیلی یا نمادین با هدف الهام پذیری و جامعهپذیری و کارکرد تحلیلی برای علوم اجتماعی تجربی آغاز کرد. معاون انجمن بین المللی جامعهشناسی گفت که کارکردهای تاریخ از یک سو پاسخ به اسطورهها و از سوی دیگر تصحیح اسطورهها است و تاریخ جامعهشناسی نیز با کارکرد تجلیلی خود شکلگیری اسطورههای مرتبط با جامعهشناسی را مطالعه میکند و ارزش نمادین این اسطورهها را نشان میدهد و از سوی دیگر با کارکرد تحلیلی اش به تصحیح این اسطورهها و به عبارت دیگر به اسطوره زدایی از تاریخ جامعه شناسی کمک میکند.
پروفسور پلات خود تاریخ روشهای پژوهش جامعهشناختی در آمریکا را مطالعه کرده است و برای مثال تأثیر مکتب شیکاگو در شکل گیری برخی از روشهای تجربی را مستند ساخته است. او همچنین تاریخ انجمن جامعه شناسی آمریکا را نیز تدوین کرده است. پروفسور پلات حوزههای مورد علاقه خود را در تاریخ جامعه شناسی مطرح ساخت و به طور خاص بر موضوعاتی چون تاریخ روشهای پژوهشی، تاریخ انجمنهای جامعه شناسی، تاریخ سخنرانیهای روسای انجمنهای جامعه شناسی، تاریخ کتابهای درسی جامعه شناسی، تاریخ تحولات ترکیب جنسیتی و دموگرافیک در جامعهشناسی، تاریخ شکل گیری هیئتهای تحریریه و تحولات آن در مجلات علمی – پژوهشی جامعهشناسی اشاره کرد. او بر نیاز به تاریخ خوب و جامعه شناسی خوب تاکید داشت و این سوال را مطرح کرد که چگونه میتوان تاریخشناسی خوب را با جامعهشناسی خوب پیوند داد؟ او برخی از معیارها را برای پاسخ دادن به این نیاز و همچنین تصحیح کردن برخی ضعفهای رایج در زمینة نگارش تاریخ جامعه شناسی پیشنهاد کرد.
پروفسور پلات در سخنرانی خود برخی از نمونههای ارزشمند از مطالعات تاریخی اخیر در حوزه تاریخ جامعه شناسی را مطرح کرد. به نظر او این نمونههای مطالعاتی میتوانند ایدههای خوبی را برای انجام کارهای گوناگون در حوزه تاریخ جامعه شناسی در اذهان محققان این حوزه مطالعاتی بر می انگیزد. او در سخنرانی خود برخی از منابع دادهها را یادآوری کرد و آنها را با ذکر مثال توضیح داد (فایل پیوست را ملاحظه کنید). پلات برای انجام مطالعه تاریخی در مورد جامعهشناسی بر اهمیت آرشیوهای خوب نیز تاکید داشت. پروفسور پلات همچنین مطالعه سارا ایگو در مورد تأثیر پیمایشها بر شهروندان آمریکایی و ساختن افکار عمومی در جامعه مزبور رامورد بحث قرار داد. کتاب جان تامپسون در مورد تحول انتشارات دانشگاهی در انگلستان و ایالات متحده در عصر دیجیتال نیز از دیگر کارهای مور بحث در این نشست بود. او به عنوان نمونهای از مطالعه در تاریخ جامعه شناسی از کار استفن ترنر در مورد مشارکت ویژه چارلز الگود در گسترش دانش جامعهشناسی یاد کرد و خاطر نشان ساخت که بدون کار ترنر مشارکتهای این جامعهشناس ناشناخته مستند نمیشد.
روز چهارشنبه چهارم آبان نیز نشست مشترک اعضای هیئت مدیره، سردبیران مجلات جامعه شناسی ایران و مطالعات اجتماعی ایران و مدیران گروه های علمی – تخصصی انجمن جامعه شناسی ایران با حضور پروفسور پلات برگزار شد. پلات ابتدا به معرفی انتشارات، سایت و خبرنامه و مجلات انجمن بین المللی جامعه شناسی پرداخت و پس از آن در مورد شیوههای ارتقاء همکاریهای مشترک بین دو انجمن بحث و گفت و گو صورت گرفت.
«جهانی شدن و نظریههای توسعه» عنوان سخنرانی دکتر محمد جواد زاهدی بود که در تاریخ سی خرداد ماه سال جاری، در نشست گروه علمی- تخصصی مطالعات توسعه انجمن جامعهشناسی ایراد شد. متن کامل سخنرانی این نشست را در ادامه میخوانید.
طرح مساله
قرن بیستم، درکنار همه حوادث ریز و درشت مهمی که در آن رخ داد، شاهد ظهور دو فرایند دوران ساز و دو گفتمان بیبدیل هم بود: توسعه و جهانی شدن. توسعه در نیمه اول قرن بیستم و جهانی شدن در ربع آخر این قرن مطرح شد. شکی نیست که هر دو فرایند، هم به لحاظ شکلی و هم به لحاظ ساختاری کاملا نو ظهورند. اگرچه نشانههایی از پویشهای کم و بیش مشابه این فرایندها در دورانهای گذشته میتوان یافت، اما نمیتوان با نگاهی ذاتگرایانه وجود آنها را متقدم بر قرن بیستم دانست. ضمنا واقعیت تعلق این دو گفتمان به قرن بیستم را نمیتوان به معنای پایان یافتن عمرشان واتمام تاریخ مصرفشان در قرن بیست و یکم تعبیر کرد. زیرا هر دو فرایند فقط به تازگی به مرحله پختگی گفتمانی رسیدهاند و از قرن بیست و یکم است که شرایط لازم برای نهادی شدن آن ها فراهم شده است. مساله اساسی این است که این دو گفتمان تاکنون در رابطه علی با هم یا در چارچوب تاثیر و تاثر متقابل مورد توجه چندانی قرار نگرفتهاند. توسعه و جهانی شدن اگرچه مستقل از هم به وجود آمده اند و فاصله زمانی میان پیدایش آنها نیز کم نیست اما محتملا بیارتباط با هم نیستند. با توجه به اهمیت رابطه میان جهانی شدن و توسعه در زمانه ما و این واقعیت که این دو در ارتباط با هم کمتر مورد توجه قرار گرفتهاند، در جلسه امروز میخواهیم در زمینه احتمال وجود یک استلزام متقابل میان این دو پدیده گفتمانی نکاتی را مورد بحث قرار دهیم.
نظریههای توسعه:
نخست نگاهی بیاندازیم به نظریههای توسعه که از قدمت بیشتری هم برخوردارند.
از تعریف توسعه در میگذرم چون این تعریف بیش تر مصداقی است تا ذاتی. ولی لازم است اشاره کنم که یک برداشت مورد توافق از معنای توسعه وجود دارد و آن است که توسعه دلالت به انباشت در جهت مثبت، یعنی انباشت همراه با بهبود و رفاه و رونق دارد.
نخستین نظریههای توسعه در فاصله بین دو جنگ جهانی اول مطرح شد و یکی از خاستگاههای اصلی آن نیز تجربه موسوم به برنامه جدید اقتصادی ( NEP) در کشور شوروی در نخستین سالهای پس از انقلاب بلشویکی است. با الگوبرداری از نپ دیدگاههای نظری و مدلهای عملیاتی زیادی مطرح شد که اکثر آنها از منظر غایتشناسی نه فقط همسو با نپ نبوده اند بلکه درست در نقطه مقابل آن قرار داشتند.
چون این دیدگاه بسیار متنوعاند، لذا برای یک مرور کلی بر آنها ناگزیر از دستهبندی آنها هستیم. در یک طبقهبندی کلی از نظریههای جامعهشناختی توسعه، از آغاز تاکنون، میتوانیم همه آنها را در 4 دسته اصلی جای دهیم:
1) نظریههای نوسازی( یا مدرنیزاسیون)
2) نظریههای وابستگی
3) نظریه نظام جهانی
4) و بالاخره نظریههای جدید موسوم به پسا توسعهگرایی
البته دو استثنای خارج از این دستهبندی هم وجود دارد.
- اولی، یک نظریه توسعه مارکسیستی ناکام و ناموفق است که بر ساخته حاکمان شوروی سابق است و به نظریه « راه رشد غیر سرمایهداری» موسوم است. چون منشا این نظریه یعنی حکومت سوسیالیستی روسیه دچار فروپاشی و محو شده است لذا آن را باید سالبه به انتفا موضوع تلقی کرد.
- دومی، نظریه مائوئیستی توسعه است که اگرچه الگوی موفقی ارزیابی میشود اما به دلیل تجدید نظریههای مکرر "دنگ شیائو پنیک" و همفکرانش چیز چندانی از آموزههای مائوئیستی اولیه در آن باقی نمانده و لذا آن را هم باید سالبه به انتفا محمول تلقی کرد.
- نظریههای نوسازی همه ملهم از ایده "وبری" برتری تمدن غربی به تمدن شرقیاند. از این رو نظریههای نوسازی را به درست مترادف "غربی سازی" دانستهاند، چون مصداق اصلی و الگوی مرجع برای این نظریه ها، مدل تاریخی و راه توسعهای طی شده توسط کشورهای پیشرفته غربی است.نظریه های نوسازی را برحسب محتوا و رویکرد آن به چند دسته تقسیم کرده اند که عبارتند از:نظریه های نوسازی اجتماعی شامل ایدههای پارسونز، هوزلیتز،اسملسر، آیزنشتاد و برینگتون مور و اخیرا اینگلهارت و ولزل ؛ نظریه های نوسازی روانی شامل ایدههای دانیل لرنر، اینکلس و اسمیت، مک کله لند، هگین، راجرز و ریمون فرست؛ نظریههای نوسازی اقتصادی شامل ایدههای شومپیتر و روستو ؛ و نظریههای نوسازی سیاسی شامل ایدههای هانتینگتون و ارگانسکی و اخیرا هم فریدزکریا.
- اگر منصفانه بخواهیم داوری کنیم، نظریههای نوسازی گرچه ایرادهای زیادی به آن وارد است، اما موفقترین الگوهای توسعهای را تشکیل میدهند. ژاپن، کره جنوبی، مالزی، ترکیه،برزیل، آرژانتین، دبی در امارات متحده و کشورهای موسوم به ببرهای صنعتی در جنوب شرقی آسیا همگی مصداق بارز موفقیت این نظریهاند. آنچه ما در ایران داریم از لباسی که امروزه به جای دستار و لبادهای که پدرانمان تا سه نسل قبل میپوشیدند به تن میکنیم گرفته، تا دانشگاهی که امروزه در گوشهای از آن نشستهایم و درباره توسعه با هم گفتگو میکنیم تا تحصیل و اشتغال زنان یا قطاری که سوار میشویم، اتومبیل و جادهای که با استفاده از آن اینطرف و آنطرف میرویم، مشاغل شهری، بیمارستانها، شهرداری ها، دیوانسالاری و خلاصه همه مواهبی که امروزه اگر چه بطور شکسته و بسته از آن بهرهمندیم همه حاصل اقدامات نوسازی است که از دوره پهلوی اول یعنی از حدود 80 سال قبل در ایران آغاز شد.
- دسته دوم نظریهها، نظریههای وابستگی است که حاصل تلفیق مارکسیسم و تجارب روشنفکران آمریکای لاتینی است. در دهه 1950 گروهی از اقتصاددانان مستقر در کمیسیون اقتصادی برای آمریکای لاتین (ECLA)، در سانیتاگو شیلی، برنامه تحقیقاتی جدی و دقیقی را در ارتباط با یک پرسش مهم و اساسی آغاز کردند. پرسش این بود که چه عللی موجب میشود که شاخص رشد استانداردهای زندگی و تولید ناخالص داخلی(GDP) بین کشور های ثروتمند شمال صنعتی و کشور های در حال توسعه و فقیر تر جنوب پیوسته از هم فاصله بگیرد؟ پژوهش مشخص کرد که علت اصلی این فاصله گرفتن فزاینده، وابستگی کشورهای جنوب به کشورهای صنعتی شده شمال است.
نطفه اصلی تفکر وابستگی را میتوان در آثار رائول پربیش اقتصاددان آرژانتینی یافت. دو خط متمایز را در تفکر وابستگی میتوان تشخیص داد: نخست جریان فکری ملهم از آندره گوندر فرانک و پل باران که با رهیافتی مارکسیستی امپریالیسم و میراث استعماری در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین را علت عقب ماندگی کشورهای در حال توسعه میدانند. جریان فکری دوم منسوب به فرناندو هنریک کاردزو و انزوفالتو ( Enzo Faleto) است که به اندازه جریان فکری اول رویکرد سخت مارکسی ندارد ولی با پذیرش موضوع نابرابریهای طبقاتی و استثمار،پویشهای درونی دولت- ملتهای در حال توسعه ( یعنی تاریخ، منابع طبیعی و ساختار اجتماعی آنها) و نه جایگاه ساختی آنها در تقسیم کار بین المللی را عامل عقب افتادگی این کشورها میداند. هر دو جریان فکری یاد شده « مبادله نابرابر» (unequal exchange) را عامل اصلی تداوم وابستگی و بازتولید عقب ماندگی میدانند.
- دسته سوم نظریههای توسعه که به آن اشاره کردم، نظریه نظام جهانی والرشتاین است. نظریه والرشتاین یک نظریه نومارکسیستی است که در حوزه مارکسیسم تاریخی قرار میگیرد. این نظریه هم،ملهم از ایده امپریالیسم مارکسی است. والرشتاین در وهله نخست دو نوع نظام جهانی را از هم متمایز میکند: یکی امپراطوریهای جهانی مانند امپراطوری چین و روم باستان و دوم اقتصاد جهانی سرمایهداری. والرشتاین خاستگاه اقتصاد جهانی سرمایهداری را در دوره زمانی 1450 تا 1640 در نظر میگیرد که جهان شاهد انتقال سلطه سیاسی و نظامی به سلطه اقتصادی است. از نظر او سه عامل اصلی در این انتقال موثر بوده است:
1) گسترش جغرافیایی از طریق اکتشاف و استعمار
2) تحول شیوههای نظارت بر کار( در مناطق هسته ای و پیرامونی)
3) توسعه دولتهای نیرومندی که به دولتهای هستهای اقتصاد جهانی سرمایهداری تبدیل شدند.
هریک از این عوامل، مرحلهای خاص از گسترش نظام جهانی اقتصاد سرمایهداری را تبیین میکنند که از شرح تفصیلی آن در اینجا در میگذرم. همانطور که میدانید این نظریه کشورهای جهان را به سه قلمرو متمایز تقسیم میکند: هسته، پیرامون و نیمه پیرامون.
البته اشاره کنم که در نظریه والرشتاین پیشبینی شده بود که با گسترش نظام سوسیالیستی نوع سومی از نظام جهانی تحت عنوان «حکومت جهانی سوسیالیستی» پدید میآید که با فروپاشی بلوک شرق این پیش بینی درست از آب در نیامد.
- و بالاخره باید به نظریههای توسعهای جدیدتر اشاره کرد که ویژگی اصلی آنها به زیر سوال بردن همه پارادایمهای قبلی توسعه ای است. به همین لحاظ این نوع نظریهها را به نامه نظریههای پسا توسعهای نیز میشناسند.
نخست بگذارید ببینیم که پساتوسعهگرایی چیست؟
پساتوسعهگرایی ساختار شکنی توسعه است. این نگرش توسعه را یک فرا روایت میداند و معتقد است که مثل همه فرا روایتهای دیگر دوران ما، عمر این فراروایت هم به سر آمده است. شاید بتوان گفت که پسا توسعه گرایی کنار گذاشتن شیوه تفکر و شیوه زندگی مدرنیته به نفع احیای انواع فلسفهها و فرهنگهای غیرمدرن و غیرغربی است. یکی از نخستین دیدگاههای موسوم به پساتوسعهگرایی از سوی مجید رهنما صاحب نظر ایرانی توسعه ابراز شده است. رهنما با توجه به عملکرد سازمانهای جهانی در زمینه توسعه به طور ضمنی و تلویحی این باور را بیان میکند که توسعهگرایی که به نوعی میراث استعمارگرایی است به جای آن که یک فرایند بهبود بخشنده واقعی باشد بیشتر به دکانی برای سازمانها، کارگزاران و متخصصان توسعه بدل شده است. او میگوید این کارگزاران به جای توجه به مضمون واقعی توسعه و الزامات پایهای آن به ابداع زبان فنی– تخصصی ویژهای اقدام کردهاند که وظیفه اصلی آن بیمحتوا کردن واژهها است. رهنما این زبان سیاره ای را unics میخواند. ( که مخفف universal communication system است) رهنما مینویسد: کلمه توسعه با ظرافتی خاص به جای استعمار مینشیند. کشورهای عقب مانده ابتدا به کشورهای از نظر اقتصادی عقب مانده و سپس به توسعه نیافته و در پایان به در حال توسعه بدل می شوند و چنین است که به موصوف بدون صنعت توسعه صفاتی چون اقتصادی، درون زا، انسان- محور، خودکفا، از پایین به بالا و اخیرا پایدار افزوده میشود».
در کتاب مجموعه مقالات پسا توسعهای ( Post_ Development Reader 1997) که رهنما و باتری ( Bawtree) گردآوری کردهاند و در1997 منتشر شد، سه دیدگاه و نگرش پسا توسعهای معرفی شده است:
اول) پلورالیسم رادیکال: که شعارش "محلی فکر کن و محلی عمل کن"است.
دوم) زندگی ساده: از نوع اکولوژیکی و روحانی آن.
سوم) ارزیابی مجدد جوامع ماقبل سرمایهداری: به صورت بازگشت به سالم زیستی و ساده زیستی، یعنی زندگی مثلا بدون اتومبیل و بدون مصرف انبوه که انسان مدرن به آن معتاد شده است.
دیدگاههای متفاوت و متنوعی ذیل پساتوسعهگرایی طبقهبندی میشود که از آن جمله میتوان از این رویکردها نام برد:
- ایوان ایلیچ: که به تغییر پساساختاری در مطالعات توسعه باور دارد و به نقد جهان بینی توسعهگرایی غربی با الهام از آرا پست مدرن خصوصا نظریههای فوکو پرداخته است.
- آرتورو اسکوبار ( Artoro Escobar) ( انسانشناس کلمبیایی و استاد دانشگاه ماساچوست) که با دیدگاه فوکویی نقد قدرت، نگرش توسعهگرایی را زیر سوال میبرد.
- سرژ لاتوش ( serge latouche) که مبشر جهان پساغربی ( Post_ Western world) و نقاد جامعه آزاد یا باز غرب است و آن را در باغ سبز جامعه مدرن میخواند که فاقد محتوای رفاهی واقعی و فاقد پایداری است.
- دیدگاههای کم و بیش مشابه استعمار زدگی فرانتس فانون و شرق شناسی ادوارد سعید که انسان ستمگر غربی و انسان ستمکش شرقی را به یک اندازه در به وجود آمدن و ضع موجود مقصر میدانند.
- و بالاخره دیدگاههای پساتوسعهگرایی فمینیستی که از منظر فمینیسم به نقد نظریههای توسعه و توسعهگرایی میپردازند. از برجستهترین صاحبنظران در این زمینه میتوان از کاترین اسکات، نانسی هارتسوک، کارولینموزر و جین پارپارت نام برد.
اگر نیک بنگریم نظریههای توسعه را میتوان بازنمای گسترشهای جهانی در قرن بیشتم و خصوصا پس از جنگ جهانی دوم تفسیر کرد. برجستهترین ویژگی مشترک این گسترشها آن است که همگی به سوی جهانی شدن جهتگیری شدهاند . اهم گسترشهای یاد شده از این قراراند:
1- ایجاد رژیم بین المللی پول و تجارت، به منظور تسهیل بر همکنشهای بین المللی اقتصادی؛ رویکرد توسعهای نوسازی عمدتا این مرحله از تاریخ قرن بیستم را نمایندگی میکند.
2- شرایط نشات گرفته از فروپاشی مستعمرههای اروپایی در آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین؛ دیدگاههای وابستگی بازنمای این شرایط اند.
3- دو قطبی شدن جهان و دوران موسوم به جنگ سرد؛ نظریه نظام جهانی والرشتاین بازنمای این دوره است.
4- رشد توجه به جان سختی و مقاومت فقر در جهان ( نه فقط در کشورهای در حال توسعه بلکه حتی در کشورهای توسعه یافته صنعتی) ؛ اکثر نظریههای پساتوسعهگرایی این وضعیت را بازنمایی میکنند.
اما یک تحول بسیار مهم در شرایط جهان در اواخر قرن بیستم به وقوع پیوسته است که هنوز به ازای آن هیچ نظریه توسعهای مشخصی نداریم و آن جهانی شدن است که از دهه 1980 به اصلیترین فرایند و قوت مندترین گفتمان در سطح جهانی بدل شده است.
جهانی شدن
حال ببینیم که جهانی شدن چیست؟ بگذارید از تعبیر نمادین رونالد رابرتسون آغاز کنیم که به زعم من یکی از زیباترین و در عین حال پرمعناترین تعبیرها از جهانی شدن است. رابرتسون میگوید جهانی شدن یعنی « عام شدن خاص و خاص شدن عام»، این یعنی گوناگونی فرهنگی در عین یگانگی فرهنگی. رابرتسون به وحدت (uniformity) در جهانی شدن اعتقاد ندارد، بلکه جهانی شدن را بازگوی mixtures unique ( یعنی مخلوطهای یگانه / یا یگانههای درهم) میداندو این مخلوطهای یکتا نسبت یه ریسکها، هزینهها، مزایا و مقررات هم پیوندیها و درهم فشردگیهای روزافزون جهان خنثی است؛ در حالیکه وحدت افاده بر ادغام اجتماعی و حساسیت همگانی نسبت به پیامدهای این ادغام دارد.
جهانی شد در کل دلالت دارد بر:
1) درهم فشرده شدن جهان و تبدیل آن به یک مکان واحد،
2) عمومیت یافتن هرچیز در مقیاس جهانی.
اشاره به چند نکته مهم درباره جهانی شدن ضروری است:
نکته اول اینکه : دلالت معنایی جهانی شدن شاید تقریبا از ابتدای تاریخ بشر وجود داشته، اما آنچه امروزه جهانی شدن نامیده میشود فرایند متاخری است که با مدرنیسم و توسعه کاپیتالیسم ظهور یافته است. این فرایند با سایر فرایندهای اجتماعی اساسی دوران ما یعنی پساصنعتی شدن، فرانوگرایی (پست مدرنیسم) ، و شالودهشکنی (deconstruction) سرمایهداری همراه است.
نکته دوم اینکه: خاستگاه جهانی شدن، اقتصاد سرمایهداری است و تحول مفهوم جهانی شدن کم و بیش با تحول نظامهای مبادله در چارچوب این اقتصاد همخوانی دارد. سه فرایند اصلی مبادله را در این زمینه میتوان مشخص کرد: مادی- سیاسی و نمادین:
مبادلات مادی ← مبادلات سیاسی ← مبادلات نمادین
( از قرن نوزدهم) ( از آغاز قرن بیستم تا امروز) ( از ربع آخر قرن بیستم تا امروز)
مبادلات نمادین مصادیق مادی ندارد. نمادها توسط همه کس، در همه جا و همیشه تولید میشود و تقریبا هیچ محدودیتی در تولید و باز تولید آنها وجود ندارد و این مهم ترین ویژگی امروزین جهان جهانی شده است. به همین خاطر است که میگویند جهانی شدن فردگرایی و آزادی عمل فردی را به صورت غیرقابل تصوری گسترش داده است.
نکته سوم اینکه: جهانی شدن تا کنون بر سه عرصه اصلی زندگی اجتماعی تاثیر گذاشته است:
- اول بر عرصه اقتصاد: از طریق جریانهای تولید، مبادله و مصرف؛
- دوم بر عرصه سیاست و حکومت: خصوصا برتمرکز و اعمال قدرت، بر سازمانهای سیاسی و همچنین بر اعمال فشار و سرکوب از سوی حکومتها(خاصه حکومتهای توتالیتر)
- و سوم بر عرصه فرهنگ: از طریق تولید و مبادله کالاهای فرهنگی و آفرینش نمادها، ارزشها، مفاهیم، اعتقادات و ذوق و سلیقه جهانی شده.
و نکته چهارم اینکه: مصادیق تاثیرهای جهانی شدن بر عرصههای اقتصاد و سیاست و فرهنگ، از این قراراند:
- در عرصه اقتصاد: از میان برداشته شدن وابستگی عرضه و تقاضا به مکانهای خاصی (یعنی بازار). از جلوههای این وضعیت تجارت الکترونیک، تجارت از راه دور، و کار در فضای مجازی است.
- در عرصه سیاست: گسترش قلمرو عمل دولتها و سازمانهای غیردولتی و گروههای اجتماعی به فراتر از مرزهای ملی: مصادیق این تاثیر تغییر در دلالتهای حاکمیت سرزمینی، ایجاد دولت الکترونیک، ایجاد شبکههای اجتماعی- سیاسی مجازی و تشکیل گروههای سیاسی غیرمتشکل است.
- و بالاخره در عرصه فرهنگی: گسترش مبادلات فرهنگی و نمادین که نتیجه آن رهایی از قیود متعارف زمانی و مکانی و مصداق آن گسترش ارتباطات اینترنتی (مراودات ایمیلی،چت کردن ها، فیس بوک، توئیتر و امثال اینها) است.
جهانی شدن فرایندی در حال شدن است. یعنی در همین حال حاضر هم در شرایط تکوین شکل و پیشرفت مستمر قرار دارد. اما برای آن نمونههای قدیمی - آرمانی که اصطلاحا نمونههای اسطورهای خوانده میشود و نیز نمونههای تحقق یافته تاریخی هم میتوان ذکر کرد:
نمونههای تاریخی – آرمانی این مضمون: نگرش ادیان بزرگ؛ اتحاد پرولتاریای جهانی ( انترناسیونال کارگری) است و نمونههای تحقق یافته تاریخی آن: امپراطوریهای چین، رم و عثمانی؛ اتحادیه اروپا ؛و شرکتهای فراملیتی(transnational corporation) است.
ویژگیهای جهانی شدن از این قراراند:
1- ادغام بازاندیشی در سطوح محلی و جهانی
2- فشردگی مکان و زمان
3- برساخت هویت جدید “شهروند جهانی”
4- آفرینش ذائقه فرهنگی نوین جهانی شده
5- بازتولید مهارناپذیر مطالبات سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی نو
6- گسترش آگاهی های جهانی
7- گسترش مشارکتهای سیاسی و اجتماعی در مقیاس جهانی.
همانطور که میتوانید حدس بزنید واقعا تحقق همه این ویژگیها مگر تا سال های پایانی قرن 20ناممکن بوده است به همین خاطر است که در آغاز بحثم تاکید کردم که جهانی شدن فرایندی نو ظهور است وروزآمد شده یک گفتمان قدیمی نیست. نظریههای جهانی شدن هم مثل نظریههای توسعه بسیار متنوعاند و نکته جالب توجه آن است که تاریخ طرح برخی از آنها حتی قبل از ظهور این فرایند است. اهم این نظریه ها از این قراراند:
نظریه امپریالیسم لنین ؛ نظریه وابستگی گوندرفرانک ؛ نظریه نظام جهانی والرشتاین ؛ نظریه مدرنیته متاخر گیدنز؛ نظریه فرایند تمدن گستری الیاس ؛ نظریههای مک دونالدی شدن و کارت اعتباری شدن ریتزر؛ نظریه جامعه مخاطر اولریش بک ؛ و نظریه جهان محلی شدن رابرتسون. من رابرتسون را برجستهترین نظریه پرداز جهانی شدن میدانم به همین لحاظ سعی میکنم در انیجا خطوط اصلی این فرایند را با ارجاع به دیدگاه او ترسیم کنم: نظریه رابرتسون یک نظریه پسامارکسیستی است. در پسامارکسیستم ( یعنی مارکسیسم+ پست مدرنیسم) فرهنگ هم مهمترین عامل و محرک هرگونه حرکت اجتماعی و هم بازنمای اصلیترین مشخصهای هر حرکت اجتماعی است.
رابرتسون در بحث هایش درباره جهانی شدن از مجموعه مفاهیم ( ترمینولوژی) خاصی استفاده میکند که مهمترین آنها از این قراراند:
- Globality ( که به فارسی آن را جهانبودگی ترجمه کردهایم) یعنی آگاهی نسبت به جهان به عنوان یک کل که به شکلگیری افکارهای هویتی در رابطه با عرصه جهانی منجر میشود. این مفهوم فاقد زمان و مکان است.
- Particularized universal(خاص شدن عام): یعنی این که کالاهای فرهنگی فرهنگ جهانی (مثلا دموکراسی) در هر جایی رنگ و بوی فرهنگ خاصی که در آن جا مصرف می شود را میگیرد.
- Universalized particular(عام شدن خاص): یعنی عالم گستر شدن یک ویژگی فرهنگی خاص مثلا غذای چینی یا ژاپنی یا مغولستانی یا مکزیکی که امروزه در همه جای جهان میتوان آنها را یافت.
- Glocalization(جهان محلی شدن ): یعنی جهان محلی شده و محله جهانی شده؛ به این معنی که فرهنگهای محلی برای بقای خودشان با فرهنگ عام جهانی وارد تعامل میشوند و در نتیجه در عین محلی بودن بعد جهانی پیدا میکنند.
رابرتسون عقیده دارد که جهانی شدن را خیلی هم چیز مطلوب و نازنینی نباید ارزیابی کرد و شابد هم حق با او باشد: جهانی شدن موجب افزایش توقع در همه گروههای اجتماعی میشود: کارگران، کشاورزان، کارفرمایان، طبقات متوسط، روشنفکران و حتی سیاستمداران ( در همه جهان و خصوصا در کشورهای موسوم به در حال توسعه) با افزایش آگاهی، اطلاعات و ارتباطات جهانی شدهشان توقعات و انتظارات بیشتری پیدا کردهاند. تجربه چند دهه اخیر نشان میدهد که آزادی، حقوق شهروندی، عدالت، امنیت و رفاه مطالباتی هستند که در شرایط جهانی شدن تشدید میشوند. اینها را شاید بتوان از جهاتی مثبت و مطلوب ارزیابی کرد ولی در مقابل باید از جلوههای منفی و دردسر سازی هم نام برد که آسایش و آرامش را از مردم جهان سلب کرده اند.از جمله این جنبه های منفی تقویت شدن جریان های ضد جهانی شدن با استفاده از ابزارها و روشهای خود جهانی شدن است: بنیادگرایی، رواج گفتمانهای پسامدرنیته ای نظیر مذاهب نوین، خشونت گرایی، پول شویی و گسترش باندهای مافیایی برخی از این نوع جنبه های منفی دردسر سازاند.
نتیجهگیری:
جهانی شدن در حوزه اقتصاد تقریبا بدون مشکل مهمی به طور پیوسته در حال پیشروی است و فقط گاهی اوقات اعتراضاتی از سوی برخی اقشار و گروههای اجتماعی کشورهای پیشرفته و صنعتی در مقابل آن ابزار میشود که البته تاکنون تاثیر محسوسی بر روند آن نداشته است. در قلمرو سیاست هم جریان جهانی شدن در زمینههایی با وضوح و آرامی و در مواردی هم با ابهام زیاد و در شرایط غبارآلود محض در جریان است . همکاریهای سیاسی بینالمللی چه در سطح دولتها و چه در سطح سازمان های غیردولتی و چه در سطح نهادهای مردمی به طور فزایندهای در حال گسترش است. اما حرکت به سوی آرمان تشکیل یک دولت واحد جهانی و یا محدودسازی دامنه اختیار عمل دولت- ملتها هنوز در هالهای از ابهام و تردیدهای جدی قرار دارد. اما مهمترین چالش امروزین جهانی شدن که تصادفا بیشترین رابطه را هم با گفتمان توسعه دارد مربوط به قلمرو جهانی شدن فرهنگ و به ویژه زمینههای مربوط به ارتباطات است. ارتباطات جهانی امروزه به سطحی رسیده است که هرکس همه را میبیند، همه چیز را میداند و همچنین به آنچه او را از دیگران جدا میکند کاملا آگاهی دارد. اطلاعات و ارتباطات جهانی شده امروزی هم حامل توسعه هستند و هم عامل بروز جریانهای ضد توسعهای. تعارض و نفرت ناشی از مشاهده مستمر و درک عمیق نابرابریها پیامدهای ضد توسعهای شدیدی دارد. این ارتباطات جهانی شده به یک چالش سیاسی جدید در سطح جهانی بدل شده است. فقط دولتها و خصوصا دولتهای توتالیتر نیستند که از پیامدهای این ارتباطات گسترش یافته مهارناپذیر در وحشت و رنجاند، بلکه ملتها و گروههای مختلف مردم در سرتاسر جهان نیز به طور روزمره با نتایج مثبت و منفی این ارتباطات دست به گریباناند. به قول دومنیک ولتون ( Dominique Welton) نویسنده کتاب « جهانی سازی دیگر»، مثلث جدیدی باسه مولفه هویت، فرهنگ و ارتباطات پدید آمده است که زندگی همه مردم جهان را خواه به آن آگاهی داشته باشند و خواه نداشته باشند، تحت تاثیر قرار میدهد.
ولتون مینویسد: «واقعه مهم در آغاز قرن بیست و یکم ظهور ناگهانی مثلث دهشتناک هویت- فرهنگ- ارنباطات است. درگیریها و مطالعات سیاسی نظیر تروریسم بین المللی نشانهای از این ظهور ناگهانی هستند. به نابرابریهای سنتی میان شمال و جنوب، خطرات سیاسی مرتبط با فرهنگ و ارتباطات افزوده میشود».
ارتباطات گسترش یافته جهانی، فاصلههای فیزیکی را از بین برده است اما از میان رفتن فاصلههای فیزیکی پیامدهای فاصلههای فرهنگی را مخاطرهآمیزتر کرده است. جهانی شدن اطلاعات و ارتباطات و فرهنگ که تصور میشد دنیا را برای ما آشناتر و انسانها را به هم نزدیکتر میکند برخلاف انتظار مردم را به تفاوتهایشان آگاه تر و حساستر کرده است . کنش اجتماعی و سیاسی مردم در بسیاری از کشورهای در حال توسعه آمیزهای از وضعیت دوسودایی تاسی به غرب و غرب ستیزی است. گروهی جذب آرمانهای آزادی و دموکراسی موجود در غرب میشوند و گروهی بر نابرابریهای موجود میان استانداردهای زندگی خودشان و غربیها میشورند و برای ابراز نارضایتی خود به خشونتآمیزترین روشها متوسل میشوند.
هر روزه هزاران پیام از کشورهای پیشرفته صنعتی ارسال میشود، اما فضا- زمانی که گیرندگان پیام در آن زندگی میکنند همان فضا- زمان فرستندگان پیام نیست. به سخن دیگر شکافی عمیق میان فرستندگان پیام و گیرندگان آن وجود دارد. هیچ پیام واحدی هرگز از سوی همگان به یک شیوه دریافت نمیشود. این پیامها در بسیاری از گیرندگان احساسی از سلطه جویی فرهنگی القا میکند و در بسیاری از موارد واکنشهای خشونت آمیزی را موجب میشود.
چالش اصلی توسعه در جهان کنونی پر کردن این شکاف فرهنگی آشکار و دردسرساز است که به رغم از میان رفتن فاصلههای فیزیکی میان مردم کشورهای پیشرفته و در حال توسعه همدلی و انسجام اجتماعی در جامعه جهانی را روزبه روز کمتر کرده و فاصله عاطفی و اجتماعی میان این مردم را روزبه روز بیشتر میکند.
سخن آخر این که با توجه به نظریه glocalization را برتسون میتوان رابطه میان توسعه به مثابه خصوصیتی که در سطح محلی پیگیری میشود با جهانیشدن به مثابه خصلت عمومی زیست جهان (life world) در زمانه ما را رابطهای دیالکتیکی تعریف کرد. جهانی شدن مختصات فرایند توسعه امروزین را تعیین میکند و از سوی دیگر همین توسعه از طریق globality خاصی که ایجاد میکند ابعاد و ویژگیهای خود جهانی شدن را مشخص میکند. جهانی شدن در چند دهه اخیر به طور پیوسته فرایند تکوین شکل را تجربه کرده است یعنی شکل و مضمون و روشهای اجرایی خودش را پیوسته بازتولید و نو کرده است اما نظریههای توسعه هنوز در شرایط نگرشی و گفتمانی ماقبل جهانی شدن در جا میزنند بنابراین تجدیدنظر در نظریههای توسعه با توجه به استلزامات جهانی شدن اجتناب ناپذیر است. اگر حق داشته باشیم که رابطهای دیالکتیکی را میان جهانی شدن و توسعه تعریف کنیم پس محق خواهیم بود که دو پرسش اصلی را هم برپایه این رابطه مطرح کنیم:
- اولین پرسش مربوط می شود به آسیبشناسی توسعه در شرایط جهانی شدن.
- و دومین پرسش مربوط است به آسیبشناسی جهانی شدن در شرایط کار بست الگوهای ماقبل جهانی شدن توسعه. بر جامعهشناسی و به ویژه جامعه شناسی توسعه است که بکوشد تا پاسخهای مناسب و شایستهای برای این پرسشهای اساسی پیدا کند.