نشست روز دوشنبه 13 بهمن ماه 1393 گروه جامعه شناسی مردم مدار به ارایه تجربیات آزاده میرزایی و استوارت دنیسون (زوج ایرانی- انگلیسی) از مداخله در روستاهای کشور اوگاندا اختصاص داشت.
"آفریقا جای دیگری است!" این را زوج ایرانی- انگلیسی میهمان نشست گروه جامعه شناسی مردم مدار میگویند، که با وجود کارهای داوطلبانه در حوزه آموزشی، از هند گرفته تا آمریکای جنوبی و دیگر نقاط دنیا، مسایل آفریقا را دردناکتر دانستند. آزاده میرزایی در حالی که همسرش استوارت دنیسون عکسهای آفریقا را بر پرده نمایش میداد، میگفت: «روز سوم حضور ما در مدرسه children house در روستای کیوانگالا در کشور اوگاندا بود. زنگ تفریح بود و من در حیاط مدرسه نشسته بودم که محمد، شاگرد شش ساله کلاسم، در حال قدم زدن از حال میرود و روی زمین میافتد. سریع به بالای سرش می روم، محمد از تب میسوخت. یادم میآید مدیر مدرسه اسم او را به عنوان یکی از بچه ها دارای +HIV به من داده بود و من نمیدانستم باید چه کنم، یک لحظه در ذهنم آمد او را بغل نکنم، نکند من هم مبتلا شوم!؟ با دستپاچگی و کمک بقیه محمد را به داخل خانه مان (که کنار مدرسه بود) بردم. محمد با HIV+ متولد شده بود و بایستی هر روز قرص های قوی میخورد که این قرص ها هم نیاز به مکمل قوی غذایی داشت، ولی فقر غذایی محمد را بسیار ضعیف کرده بود. برایش تخم مرغ درست میکنم که با نان بخورد، لقمه اول را که می خورد و حالش بهتر میشود میگوید می توانم لقمه دوم را برای برادرم ببرم؟ به پیش برادرش میرویم، برادری بزرگتر و آن هم مبتلا به HIV+ که وضعش از محمد بدتر است و آنچنان لاغر و ناتوان شده که ما را به یاد تصاویر کودکان قحطی زده آفریقایی منتشر شده در رسانه ها می اندازد.»
تجربه نزدیک به چهار ماه حضور این زوج در یکی از محرومترین مناطق دنیا، پُر بود از این نکات دردناک و البته گاهی هم جذاب و همراه با شیرینی های کار با کودکانی که به آنها آموزش زبان و بهداشت می دادند. هنگامی که از آنان خواستیم برای انتقال تجربیاتشان به گروه جامعه شناسی مردم مدار بیایند، به ما گفتند که جامعه شناس نیستند، دانش آموختگان تئاترند و کارشان هم نمایش است و از این رو نمیدانند که گفتن این تجربیات و خاطرات چقدر میتواند برای اهالی جامعه شناسی مفید باشد. همین نکته باعث شد که ما هم در گروه مردم مدار تصمیم بگیریم قبل از ارایه تجربیات آنها توضیحاتی به حاضرین در جلسه بدهیم که چرا جلساتی با حضور افرادی از مداخله در صحنه اجتماعی، که لزوما دانش آموخته جامعه شناسی هم نیستند، هم مهم است و هم ناچارا از سوی میهمانان به بیان تجربیات و خاطره گویی بدل خواهد شد.
در توضیح برگزاری چنین جلساتی توسط گروه جامعه شناسی مردم مدار به ضرورتِ هم نشینیِ جامعه شناسی با گروه های مردمی مداخله کننده در حل مسایل شان پرداختیم، و برای روشن شدن تفاوت ها، چنین مداخلات مردمی را با مداخلات دولت، بازار، آکادمی و دیگر نهادهای رسمیت یافته بر وضع جامعه مقایسه کردیم. به خود ایده جامعه شناسی اشاره کردیم که بیش از هر چیز ما را به خود جامعه متمرکز می کند و به حرکتها و فرصت های جامعه می اندیشد. توضیح دادیم که اگر چه تجربه این جلسه در محیطی متفاوت از محیط ایران کسب شده است، اما تا چه میزان درکی تطبیقی از مسایل اجتماعی در ساختاری دیگر دارای اهمیت است. و البته به این نکته هم اشاره کردیم که این تجربیات آنقدرها هم از وضعیت اجتماعی ما دور نیستند، چرا که مسایل اجتماعی پیوندی میان امر محلی و امر جهانی دارد و این تبادل تجربه می تواند به ما کمک کند تا هنگامی که به سمت حل مسایل مان در محیط خودمان می رویم، چشم انداز جامعه شناختی وسیع تری داشته باشیم. دست آخر نیز به مهمانان گفتیم 45 دقیقه شما فرصت دارد و 45 دقیقه جامعه شناسان، گفتگویی دوطرفه میان جامعه شناسی با گروه های مردمی.
استوارت دنیسون میخواست قبل از ارایه تجربیات روستای کیوانگالا، توضیحاتی در خصوص این نوع سفرهای آموزشی و گستردگی آنها بالاخص در کشورهای اروپایی گزارشی دهد: «گروه های مستقلی در اروپا وجود دارند که هر فردی با یک جستجوی ساده در گوگل میتواند آنها را پیدا کند. این گروه ها، با افراد و گروه های دیگری در نقاط مختلف دنیا که نیازمند کمک هستند ارتباط برقرار میکنند و نیروها و کمک هایی را به آن مناطق اعزام میکنند. در روستای کیوانگالا، فردی با نام موزس که تحصیلات دانشگاهی داشت و از وضع مالی خوبی هم برخوردار بود، سایتی راه اندازی کرده بود و رابط میان روستایشان با این گروهها بود. موزس از این طریق افرادی را برای آموزش به کودکان روستایش میآورد. موزس فردی بانفوذ در روستا، کشیش کلیسا و مدیر مدرسه بود. کیوانگالا سر روستای دوازده روستای کوچکترش بود و موزس ورود داوطلبان را در اختیار داشت. البته ورود به روستا کار بسیار سادهای بود و حدودا هیچ گزینشی انجام نمی شد، به واقع این گروه های اروپایی و طرفهای آفریقایی شان از ورود شما استقبال میکردند، حتی اگر شما میخواستید تنها یک هفته به آنجا رفته و آموزش زبان دهید، آنها استقبال میکردند. ما مستقلا با گروه های آفریقایی ارتباط برقرار کردیم و به آنجا رفتیم، ولی بچه هایی که از طریق گروه های اروپایی میروند، دست کم 20 روز در کمپ های شبیه سازی شده آموزش میبینند و آماده سفر به این نقاط محروم میشوند.
این نوع فعالیتها به نظام آموزشی بسیاری از کشورهای اروپایی هم وارد شده است. مثلا در یکی از این طرحها با عنوان project trust برای بچه های 17 تا 19 ساله پروژه هایی تعریف می شود تا بچه ها (پس از آموزشی مقدماتی به منظور آمادگی برای حضور در مناطق محروم دنیا) به آفریقا، آمریکای جنوبی، آسیا و حدودا هر جایی که بخواهند سفر کرده و کسب تجربه کنند. مفهومی در نظام آموزشی وجود دارد با عنوان Gap که به یک سال فاصله میان دبیرستان و دانشگاه اشاره دارد و 7 تا 8 درصد دانش آموزان اروپایی از این Gap استفاده میکنند. بچهها از این طریق به مناطق مختلف سفر میکنند و فعالیت هایشان را در زمینه های مختلفی اعم از آموزش، ورزش، زبان، و حتی کار بر روی مزارع ارتقا میدهند. به واقع وقتی 18 سالتان است، قاعدتا تخصصی ندارید و به جایش بیشتر انرژی دارید و این انرژی در این برنامه ها مورد توجه قرار میگیرد. من هم هنگامی که 18 سالم بود این شانس را داشتم که سال اول در دانشگاه قبول نشوم و از این Gap یکساله استفاده کردم. دانشگاهها و NGO ها استفاده از این فرصت های یکساله را بسیار تشویق میکنند. دلایلی که دانشگاه ها برای حمایت از این پروژه ها اعلام میکنند به درک بهتر از علایق شخصی، تجربه زندگی واقعی، تجربیات زبانی، شفافیت جوانان از خودشان برای تصمیم گیری در آینده، درک بهتر تفاوت های فرهنگی، کسب دیدی بین المللی با ایده شهروند جهانی و پیشرفت شخصی در حل مسایل ذکر شده است.»
در ادامه آزاده میرزایی به بیان آنچه در روستای کیوانگالا گذشت پرداخت و به شوکه شدنش در روزهای اول مواجه با کیوانگالا اشاره کرد: «ایدز در آفریقا مسئله ای جدی است. طبق آمار رسمی 7% مردم اوگاندا دارای HIV+ هستند، البته آمار غیررسمی بسیار بیشتر از این است. در مدرسه ما 25 دانش آموز دارای HIV+ بودند. تصور ما ابتدا این بود که هنگامی که به مدرسه می رویم قرار است که آموزش زبان بدهیم و البته تا میزانی هم به مسایل بهداشتی و کشاورزی بپردازیم. اما هنگامی که در موقعیت قرار گرفتیم برنامههایمان به هم ریخت، و حدودا هر آنچه که از دستمان برمیآمد بایستی انجام میدادیم. من معلم بچههای 4 تا 6 ساله بودم، بچه هایی که هیچگونه راه ارتباطی با آنها وجود نداشت. بچه های بزرگتر تا حدی زبان انگلیسی بلد بودند و امکان برقراری ارتباط وجود داشت. اما با بچه هایی اینقدر کوچک که زبانشان را بلد نیستی و برایشان غریبه هستی، گویا هیچ راه ارتباطی وجود نداشت. من سه روز اول فقط بچه ها را نگاه میکردم و آنها هر کاری دلشان می خواست انجام می دادند.
برای من که دانش آموخته تئائر بودم، مفهوم درام مقوله ای بود که به نظرم می توانست به کمکم بیاید. نزدیکترین فرم درام قابل استفاده در این قضیه هم رقص بود. رقص روایتی، اما بچه ها درکی از این قضیه نداشتند، و در این گروه سنی هم انتقالِ این مفاهیم حدودا غیرممکن بود. من شانسی آوردم که در iPad ام موزیکهایی داشتم، از زمانی که در مهدکودکی در ترکیه کار میکردم. از طرف دیگر توانستم از داوطلب دیگر در روستا اسپیکر کوچکش را قرض بگیرم، و بلاخره با این دو معجزه اتفاق افتاد. با پخش موزیک بچه ها به یکباره مجذوب شدند و توانستم ظرف 10 روز بچه ها را با رقص هدفدار به سمت آموزش حرکت دهم. با این روش من توانستم راهی برای نظم دهی و کنترل بر کلاس پیدا کنم.
استوارت در کلاس بچه های بزرگتر بود و از طریق ورزش و مفهوم فوتبال، شاید به شیوه ای خبیثانه، سرفصل های آموزشی را پیش میبرد. او در کلاس اش میگفت اگر کسی تکالیفش را درست انجام ندهد، یک کارت زرد میگیرد و اگر دوتا کارت زرد بگیرد، یا یک قرمز، اخراج میشود و نمی تواند فوتبال بازی کند و این مصیبتی بزرگ برای پسرها بود که از فوتبال کنار گذاشته شوند. آن هم در شرایطی که 50-60 نفر در کلاس بودند با یک توپ و شانس اخراج از فوتبال جدی بود. نکته جالب اینجا بود که بچه ها تلویزیونی نداشتند و فوتبالی دیده نمیشد، اما آنها نام فوتبالیست ها را میشناختند و حسابی هم تعصبات فوتبالی داشتند.
در کلاسِ کودکانِ 4 تا 6 سال تلاش برای آموزش درام به طور جدی پیگیری میشد. من فکر کردم لازم است تا بچه ها درکی از مفهوم قصه پیدا کنند. من دو جلسه به بچه ها توضیح دادم که قصه چیست. این کار خیلی سخت بود، چون به غیر از مسئله زبان، من دسترسی به داشته های فرهنگی شان نداشتم تا با کمک آن این مفهوم را توضیح دهم. در نهایت بعد چند جلسه آموزشی، تکلیفی به بچهها دادم که هر کدام داستانی بنویسند. بچه ها داستانهایشان را نوشتند و مضمون همه داستانها هم مشترک بود. اینکه صبح از خواب بیدار شدند، برای شخم زدن به زمین می رفتند، یا به آشپزخانه رفتند تا چیزی بخوردند و بعد به مدرسه آمدند و دست آخر هم به خانه برگشتند. تمامی داستانها همین مضمون را داشت، به غیر از داستان رابرت که یک تفاوت کوچک داشت. رابرت هم همین قصه را نوشته بود، اما گفته بود در راه مدرسه با یک خرس هم درگیر شده، شکستش داده بود و سپس به مدرسه آمده بود. مسئله این بود که آنجا اصلا خرسی نداشت. من خیلی خوشحال شدم که رابرت منظور من را فهمید، رابرت توانست آنچه هست را بشکند و آنچه در ذهنش است را به این روند اضافه کند و با این کار تغییری در این روال معمول ایجاد کند.
یکی از مسائل مهم در آن روستا این بود که مردم ایده ای برای تغییر نداشتند، مدلی نداشتند و ذهنها بسته و گرفتار وضعیتی بود که در آن قرار داشتند. با این حال یکی از افرادی که تلاش گسترده ای برای تغییر انجام میداد جاستین همسر موزس بود. جاستین زن فوق العاده ای بود. او در جامعه ای که زنان کاری جز بارداری و پخت و پز نداشتند، تلاش های گسترده ای برای بهبود وضعیت روستا انجام میداد. او در روستا یک انجمن زنان تشکیل داده بود و هفته ای یکبار زنان روستا را جمع میکرد تا درباره اینکه چگونه از این وضعیت بیرون بیایند صحبت کنند. جالب است که همیشه هم برنامه های این گروه شکست میخورد. برای مثال یک سال خوکچه خریدند که بر روی آن سرمایه گذاری کنند که خوکچه مرد. ایده های زیادی مطرح شد، مثل بافتنِ سبد و فروختن آنها، که البته زنان می بافتند، اما آنچه در نهایت آماده میشد شباهتی با سبد نداشت. جاستین زنی 30 ساله، معلم مدرسه، مادر 5 بچه خودش و 5 بچه ای که به دلایل مختلف و نداشتن والدین پیش او زندگی میکردند، رئیس انجمن زنان، مسئول داوطلب های خارجی که به روستا میرفتند و مغازه دار روستا بود. در جامعه ای که شما زن نمی دیدید، این زن حدودا همه جا بود و همیشه دیده میشد، اگر چه همیشه هم جاستین در اینکارها خیلی موفق نبود، مثلا خیلی مامان خوبی نبود، مغازه اش فروش نداشت، با این حال همواره کارهایش را ادامه میداد.
مداخله و اثرگذاری بر وضعیت روستا بیرون از مدرسه هم پی گیری میشد و اثرگذاری بیشتری هم داشت. ما متوجه شدیم که برای اثرگذاری بر روی بچه ها بایستی اجازه دهیم که بچهها نگاهمان کنند و وارد زندگی شخصی مان شوند و الگو برداری کنند. به هر حال ما افراد خارجی بودیم و برای بچه ها جذابیت داشتیم که چگونه زندگی میکنیم. نکته جالبی بود که با وجود اینکه ما و روستائیان هر دو در محیطی یکسان زندگی میکردیم، اما چون ما از قبل آموزشهایی دیده بودیم و ایدههای متفاوتی داشتیم، با همان امکانات روستا کارهایی انجام میدادیم با کارهای روستائیان متفاوت بود. ما به این نتیجه رسیدیم که بهترین تاثیر این است که بچه ها تفاوت رو ببینند، به حس کنجکاوی شان پرداخته شود و رضایتِ از کنجکاویشان، با یادگیریِ چیزهای جدید، تقویت شود. برای همین ما در خانه مان را باز کردیم و بچه هایی که نزدیک ما بودند، حدودا از بعد زمان مدرسه تا آخر شب، در خانه و حیاط خانه مان با وسایل ما بازی میکردند. بچه ها از دوربین عکاسی گرفته تا پختنِ کیک و ساختن ابزار شخم زنی کنار ما بودند. مثلا در شرایطی که بچه ها هنوز با دست زمین را ورز میدادند، ما با ساخت یک ابزار ساده چنگک مانند، تلاش کردیم تفاوتی در این قضیه ایجاد کنیم که موثر بود. یا در بخش آشپزی، در حالی که غذای اصلی مردم پختن موز خام بود. غذایی که هیچ مزه ای نداشت، ما تلاش کردیم با آرد ذرت که در آنجا فراوان بود کیک درست کنیم و نشان دهیم که برخی تغییرات کوچک نیازی به امکانات گسترده ندارد. اگر چه این تغییرات خیلی مورد موافقت و استقبال عمومی قرار نمیگرفت.
تلاش های موزس هم برای بهبود شرایط به محیط مدرسه محدود نبود. برای مثال موزس سرمایه ای را در اختیار کشاورز ماهری قرار داده بود و حمایتش میکرد تا در زمین های آنجا انواع مختلف میوهها و سیزیجات بکارد. البته مردم آنجا استقبال جدی از این تغییرات نمی کردند و برای مثال کسی ریحان نمی خرید و یا خودش چنین سبزیجات و میوه جاتی نمیکاشت، و افراد به همان محصولات قبلی بسنده کرده بودند. این در شرایطی بود که زمینهای آنجا آنقدر حاصلخیز بود که به تعبیری اگر سنگ هم می کاشتی، سبز میکرد. ولی با این حال برخی تغییرات محدود نیز مشاهده میشد، مثلا جسته و گریخته در بخشهایی از روستا دیده میشد که مردم گوجه فرنگی کاشته اند.
نکته آخر در این زمانِ محدودِ انتقالِ تجربیات به پروژه ای مربوط می شود که برای رفع بزرگترین مشکل روستا طراحی کردیم. ما در آن زمان به این درک رسیده بودیم که بزرگترین مشکل روستائیان ارتباطات ضعیف شان است و بایستی ارتباطاتشان را با دنیای بیرون گسترش دهیم. برای همین منظور برنامه ای را در سه بخش طراحی کردیم. در بخش اول 40 نفر از بچه هایی که قابلیت نوشتن انگلیسی داشتند را انتخاب کردیم، طی دو هفته به آنها نوشتن نامه را یاد دادیم، و از آنها خواستیم که خودشان را برای افرادی در دنیای بیرون از روستا معرفی کنند، و در نامه هایشان هم هر چیزی که دوست دارند از زندگی آن افراد بدانند، سوال کنند. در فاز دوم ما به عکاسی از این 40 نفر پرداختیم، به خانههایشان رفتیم و از اتاقهای شان عکس گرفتیم تا ضمیمه نامه کنیم. و در بخش سوم گفتیم که هر کس باید یک هدیه هم ضمیمه نامه اش کند. هدف ما در هدیه دادن این بود که احساس آن بچه ها نسبت به خارجی ها، که فقط باید از آنها چیزی بگیرند، با هدیه دادن و چیزی دادن، تغییر کند. البته آنها را توجیه کردیم که چیزی هدیه بدهند که برایشان مهم است و آنها هم از دُم گاو، تا پَر یک اردک، تکه ای از موهایشان، تکه ای از لباسشان که بریده بودند، دانه های لوبیا و ذرت و... را ضمیمه نامه هایشان کردند. به آنها قول دادیم تا افراد دیگری را در نقطه دیگری از دنیا پیدا کنیم تا پاسخ نامه های شما را بدهند، به شما بگویند چگونه زندگی می کنند، از آنها عکس بگیریم و آنها نیز به شما هدایایی بدهند.»
بحث که به اینجا رسید، فرصت را در اختیار حاضرین در جلسه قرار دادیم تا سوالات و نکات خود را بیان کنند. یکی از حضار از تاریخ شروع چنین اقدامات خیریه ای در اروپا پرسید که استوارت در پاسخ به تاریخ 50 ساله این گروه ها اشاره کرد. یکی از دیگر از حضار به جریان مالی پشت این نوع توریسم به آفریقا اشاره کرد و میهمانان در پاسخ اشاره کردند که به هر حال شما بایستی پولی برای رفتن به این مناطق داشته باشید. در برخی از این گروه های اروپایی وضعیت به این طریق است که بچه ها و خانوادههایشان از حدود یک سال قبل از اعزامِ بچه ها، ماهیانه مبلغی را به این موسسات می دهند و وقتی زمان اعزام می رسد، آن موسسه با پول خودشان آنها را راهی این سفرها میکند و در سفر نیز آنها را پشتیبانی میکند. برای نمونه اینکه مشاوران مختلفی در دور افتاده ترین مناطق آفریقا میآمدند، به روستاها سر میزنند و وضعیت بچه ها را رصد میکنند، و در صورت عدم تمایل بچهها به ماندن در آن مناطق، امکان برگشت بچه ها را فراهم میکردند. در مدتی که ما آنجا بودم دختری هلندی 17 ساله ای آمده بود که بعد یک هفته میخواست به خانه برگردد، اما خانواده اش در تماس تلفنی او را تشویق میکردند تا در محیط بماند و به کسب تجربه و مهارت و آموزش ادامه دهد، با این حال اگر او مصمم به برگشتن بود، از طرف مشاوران تدارک برگشتش فراهم میشد، که در نهایت هم به خانه برگشت. شاید بیشتر آنچه مد نظر اروپائیان، خانواده ها و گروه های اروپایی بود چنین امتیازاتی برای جوانانشان باشد تا منفعت مالی. چرا که بچه ها در آن سن و سال هم خیلی پولی برای خرج کردن نداشتند، و معمولا در کنار روستائیان و در محیط هایی که مردم روستا فراهم می کردند ساکن میشدند.
یکی دیگر از حاضرین پرسید که آیا می توان با توجه به وضعیت زندگی در روستا، این روستا را از نوع قبایل اولیه تاریخی نامید؟ در پاسخ میهمانان جلسه با مقایسه این روستاها با قومهایی در آفریقا مثل ماسائی های تانزانیا، وضعیت این روستا را بسیار متفاوت دانستند و اشاره کردند اصولا امکان ورود به آن قبایل نیز بسیار سخت و حدودا غیر ممکن است. روستای کیوانگالا با فرهنگ مسیحی و مسلمان، از نظر فرهنگی آمادگی حضور جوانان معمولا مسیحی را داشت. اما در آن قبایل هنوز فرهنگ قومیتی جدی است و به راحتی نمی توان به میان آنها وارد شد. در این روستاها به هر حال اطلاعات از بیرون میرسید، اما شاید بتوان گفت اطلاعات خیلی دیر میرسید. شیوه زندگی تغییر میکرد، اما بسیار دیر و با مقاومت زیاد و به ندرت تغییر میکرد. برای مثال با اینکه برخی از دانش آموزان روزانه 3 تا 4 ساعت زمان برای رسیدن تا مدرسه طی می کردند، اما تا به حال هیچ کس راه 2 ساعته روستا تا شهر را نرفته بود. میهمانان اشاره کردند که وقتی ما از این عدم میل به تغییر روستائیان سوال میکردیم، روستائیان میگفتند ما که هیچ وقت مثل شما نمیشویم، یعنی ما که هیچ وقت اروپایی و سفید پوست نمیشویم و زندگی که شما دارید را پیدا نمیکنیم. برای همین چه فرقی میکند که با چنگک زمین را وَرز دهیم یا با دستانمان؟ برخی مباحث پیرامون این موضوع مطرح شد که هنگامی چشم اندازمان دست یابی به یک الگوی ایده ال از زندگی باشد، گاهی چه بسا بیشتر نتایج منفی و بازدارنده حاصل شود. یعنی افراد چون به آنچه فکر میکنند مطلوب است دست نمی یابند، در نتیجه از هر تغییری دست برمی دارند. در همین مورد پیشنهاد شد که نگاه ما بایستی مبتنی بر حل مسئله باشد و فرهنگ حل مسایل بایستی در آن محیط جا بیفتد، تا افراد برای حل مسایل شان اقداماتی انجام دهند. شاید با رویکرد حل مسئله بتوانند برای مسائل شان همانند کار فرزندانشان بر روی زمین راهی پیدا کنند و بدین طریق پیش بروند.
یکی دیگر از حاضرین با اشاره به لبخندِ رضایتِ بچه های روستا (در عکسهای نمایش داده شده) پرسید که احساس این افراد نسبت به شرایطشان چیست؟ در پاسخ میهمانان اشاره کردند که آنها خوشحال اند، اما شاید جواب در جهل این افراد باشد. جهل از آنچه که در بیرون اتفاق میافتد. آنها اطلاعی نداشتند از اینکه در بیرون چه خبر است. این قضیه برای ما هم مسئله بود، خود ما گاهی می ترسیدیم که بگوئیم بیرون چه خبر است، نمیدانستیم که آیا گفتن این مطالب کمکی به وضعشان میکند یا اینکه اوضاع را بدتر میکند. میهمانان اشاره کردند که یکبار ما برای تشویق دانش آموزی که تکالیفش را خوب انجام داده بود، او را با خودمان به شهر بردیم. به او مبلغی دادیم و گفتیم هر چه دوست داری خریداری کن. او از شهر دونات خرید، آن را نخورد و با خودش به روستا آورد، در روستا میچرخید و آن را به همه نشان میداد.
در این سالها که مدرسه فعالیت میکند 10 هزار دانش آموز به مدرسه رفتند و فقط 2 نفر توانستند به دانشگاه برسند. فرصتها بسیار محدود است و جایی برای اشتباه کردن دانش آموزان نیست. خیلی از خانواده ها هم ارزش آموزش را نمیدانند. مدرسه نوعی زنگ تفریح در میان کار بود و یا زمانی که در مزرعه کار نکنند. مدرسه ای که ما بودیم، تنها مدرسه رایگان آن منطقه بود. وقتی به کلاس های اول نگاه می کردید، در هر کلاس دست کم 40- 50 نفر دیده میشد، اما وقتی به کلاس هفتم میرسید تعداد دانش آموزان به 7-8 نفر میرسید . بچه ها هر چه بزرگتر میشدند، خانواده ها هم ترجیح میدادند بچه ها در روستا کار کنند. البته کشاورزی هم به معنای تولید انبوه و یا برای فروش نبود، بلکه عمدتا در حد مصرف خودشان کشاورزی میکردند. با این شرایط گاهی اوقات موزس به خانه بچههای با استعداد می رفت و بچهها را با دعوا و کتک به مدرسه برمیگرداند. به طور کل فرصتها برای آموزش بسیار محدود بود. به راحتی بچه هایی که اشتباه یا خطایی می کردند به روستاهای شان برگرداننده می شدند. مثل پسری که به خاطر کتکی که از معلم خورده بود، از سر عصبانیت لباس های معلم را در توالت انداخته بود و یا دختری که به سمت فحشا حرکت میکرد و به بازارهای داخلی آنجا می رفت و میچرخید، به راحتی از محیط مدرسه کنار میگذاشتند. موزس می گفت بچه ها تا کلاس سوم هم برسند برای من بس است.
یکی از حاضرین از میهمانان خواست تا بگویند مردم روستا چه نگاهی به آنها داشتند؟ استوارت توضیح داد که مردم آنجا بسیار نگاه مثبتی به ما داشتند و در فرهنگ شان هم دیدن سفید پوست با خوش شانسی تعبیر میشد. به سفید پوستان موزونگو میگفتند و بسیاری اوقات همینطور که در خیابان اصلی روستا قدم میزدیم، از فاصله بسیار دور میشنیدیم کسی سلام میکند: "هی موزونگو" و دست تکان میداد. سوال دیگری مطرح شد در خصوص اینکه نوع این اقدامات خیرخواهانه از نوعی نگاه بالاسری غرب نسبت به جهان سوم حاصل نمی شود؟ و آیا این روند می تواند موثر باشد و آیا توانسته تا به حال موثر باشد؟ در پاسخ میهمانان به نوعی با تائید این مطلب اشاره داشتند که طبق برداشت ما این کار برای خود غربیان بسیار سود دارد و نوعی منفعت غربیان در آن دیده شده است. چرا که با این کار برای بچه های 16-17 ساله شان فرصت هایی را برای رشد، تجربه و یادگیری فراهم میکنند و تجربیات گرانبهایی را در اختیار فرزندانشان قرار میدهند. دوست دیگری نیز به این نکته اشاره کرد این نوع توریسیم آموزشی در نهایت همان مبحث توریسم است که نگاه خیرخواهانه هم به خودش گرفته است. از این منظر می توان آسیب های توریسم را برای این کار هم اشاره کرد. اضافه کردن باری اخلاقی و انسان دوستانه این مدل گشت و گذار را توجیه نمیکند. در نهایت این روند همین است که برخی بروند و بگردند و چیزهای عجیب و غریب ببینند و تجربه متفاوت داشته باشند و خاطره بسازند، ولی در نهایت هیچ تغییری در اوضاع و احوال و حل مسایل مردم آنجا ایجاد اتفاق نمی افتد، و مردم آن مناطق همچنان با فلاکت ادامه میدهند.
مبحث دیگری در خصوص مقایسه کار موزس با اقدامات همسرش جاستین مطرح شد. برخی مطرح کردند کار موزس با راه اندازی مدرسه، در اختیار گرفتن نهادهای مذهبی و سرمایه گذاری در کشاورزی و... به نوعی ساختن شبه دولتی در منطقه بود و تمرکز قدرت را برایش داشت. به واقع در چنین شرایط اسفباری در روستا، ساختن مدرسه چه اهمیتی دارد؟ آیا بهتر نبود راه جاستین برای حل مسایل پیگیری و تقویت می شد؟ راهی که مبتنی بر قابلیت های خود روستا طراحی شده بود و درصدد حل مسایل روستا با ایجاد گردهمایی ها و اقدامات خود روستائیان برنامه ریزی میشد؟ به واقع ساختن یک نهاد آموزشی تا چه میزان میتواند مسایل واقعی مردم آنجا را حل و فصل کند؟ در مخالفت با این نکته برخی مطرح کردند که آموزش زبان انگلیسی در کنار دسترسی به کامپیوتر و شبکه های جهانی وب فرصت بهره مندی از هزاران سرفصل های آموزشی در اینترنت را در اختیار فرزندان قرار میدهد و این مهم است که کودکان در سنین پائین متمرکز بر بحث آموزش های مقدماتی، آموزش زبان و بهداشت شوند، و البته این نکته نیز مورد مخالفت گروه اول قرار گرفت که به نوعی تاخیر انداختن مسایل موجود را در پی دارد و اینکه در نهایت بچه ها نیاز به آموزش تعدادی از قابلیت ها دارند، نه اینکه لزوما به ساختن نهادهای آموزشی و... سازمان یافته در روستا منجر شود.
یکی دیگر از شرکت کنندگان در جلسه در خصوص گروه های سیاسی در کیوانگالا پرسید. میهمانان در پاسخ اشاره کردند که گروه های سیاسی موجود در آنجا کلیسا بود که دست موزس بود و مسجد آنجا هم به شدت تحت کنترل موزس بود. برخی کشاورزها بودند که موافق اقدامات موزس نبوده و اساسا مخالف مدرسه بودند، چرا که نیروی کارشان را از دستشان میگرفت. میهمانان اشاره ای هم به تاریخ جنگ های اوگاندا کردند که باعث شد طی 10 سال همه چیز ویران شود، ولی حالا دوره آرامش است و قدرت ها پراکنده شدند و تمرکز قدرت مشاهده نمیشود. میهمانان اشاره کردند در این مناطق دولت مشاهده نمی شد و گروه های سیاسی و قدرتمند به همین گروه های داخل روستا و محدود به هر منطقه محدود بودند.
یکی دیگر از حاضرین در خصوص طبقات اجتماعی در کیوانگالا سوال کرد، میهمانان اشاره داشتند که در روستای آنها طبقات اجتماعی شکل نگرفته بود، همه در وضعیت نسبتا یکسانی بودند، پولی هم در روستا نبود. اما بین روستاهای مختلف تفاوت وجود داشت. مثلا در روستایِ نزدیک به کیوانگالا شرایط کاملا متفاوت بود. آنجا مردم در کنار دریاچه بودند و هر روز ماهیگیری میکردند و با فروش ماهی در شهر روزانه پول زیادی به دست میآوردند. همین وضعیت متفاوت اقتصادی و کسب درآمد، شرایط فرهنگی بسیار متفاوتی ایجاد کرده بود. در این روستا که ما دو روز در آنجا بودیم، روابط جنسی بسیار بازی وجود داشت، به نحوی که هیچ کس نمی دانست فرزندش برای کیست. مردها از ساعت 4 عصر به بعد و بعد از پایان کار تا دیروقت با پول فروش ماهی مشروب میخوردند و به این گونه روابط می پرداختند.
یکی دیگر از حاضرین پرسید اگر الان به آن موقعیت برگردید چه کارهایی انجام میدهید؟ آزاده میرزایی پاسخ داد که ما خیلی اوقات فکر میکنیم که کدام کارمان درست بود و کدام غلط؟ مثلا من ترسی داشتم که آیا باید آن بچه ها را با دنیای بیرون آشنا کنم یا نه؟ ترس داشتم که نوع زندگی من حس خواستن را در بچه ها ایجاد کند، و این خواستن و نرسیدنِ به آن خواسته ها، باعث درد در بچه ها شود. خواستن چیزهایی مثل لب تاپ، دوربین و چیزهایی از این دست که بچه ها نمیتوانستند داشته باشند. اما حالا فکر میکنم اگر دوباره برگردم با خودم صدها وسیله و ابزار جدید می برم و به آنها نشان خواهم داد.
دوست دیگری با اشاره به کارهای برخی جامعه شناسان و مردم شناسان مدت زمان این تجربه را نقد کرد که آیا با سه ماه زندگی در میان روستائیان کیوانگالا فرصت کافی برای شناسایی آنها داشتید؟ که میهمانان اشاره کردند شاید اگر یک جامعه شناس با دیدی جامعه شناسانه در این مدت در روستا بود، می توانست یافته های بهتری را استخراج کند، شاید این به بینش افراد بستگی دارد.
در نهایت این زوج ایرانی- انگلیسی دو پیشنهاد برای جمع داشتند. اول اینکه تجربه کنید و در کنار مطالعه حتما تجربه کنید که بسیار به شما دید خواهد داد و دوم اینکه تاثیر روشهای غیر مستقیم آموزشی همانند فوتبال و رقص و ... در آموزش بسیار موثرتر خواهد بود.
رابطه مردم با نهادها هم داستانی شنیدنی ست. نهاد مذهب، نهاد آموزش، نهاد حکومت یا دولت، نهاد قانون و دیگر نهادهایی که هر کدام بر مردم و جوامع شان تاثیرات ژرفی گذاشته اند و البته تاثیراتی پذیرفته اند. از اینکه این نهادها چه ادعا میکردند تا چه میکنند و مردم چه تصوری از این نهادها دارند موضوع بررسی و تحلیل اندیشمندان اجتماعی بوده و هست تا زیست مردم در کنار، و یا بهتر است بگوئیم درون این نهادها را بررسی کنند. به واقع حتی خیلی هم بیراه نیست که هنگامی که از تاریخ جوامع صحبت میکنیم، در کنارش از تاریخ نهادها هم صحبت کنیم. گروه جامعه شناسی مردم مدار با بررسی این ارتباط و اثرگذاری، نشستی با عنوان «جامعه، دولت، بازار، دانشگاه» در روز یکشنبه 23 شهریور ماه تدارک دید تا به بررسی و اثرگذاری نهادهای دولت و بازار و دانشگاه بر جامعه بپردازد و البته طرح این بحث را نیز به فردی واگذار کرد که همکاری گسترده ای با سازمان ملل داشته، به قول خودش تعداد کشورهایی که نرفته کمتر از انگشتان دو دست است و در حال حاضر هم رئیس کنسرسیوم بین المللی قرق های بومی[1] و رئیس هیئت مدیره توسعه پایدار و محیط زیست[2] است.
دکتر محمد تقی فرور، با آن ریش بلند سفید و سن و سالش گوئی آمده بود تا به این نهادهای مدرن بتازد و به قول خودش به خاطر رفع علم رفتم عالم شدم، برای اینکه حرفم رو باور کنند مجبور بودم علم را یاد بگیرم. دکتر فرور مدرک دکترایش را از یکی از معتبرترین دانشگاههای آمریکا (دانشگاه واشنگتن) در رشته اکولوژی و علوم اجتماعی گرفته و البته در دوران تحصیل نیز رشته های زیادی اعم از مهندسی تا ریاضیات را سرک کشیده است و در نهایت هم به قول خودش: هنگامی که مدرک دکترایم را گرفتم و متن لاتین روی مدرکم را نتوانستم بخوانم گویا ندایی در درونم گفت:نهآ-تقی این بالاترین مدرک بی سوادی است که امروز بهت اعطا کردیم و حالا برو بگرد ببین سواد کجاس! سپس تصمیم می گیرد تا دانش آکادمیک برخاسته از نهاد آموزش را بوسیده و کنار بگذارد و به جایش سروقت بومیان و ریش و گیس سفیدان دنیا برود، تا دانش را از آن کسانی یاد بگیرد که قرن ها با طبیعت دست به گریبان بوده اند. این حرفش من را یاد جمله ای از کتاب «تاریخ علم مردم» اثر کیلفورد کانر انداخت:
اگر علم را به همان معنای اصلی شناخت طبیعت در نظر بگیریم، نباید عجیب باشد که کسانی آن را به وجود آورده باشند که به طبیعت نزدیکتر بوده اند: شکارچی- گیاه چین ها (جماعت شکارچی و جمع کننده گیاه و غذا)، دهقان ها، دریانوردها، معدنچی ها، آهنگرها، شفاگرها، و دیگرانی که برای گذارن زندگی ناچار بودند هر روزه با طبیعت دربیفتند.[3]
حالا دکتر فرور پس از این تجربیات برای اولین بار به انجمن جامعه شناسی ایران آمده بود تا از ارتباط این سه نهاد دولت و بازار و دانشگاه با جامعه بگوید و شروع بحثش را هم با یک پرسش از جمع جامعه شناسان آغاز کرد و بیان داشت: شما بگوئید «برخی از ایرادات و کمبودها و به سنگ خوردن های علوم اجتماعی چیست که ادامه اش را من بگویم.» گوئی می خواست بررسی علم و نهاد دانشگاه را با آسیب شناسی همین علوم اجتماعی آغاز کند که در پاسخ یکی از حاضرین گفت مشکل اینجاست که روشنفکر و آکادمی و مردم همدیگر را قبول ندارند. یکی دیگر از حضار گفت: هر علمی باید به سه سوال پاسخ دهد یکی ماموریتش چیست، دوم ابژه اش چیه و سوم اینکه بعد از این که این کارها را کرد چه می شود که جامعه شناسی نتونسته به این سه سوال پاسخ بدهد. یکی از آقایان هم گفت: در ایران تولید گسترده ای از علم وجود دارد، اما مشکل این است که مشکلات بیشتر می شود، از این رو علمی که تولید می شود با جامعه رابطه ای ندارد، و جامعه شناسی مردم مدار در تلاش برای هم افزایی این دو یعنی علم و مردم است.» من هم که گرداننده جلسه بودم بالاخره ساکت نماندم و سعی کردم برخی رویکردها به جامعه شناسی مردم مدار را مطرح کنم و گفتم «برخی معتقدند که جامعه شناسی بایستی بیرون از ارتباط با این سه نهاد به بقای خودش ادامه دهد و برخی دیگر نیز به ارتباط میان این سه معتقدند.» حرف آخر هم (به قول دکتر فرور) خانمی گفت و به گردهمایی ایی اشاره کرد که به زودی در خصوص رابطه دانشگاه و صنعت و جامعه برگزار می شود و با تاکید بر دولتی بودن جامعه شناسی به چگونگی استحکام ارتباط دانشگاه با مردم پرداخت.
در بین نظرات حضار بود که یکی از حاضرین هم درخواست معرفی و آشنا شدن با دکتر فرور را از ایشان کرد. با خودم فکر کردم چرا چنین فردی با چنین سوابق فعالیت اجتماعی در میان جامعه شناسان اینقدر ناآشناست! دکتر فرور هم در پاسخ به معرفی خود پرداخت، اما معرفی ای که در لابه لای آن دلایل انتقادش به این سه نهاد را نیز می شنیدی. می گفت: «من در سال 1351 تا 1354 نفر دوم سازمان محیط زیست بودم و از آن سازمان به خاطر مسئله اجتماعی بیرون آمدم، چرا که هر وقت من یک پروژه اجتماعی تعریف می کردم با مانع طرف می شد. مثلا من در سازمان مطرح کردم که اگر ما می توانیم آلودگی های زیست محیطی را برطرف کنیم، پس به جنوب شهر برویم، جایی که ذاغه ها بود و آب مستراح ها بیرون از زمین می آمد و نهر فیروزآباد نه فقط از فاضلاب انسانی پر بود بلکه به خاطر آب کاری ها منطقه پر از فلزات سنگین بود و بچه ها نیز در همین آب می لولیدند. اما وقتی این طرح برای حل معضل مطرح شد، رئیس وقت به دلایل سیاسی و منافع گروهی خاص بر کار من خط قرمز کشید و گفت شما غلط می کنی این کار را بکنی!» و بدین ترتیب به انتقاد از موانعی که دولت برای انجام پروژه ها ایجاد می کرد اشاره داشت. و یا در خصوص راه اندازی پارک بین المللی وحش اشاره کرد: «با اینکه قبایل آنجا هزاران سال ساکن بودند و باعث ماندگاری وضع مطلوب آنجا شده بودند، ولی مدیران میخواستند این پارک ساخته شود و مردم به زور جا به جا شوند و مردم هم در شهرها گم شوند.» دکتر فرور می گفت: این تجربه کار من با دولت بود. دکتر فرور به تجربه دیگری اشاره کرد، به طرح لرستان (طرح سلسله) طرحی که توسط نخست وزیری وقت اجرا می شد و گفت: «تا ما با مردم نزدیک شدیم ساواک آمد و گفت شما بیش از اندازه به مردم نزدیک شدید و بروید دنبال کارتان.»
معرفی خودش را با تاسیس دانشگاه بوعلی سینا توسط همان گروه طرح سلسله ادامه داد، جایی که خودش معاون دانشگاه شد و سیستم آموزشی را زیر و رو کرد. تنها راهی که به قول خودش اگر بتوان به دانشگاه امیدی داشت همین سر و ته کردن دانشگاه بود. می گفت که: «ما متوجه شدیم سیستم موجود دانشگاهها سیستم زنگ زنگ است و باید سیستم را عوض کنیم و ما یک واحد آموزشی را اینگونه تعریف کردیم: یک هفته سر و کله زدن مستقیم دانشجو و استاد در محیط آن موضوع. مثلا در درس اکولوژی چهار واحدی ما به دانشجویان یک استاد، یک کمک استاد، یک مینی بوس، یک کیسه خواب، یک تخته سیاه، یک مقدار پول و البته یک اردنگی می دادیم و واقعا دانشجویانمان واقعا علامه ای می شدند. البته ما به وزارت علوم دروغ می گفتیم و بر طبق معیارهای آنها گزارش می دادیم. یعنی دانشگاه هم وقتی می تواند با مسائل اجتماع مرتبط باشد که آدم دانشگاه را بردارد سرش را بکند زیر خاک و تهش را بیاورد بالا.» دکتر فرور اشاره کرد که «بیشتر این علم هایی که برای تولید مقاله و رتبه دانشگاهی است و نمی توان اسم این رو علم گذاشت، البته در هر کاری استثناهایی وجود دارد.»
دکتر فرور بحثش را با وظیفه اجتماعی عالم ادامه داد و به تحقیقی اشاره کرد که به همراه استادش در آمریکا انجام داد تا به این بپردازد چه کسی پول پروژه های تحقیقات بخش های حشره شناسی دانشگاههای آمریکا را می دهد؟ «ما تمامی دانشگاههای آمریکا را بررسی کردیم و دیدم پول این تحقیقات را بلااستثنا شرکت های شیمیایی چند ملیتی تولید سم و کود می دهد و مسئله این شرکت ها این است که ماده شیمیایی را چقدر بپاشم تا مثلا 50 درصد فلان حشره از بین برود. و اکثر تزهای دانشجویان فوق لیسانس و دکتری در دانشگاههای آمریکایی همین است. و استادهای آمریکایی همین لاطاعلات را به دانشجویان ایرانی درس می دهند، آنها هم به ایران می آیند و همین ها را به دانشجویان در ایران درس می دهند و آنها هم در ایران به جان جامعه می افتند. برای همین وقتی می شنوم دولت برای ایجاد شغل برای فارغ التحصیلان می گوید که بیایید یک تعاونی ایجاد کنید تا در روستاها کنترل آفات کنیم من می ترسم چون این نادان ها، که نادانی شان را از استادانشان به ارث بردند، که آنها هم از استادن نادان تر از خودشان در آمریکا به ارث بردند که آنها هم از شرکت های چند ملیتی (یعنی بازار) که البته دانا است و خائن به جامعه یاد گرفتند، قرار است چه بر سر جامعه بیاورند؟ همین قضیه در همه رشته ها وجود دارد، به همین منظور علم ما جهل ماست. یعنی دانشگاههای ما دارند تولید جهل می کنند و مسائل جامعه را حل نمی کنیم بلکه بغرنج تر می کنیم در تمامی علوم و حتی در طب مان. مثلا آنها که پزشک روح بودند شدند شیمیست. دکتر روان پزشک میگه چته؟ میگی افسرده ام، علم پزشکی هم مثل علم حشره شناسی توسط دانشجوهایی تولید می شوند که در حال دریافت مدرک دکترا و فوق دکترا هستند و چه کسی پول تحقیقات این دانشجوها را می دهند؟ شرکت های دارو سازی، و این شرکتها به دنبال چی هستند؟ آنها به دنبال این هستند که این دارو را بدهیم چه اتفاقی می افته. »
اینجای بحث که رسید برخی حضار انتقاداتی به صحبت های دکتر فرور کردند. یکی به دستاوردهای پزشکی مدرن از جمله طول عمر بیشتر اشاره کرد و یکی دیگر از حاضرین به راهکار برون رفت که منطبق با شرایط اقتصادی اجتماعی و سیاسی ایران باشد، و اشاره کرد که بایستی تکلیف علم هم مشخص شود تا بدانیم منظور چه علمی است. دکتر فرور در پاسخ گفت: «درد ما همین است که از زمان قاجارها ما سبک توسعه مدرن را پایه ریختیم، مرحوم میرزا تقی خان امیرکبیر ضمن خدمت هایش سبک توسعه و آموزش تقلیدی را پایه گذاشت و یک مشت دانشجو از فرزندان هزار فامیل را به فرنگ فرستاد و گفت هر چه اونجا هست را ما در اینجا پیاده کنیم. آنها پلی تکنیک دارند ما دارالفنون و ....» دکتر فرور اشاره کرد که «دوستی داشتم که به دنبال پاسخ به این سوال بود که چرا ایران که همزمان با ژاپن به غرب نگاه کرد و در حالی که ما امکاناتمان از ژاپن هم بیشتر بود، مثلا نفت داشتیم ما به هیچ جا نرسیدیم و آنها رسیدند؟ کلی ایده ها را مطرح کرد مثل اینکه آنها دیسیپلین قومی شان بهتره یا مغزشون بهتر کار می کنه و آخر سر دست گذاشت روی بحث طبقاتی و اشاره کرد ما فرزندان هزار فامیل را به غرب فرستادیم تا علم و فن بیاورند و چون فرزند هزار فامیل بودند حاضر نبودند دست به سیاه و سفید بزنند. و بدین ترتیب ما یک دانشگاهی با تولید مقالات علمی و بی ارتباط با جامعه درست کردیم. این دانشگاهی بود که رضاخان پایه گذاشت و اوج تقلید از غرب بود و بقیه دانشگاهها هم جوجه این دانشگاه بود. اما ژاپن چه کسانی را فرستاد؟ قشر صنعتگر سنتی اش را فرستاد. اینها در ساخت صنعتی بسیار ماهرند و به قولی صنعت در خونشان بود و آنها وقتی به غرب رفتند یک چرخ می زدند در کارخانه ها دستشان می آمد چه کنند، نقشه می دادید به آنها سریع قطعه را می ساختند، اهل کار با دستشان بودند و خودشان دست به کار می شدند. به همین خاطر دانشگاه های ما پایه اجتماعی اش از طبقه دیگری بود، به همین خاطر تیپ دانشگاهی آن موقع تقلیدی بود و تقلیدی ماند.»
اما این انتقادات دکتر فرور به علم مدرن از طرف برخی حضار مورد انتقاد قرار گرفت. یکی از شرکت کنندگان در خصوص طولانی تر شدن زندگی پرداخت و گفت: این دستاورد همین علمی است که شما از آن انتقاد می کنید! دکتر فرور گفت: «طولانی شدن انتظار زندگی مردم ربطی به علم طب ندارد، قبل از اینکه علم طب اختراعاتی مثل آنتی بیوتیک بکند و... با بهبود سطح توسعه و رفاه آدمها و جوامع این امراض برطرف شد. مثلا قبل از اینکه بتوان اسهال را با طب مدرن جلوگیری کرد، این مریضی ناپدید شد. یا مالاریا قبل از اینکه داروهایش پیدا شد از بین رفت. در اتیوپی در طرحی به بهبود وضع زندگی، خانه و اسکان گروهی از مردم پرداختند، مثلا توری گذاشتند و مالاریا از بین رفت. چون تماس بین پشه آنوفل و بشر قطع شد. کجا مالاریا کشته می دهد؟ جایی که امکان قطع کردن ارتباط پشه با انسان نیست. یعنی ازدیاد طول عمر ارتباطی به طب مدرن ندارد. برعکس در آمریکا 80 درصد مرگ و میرها پزشک زاست. تشخیص غلط، درمان غلط، نرسینگ غلط باعث مرگ شده اند. یعنی این گزاره طول عمر بیشتر یک اسطوره است! من دو تا ادعا می کنم: پزشکان راجع به دو موضوع اطلاعی ندارن: 1. سلامتی 2. تغذیه. کار پزشک نیست. پزشک فوق اش راجع به بیماری چیزی می داند. در دنیا مکاتب مختلف پزشکی داریم. مثلا در هندوستان حداقل 6 نوع مکتب پزشکی دارند و همه برابرند و دانشگاه دارند، بیمارستان دارند ، موسسات دولتی دارند و... که یکی از اینها پزشکی مدرن است که می خواهد بداند که چته و چی بهت بدهم تا خوب بشوی. حالا شاید عوارض آنچه که میدهد باعث مرگ طرف شود. یا مثلا پزشکی اسلامی که خیلی در هندوستان به آن بها داده می شود که بیمارستان دارد و حتی صنایع دارویی دارد، این هم می پرسد چته؟ کجات درد می کنه حالا من بهت یک چیز گیاهی میدهم تا خوب بشوی. همه این پزشکی ها با مرض کار دارند. فقط یک مکتب میشناسم که مسئله اش فرق داره: طب طبیعت درمانی. می گوید راجع به بیماری چیزی نمی دانم و من درباره سلامتی بلدم و سلامتی یک حالت تعادل بین شما و طبیعت است. اگر این تعادل به هم بخورد شما مریض میشوید. راهش برگرداندن تعادل است که من دیدم واقعا کار می کند. بنابراین علم طب یا عمل طب پایه اش سلامتی نیست. مثلا در چین طبی بود که برای معالجه پول نمی گرفت ، بلکه وقتی سالم بودیم پول می گرفت. اما مسئله طب الان مریضی من است. علم طب یادگرفته من را داغون کند. اگر با تشخیص نکند، با عوارض درمانش انجام می دهد.»
دکتر فرور پس از بحث چالش برانگیزی که در خصوص علم داشت به سراغ دولت رفت و بیان داشت که: «اجازه دهید علت بدبینی ام به دولت ها را بگویم. یک مثال می زنم، به منظور رفع قحطی و گرسنگی در سال 1975 دولت های دنیا در سطح عالی ترین مقامات جمع شدند و گفتند 400 میلیون گرسنه داریم و باید ظرف 10 سال گرسنگی را از بین ببریم. پس از 10 سال نه تنها گرسنگی کم نشد بلکه دوبرابر هم شد و به 800 میلیون نفر رسید. نزدیک به 200 دولت نه تنها نتوانستند این مسئله را حل کنند بلکه وخامت اوضاع دو برابر شد. پس از ارزیابی نگفتند ما نمی توانیم مسئله را حل کنیم، بلکه گفتند هدف ما بلند پروازانه بود! و نصف آن جمعیت را ظرف دوبرابر مدت یعنی 20 سال کم می کنیم. که بعد از 15 سال متوجه شدند که تنها تعدادی از دولتها به گزارش خودشان توانستند سالی یک درصد از تعداد گرسنگان کم کنند. پس بدین طریق 100 سال طول میکشد تا گرسنگی از بین برود که در نتیجه اصلا گرسنگان ز بین می روند! یعنی دولت ها عرضه این را ندارند تا مشکلات اجتماعی را حل کنند و وقتی دست می زنند اوضاع بدتر می شود. در همه بخش ها همین است. سازمان های بین دولتی مثل سازمان ملل و بانک جهانی و دستگاه های دوجانبه و دولت ها هیچ کدام به هیچی منجر نمی شود، یکی از علل اش این است که اکثر این سازمانها دید پروژه ای دارند و این یعنی یک پولی به دست میآورد و مسئله کارشناس پروژه این نیست که فقر را از بین ببرد، بلکه به استخدام پروژه درمی اید. یعنی منافع طبقاتی من می شود منافع طبقاتی کارمند. میخواهم منافعم بیشتر بشود، میخواهم از ماشین کار استفاده کنم. دید پروژه ای غطله. یک راه دیگر باید پیدا کرد.»
دکتر فرور سپس به بازار اشاره کرد: « بازار فقط جیب را می بینید. آیا جیب باید جامعه را رهبری کند یا جامعه باید جیب را رهبری کند؟ من سه عامل را دشمن بشریت می دانم دولت، بازار یا بخش خصوصی و دانشگاه. من از این سه فایده ای برای جامعه نمی بینم، مگر اینکه اینها آنچنان زیر و رو بشوند که چیز دیگری بشوند. اما چه باید کرد؟ مثلا در کشور پرو در مناطق روستایی و بومی آمدن بازارهای پایاپای را احیا کردند. من یک جنسی دارم به شما می دهم و آنچه شما داری به من می دهی. به جای اینکه کنتر را دست سوپرمارکتها بدهیم خودمان اختیار تبادلات را داریم. یا در مکزیک جوامع محلی و یک عده از روشنفکران پول جایگزین چاپ کردند. من برای جایی کار می کنم و به من گواهی چاپ شده می دهند که فلان قدر واحد ارزش داره و به این ترتیب حسابشان را از پول ملی جدا کرده اند. من با این گواهی به مغازه در محله می روم و خرید میکنم. ما متاسفانه هنوز می رویم ببینیم آنها در غرب چه می کنند تا اینجا پیاده کنیم. من از قبل از انقلاب روی الگوهای جایگزین در توسعه کار می کردم. مثلا آیا برق تولید شده از گاز طبیعی از متان از انرژی اتمی مدرن تر است یا مثلا انرژی خورشیدی یا بادی مدرن تر است. دولت با علمی که از دانشگاه میگیرد اشتباه می کند. مثلا این همه سد زدیم به روی رودخانه چه کسی نظارت می کند. در آمریکا رشته ای آمده است به نام مهندسی تخریب سد. تا به حال 1000 سد را تخریب کردند. در ایران من قویا معتقدم ما احتیاج به مهندس تخریب سد داریم به جای مهندسی سد. بایستی از این راه اشتباه برگشت.»
دکتر فرور دست آخر به علوم اجتماعی هم اشاراتی داشت: «علوم اجتماعی یک علم است و جامعه یک چیز دیگر. ما با عشایر کار می کنیم. با تمامی عشایر بزرگ قشقایی، ترکمن و کرد و ... کار می کنیم و سعی می کنیم این جوامعِ بومی خودشان را بشناسند و نه اینکه روشی که من جدا از جامعه درآوردم را برایشان اجرا کنیم. ما روشی داریم به عنوان تحقیقات مشارکتی برای عمل. ما می خواهیم خود جامعه بومی را توانمند کنیم تا خودشان مسائلشان را حل کنند. البته آنها زمانی توانمند بودند و ما زدیم در سرشان و عقده حقارت دادیم از این رو ما صحبت از بازتوانی می کنیم. ما از آنها مسائلشان را می پرسیم، بدون اولویت و سپس توسط خود آنها مسائل را دسته بندی می کنیم. آن وقت خودشان شیوه تحلیل را یاد می گیرند و مثلا مسایلشان را اینگونه دسته بندی می کنند: دام، مرتع و کوچ. نه اینکه دسته بندی کنند به مسائل اجتماعی و اقتصادی و خیلی باهوش باشند مسائل زیست محیطی. علم یعنی چه؟ ریش سفیدهای قبایل بهمئی هر سال قبل از زمستان یک عده از جوانها را به صورت پیشاهنگ می فرستند به مناطقی که باید کوچ کنند. آنها اطلاعاتی از اینکه برف چقدر آب شده، چه گونه ای از گلها به گُل نشسته است و... جمع می کنند و برای ریش سفیدان می آورند. این اطلاعات را ریش سفیدان پردازش می کنند و تبدیل به اطلاعات مدیریتی می کنند. مثلا فلان دره چقدر می تواند از مرتع استفاده کند. این علم هنوز پابرجا است و کاراست، اما علم مرتع دانشگاهی الان دیگر کارا نیست. بنابراین من در نشستی در آمریکا در خصوص علم به حضار گفتم که از این به بعد بگوئید «نظام های علمی» نگوئید «علم». چون آنچه شما می گوئید علم، علم غربی، دانش بومی یک قبیله ای است با نام قبیله "غربییون" و هر قبیله ای، هر نظام اجتماعی- فرهنگی برای خودش جهان بینی دارد که یکی از تولیدات آن جهان بینی علمش است. که اگر شما علم ما را نقد کنید من هم می توانم ایرادات علم قبیله غربیون را یکی یکی بشمارم و نشانتان دهم.»
نشست دکتر فرور واکنش های متضادی به همراه داشت. راستش من تا به حال هیچ نشستی در انجمن با این همه موافق و مخالف جدی ندیده بودم. برخی نشست را بسیار بد معرفی کردند و از اینکه چرا در برابر این سخنان کمتر واکنشی انجام شد گفتگو کردند و برخی نیز با همدلی و همفکری با دکتر فرور به دنبال دریافت راهکارهای عملی برای قدم گذاشتن در راه جدید بودند. اما آنچه مشترک بود پیشنهاد تداوم این بحث چه در قالب کارگاه برای انتقال تجربیات دکتر فرور به علاقمندان به این رویکرد و چه ارزیابی این بحث برای انتقاد از رویکرد دکتر فرور بود.
روز یکشنبه 17دی ماه 1391 کارگروه جامعهشناسی مردممدار انجمن جامعهشناسی ایران نشستی را با عنوان «جامعهشناسی مردممدار و رسانه» برگزار کرد که در آن دکتر حسن نمک دوست و دکتر حمیدرضا جلایی پور به سخنرانی پرداختند.
اگر "ترویج علم جامعهشناسی" و "بینش جامعهشناسانه" در میان گروههای متفاوت اجتماعی و نیز "تولید مشارکتی دانش" را از جمله اهداف جامعهشناسی مردممدار تلقی کنیم، مهمترین و شاید تنها ابزار در دسترس جهت حصول به این هدف، رسانه خواهد بود. رسانه است که امکان دیده شدن مسائل و مشکلات، تولید گفتگو، جاری ساختن کلمات، ایدهها و موضوعات در بین گروههای متفاوت مردمی را فراهم میسازد و از این رهگذر به "حضور مجازی جامعهشناس" در بین ایشان دامن میزند. این مهم بهانهای برای برگزاری نشست «جامعهشناسی مردممدار و رسانه »شد که با دعوت از صاحبنظران این حوزه به بررسی شرایط امکان این ایده پرداخته شود. گزارش این نشست را در ادامه میخوانید.
در ابتدای نشست جلایی پور از تجربههای خود در رسانه گفت و مفهوم عینیت خام و پخته را محور بحث خود قرار داد. ایشان تمایز میان این دو عینیت موجب روی آوردناش به رسانه ذکر کرد و تجربیات شخصی خود را وجه تمایز این دو عینیت قرار داد. وی جهت روشن شدن بحث، از مرتون و تجربه او سخن گفت و "نظریه آزمایی" را مبنای بحث خود قرار داد و رعایت "عینیت" را مهم ترین دستاورد این امر دانست. از نظر جلایی پور برخی از مفاهیم موجود در جامعه و جامعهشناسی را به سبک مرتون نمیتوان مطالعه کرد. از این رو این روش محدود اما موثر را نمیتوان برای مطالعه "جامعه" استفاده حداکثری کرد و بایستی به سمت "عینیت پخته" رفت. برای این منظور میتوان پاسخی به مسالهای اجتماعی داد، روش یافتن پاسخ را بیان کرد، مطالب خود را قابل ارزیابی و همه فهم ارائه کرد و در نهایت قربانیان مسائل اجتماعی را در یافتن پاسخ و ارزیابی آن مشارکت داد زیرا حرف جامعهشناس از نظر گروههای هدف و مورد مطالعه، بایستی از ویژگی "کفایت و قابل فهم بودن" برخوردار باشد. اینجاست که میتوان گفت به رغم نظریه برد متوسط مرتون که نظریهآزمایی را پایان کار میداند، تحلیل دادهها پایان کار نیست.
جلائی پور در خصوص تفاوت دو گونه عینیت معتقد است که عینیت خام به خصوص در ایران، با ارائه آمار، نمودار، جداول و... کار خود را نزد مخاطبان تمام شده تلقی می نماید، در صورتی که در عینیت پخته، کار جامعهشناس با ارائه یافته های پژوهش آغاز میشود و جامعهشناس در این مرحله تازه بایستی یافتههایش را با جامعه مورد بررسی در میان بگذارد. در عینیت پخته باید بتوان بر نظریه های دیگران غلبه کرد و نقدهای جامعهشناسان و مخاطبان را پاسخ داد. در این نوع عینیت، جامعهشناس نه در نقش روشنگر بلکه باید در نقش "نیازمند به مخاطبان" خود ظاهر شود زیرا به مخاطبان خود نیاز دارد تا به کفایت و درستی یافتههای خود آگاه شود. در این مقام، از نظر جلایی پور میتوان به لحاظ معرفتی به اهمیت مخاطب برای جامعهشناسی مردممدار آگاه شد و از این رهگذر میتوان گفت که جامعهشناسی مردممدار، یک نوع جامعهشناسی پوپولیستی و مردم انگیز نیست چراکه تسلط نقد و بررسی بر این رویکرد با توجه به دیدگاه بوراووی، آن را از این برچسب مبرا میکند. جلایی پور، در میان گذاشتن اندیشه خود را با دیگران مبنای اولین تجربه خود جهت حضور در رسانه دانست. وی در ادامه به تجربه فرمانداری خود در مهاباد نیز اشاره کرد و گفت: رسانه قادر است به مهم و برجسته شدن یک موضوع و ایجاد تعامل و گفتگو کمک بسزایی کند. او، ضمن اشاره به وجود ناامنی در این شهر در دورانی که فرماندار آن بود، توضیح داد که شاید نتوان در یک شهر با گزارش نویسی و گفتگوی مستقیم با ریش سفیدان شهر و صاحبنظران به حل مساله ای چون برقرای امنیت دست یافت، اما بازتاب رسانهای این مساله میتواند به تعامل بین گروههای ذی ربط دامن زند و به ایجاد امنیت بیانجامد. امری که در آن تجربه بدان دست یافته شد. وی همچنین خاطر نشان کرد: اندیشیدن به مسائل جامعه و یافتن راهکارهایی برای کاهش آن تنها نباید به رویههای اداری یا برگزاری نشست با مردم منحصر شود بلکه موضوع را باید در فضاهای عمومی همچون رسانهها بررسی کرد. به عبارت دیگر بازتاب رسانهای باعث میشود تا مسالهای که در رویههای اداری به سوی فراموشی می رود، به یک امر برخوردار از قدرت اجتماعی تبدیل شود و در این صورت، توجه عمومی را به خود جلب میکند. دکتر جلایی پور با اشاره به انتشار روزنامههایی چون جامعه، توس، عصر آزادگان، نشاط و نوسازی از روزنامه به عنوان یک نهاد مدنی و رکن جامعه مدنی یاد کرد.
سخنران بعدی این نشست، دکتر حسن نمک دوست بود. از نظر وی اگر این نکته را مبنا قرار دهیم که جامعهشناسی مردممدار میل و رغبت اش به این است که یافتههای جامعهشناسی را با مردم به اشتراک بگذارد، آنگاه میتوان گفت همین به اشتراک گذاری ما را به قلمرو ارتباطات وارد میکند، زیرا باید توجه کامل داشت که ارتباطات در واقع همان به اشتراک گذاشتن است. وی در عین حال، برقراری ارتباط را امری بسیار پیچیده دانست و تذکر داد که باید از نگاه ساده انگارانه در این خصوص خودداری شود.
نمک دوست گفت از جامعهشناس انتظار میرود با دانش خود مسائل اجتماعی را تحلیل کند و رازهای امر اجتماعی را برملا سازد. کاربست ایدههای جامعهشناسانه عبارت است از حل مشکلات اجتماعی و بهبود وضعیت زندگی اجتماعی. بنابراین اگر این فرض پذیرفته شود، انتظار میرود جامعهشناس در امور عادی زندگی روزمره، جنبههای پیچیدهتر اجتماعی را که از نگاه فرد غیرمتخصص مغفول مانده است، شناسایی و تفسیر کند. به این ترتیب، دانش با زندگی روزمره پیوند مییابد. بنابراین در این خصوص صرفا نباید ایدهها را در محافل جامعهشناسان مطرح کرد بلکه باید با مخاطبان ناآشنا وارد تعامل شد و رسانه این امکان را فراهم میسازد. در عین حال، اقتضاء رسانه این است که ایده و دانش بر خبر استوار شوند، چراکه در غیر این صورت ارتباطی با مخاطب برقرار نمیکند. از نظر نمک دوست،"خبر و چیستی آن" به عنوان پرسشی جامعهشناختی و روانشناختی و مردمشناسانه، مهمترین بخشی است که جامعهشناس برای به اشتراک گذاری یافتهها و اطلاعات خود با مخاطبان، نیازمند توجه به آن است. به عبارت دیگر، مطالب جامعهشناختی و قابل ارائه، بایستی "خبرـ بنیان" باشند. دانش بایستی بر دوش خبر استوار شود تا خریدار داشته باشد. به تعبیر وی، خبر نقش مادر را برای مطلب ایفا میکند. او، ضمن اشاره به ویژگیهای خبر، توضیح داد که مخاطب در روزنامه به مطالبی توجه میکند که به نیاز آنی و فوری او پاسخ دهد. خبر باید به زندگی مردم نزدیک و با آن عجین باشد. خبر و گزارش باید چالش برانگیز و، در عین حال، جذاب باشند تا مخاطب با آن درگیر شود. برای آن که جامعهشناسان بتوانند از رسانهها برای به اشتراک گذاشتن ایدههای خود بهره گیرند ناگزیر بایستی با فضای کار رسانهای از نزدیک آشنا شوند. نمک دوست در جمع بندی سخنان خود گفت: برقراری ارتباط امر سادهای نیست و جامعهشناسانی که روزنامه نگاری بیاموزند قطعا احساس آزادی بیشتری نسبت به استادانی خواهند داشت که صرفا در کلاس درس حضور دارند.
دومین نشست از دومین روزِ «دومین همایش ملی پژوهش اجتماعی و فرهنگی در جامعۀ ایران» در روز چهارشنبه ششم دی ماه 1391 با عنوان «چیستی جامعهشناسی مردممدار» با حضور دکتر حمید رضا جلائی پور، دکتر سارا شریعتی، دکتر ناصر فکوهی و دکتر محمد امین قانعی راد برگزار گردید.
در این نشست ابتدا دکتر قانعی راد به عنوان مدیر نشست از تشکیل کار گروه جامعهشناسی مردممدار در انجمن جامعهشناسی ایران سخن گفت و فعالیتهای این کار گروه در سالهای اخیر را توضیح داد. او گفت در مورد خود مقوله جامعه شناسی مردم مدار و چیستی آن ابهاماتی وجود دارد که این نشست میتواند برای پاسخگویی به بعضی از سوالات و رفع برخی از ابهامات احتمالی که در این عرصه وجود دارد مفید باشد. او سپس عناوین سخنرانی شرکت کنندگان در نشست را اعلام کرد. در این نشست که با استقبال شرکت کنندگان در همایش مواجه گردید ابتدا دکتر جلایی پور با عنوان «چرا جامعه شناسی مردم مدار جامعه شناسی توده ای نیست» و سپس دکتر سارا شریعتی با عنوان «جامعه شناسی مردممدار از ایده تا امکان» سخنرانی کردند. دکتر فکوهی هم بحث خود را تحت عنوان «ترویج و تخصص و گذار از دانش نهادینه به دانش خودمدار در علوم اجتماعی» ارائه داد. دکتر قانعی راد هم در سخنان خود «سه روایت حداقلی، میانه و حداکثری از جامعهشناسی مردممدار» را مطرح کرد.
آنچه می خوانید گزارش کامل این نشست است.
حمید رضا جلایی پور: «چرا جامعه شناسی مردم مدار جامعه شناسی توده ای نیست»
من در چند نکته بحثم را مطرح میکنم. نکته اول - به نظر من جامعه شناسی مردم مدار مردم انگیز، توده گرا و پوپولیستی نیست و میتواند یک گرایشی در جامعه شناسی تلقی شود که به غنای این رشته، هم در محافل دانشگاهی هم در بیرون از دانشگاه، یعنی به شکل وسیعتر در عرصه عمومی کمک کند. علت اینکه من میگویم جامعه شناسی مردم مدار مردم انگیز نیست این است که چون در حرکتهای مردم انگیزانه وقتی راجع به اجتماع و سیاست و اقتصاد بحث می شود، کسانی که این بحثها را میکنند، زیاد دغدغۀ شواهد تجربی و انسجام نظری ندارند و مهمترین دغدغه شان این است که بتوانند افکار عمومی مخاطبان را تهییج و آنان را جذب کنند. برای همین است که به آن گفته میشود پوپولیسم، که اگر بخواهیم معادل مناسبی برایش در فارسی بگذاریم همین مردمانگیز است. بنابراین جامعه شناسی مردم مدار اصلاً به این معنا مردم انگیز نیست، یعنی واقعاً در پی تهییج توده ها و مخاطبین و افکار عمومی نیست. اتفاقاً یک نوع جامعه شناسی مقید به شواهد تجربی است، دوست دارد از یک انسجام نظری برخوردار باشد و از همه مهمتر سیادت جامعه شناسی آکادمیک را می پذیرد. به همین دلیل من معتقدم که اصلاً صحیح نیست ما بگوییم جامعه شناسی مردممدار جامعه شناسی پوپولیستی است. این را به این خاطر میگویم چون بعضی از اساتید دانشگاه و محققان می گویند که پس علم ، وجه عینی علم و وجه غیرشخصی علم چه می شود؟ من فکر می کنم اگر توجه شود به این نحله که در کنار همین جامعه شناسی آکادمیک و جامعه شناسی سیاست گذار و جامعه شناسی انتقادی مطرح شده، اصلاً بحث جامعه شناسی را حتی در همان جنبۀ آکادمیک اش تکمیل تر می کند.
نکته دوم - جامعه شناسی مردم مدار تا حدوی با جامعه شناسی آکادمیک تفاوت دارد و اتفاقاً این تفاوت جالب هم هست. جامعه شناسی آکادمیک، مطالبی که میگوید و ادعاهایی که مطرح می کند، بیشتر در محافل آکادمیک، در مجلات علمی-پژوهشی، در کتاب های درسی، در کنفرانس های دانشگاهی مطرح میشود. ولی واقعاً جامعه شناسی مردم مدار اگر چیزی فهمیده، دوست دارد اینها را با اقشار مختلف، با جامعه، با مخاطب های مرتبط با متن در میان بگذارد. لذا این چه اشکال منطقی دارد؟ چه عیبی دارد؟ خیلی هم خوب است. من فکر میکنم جامعه شناسی مردم مدار تا حدودی با جامعه شناسی انتقادی همپوشانی دارد ولی از جهاتی هم با آن تفاوت دارد و این تفاوت خوبی هم هست. جامعه شناسی انتقادی یکی از حرف های مهمی که میزند این است که الگوهای علوم تجربی را که در مطالعه مسائل انسانی- اجتماعی به کار میبرند، حسابی نقد میکند- یعنی همین نقدی که مکتب فرانکفورت میکند. اینان بطور جدی معتقدند که از این الگوی پوزیتویستی زیاد نمی شود در مطالعه مسائل اجتماعی استفاده کرد و نهایتاً به حفظ وضع موجود و تبعیض ها منجر میشود و از این نظر منتقد آن هستند. از این نظر اما جامعه شناسی مردم مدار اتفاقاً خیلی همراه است. یعنی از این نظر هیچ مشکلی با جامعه شناسی انتقادی ندارد ولی آنجایی که جامعه شناسی انتقادی روابط پنهان سلطه را در جامعه رو میکند، وقتی دستهای پنهان را رو می کنند، ایدئولوژی های کاذب را عیان میکنند، باز به یک معنا کارشان یک طرفه است؛ یعنی این حرف را به مردم میزنند و میروند. اما جامعه شناسی مردم مدار این حرف را میزند و می ایستد. یعنی همان مخاطب ها که می شنوند، واکنش آنها، حرف آنها، برای جامعه شناسی مردم مدار و برای تعیین کفایت حرفی که میزند اهمیت دارد. در این خصوص، حرفی که شوتس می زند بنظر من خیلی مهم است. این که چه کسی گفته عینیت مباحث جامعه شناسی از طریق همین عینیت خامِ تجربیِ پوزیتویستی به دست می آید. تحلیلی که ما می کنیم نباید زیاد از تحلیل و حرفی که خود مردم میزنند دور باشد. بنابراین شوتس میگوید در علوم اجتماعی کفایت (Adequacy) مهم است و نه یک عینیت خام، و جامعه شناسی مردم مدار به شدت پایبند این حرف است و این یک نوع ارتقاء عینیت در جامعه شناسی است که از جنگ جهانی دوم از عینیت خام فاصله گرفته است.
نکته سوم - جامعه شناسی مردممدار با جامعه شناسی سیاستگذار هم تفاوت هایی دارد. من منظورم از جامعه شناسی سیاستگذار جامعه شناسی است که راجع به مسائل اجتماعی تحقیق میکند. جدی هم تحقیق می کند. مباحث تئوریک محافل آکادمیک را در تبیین هایش جدی می گیرد. بر اساس این تحلیل پیشنهاد می دهد، راه حل میدهد، سیاست میدهد و به کارفرما کمک می کند. این کارفرما می تواند دولت باشد یا بخش خصوصی یا هر کس دیگری. ولی دقت کنید که جامعه شناسی مردم مدار یک کار دیگر می کند که بنظر من خیلی جالب است و اصلاً نه چپ است و نه مردم انگیز، بلکه عامل غنای جامعه شناسی است. جامعه شناسی مردم مدار از اقشاری که مطالعه میکند الهام می گیرد، چون به آنها نزدیک می شود. کفایت تجربی خودش را با این ارتباطی که با مخاطباش دارد میگیرد. فکر میکند ببیند بحث اش چقدر برای این مخاطبی که راجع به آن حرف میزند، مفهوم است و از همه مهمتر، بر خلاف جامعه شناسی سیاستگذار، اگر به تحلیل خوبی رسید آن را با همان قشری که دارد آزار می بیند و دارد قربانی می شود در میان میگذارد. یعنی چه کسی گفته حرف هایی را که جامعه شناسان میزنند فقط دولتها باید بشنوند- به خصوص که ممکن است اصلاً نشنوند و ممکن است تبدیل به سیاست هم نشود. خود آنهایی که قربانی میشوند باید بدانند علت قربانی شدنشان چیست. چه مشکلی باعث شده که مثلاً بچه هایشان معتاد شوند، چه مشکلی باعث شده که بچه هایشان افسرده شوند. بنابراین اگر جامعه شناسی هم از درون خود این مخاطبان الهام میگیرد، هم اگر به یک حرف شسته و رفتهای رسید- ممکن است به سیاست های سیاستگذاران تبدیل نشود- خود آن مردمی که با آن موضوع درگیر هستند میتوانند از این تحلیل استفاده کنند و برایشان راهگشا باشد. به این معنا یک تشابه و تفاوتی هم با جامعه شناسی سیاستگذار دارد.
به لحاظ تئوریک هم عرض کنم که در آغاز قرن بیستم، در میان کلاسیکها، ماکس وبر خیلی خوب توجیه کرده است که چطور میشود وقتی یک پدیده ای را مطالعه میکنید هم معناکاوی کنید و هم علتکاوی، هم تفسیر کنید و هم تبیین. این که چگونه میشود هم آن نگاه عمیقی را که در سنت آلمانی هست به کار برد و هم آن سنتی که در تحقیق علمی هست که کوشش میکند بی طرفتر باشد، شخصی نباشد، تا حدودی عینیت به معنای همگانی بودن در نظر گرفته میشود. من فکر میکنم وبر این کار را خیلی خوب انجام داده است. یعنی با توضیحاتی که میدهد تلفیق این دو را با هم میشود درک کرد. همه میگویند تلفیقی کار میکنیم ولی وبر کسی است که تلفیقی کار کردن را به طرزی قابل فهم توضیح میدهد. در آغاز قرن بیستم هم بوراووی این چهار نوع جامعه شناسی را خوب توضیح داده که هر کدام از جامعه شناسی های حرفهای و انتقادی و سیاستگذار و مردم مدار جایشان کجاست. بنظر من توضیحاتش ترکیب خوبی را برقرار میکند. از نظر ایشان جامعه شناسی باید با تعامل این چهار شاخه به رشد خودش ادامه بدهد. توضیحاتی که میدهد یک توضیحات مردم انگیزانه نیست. در مقالات متعددی که در این خصوص دارد دلایلی میآورد و ترکیب خوبی را با توجه به این صد سال که شاخه های مختلف جامعه شناسی رشد کرده ارائه میدهد و از این نظر بنظر من شایسته توجه است. و اصلاً بحث یک جامعه شناسی تبلیغاتی و مردم انگیز نیست. یکی از اساتید به من میگفت نکند چون این امریکایی است حرفش مورد قبول واقع شده، اما اصلاً این گونه نیست؛ بخصوص که بوراووی آمریکائی هم نیست. توضیحات خوبی برای تعیین جایگاه این چهار نوع جامعه شناسی میدهد و میشود ترکیب اینها را بصورت منطقی پذیرفت که چگونه همدیگر را کمک میکنند.
نکته چهارم- من خودم از این ناحیه تحت تأثیر جامعه شناسی مردم مدار قرار گرفته ام چون من در کارهایی که در بیست سال اول تحقیقاتم میکردم خیلی مرتونی بودم و هنوز هم البته هستم. بر این اساس، شما باید تبیین کنی، تکلیف یک تئوری را در یک بحث روشن کنی، علل مؤثر یک حادثه را بفهمی و عینیت اش هم همان نظریه آزمایی است. شما اگر از پس این کار در تجربه بر بیائید، میتوانید به علل مؤثر یک رخداد نزدیک شوید. ولی بوراووی کمی عمیقتر با مساله عینیت برخورد میکند و میگوید که عینیت فقط در نظریه آزمایی نیست. عینیت این است که پژوهشگر باید آماده باشد از پس انتقاداتی که از دریچه های مختلف، پارادایمهای مختلف، نحله های مختلف جامعه شناسی انجام میشود، بر بیاید. ایشان از یک عینیت انتقادی دفاع میکند که این بنظر من قابل توجه است. یعنی باید نقد دیگران را شنید و حرفی که از پس این نقدها بربیاید در عرصه عمومی می ماند و اثر میگذارد و نباید به همان ژست یک عینیت خام اکتفا کرد. ما در ایران خوشبختانه این چهار گونه جامعه شناسی را داریم ولی در مرحله تمهید نه در مرحلهی تراکم. یعنی حرکتهایی در هر یک دارد انجام میشود، فقط مشکلاش این است که به رسمیت شناخته نمیشود- مخصوصاً از سوی جامعه شناسی آکادمیک و ما به سوی تعامل اینها با همدیگر نمیرویم. همان عینیت انتقادی بنظر من آن مفهومی است که ما را به همه شاخه ها نیازمند میکند، یعنی هر کس که در هر حوزهای حرفی میزند، باید مسئولیت جمعی هم برای بحث هایش داشته باشد.
نکته پنجم- الان در جامعه ما محققی هست که هم کارهایش در جامعه شناسی سیاستگذار واقعاً برجسته است و به اندازه کارهای تک تک وزارتخانه ها اهمیت دارد و اگر کارهایشان را یک طرف بگذارند و کارهای این محقق را هم یک طرف، برابری میکند و حتی بهتر هم هست. و هم جامعه شناسی های مردم مدارش برجسته است و وقتی روی آسیب های اجتماعی کار کرده، روی پدیده تنفروشی کار کرده، این را درجیب اش نگذاشته و یک مقاله علمی- پژوهشی اش نکرده، فقط رتبه دانشگاهی نگرفته، بلکه رفته و این را با مردم در میان گذاشته و تعامل کرده و یکی از علت های پختگی کارش هم همین است. بنابراین من فکر میکنم که جای ایشان در زندان نیست. جای آقای سعید مدنی در زندان نیست. جای سعید مدنی ریاست امثال همین جلسات است تا تجربه خودشان را بگویند. آقای میرطاهر موسوی هم همینطور. ایشان دو سمینار را با ششصد استاد سازماندهی کرده اند. جای ایشان در زندان نیست. من خواهش میکنم کسانی که این صداها را میشنوند، این کار را نکنند. اساتید دانشگاه اگر قرار باشد زیر فشار حرفی بزنند که ارزشی ندارد. قبلی ها هم که حرفی زدند ارزشی نداشت. من واقعاً دیدم اینجا که بحث جامعه شناسی مردم مدار هست، وظیفه ما این است که قدر کسانی را که واقعاً با تعهد تحقیق کردند بدانیم، اگر دیگران نمیدانند. رشد علوم اجتماعی از هر چهار شاخهاش واقعاً با فضای امن و آزاد ممکن میشود. فضایی که بشود تحقیق کرد. اگر این کار انجام شود مشکلات علوم انسانی هم می تواند تعدیل شود. این علوم انسانی بومی که از آن صحبت است با شعار که عملی نمیشود. جامعه شناس بومی یعنی یک محققی که بیاید به خوبی تحقیق کند، تئوری را بیخودی مصرف نکند، خوب با واقعیت تطبیق دهد، حالا یا تئوری را نقد کند یا خودش یک نظریه بدهد. این است که می تواند به جامعه شناسی ما کمک کند.
محمد امین قانعی راد:
از آنجا که عنوان بحث بعدی که خانم دکتر شریعتی مطرح می کنند « جامعه شناسی مردم مدار از ایده تا امکان» است، در جمع بندی صحبت های دکتر جلایی پور بنظر می آید که ایشان هم ایده جامعه شناسی مردم مدار را مفید دانستند و هم آن را کاملاً ممکن. ایشان در واقع یک تصویر بهداشتی و علمی از جامعه شناسی مردم مدار ارائه دادند که هدفاش دستیابی به عینیت جامعه شناختی است، البته نه به معنای رایج آن. به تعبیر ایشان، مفهوم عینیت در جامعه شناسی مردم مدار مقداری تغییر پیدا کرده و یک درک نوینی از مفهوم عینیت جامعه شناختی مطرح شده که بجز فضای آکادمی برای آزمون عینیت، برای مطمئن شدن از کفایت تجربی با مردم ارتباط خواهد داشت. حالا اگر در آن چهار ضلعی که بوراووی مطرح کرده یعنی جامعه شناسی حرفه ای، جامعه شناسی سیاستگذار، جامعه شناسی مردم مدار و جامعه شناسی انتقادی، حرف آقای دکتر را بخواهیم گسترش بدهیم در واقع جامعه شناسی یا شناخت جامعه صرفاً از موضع آکادمی به تنهایی به شیوه عینی ممکن نیست و اینجا نیاز به اتخاذ مواضع سهگانه دیگری هم دارد. یعنی اگر بخواهیم به این طرح چهار قطبی وفادار باشیم باید بگوییم که در کنار نگاه آکادمیک سه نگاه دیگر هم هست: نگاه دولت هست که در اصل در پی اداره جامعه است، نگاه مردم هست که خودشان در جامعه حضور دارند، و یکی هم نگاه روشنفکرانی است که درباره ارزشهای جامعه و چشم اندازهای آینده جامعه بر مبنای جامعه شناسی انتقادی میاندیشند. بنابراین اگر جامعه شناسی بخواهد به درکی عینیتر و واقعیتر نسبت به مسایل جامعه پیدا کند باید علاوه بر جایگاه آکادمیک خود، با جایگاههای دیگر (با این سه جایگاه) در ارتباط و تعامل باشد و جامعه شناسی مردم مدار، به طور خاص، این تعامل با مردم را مطرح میکند.
این نگاهی که آقای دکتر اینجا مطرح کردند شبیه همان بحثی است که خود بوراووی در جاهای مختلف به آن اشاره دارد تحت عنوان مدل ارگانیک در جامعه شناسی مردم مدار و معتقد است اگر جامعه شناسی مردم مدار ارتباط خودش را با آکادمی از دست بدهد و از درون این مربع چهارضلعی خارج شود ممکن است، به تعبیر ایشان، به یک نوع مردم فریبی و، به تعبیر آقای دکتر جلایی پور، مردم انگیزی دچار شود. از نظر بوراووی، جامعه شناسی مردم مدار باید با دیگر انواع جامعه شناسی تعامل داشته باشد. بویژه با جامعه شناسی آکادمیک که با آن باید رابطۀ هم افزایی داشته باشد و دوقلوهای توأمی را تشکیل دهند و در کنار همدیگر هویت پیدا کنند و پیشروند. در غیر این صورت، هر کدام از آن چهار بعد در معرض چهار آسیب قرار می گیرند. وقتی از همدیگر جدا میشوند نگاه آکادمیک نسبت به جامعه نگاهی خود-ارجاع (Self-referential) میشود و وقتی میخواهی درباره علت تحلیل هایش توضیح دهد میگوید نمونه گیری ام چنین میگوید، یا فلان آزمون آماری و فلان تئوری این را میگوید. این یک نوع خود-ارجاعی است- یعنی چیزی که تحت عنوان دغدغه روش و حتی می توان دغدغه نظریه نامید. این که جامعه شناسان صرفاً بخواهند خودشان را بر مبنای صحت نظریاتشان و صحت متدلوژیشان توجیه کنند، و البته که آکادمی این کار را میکند و البته که باید به این کار هم ادامه بدهد، ولی جامعهشناسی حرفه ای در معرض این خطر قرار دارد که یک پدیده خود-ارجاع شود و خارج از خودش هیچ مرجعی دیگری را برای ارزیابی اش به رسمیت نشناسد. جامعه شناسی سیاستی هم با توجهی که نسبت به دولت، نسبت به برنامه ریزان یا نسبت به سیاستگذاری میکند، ممکن است به این بلا دچار شود که خود بوروکراسی هم مساله را تعریف کند و هم راه حل بدهد، هم بگوید چه باید کرد و هم منافع خودش را نگاه کند. در این میان جامعه شناس، به تعبیر بوراووی، به نوکرمآبی دچار می شود- یعنی جامعه شناسان در درون سیستم های سیاستی حضور دارند ولی صرفاً در خدمت آن قرار دارند. همین مشکل ممکن است برای جامعه شناس مردم مدار هم ایجاد شود موقعی که تحت تأثیر توده است یا صرفاً میخواهد نگاه توده یا مردم را منعکس کند، بدون این که رابطه ای دوجانبه با آنها برقرار کند و بدون اینکه هدفش یاد دادن هم باشد؛ هر چند که جامعه شناس مردم مدار از مردم باید یاد هم بگیرد.
جامعه شناسی انتقادی هم ممکن است دچار آسیب شود و آن این است که بر اثر نوعی بنیادگرایی، منتها از نوع فکری، دچار دگماتیسم شود. با یک نوع بنیادگرایی فکری بر سر یک اصولی بایستد و اصلاً از آن اصول تخطی نکند. بر حسب آن اصول هم همه چیز را تبیین کند بدون اینکه به جغرافیای حرف، به زمان، به نیازهای زمان و به اقتضای زمان توجه کند. اینها نکاتی بود که در جمع بندی و در ادامه صحبت هایی دکتر جلایی پور به نظر من رسید. در ادامه از خانم دکتر شریعتی خواهش میکنم بحث خودشان را طرح کنند.
سارا شریعتی: «جامعه شناسی مردم مدار از ایده تا امکان»
از آقای دکتر جلایی پور تشکر میکنم به دلیل اشاره شان به جای خالی دکتر سعید مدنی که به معنای واقعی یکی از نمایندگان اصلی و مصادیق جامعه شناسی مردم مدارند، قبل از اینکه این نامگذاری مطرح و رایج شود. اشاره به دکتر مدنی برای من امکانی فراهم می کند که بحث را به همان دغدغه خودم بکشانم که اگر هم ایده جامعه شناسی مردم مدار را بپذیریم، آیا اساساً ما در ایران شرایط امکان جامعه شناسی مردم مدار را با تعبیری که بوراووی از آن ارائه می دهد- یعنی به عنوان جامعه شناس ارگانیک در پیوند با جنبش های اجتماعی و شبکه های اجتماعی- داریم؟ اگر داریم به چه شکل است و اگر نداریم در این صورت شاید جامعه شناسی مردم مدار فقط به یک ادبیات مردم مداری تبدیل شود بدون اینکه پراتیک جامعه شناسی تفاوتی کند. بنابراین من بحثم را حول دو محور میآورم. یکی ایده جامعه شناسی مردم مدار و دیگری امکان جامعه شناسی مردم مدار.
راستش ترجمه Public sociology، جامعهشناسی عمومی به جامعه شناسی مردم مدار برای من خیلی نمادین بود به دلیل اینکه احساس کردم که این بار با مفهوم مردم، با ایده مردم، نه در سیاست که در آکادمی مواجه میشوم. در حالی که ما عادت کرده بودیم در یک برهه مردم را در حوزه سیاست و در مبارزه اجتماعی پیدا کنیم. مبارزان سیاسی ما کسانی بودند که هدفشان بهبود شرایط مردم بود، نام مردم در اغلب نشریاتشان بود. اگر نشریات دوره مبارزه را نگاه کنیم، مردم مفهومی است که مدام تکرار میشود. و بعد باز دوباره در دوره بعدی هم در سیاست به مفهوم مردم برخوردم، این بار نه در سیاست مبارزه، بلکه در سیاست سیاستمدار. سیاستمداری که به رأی مردم احتیاج داشت به سراغ مردم میرفت، آنها را خطاب میکرد و متقاعدشان میکرد، چون نیازمند مردم بود. اما در علم، در علوم اجتماعی، مفهوم مردم کمتر حضور دارد. جامعه شناسی پس از دوره کلاسیک ها، که به گفته ی مایکل بوراووی هدفش تغییر جهان بود، در یک دوره تمام تلاشش حفظ جهان و وضع موجود شد. این جامعه شناسی به نام غیرجانبدار بودن یا برای پرهیز از اتهام پوپولیسم، اصلاً پرداختن به مسائل مردم یا رفتن به سراغ آنها را کنار گذاشت و با یک جانشین شدن در دانشگاه ضرورت رجوع به مردم را احساس نمیکرد. در نتیجه ما در علم کمتر با مردم برخورد میکردیم. یکی از دلایلی که این مفهوم کنار گذاشته شده بود شرایط مدرن بود. منطق مدرنیته تمایز و تقسیم بود. وقتی از جامعه صحبت میکردیم از یک کل مبهم به نام مردم حرف نمیزدیم، از اقشار حرف میزدیم، از طبقات اجتماعی حرف میزدیم. از گروه های مردمی حرف میزدیم نه از یک واژه مبهم و کلیتی به نام مردم. اما چند سالی است که مفهوم مردم وارد ادبیات علوم اجتماعی شده است؛ به واسطه ریاست انجمن بین المللی جامعه شناسی یا به دلیل ضرورت های اجتماعی. یکی از جامعه شناسان فرانسوی میگوید در جامعه ای که دموکراسی تضعیف م یشود ایده مردم دوباره بازگشت میکند. بوراووی از بازگشت ایده مردم به علوم اجتماعی صحبت میکند به این دلیل که دموکراسی در جوامع دموکراتیک دوباره ناکارآمد شده و بنابراین جامعه شناسی و علوم اجتماعی دوباره به سراغ ایده مردم رفته است. اما در ایران برای من حضور و وجود مردم در جامعه شناسی به یمن یک ترجمه اتفاق افتاد، ترجمه پابلیک (عمومی) به مردم مدار.
برای من جالب بود که خود مایکل بوراووی هم در کارش می گوید که وقتی از جامعه شناسی پابلیک حرف میزنم همه یاد این میافتند که اصلاً برای چه چیزی رفتند و در جامعه شناسی تحصیل کردند. نسل ما، یا بهتر است بگویم مواردی مثل ما، برای تغییر امر اجتماعی، برای اصلاح وضع اجتماعی، برای تفسیر جهت نقد امر اجتماعی بود که جامعهشناسی خواندیم- نقد و اصلاح و تغییری که ما در اصل هدف جامعه شناسی آکادمیک را هم همین سه مورد میدانیم. بنابراین طرح جامعه شناسی مردم مدار در ایران با این ترجمه برای من بسیار مبارک و بسیار جذاب بود. احساس میکردم که از خیلی از مباحث دارد اعاده حیثیت میشود و برای اینکه از این مفاهیم اعاده حیثیت شود یک «غریبه» لازم بود. این کارِ ما نبود. لازم بود غریبه ای بیاید و از مفاهیمی مثل تعهد، جهت گیری اجتماعی و مردم مداری در آکادمی دفاع کند و اعاده حیثیت کند. حتی تا آنجا برود که از نوعی جامعه شناسی پارتیزان صحبت کند، بدون اینکه بترسد که به ایدئولوژیک بودن و پوپولیست بودن متهم شود و بنابراین بسیار مبارک بود و طرح بحث اش بسیار مناسب بود.
دکتر جلایی پور گفتند که امریکایی بودن برای اینکه یک بحثی بگیرد کافی نیست. آقای دکتر درست میفرمایند، کافی نیست ولی لازم هست. موقعیت هژمونیک و اینکه چه کسی چه بحثی را مطرح کند بحث مهمی است. باید شما در موقعیت هژمونیک و مسلط باشید تا بحثتان پذیرفته شود. پایگاه اجتماعی تان در نظریه ای که مطرح میکنید مهم است. اما به هر حال، این بحث و طرح آن برای من جذاب بود. مهم است که یک جامعه شناس در بالاترین موقعیت آکادمی به نقد آکادمی و موقعیت جامعه شناسی بپردازد. بنظرم جامعه شناسی که ایشان به آن میپردازد، و برای من بسیار جذاب است و انگار که دغدغههای اولیهام را در این نوع جامعهشناسی دارم پیدا میکنم، با نقد آغاز میشود اما اولین نقد، طبیعتا باید نقد خودش باشد. نقد آن سه تیپ جامعهشناسی که میگوید تا امروز در آکادمی زیسته اند؛ یعنی نقد جامعه شناسی حرفهای، نقد جامعه شناسی سیاستگذار و نقد جامعه شناسی انتقادی. بنظرم میرسد با نقد این سه نوع جامعهشناسی و با تجدید عهد جامعه شناسی موجود با مطالبات و اهداف بنیانگذارانش، میتوانیم به آن دغدغه اجتماعی مردم مداری یا عمومیتی که مایکل بوراووی به آن می اندیشد، برسیم، به این ترتیب میتوانیم تحرک و پویایی را به جامعه شناسی بازگردانیم و جامعه شناسی میتواند نقش انتقادی، اعتراضی، افشاگرایانه یا اصلاحی و تغییردهنده اش را در جامعه ایفا کند. این نوع جامعه شناسی مشخصاً گرایش چپ دارد و این دغدغه ی بوراووی، دغدغه ای است که از جامعه شناسی چپ می آید. بنابراین برای همه کسانی که احساس میکنند این سنت در جامعه شناسی باید اجرا شود، طرح بحث اش بسیار جذاب بود. اما برای مایی که به همین سنت در جامعه شناسی تعلق داریم بنظرم میرسد که جامعه شناسی مردم مدار نباید یک مقوله جدیدی در میان دیدگاه های جامعه شناسی باشد. جامعه شناسی مردم مدار یک مقوله جدید نیست، خودِ جامعه شناسی است. یک به اضافه نیست؛ یا یک ویتامین برای جامعه شناسی حرفه ای، انتقادی یا سیاستگذار. جامعه شناسی مردم مدار هدف جامعه شناسانی است که جامعه شناسی را وارد آکادمی کردند: دورکیم، مارکس، وبر و همه کلاسیک ها. جامعه شناسی انتقادی هم در اصل ضرورت کارش همین است. چرا جامعه شناسی انتقادی را به یک جامعه شناسی روشنفکرانه تقلیل میدهیم. اصلاً معنای سنت جامعه شناسی انتقادی دقیقاً نقد سلطه است. بنابراین من از این «ایده»، ایده جامعه شناسی مردم مدار به عنوان روح جامعه شناسی- همان اصطلاحی که خود بوراووی هم به کار می برد، دفاع میکنم اما نه به عنوان نوع جدیدی از جامعهشناسی.
حالا می رسیم به «امکان» جامعه شناسی مردم مدار. بوراووی می گوید که پیشینیان ما یعنی بنیانگذاران جامعه شناسی وعده دورهای جدید و پیشرفت میدادند. مارکس میخواست پروژه سوسیالیسم را در منجلاب سرمایه داری پیش ببرد، دورکیم میخواست پروژه همبستگی را مطرح کند، وبر میخواست در متن افسون زدایی معنایابی کند و در قفس آهنین، آزادی را جستجو کند. با این سنت است که می بایست تجدید عهد کنیم. در عین حال، به تعبیر خود بوراووی، ما یک قرن است تلاش میکنیم جامعه شناسی را از یک دانش عمومی و خیابانی و خودمانی به یک دانش آکادمیک تبدیل کنیم؛ یعنی علمی مبتنی بر پژوهش و روش و نظریه. امروزه در شرایطی که جامعه شناسی در امریکا بسیار ایزوله شده، بسیار حرفهای شده، بسیار تخصصی شده، وقت آن است و کاملاً آماده است که این دانش را دوباره به صاحبانش که مردم باشند برگرداند و جهت اش را برگرداند به سمت جامعه.
اما سئوال من این است: آیا ما هم چنین ارزیابی از جامعه شناسی در کشور خودمان و در جامعه خودمان داریم؟ از بعضی از جامعه شناسان شنیده ام که ما در مرحله تأسیس هستیم، آیا واقعاً چنین است؟ آیا جامعه شناسی ما به واقع دچار تخصصی شدن افراطی است؟ مرحله حرفه ای شدن و جزیره ای شدن؟ در مرحلهای که آنقدر خودمختاری پیدا کردهایم که اصلاً رابطه مان با اجتماع کاملاً از بین رفته است؟ و دوم درباره راه حلی که بوراووی میدهد. راه حلی که ایشان ارائه میدهد، و آقای دکتر قانعی راد هم اشاره کردند، جامعه شناسی ارگانیک است که اصطلاح گرامشی است. جامعه شناسی ارگانیک با جنبش های اجتماعی، شبکه های اجتماعی، و مردم پیوند میخورد. راهحل مایکل بوراووی راه حلی حداکثری است. اما منِ جامعه شناس ایرانی اگر بخواهم مردم مدارانه عمل کنم راهحل من چیست؟ بنظرم میرسد بسیار حداقلی است. یکی اینکه به زبان مردم صحبت کنم، یکی اینکه تعاملم را بیشتر کنم، یکی اینکه در حدی که میتوانم مخاطبانم را گسترش دهم. یعنی مشخصاً از مطبوعات و رسانه ها استفاده کنم، که بنظرم قابل دفاع هم هست اما این کاری است که کم و بیش آنانی که به ترویج تخصصی دانش اجتماعی هم معتقدند دارند انجام میدهند. بنابراین، چه اتفاق جدیدی با نهادینه کردن ایده جامعه شناسی مردم مدار در جامعه شناسی ما خواهد افتاد؟ آیا شرایط اجتماعی ما تغییر میکند؟ آیا نمونهای مثل دکتر مدنی که مردممدارانه عمل میکنند شرایط امکان این تحقیق میدانی ارگانیک با جامعه را پیدا میکنند؟ آیا جامعهشناس ما میتواند- اگر بخواهد، چون خواستن و انگیزهاش هم بحثی است- و اصلاً امکان این را دارد که به عنوان یک روشنفکر ارگانیک در سطح جامعه عمل کند؟ شرایط سیاسی ما، محدودیتهای اجتماعی ما به او این اجازه را میدهد؟ اگر که چنین اجازه ای نمیدهد پس به جای اینکه با یک گروه جدید ایجاد کنیم و نهاد مکملی بسازیم، بیاییم جامعه شناسی را مجددا با وعده های اولیه خودش آشتی بدهیم. اگر جامعه شناسی در امریکا، که مایکل بوراووی از آن زمینه صحبت میکند، در مورد جنگ ویتنام، جنگ عراق، سیاست های دولت، مسائل مشخص اجتماعی و سیاسی جامعه خودش اعلامیه میدهد و موضع میگیرد، ما با شرایط عدم امکان مواجهیم. با این شرایط که نه در مورد جنگ و سیاست دولت و موقعیت موجود، بلکه حتی در مورد عضو جمع خودمان- دکتر مدنی- هم که مصداق جامعه شناسی مردم مدار میدانیم، نمیتوانیم کاری انجام دهیم. بنابراین فکر میکنم که قبل از طرح ایده باید شرایط امکانش را هم مجدداً مورد بحث قرار دهیم.
ناصر فکوهی: «ترویج و تخصص و گذار از دانش نهادینه به دانش خودمدار در علوم اجتماعی»
بحث من یک مقدمه دارد و بحث اصلیام نیاز به طرح مبانی تئوریکی دارد که طبعاً نمیشود در این فرصت تمام آن را باز کرد و اشاره هایی به آن خواهم کرد. به هر حال بحث من مکتوب خواهد شد و در قالب مقاله منتشر می شود. من صرفاً طرفدار طرح شفاهی مطالب نیستم و همه مطالبام را مکتوب میکنم و منتشر می کنم که بشود روی آنها صحبت کرد. اول بگویم که من در «شورای علمی همایش» مخالفت خودم را با ترجمه Public sociology به جامعه شناسی مردم مدار اعلام کردم. این ترجمه از لحاظ زبانی غلط است و اصلاً در زبان فارسی این چنین معنایی ندارد. معنای پسوند «مدار» همان «محور» است و باید به آن تبدیل شود. البته معادل مردم محور را هم باید در مقابل Ethnocentric بیاوریم که Public sociology به هیچ وجه این نیست.
اما نکته نخست اینکه، اینجا در مورد گرایش بوراووی صحبت شد. باید بگویم بوراووی یک جامعه شناس دقیقاً مارکسی، نومارکسی، است. هیچ ابهامی هم در این مسئله نیست و کافی است لیست مقالاتاش را ببینید. حتی در لیست مقالات اش ایشان روی مارکسی بودن خودش تأکید دارد؛ البته نه مارکسیست بودن بلکه مارکسی بودناش. ایشان دقیقاً درون یک سنت مارکسی قرار دارند که از خود مارکس شروع میشود. دوم اینکه من فکر نمیکنم بوراووی به هیچ عنوان ادعای این را داشته باشد که یک چیز جدید ابداع کرده است. به هیچ عنوان این ایده جامعه شناسی عمومی- واژهای که من در شورای علمی اعلام کردم درست است زیرا پابلیک را در فارسی همیشه عمومی ترجمه می کنیم- یک امر جدید در جامعه شناسی نیست. ریشه این بحث هم در حقیقت نه به مارکس بلکه به کنت و دورکیم بر میگردد، چون دیدگاه مارکس دیدگاهی است که بعداً در جامعه شناسی یا انسانشناسی به آن گفتند جامعه شناسی اکتیویست.
اینجا من هم، مثل دوستان دیگر، باید یادی بکنم از آقایان میرطاهر موسوی و سعید مدنی که این تریبون باید در اختیار آنها می بود تا در اختیار ما. آرزو میکنم که مشکلشان زودتر حل شود و به جمع ما بپیوندند و بهای دغدغه شان را برای مسایل این کشور، بهای دلسوزیشان را برای اینکه نمیخواهند نسبت به سرنوشت کشورشان بی تفاوت باشند، به این شکل نپردازند. این در حالی است که کسانی که نه این چنین دغدغه ای و دلسوزی ای دارند در میان خود جامعه شناسان و دیگران از نعمت آزادی برخوردارند اما آنها دارند بهای دلسوزی و دغدغه شان را برای جامعه میدهند. این را هم باید ناشی از یک سوءتفاهمی در جامعه ما دانست، و ظاهراً هم پایانی ندارد، و آن هم تجربه ما از مدرنیته است. به دلیل اینکه این مدرنیته یک مدرنیته ناقص، شکلنگرفته، تخریب شده، بیمعنا، و کجوکوله است. در این وضعیت، کسی که به جامعه بگوید که اشکالی دارد، مثل پزشکی که به بیمار بگوید تو بیماری و باید خود را معالجه کنی، بهترین و سریعترین راه را برای از بین بردن این مشکل را در این میبیند که پزشک را بگیرد و حبس کند تا بگوید تو هیچ بیماریای نداری. متأسفانه این ثمره عدم درک مدرنیته است. ما میگوییم مدرنیته ولی مدرنیته ما یک مدرنیته مادی است که با نفت آمده. اگر نفتی نبود نه این سالن بود، نه ما بودیم، نه قیافه من اینگونه بود نه قیافه شما. بنابراین با پول نفت بوده که ما این چیزها را ساختیم و خودمان را نباید اشتباه بگیریم. ما همان آدمها هستیم و به همین جهت هم به این شکل رفتار می کنیم. پزشکی که میگوید مشکل تو چیست و میخواهد معالجه کند، بیمار به او حمله میکند و خفه اش می کند. این مدرنیته ماست.
اما من معتقدم بحث جامعه شناسی عمومی یا جامعه شناسی مداخله گر، اکتیویست، فعال که آن هم جایگاه خودش را دارد، از ابتدا وجود داشته و شاید بشود گفت بنیانگذارش هم مارکس است. مارکس خودش هم به همین شکل عمل میکرد- یعنی نه فقط تئوری میداد بلکه انقلاب راه میانداخت، دائم در زندان بود، مدام در جاهای مختلف درگیر دولتها بود و در تبعید بود، و در عین حال هم یک روزنامه نگار بود و مدام در روزنامهها مینوشت. سنت مداخله گری و جامعه شناسی مداخلهگر از مارکس تا امروز ادامه پیدا کرده است، هر چند که اکادمیک شده و نهایتاً به شکل مارکسی درآمده که ما در بوراووی می بینیم.
اما یک سنت دیگر هم در جامعه شناسی داریم که سنت کنتی و دورکیمی است که از ابتدا این را اعلام می کردند که آن جامعه شناسی که در خدمت مردم نباشد، در خدمت تغییر جامعه نباشد، در خدمت بهبود وضعیت مردم نباشد، مطلقاً هیچ ارزشی ندارد و من به عنوان کسی که دورکیمی هستم معتقدم این چیزی است که کاملاً در سنت جامعه شناسی و در سنت علوم اجتماعی وجود داشته است. لااقل در فرانسه که مهد جامعه شناسی است و تمام جهان را از لحاظ نظریه های جامعه شناسی تغذیه کرده، این همیشه رعایت شده است. حتی کسانی که در سیستم راست فرانسه بودهاند، مثل آرون، به این سنت پایدار بودند؛ به این سنت که باید مشارکت کنند و باید در روزنامه بنویسند. آرون در تمام عمرش در روزنامه مینوشت و هرگز روزنامه را ترک نکرد. به همین جهت هم من فکر میکنم که یکی از مشخصات این جامعه شناسی شرکت و مشارکت در رسانه های عمومی است.
خوشبختانه اینجا آقای دکتر جلایی پور حضور دارند. 16 سال پیش ایشان سردبیر روزنامه جامعه بودند؛ اولین روزنامه زنجیره ای که آن زنجیر هنوز ادامه دارد. در آن موقع که ایشان آن روزنامه را تأسیس کردند جامعه در اوج شعف بود، چون آقای خاتمی انتخاب شده بود و همه هم حرف جامعه مدنی را میزدند. من یک مصاحبه ای آنجا داشتم در خدمت ایشان تحت عنوان «جامعه مدنی از توهم تا واقعیت» و در همان سال 1376 گفتم که این بحثهایی که راجع به جامعه مدنی میشود، توهم یک جامعه است نسبت به خودش. جامعه مدنی یک جامعه ی بسیار سختتر و بسیار مسئولانه تر است و زندگی در آن بسیار مشکلتر است از جامعه ای که زیر یک سیستم نظم سنگین است. و چنین چیزی البته از بالا به دست نمی آید؛ نکته مهمی که امروز هم تکرارش میکنم. هرگز در هیچ جامعه ای سیستمهای دموکراتیک از بالا به وجود نیامده اند. هرگز در هیچ جامعه ای سیستمهای دموکراتیک از انقلاب هم به وجود نیامده اند، این یک توهم است. سیستم های دموکراتیک در کنش اجتماعی و در تکرار آن ایجاد میشود. چه اینکه تصور کنید سیستم دموکراتیک از انقلاب می آید چه اینکه تصور کنید سیستم دموکراتیک مثل یک ابلاغیه از بالا ابلاغ میشود، این یک توهم محض است. سیستم دموکراتیک فقط و فقط در سیستم کنش اجتماعی و درونی شدن کنش های دموکراتیکی به دست می آید که باید روز به روز تکرار شود و مدت زمان درازی داشته باشد تا بتواند در افراد درونی شود، وگرنه تمام چیزهای دیگر صرفاً لایه های بیرونی قضیه است.
جامعه شناسی مردم مدار یا عمومی- که حالا بحثم بر ترجمه لغوی نیست- بنظر من هم در سنت جهانی وجود داشته است و هم در ایران. در ایران هم با حضور افراد مختلف، حالا هر کسی به گونه ای، حضور داشته است. حضوری که بنده اینجا دارم و در روزنامه ها هم البته حضور دارم و جاهای دیگر یا حضوری که دیگران در این نشست دارند، حالا ممکن است در روزنامه نباشند، اما همینکه به اینجا آمده اند از لحاظ سیستم آکادمیک هیچ امتیازی برایشان ندارد و امتیاز که ندارد هیچ، آزار هم میبینند. من خودم به خاطر کارهایی که در سیستم رسانهای کردم مجازات شده ام؛ نه از جانب سیستم سیاسی بلکه از طرف همکارانم. از من میپرسند که چرا اینقدر در رسانهها حضور دارید و این ایرادی نیست که فقط به من گرفته باشند. به بوردیو هم میگفتند چرا در روزنامه مینویسی. یعنی منظورم این است که میشود به یک اوجی از لحاظ دانش آکادمیک رسید، که بوردیو شدن است و بالاتر از او نداریم، باز به او ایراد میگرفتند چرا در روزنامه مینویسی. من در جواب میگویم همین است و این جمله را در گیومه میگویم که «به شما ربطی ندارد». من دلم میخواهد در روزنامه باشم و به خودم ربط دارد و مجازاتاش را هم تحمل میکنم و ضربهای که سیستم آکادمیک از این بابت به من میزند را هم تحمل میکنم و بنابراین میدانم که این کار هزینه دارد. میدانم نوشتن در نشریه های صرفاً علمی-پژوهشی به قول ایرانیها، عدم حضور در سیستمهای عمومی، نامرئیشدن کامل در سیستمهای عمومی و فقط حضور در نشریه های شبح آمیزی به نام علمی-پژوهشی، جایگاه خیلی بالاتری در سیستم آکادمیک دارد. هر چند که من خودم سردبیر یکی از مجلات علمی- پژوهشی دانشگاه تهران هستم و بنابراین بهتر از هر کسی میدانم که چیست. این سیستم آکادمیک حضور در رسانه های عمومی را نمی پذیرد.
میگویند ما در مرحله تأسیس هستیم. اما بنظر من، ما در مرحله پیش تأسیس هستیم. علوم اجتماعی در ایران حداکثر سی سال سابقه دارد- سی سال سابقه واقعی. حالا شما میتوانید هفتاد سال و هشتاد سال را به عمر دکتر صدیقی مرحوم حساب کنید که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران درس جامعهشناسی میداد و بگویید جامعهشناسی در ایران از همان زمان آغاز شده است- اینها داستان است. علوماجتماعی در ایران به نظر من حداکثر 20 یا 30 سال پیشینه دارد که در این مدت هم به نظر من کارش خوب بوده و توانسته به چیزی تبدیل شود که جدیاش میگیرند. حالا علوماجتماعی و علوم انسانی را جدی میگیرند وگرنه ما اینجا نبودیم و نمیتوانستیم حرف بزنیم.
من فکر میکنم آینده آکادمی در نابودی آکادمی است. من این را توضیح میدهم و این اصل بحثی است که میخواهم بکنم. این امر بازتاب و، در حقیقت، ادامه منطق آخرین انقلاب فناورانهای است که اتفاق افتاده است و این سیستم صرفاً در آکادمی علوم اجتماعی یا علوم انسانی نیست. اینجاست که ما از تعمیم در مقابل تخصص صحبت میکنیم. یک پیوستار داریم که در یک طرفاش تعمیم است که من به این میگویم دانش مردم، دانش عمومی. در طرف دیگر هم تخصص را داریم که دانشی اشرافی گرا و آریستوکرات است. در یک طرف چیزی را داریم که میگوید فکر کردن خاص من است، کسی دیگر نباید فکر کند، کس دیگری نباید نظر بدهد، کس دیگری نباید مشارکت کند در تغییر سیستم اجتماعی یا تصمیمگیری. در طرف دیگر، سیستمی داریم که هر چه کمتر حاضر است به سیستم نخبه گرایانهای تفویض اختیار کند که خودش را بصورت یک سیستم تخصصی درآورده است. این صرفاً به علوماجتماعی ربط ندارد، اشتباه نکنید. امروز در تمام دموکراسیها سیاستمداران حرفهای زیر سئوال اند. هیچ کسی دیگر به آنها اعتماد ندارد. چون هر کسی میآید دو سه دوره میشود رئیس جمهور و بعد هم میشود شومن در کنفرانسها. مقالاتی را که درباره کلینتون و بلر نوشته میشود بخوانید. درآمدی که بلر الان دارد حدود صد میلیون دلار در سال است، در حالی که درآمدش به عنوان نخست وزیر انگلیس چیزی در حدود یکی دو میلیون دلار بود. بنابراین سیستم عمومی دیگر به سیستم سیاستمداران حرفهای اعتماد ندارد. خودش میخواهد تا جایی که ممکن است مشارکت کند. دموکراسی انتخاباتی به سود دموکراسی مشارکتی در حال اضمحلال است. یعنی آن چیزی که باید به مردم برگردد دارد بر میگردد.
دانشگاهیان هزاران صفحه علیه ویکی پدیا مطلب نوشتهاند. در طول تاریخ آکادمی از قرون وسطا و حتا از دوره قبل از آکادمی، از دوره تفتیش عقاید، من فکر نمیکنم اینقدر مطلب که علیه یک سیستم دانش مشارکتی، مثل ویکی پدیا، نوشته شده است علیه موضوعی نوشته شده باشد. برای چه؟ برای اینکه جلوی ویکی پدیا را بگیرند چون این یک دانش مشارکتی است. الان سیستمهای آکادمیک ما حداکثر به 15 تا 20 زبان مطلب منتشر میکنند، که تازه اکثر این زبانها بجز چند زبان انگلیسی و فرانسه و آلمانی حاشیهای شدهاند. اما در ویکی پدیا 269 زبان وجود دارد، و از جمله زبانهای رایج در ایران مثل گیلکی و کردی. پس این دانش عمومی صبر نمیکند برای یک اشرافیتی که خود- اعلام کرده است. اشرافیتی که خودش فقط خودش را اشرافیت میداند، نه کسان دیگر. ما دانشگاهیان هر چه بیشتر داریم شبیه به کسانی میشویم که خودمان به خودمان امتیاز میدهیم. میگوییم بنده دکترم، بنده استاد دانشگاهم، بنده مطالبم در روزنامه های علمی- پژوهشی چاپ میشود بقیه هم بروند دنبال کارشان. البته بقیه میروند دنبال کارشان اما بدون ما.
این سیستم، همانطور که گفتم، مختصِ علوم اجتماعی نیست. اکنون به شکل بسیار گسترده و عمیق در سیستم آکادمیک علوم طبیعی هم در جریان است. مثلاً میپرسند آیا بدن ما متعلق به خودمان است یا متعلق به پزشکان. پزشکان، به عنوان اشرافیت اپیستمولوژیکی که به خودشان حق می دهند بدن را در اختیار بگیرند و هر کاری میخواهند بکنند، یا مردمی که معتقدند بدن به خودشان تعلق دارد؟ یک بدن اگر به خود فرد تعلق داشته باشد بیشتر به سلامتاش فکر میکند، ولی اشرافیت پزشکی بیشتر به بیماری فکر میکند و به اینکه حتا این بدن تخریب شود تا کار او پیش برود. بنابراین این سیستم الان به صورت عمومی در کل دنیا مورد بحث است. به همین جهت گفتم آینده آکادمی در نابودی آکادمی است. اما باید اضافه کنم نابودی آکادمی به معنای نابودی مطلق آن نیست، بلکه به معنی تغییر رادیکال آکادمی است. آکادمی به شکلی که در دنیای صنعتی و قرن بیستمی وجود داشت در آینده دیگر نمی تواند وجود داشته باشد. یا خودش را با این شرایط تطبیق میدهد یا سیستم اجتماعی نابودش میکند.
محمدامین قانعی راد: «سه روایت حداقلی،میانه و حداکثری از جامعهشناسی مردممدار»
اول اجازه دهید درباره ترجمه Public sociology نکته ای را عرض کنم. همانطور که دکتر فکوهی گفتند در رابطه با ترجمه این واژه اختلاف نظر وجود دارد. من خودم این را در چند مقاله ای که قبلاً منتشر شده است «جامعهشناسی حوزه عمومی» ترجمه کرده ام . اولین باری که آقای بوراووی میخواستند به ایران بیایند در هیات مدیره انجمن نام ایشان مطرح شد و همکاران با کارهای ایشان آشنا نبودند. به دوستان گفتم که او نظریه پرداز بسیار مطرحی است. البته من پیش از این کارهای ایشان را خوانده بودم و در مقاله ای در حوزه جامعه شناسی علم به آنها ارجاع داده بودم. در آن مقاله همچنین چهار مفهوم بوراووی را از حوزۀ جامعهشناسی به کل علم بسط دادم. بوراووی را که دعوت کردیم در جلسه ای به ایشان گفتم من مفاهیم شما را بسط داده ام و مفاهیم علم حرفه ای، علم سیاستی، علم حوزۀ عمومی و علم انتقادی را مطرح کرده ام. پرسید مثلاً فیزیک چگونه علم حوزۀ عمومی میشود؟ گفتم زمانی که شما مفاهیم فیزیک را بین جامعه میبری و مثلاً وقتی که یک مجله عمومی برای جامعه منتشر میشود و مفاهیم فیزیکی را بین مردم میبرد، آن فیزیکدانی که از دانشگاه بیرون می آید و در حوزه عمومی برای مردم مفاهیم دانش فیزیک را مطرح می کند به نحوی فیزیکدان حوزۀ عمومی(مردم مدار) است. پرسید فیزیک انتقادی چه چیزی میشود؟ گفتم فیزیک انتقادی یک نظریه پرداز جدیدی است که نظام نظری سابق را به چالش میکشد و در حاشیه دانشگاه است و، به تعبیر تامس کوهن، علم هنجاری موجود را مورد انتقاد قرار می دهند. همان کسانی که ستون پنجم جامعه در دانشگاه اند و بعد هم ممکن است موفق شوند نظام فیزیک حرفه ای را تغییر بدهند. بوراووی خندید و گفت خودت میدانی! من تعجب کردم که چرا بوراووی در حوزه جامعه شناسی علم به این موضوع توجه نکرده است.
الان هم در حوزه جامعه شناسی علم تحولات جدیدی مطرح شده مثل شیوه جدید تولید دانش و بحث این است که به تدریج دانش از دانشگاه به مردم منتقل می شود. در خصوص همین تعبیر رادیکالی که دکتر فکوهی درباره نابودی دانشگاه به کار بردند، برخی مثل گیبون معتقدند که دانشگاه در آینده به فسیل و امری مربوط به گذشتۀ تاریخی تبدیل میشود. مثلاً موزهای میگذارند و میگویند این دانشگاه بوده، استادی حرف می زده و بقیه گوش می دادند و برای تماشاگران موزه هم جالب به نظر می آید! از آن جا که دنیای آینده دنیای گسترش حوزه ی عمومی است و مسلط شدن مردم به سرنوشت خودشان و انتقال دانش به جامعه، این یک سازوکاری است که دارد اتفاق میافتد. اگر ابتدا جامعه شناسی از پابلیک آمده ولی بعد از یک دورهای که حرفه ای شده مجدد میخواهد به پابلیک بازگردد به دلیل تحولاتی است که در عرصه دانش و ارتباطات در دنیا اتفاق افتاده است- مباحث مربوط به جامعه دانش و گسترش آموزش عالی و بعد اشباع شدن دانشگاهها از پذیرش فارغ التحصیلان خودشان. این امر در ایران هم اتفاق افتاده است. فلان دانشگاه هفتاد دانشجوی دکترا می گیرد و این هفتاد نفر بعد از فارغ التحصیلی به سمت حوزه عمومی میروند و در رسانه ها، انتشارات، نهادهای غیردولتی، و در اجتماعات گوناگون مشغول به کار می شوند. بدین ترتیب جامعه شناسی در جامعه گسترش پیدا میکند. این اتفاقی است که دارد می افتد. امروز فضا تغییر کرده است. شریعتی اگر امروز بود جور دیگری با مردم صحبت میکرد، یعنی فکر نمیکرد که یک تاریخی ایستاده است تا یک مردی یک کاری بکند. تاریخ امروز ما مقداری متفاوت شده است. همه دیگر برای خود می توانند تا حدودی بیاندیشند. امروز شما می بینید در کل مملکت این دانش جامعهشناسی پخش شده است. از یکی از بخشهای دور افتاده با من تماس گرفتند و گفتند در هفته پژوهش مایلیم اینجا سخنرانی کنید. گفتم من برای مردم آن بخش چه بگویم، گفتند اینجا دانشجوی دکترا هم زیاد داریم! جامعه دارد جامعه دانش می شود و جامعه شناسی اگر فکر نکند که چگونه باید با مردم ارتباط برقرار کند و دانش را به میان جامعه ببرد، واقعاً به فسیل تبدیل می شود.
امروز مفهوم «فهم عمومی از علم» (Public understanding of science) مطرح است. این یک فعالیت دانشگاهی نیست. فعالیتی است که شما علم را به درون جامعه می برید.آیا علم مردممدار ممکن است؟ چنین کاری ممکن است و کاری است که دارد در فیزیک، شیمی، پزشکی و مهندسی صورت میگیرد. البته برخی جامعه شناسان ممکن است با این استدلال که در حال حاضر شرایط لازم وجود ندارد از عرصه گسترش فهم عمومی از جامعهشناسی فاصله بگیرند چون ممکن است به سرنوشت موسوی و مدنی دچار شوند. اما واقعیت این است که این کاری است که در این جامعه مدتهاست انجام می شود. آقای دکتر فکوهی سابقه رشته جامعه شناسی را در ایران به 20 یا 30 سال تقلیل دادند. اما من می گویم که جامعه شناسی در ایران از زمانی که مفهوم «پروغره» یا ترقی (Progress)را در انقلاب مشروطه به کار بردند و آثار اگوست کنت را خواندند و مطرح کردند وجود داشته است. اگر این مفهوم را هم قبول نکنید، در 1314 مرحوم صدیقی جامعهشناسی را درس داد، باز هم اگر قبول نکنید در 1322 یعنی حدود هفتاد سال پیش کتاب «علم الاجتماع» نوشته شد. حداقل این که در 54 سال پیش یعنی در سال 1337 «موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی» تاسیس شد.
می خواهم بگویم که واقعاً نباید بحث جامعه شناسی مردم مدار یا جامعه شناسی حوزه عمومی را به ریشه های مارکسی اش برگرداند. اتفاقاً بوراووی در تحقیقی که در مورد جامعه شناسی امریکا می کند میگوید جامعه شناسی قرن نوزده پابلیک بود و جامعه شناسان این کشور پروتستان هایی بودند که هدفشان ایجاد یک نوع اصلاح اخلاقی در جامعه بود. کسانی که در قرن نوزدهم در جامعه شناسی حضور داشتند در جامعه هم بودند و آکادمی هنوز به آن صورت شکل نگرفته بود و هنوز رشته جامعه شناسی هم وجود نداشت. در قرن بیستم این جامعه شناسی مردممدار ابتدایی از جامعه به درون دانشگاه می آید و تا حدودی حرفه ای می شود و دلیل اش هم تشکیل دولت رفاه در امریکا است و دانشگاهی ها به آدم های حرفه ای دانشگاهی تبدیل می شوند که سعی می کنند یک پل ارتباطی هم با عالم سیاست برقرار کنند، سیاستگذاری کنند و در عرصه سیاستگذاری مشاوره بدهند و دخالت کنند. این داستان ادامه پیدا میکند تا 1968 و تغییر فضای جامعه شناسی در امریکا و حرکتها و جنبش های اجتماعی که آنجا اتفاق میافتد: جنبش مدنی، جنبش ضد جنگ ویتنام، جنبش زنان، جوانان، و دانشجویان. همراه با این، سرمایه داری رفاهی افول پیدا میکند و بخش خصوصی در عرصه جامعه و بازار گسترش می یابد و میخواهد جامعه را بگیرد. یعنی آن بخشی که دولت آزاد کرده بازار میخواهد جذب کند. از این طرف دانشگاهی ها و جامعه شناسان برانگیخته میشوند که این حوزه را مجدداً فتح کنند و یک مقداری جامعه شناسی به سوی پابلیک برمیگردد. بنابراین بازگشت جامعه شناسی به سوی پابلیک همزمان است با موقعی که نئولیبرالیسم گسترش پیدا میکند و کسانی مثل تاچر در انگلستان و ریگان در امریکا میگویند «چیزی به نام جامعه وجود ندارد» و هدف کالایی کردن کل جامعه توسط بازار است. دولت جامعه را رها کرده است و بازار دارد همه بخش های جامعه را تسخیر می کند. اینجا جامعه شناسی به عنوان مدافع جامعه وارد میدان می شود و یک مقداری این نگاه جامعه شناسی مردم مدار مجدد احیا می شود.
مایکل بوراووی از یک تقسیم کار در جامعهشناسی صحبت میکند ولی ما میگوییم جامعه شناسی مردممدار خودِ جامعه شناسی است. مثلاً مثل این می ماند که ما در ایران بگوییم که اصلاً جامعه شناسی همین جامعه شناسی مردم مدار است و حالا بیاییم سراغ آدمهایش و بگوییم پیران مثلاً همان چلبی است، اما میدانیم که چنین نیست، با اینکه هر دو آدمهای قابل احترامی برای ما هستند. ویژگی پیران این است که در عرصه عمومی بیشتر کار میکند و آقای دکتر چلبی کمتر چنین است. یا مثل این است که بگوییم مدنی همان محسنی تبریزی است. واقعیت این است که چنین نیست و این یکی طوری نظام معرفتی خودش را در جامعهشناسی تعریف کرده و دیگری هم طوری دیگر. مثل اینکه بگوییم سارا شریعتی، حسین کچوئیان است. قطعاً نیست، ولی هر دو جامعه شناساند و هر دو استاد دانشگاه تهراناند. من میگویم که کچوئیان جامعه شناس حرفه ای با گرایش سیاستی است و اینکه چقدر ارتباطاش با جامعه شناسی حرفهای و جامعه شناسی مردممدار و جامعهشناسی انتقادی به او کمک کند یا نکند که به آفت جامعه شناسی سیاستی دچار نشود، آن را خودش میداند. خانم دکتر شریعتی هم در واقع در سبکی است که میشود اسم آن را سبکهای پیوندی گذاشت، یعنی یک سبک پیوندی انتقادی، حرفهای و مردممدار.
به نظر من اینکه جامعه شناسی مردممدار در ایران ممکن هست یا نیست، به این بر می گردد که شما کدام سبک از این جامعه شناسی را انتخاب کنید. این چنین نیست که ما از جامعه شناسی مردم مدار تعریف خاصی داشته باشیم. خود جامعه شناسی را در واقع میشود در میدان قدرت قرار دارد. میدان قدرت سه جانبه که دولت، بازار و جامعه است و سرنوشت جامعه شناسی در درون این میدان تعریف میشود. همانطور که تحلیل بوراووی این بود که با گسترش بازار، جامعه شناسی به طرف مردم رفت ولی در دولت رفاهی جامعه شناسی به طرف جامعه شناسی سیاستی رفت. بنابراین نمیشود بگوییم جامعه شناسی یک ذاتی دارد و این هست و جز این نیست. جامعه شناسی هم واقعیت اش این است که در میدان قدرت، در آن «مثلث دولت و بازار و مردم» میچرخد و جای خودش را تعیین میکند. حالا افراد مختلف سلیقه های مختلف دارند و جاهای مختلف میروند ولی بطور کلی وضع این است که وقتی دولت رفاهی حاکم باشد، جامعه شناس های حرفه ای هم طرف سیاست گزاری میروند. در این توازن قوا جامعه شناسی هم یک موجود زنده است. تئوریها از جامعه شناسی تعریف خاصی ارائه می دهند و در بهترین حالتاش در برابر دولت و بازار آن را مدافع جامعه میدانند؛ ولی واقعیت جامعه شناسی واقعیت زندهای است که میچرخد و بر حسب اینکه چه جایگاهی به آن بدهند و موقعیت چگونه باشد میرود طرف دولت یا مردم یا آکادمی. مثل یک نرمتنی است که متناسب با مقتضیات خودش میتواند شکل پیدا کند.
بنابراین این که بپرسیم جامعه شناسی مردم مدار در ایران ممکن هست یا نیست، بنظر من به روایت های مختلفی بستگی دارد که ما ارائه میدهیم. جامعه شناسی مردممدار یک برنامه است و میتوان روایت های حداقلی و میانه حداکثری از آن ارائه داد. به نظر من برنامه ضعیف یا برنامۀ حداقلی (Weak program) جامعه شناسی مردم مدار در ایران کاملاً ممکن است و آن عبارت است از حضور رسانه ای جامعه شناسی در عرصه های مختلف. ما از نظر کتاب برای دانشجویان خودمان هم کاری نکرده ایم چه برسد به جامعه. هیچ کدام از دانشجویان جامعه شناسی هم کتاب های ما را نمیخوانند، مگر برای امتحان مجبور شوند که کتاب های درسی مان را بخوانند. اصلاً ما برای دانشجو کدام کتاب را داریم؟ برای حوزه عمومی مان هم نداریم. کتابهای جلال آل احمد، شریعتی، جامعه شناسی خودمانی، جامعه شناسی نخبه کشی را قبول داشته باشید یا نه باید توجه کنید که بارها و بارها چاپ شده اند.
این بحث برای ما این امکان را فراهم میکند که یک مقداری بیندیشیم که ما نیاز داریم با مردم صحبت کنیم، نیاز داریم کتابهای لازم را برای مردم بنویسیم، نیاز داریم الگوی ارتباطی خودمان را با مردم تغییر بدهیم از حیث اینکه استفاده کمتر از جایگاه آکادمیک بکنیم و بتوانیم مقداری با مردم ارتباط بیشتری داشته باشیم. این برنامه حداقلی کاملاً ممکن است و کاملاً هم لازم است. در این برنامه حداقلی میگویند جامعه شناسان می آیند داده های لازم را به عرصه عمومی می دهند ولی تصمیم گیری را برای مردم و سیاستگذاران می گذارند. یعنی جامعه شناس داده ها و نظریه و اطلاعات را اعلام میکند ولی تصمیم گیری نمیکند و میگذارد خود مردم تصمیم گیری کنند؛ ارائه اطلاعاتی در مورد مهاجرت، جمعیت، مشکلات بیمارستان. ما الان مشکلات شدید آموزشی داریم، مشکلات شدید بهداشتی داریم، مشکلات شدید برنامه ریزی شهری داریم، مسائل متعدد اجتماعی داریم. شما داده های خوب را عرضه کن و کسانی که میگویند نمیگذارند واقعیت اش این است که نمیخواهند کار کنند. کسی که می خواهد کار کند فکر این نیست که کسی می گذارد یا نمی گذارد. ما به یک نوع ارائه عمومی نیاز داریم، یک نوع درگیر کردن مردم را نیاز داریم، یک نوع مشارکت در بحثهای عمومی نیاز داریم و به عنوان جامعه شناس باید در این عرصه ها حضور داشته باشیم. ما میگوییم ما حرفهایی داریم که در عرصه دانشگاه خوانده ایم و برای بهبود زندگی مردم مفید است. ولی با این کتابهایی که من و شما داریم و با این مجلهای که آقای دکتر فکوهی سردبیرش هست نمیشود با مردم صحبت کرد. باید مجلاتی را آورد و زبانی را آورد که مردم بتوانند این زبان را بشناسند.
اما برنامه میانه (Middel program) جامعهشناسی مردممدار سعی میکند با کمک مردم و مشارکت مردم دانش جامعه شناسی را تولید کند و به مردم اجازه بدهد که در مرحلۀ تعریف مسئله و مشکل، جمعآوری داده ها، تبدیل داده ها، ارزیابی یافته ها مشارکت داشته باشند. این چیزی نیست که فقط آقای بوراووی گفته باشد. در سال 1994 گیبوتز در کتاب «شیوه جدید تولید دانش» میگوید شیوه قدیم تولید دانش که دانش آکادمیک بوده کم کم دارد اهمیت خود را از دست میدهد و در شیوه جدید دیگر کنترل کننده دانش فقط متخصصان نیستند که من مقاله همکارم را بخوانم همکارم مقاله من را بخواند و بگوید خوب است یا بد است و بعد چاپ شود. در این جا خارج از دانشگاه و از جمله مردم به عنوان کنترل کننده و عامل ارزیابی وارد میدان می شوند. این با مدل مارکسی فرق میکند. مارکس یک آوانگارد بود در جامعه. جامعه شناسی مردم مدار نمیخواهد آوانگارد باشد. با مدل کنتی هم فرق میکند. کنت به فکر شاه-جامعه شناس بود، جامعهشناسی مردممدار به دنبال شاه-جامعه شناس شدن و به دنبال الگوی مدیریتی نیست. حتی با الگوی دورکیمی که یک الگوی پزشکی بود و میخواست یک اندامواره را برای مثال درمان کند- مشکل را جامعه شناس تشخیص دهد و راه حل را هم جامعه شناس بدهد، چیزی که بیشتر در جامعه شناسی امروز رایج است- تفاوت دارد. جامعه شناسی مردم مدار این هم نیست. یک نوع جامعه شناسی است که در کنار مردم است و نه جلوتر از مردم- به این دلیل من می گویم «جامعه شناسی حوزۀ عمومی به عنوان جامعه شناسی همراه» و نه جامعه شناسی آوانگارد بلکه در کنار مردم، و به قول خود بوراووی که نوشته حوزه عمومی آن طوری که هست با همه خوبیها و بدیهایش. اگر ما جامعه شناسهای این جامعه هستیم، با همه خوبیها و بدی هایش، جامعه شناس مردم مدار هم خواهیم بود. این در واقع یک مدل میانه است که به مردم کمک میکند بتوانند صدایشان را برسانند. مردم هم که میگویم گروههای مختلف مردم هستند. ما روشنفکر عمومی(General public intellectual) نیستیم که در کل سخنگوی جامعه باشیم، ما روشنفکران خاص(specific intellectual) هستیم که، به قول فوکو، قرار است از حوزه جامعه شناسی حرف بزنیم نه از هر حوزه دیگری، چرا که حوزه های دیگر تخصص و علاقه و گرایش ما نیست و میخواهیم راجع به مسائل خاص صحبت کنیم- مسائل و مشکلات ملموس. اما اگر مثلاً بخواهیم از جامعه شناسی پزشکی صحبت کنیم باید فکر کنیم چقدر نظام بیمارستان را مطالعه کرده ایم؟ چقدر جامعه شناسی پزشکی اجازه داده صدای بیمار شنیده شود؟ جامعه شناسی آموزش و پروروش ما چقدر اجازه داده صدای دانش آموز در مدرسه شنیده شود؟ این دانش آموز چقدر دارد از نظام مدرسه لذت میبرد؟ دانشجویان در دانشگاهها چقدر دارند لذت میبرند؟ مردم ما از زندگی در شهرها چقدر دارند لذت میبرند؟ این جامعه شناسی در کل اجازه میدهد صدای مردم شنیده شود و به مردم یک توانمندی هایی، قدرتی، یا دانشی میدهد که بتوانند با این قدرت در تصمیم گیریها مشارکت بیشتری داشته باشند.
در کنار این دو مدل، مدل دیگری هم داریم که برنامه حداکثری یا برنامۀ قوی (Strong program) جامعهشناسی مردممدار است که نوعی مدل اکتیویستی است که البته باید مرزهای مشخص اش را با اکتیویسم سیاسی نشان دهیم. باز بر مبنای بحثی که بوراووی طرح کرده، قطعاً بین کار جامعه شناسی مردم مدار و اکتیو یست سیاسی تفاوت وجود دارد. اکتیویست سیاسی برای قدرت سیاسی مبارزه می کند و از این نظر با جامعه شناسی مردم مدار که در پی سخن گفتن و ارتباط با مردم است تفاوت دارد.
سارا شریعتی:
من به چند نکته اشاره میکنم. یکی اینکه دکتر قانعی راد اشاره کردند که در واقعیتِ موجود آدمها با همدیگر متفاوت اند. یکی در سنت آکادمی کار میکند، یکی در سنت انتقادی، یکی در سنت سیاستگذاری. بله من در عین حال که این را میپذیرم که ما سنتهای متفاوتی داریم اما میپرسم نقش ما چیست؟ نقش من آیا رصد کردن سنتهای واقعاً موجود در جامعهشناسی است؟ یعنی آیا من اینجا مورخ ام. اگر مورخ ام و میخواهم رصد کنم بگویم چند نوع جامعه شناسی داریم خوب میتوان گفت علاوه بر این چهار نوع، یک نوع پنجمی هم بگذاریم به اسم جامعه شناسی خودمانی و یک نوع ششمی هم که آقای دکتر جلایی پور جاهای دیگر اشاره کرده اند با عنوان جامعه شناسی تفننی. پس یعنی هر نوعی که هست بدون توجه به ارزش گذاری و اعتبارش، دسته بندی کنیم. ولی ما اینجا در موقعیت مورخ نیستیم، در موقعیت جامعه شناس هستیم. در عین حال که قبول دارم ما یک نوع جامعه شناسی نداریم اما بنده از آن نوع جامعه شناسی که درست میدانم دفاع میکنم و آن نوع جامعه شناسی که درست می دانم هم آکادمیک است، چون نظریه و روش دارد، هم انتقادی است و حاضر در همه صحنه های اجتماعی ، و هم در مواردی که هم دولت میخواهد در آن مشارکت کند و هم از جانب جامعه شناس پذیرش دارد، مثل مورد پیر بوردیو، حتی سفارش هم برای تحقیق در مورد موزه ها و موارد دیگر میگیرد.
دومین نکته ای که میخواستم اشاره کنم در مورد دانشگاه است. این نکته در صحبت دکتر جلایی پور و دکتر فکوهی بود و در متن بوراووی هم هست. اگر ما رویکرد انتقادی را روح جامعه شناسی میدانیم، اولین موردی که باید نقد شامل حالاش شود خودِ دانشگاه است. یعنی ما انتظار داریم که رویکرد انتقادی نقد نظام دانشگاهی را شامل شود و بعد از نقد آن به سراغ موارد دیگر برود. نه اینکه جامعه شناسی آکادمیک، حرفه ای و انتقادی را آنچنان که الان موجود است بپذیریم اما ضعفهایشان را با دادن مکملی به نام مردم مداری حل کنیم. بنابراین انتظار هست که ما همین سیستم آکادمیک که خودمان عضوش هستیم و در آنجا کار میکنیم، مورد ارزیابی و نقد قرار دهیم.
سومین نکته در مورد مدلی است که آقای دکتر قانعی راد گفتند و اشاره ای که کردند در مورد اینکه آنهایی که میگویند نمیشود کار جامعه شناسی مردم مدار کرد علتاش این است که نمیخواهند و گرنه میشود و هستند کسانی که این کار را کرده اند. واقعیت این است که نخواستن به توان هم مربوط میشود و راستش ما یک کمی حتی نمیتوانیم. از جامعه شناسی مردم مدار صحبت میکنیم اما زبان مان یک زبان کاملاً تخصصی است در دفاع از جامعه شناسی مردم مدار! یعنی اگر کسی زبان علمی آکادمیک را نداند الان از دفاعی که ما میکنیم چیزی نخواهد فهمید. بنابراین این تا حدی به شرایط سیاسی برمیگردد و تا حدی هم به عادتواره های خودمان که با زبان مردم آشنا نیستیم.
نکته بعدی این که، مدلی که آقای دکتر قانعی راد اشاره کردند الگویش الگوی گرامشی است. بوراووی بین جامعه شناس سنتی و ارگانیک تفاوت می گذارد و از شبکه و از حضور در جنبش اجتماعی حرف میزند. اما من وقتی استدلال اساتید جامعه شناسی مدافع مردممداری را میشنوم میبینم این موارد مورد نظرشان نیست، بلکه مردممداری در کلامشان به استفاده از زبان قابل فهم، نوشتن در رسانه ها و تالیف کتاب ها برای غیر متخصصان تقلیل می یابد.
در آخر یک پرسش دارم و آن این است که اگر ما بپذیریم که جریان چهارمی به عنوان جامعه شناسی مردم مدار ایجاد شود، چه کارهایی خواهیم کرد که الان نمیکنیم؟ و با چه تحلیلی؟ اگر میگوییم کتاب مینویسیم برای غیر متخصص باید به این پرسش جواب بدهیم که آیا ما نیز همچون همتایان خود در آمریکا، یک قرن برای نهادینه کردن و علمیکردن جامعه شناسی صرف کرده ایم ؟ آیا همهی منابع درسی اولیه ما ترجمه شده است که حالا مساله ما نوشتن کتاب عمومی و غیر تخصصی است ؟ باید تحلیل زمینه مند خود را برای رسیدن به چنین نتایجی روشن کنیم نه اینکه وقتی که در خصوص زمینه ی ایرانی مورد پرسش قرار می گیریم، بر اساس شرایط جهانی تحلیل ارائه دهیم. بیاییم در شرایط مشخص ایران با موقعیت مشخص جامعه شناسی در ایران بحث کنیم. انضمامی بحث کنیم و بگوییم به عنوان نمونه من اگر امروز عضو گروه جامعهشناسی مردممدار شدم، فردا چه خواهم کرد که الان نمیکنم؟ چه پیشنهاد جدیدی دوستان می توانند به ما ارائه بدهند.
ناصر فکوهی:
چون من یکی از درس هایی که میدهم تاریخ علوم اجتماعی است، به همین منظور اولاً وقتی میگویم جامعه شناسی در ایران20-30 سال پیشینه دارد منظورم یک زمان خطی نیست. ثانیاً من از تاریخ جامعه شناسی و علوم اجتماعی صحبت میکنم نه تبارشناسی علوم اجتماعی یا جامعه شناسی. این هم از لحاظ تاریخی معنی دارد. و چون ما در ایران از بین سنت و مدرنیته هیولایی درست کرده ایم که خاص خودمان است پس همه چیز را اینگونه میبینیم. برای مثال، ما پدران جامعه شناسی را میشناسیم اما مادرش را نمیشناسیم که این چنین موجودی از آن بوجود آمده و ما الان با آن سر و کله میزنیم. بنابراین پروبلماتیک اصلی این علم پدرش نیست، مادرش است. وقتی درباره تاسیس یک علم صحبت میشود باید معیار علمی داشته باشیم. وقتی برای یک علم میگویند علم تأسیس شده که شما به یک تعدادی کرسی دانشگاهی رسیده باشید، به یک حداقلی از ادبیات آن علم رسیده باشید، به یک حداقلی از انجمنهای علمی در آن علم رسیده باشید، به یک حداقلی از حضور آن علم در آن جامعه رسیده باشید. از این موقع میگویند یک علم وجود دارد. جامعهشناسی بیش از 20 یا 30 سال چنین پیشینه ای را ندارد. قبل از انقلاب شروع شد، با انقلاب و جنگ متوقف شد، بعد از جنگ باز یک دوره شکوفایی داشت که شروع شد، و الان هم چند سالی است که باز در حالتی رفته است که مشخص نیست اصلاً علوم انسانی خوب است یا بد است. من خودم هم الان منتظرم که اگر بد است بگذارم کنار و اگر خوب است ادامه بدهم. چون من آدم مطیعی هستم! ولی هنوز مسئولان به شکل دقیق مساله را نگفته اند! من منتظرم که گفته شود علوم انسانی خوب است یا بد است. چون از آن طرف دعوت میکنند در برج میلاد و پذیرایی میکنند و کادو میدهند پس یعنی علوم انسانی خوب است و از آن طرف دوستان ما را میبرند و جور دیگری پذیرایی می کنند در محافلی که حتماً دوستانه است و حتماً جای خوبی هم هست! من هم خودم علاقمندم بروم و اتنوگرافی اش بکنم. شاید نصیب ما هم بشود! و این یعنی علوم انسانی بد است. هنوز در کشورمان معلوم نیست علوم انسانی و جامعه شناسی خوب است یا بد است. اصلاً باید باشد یا نباید باشد. از یک طرف خانه اندیشمندان درست می شود و از یک طرف گفته میشود جامعه شناسان در خدمت غرب هستند. واقعاً اگر اینطور است باید به ما گفته شود. من شخصاً هیچ علاقه ای ندارم کشور از عملِ من ضربهای بخورد. از این نقطه نظر من میگویم ما هنوز در مرحله پیش تأسیس هستیم و هنوز این جا نیافتاده است که یک جامعه شناس حق دارد حرف بزند یا نه. همین بحثِ امکان هم که دکتر شریعتی گفتند بنظر من درست است. من به خیلی ها ایراد نمیگیرم، چون فکر می کنم هر کسی ممکن است آمادگی هر هزینه ای را نداشته باشد. یکی دارد و یکی ندارد. ولی باید این مشخص باشد که جامعه شناس حق دارد انتقاد کند یا حق ندارد. بنابراین به این دلیل گفتم20-30 سال و تازه این را هم زیاد و محض دوستی گفتم!
حمید رضا جلایی پور:
نکته اولی که میخواهم بگویم این است که من اصلاً کاری به گرایش سیاسی جامعه شناسان، این که سوسیالیست بوده اند یا لیبرال یا ناسیونالیست، ندارم. بحث این است که آقای بوراووی بحثهایی که راجع به جامعه شناسی مردم مدار کرده توضیحاتی داده که یک حرکت سه تایی، یعنی جامعه شناسیهای آکادمیک و سیاستگذار و انتقادی، را که جایی داشته اند الان چهارتایی اش کرده است. من در انگلیس درس خواندم. آقای گیدنز به ما درس میداد. دانشجویاناش 20 نفر بودند ولی 1500 نفر سر کلاس اش می آمدند؛ زن و شوهری که میخواستند جدا شوند، روزنامه نگاری که میخواست فلان مطلب را بنویسد، آدمهای مختلفی می آمدند و اصلاً دو ترمی که اینگونه به شکل پابلیک درس میداد پدیده ای بود. به آقای گیدنز میگفتند pop sociology یعنی یک نوع جامعه شناسی مردمی. من خودم هم که به ایران آمدم رفتم روزنامه و وقتی از آن جا بیرونم کردند به آکادمی آمدم وگرنه نمی آمدم. یعنی خیلی مهم است نوعی جامعه شناسی که با مردم بشود حرف زد. حتی همه روشنفکرهای انگلیس هم گیدنز را جامعه شناسی میدانستند که با مردم حرف میزند. حرفی که ایشان میزند نوع خاصی از جامعه شناسی انتقادی است. البته من انتقادی هم به آرای گیدنز به لحاظ سرمشق دارم و آن این است که ایشان کلاسیک ها را خوب توضیح میدهد، مسائل جامعه جدید را هم خیلی خوب توضیح میدهد، ولی وقتی سرمشق پژوهشی خودش را که یک نوع سرمشق انتقادی است میخواهد توضیح بدهد، دانشجوپروری نمیشود. ولی شما کارهای بوراووی را ببینید. به روشنی توضیح میدهد. ما که نوکر کسی نیستیم؛ می خواهد چپ باشد، راست باشد، یا ناسیونالیست. مساله این است که توضیحاتی که راجع به جامعه شناسی مردممدار میدهد بنظر من یک جای تئوریک باز میکند برای یک گرایش که در کشور ما هم بوده. مثلاً میگویند در ایران 150 سال گرایش اصلاحطلبی بوده است. بله، بوده، اما این از یک زمانی تئوریزه میشود، گفته میشود و به کلمه در میآید. این یک کار مهم یک آدم آکادمیسین است و ما به این وجهاش کار داریم. ما کاری نداریم چه کسی بوده.
نکته دوم اینکه من اشتباه کردم اصطلاح چپ را به کار بردم. منظور من این بود که جامعه شناسی مردم مدار یا جامعه شناسی که با مخاطباش درگیر میشود، این جامعه شناسی سیاست زده نیست؛ حالا چه آنهایی که سیاست زده اند و در حکومت اند چه آنهایی که سیاست زده اند در انتقاد از حکومت. سیاست زده ها همه چیز را به سیاست بر میگردانند. اما بوراووی اصلاً اینجوری نیست. از این نظر میخواهم بگویم که شاید اصطلاح چپ را نباید به کار میبردم و او آدمی است که حرفهایی که میزند ناشی از سیاست زدگی نیست.
نکته دیگری که در کار ایشان هست این است که خیلی ها در جامعه شناسی راجع به تفهم، راجع به اینکه مردم چه میگویند، پشت عملشان چه احساس، انگیزه یا نیتی هست، حرف زده اند. ولی شما ببینید وقتی که این را خیلی برجسته میکنند نتیجه کارشان این میشود که دیگر اصلاً علمی حرف نمیزنند، یعنی میروند بیرون از حیطه علم. یعنی صرفاً سخنان خوبی میگویند، در بهترین حالت شاید یک روایت، یک رمان تأثیرگذار بگویند. ولی بوراووی پایبند به علم است، یعنی پایبند به معیارهای علمی است. از نظر من اگر ایشان پایبند به معیارهای علمی نبود اصلاً ارزش نداشت که در این بحثها اسمش را هم بیاوریم. بنابراین، این وجه از کار ایشان اهمیت دارد. وقتی بحث از دایره علم بیرون برود دیگر ارزش ندارد و یک سری بحثهای شخصی است. بعضی ها بحث های شخصی خوب میکنند و بعضیها بحث های شخصی شان ممکن است تأثیرگذار نباشد. بنظر من بوراووی در حوزه جامعه شناسی میماند.
نکته دیگر اینکه، راجع به ترجمه Public sociology صحبت شد. درست است که برای یک معادل فرنگی بهتر است اسم خوب گذاشته شود، ولی من احساس میکنم جامعه شناسی مردم مدار معادل بدی هم نیست. میدانید چرا؟ چون یک وجه از این الگو این است که شما راجع به کسانی که میخواهید حرف بزنید باید با آنها باشید و به آنها نزدیک شوید. یعنی باید برای کار خودتان جدیشان بگیرید. حالا شما هر اسمی میخواهید بگذارید. حالا مدار و محور اشکال ندارد. اما جامعه شناسی مردممدار فرق دارد با جامعه شناسی انتقادی یا جامعه شناسی آکادمیک. یعنی اگر شما راجع به زنان بخواهی حرف بزنی باید ببینی چه میگویند. اگر راجع به معتادان بخواهی حرف بزنی باید ببینی معتادان چه میگویند. واقعاً کار سختی هم هست. یعنی اگر یک جامعه شناس با بیست نفر معتاد و هر کدام دو ساعت حرف بزند خیلی مهم است، مخصوصاً اگر بتواند بگوید نتیجه من و بحث من راجع به شما چیست و اگر آن طرف شنید برافروخته نشود که بگوید این حرفها چیست شما می زنید. بنابراین این یک حرکتِ به اصطلاح معرفتی است. دوستان توجه داشته باشند که کار را ساده نبینیم.
بگذارید مثالی بزنم. آقای دکتر فکوهی از ابعاد منفی قضیه گفتند من میخواهم مثبت بگویم. دقت کنید که چرا الان چند سال است دستگاه های تبلیغی عریض و طویل میلیونها پول خرج می کنند تا اصلاح طلبی به کل فراموش شود. اما نمی شود، میدانید چرا؟ دلایل متفاوت دارد. یکی همین است که آنهایی که بحث از اصلاح طلبی میکنند این حرف را از روی آسمان نیاورده اند. از یک سو بحث های شان حسابی با دویست سال تجربه دوران مدرن ارتباط دارد، از سوی دیگر هم با کسانی ارتباط دارد که درگیر این بحث هستند، یعنی دانشجویان و روزنامه نگاران و نخبگان. یعنی این بحث را از دل این تعامل درآوردهاند و بنابراین به راحتی فراموش نمیشود. پس دوستان توجه داشته باشند که منظور از جامعه شناسی مردممدار نشستن و تامل کردن نیست. باید رفت در میدان مطالعه و در داخل کار بحث را پیش برد. واقعاً انرژی می برد، کار میبرد.
و نکته آخر همان است که دوستان فرمودند، حالا من خوشبینانه بگویم. من قبل از انقلاب دانشجو بودم. یعنی از سال 51 به بعد روزنامه خوان شدم و مطالب مختلف را خواندم. آن موقع را که با حالا مقایسه میکنم و تجربه زیسته ام را مرور میکنم میبینم اتفاق مهمی افتاده است. قبل از انقلاب یادم هست در فضای عمومی، یک الگوی شبه مدرنیستی شاه بود و یک سوسیالیسم چپ و یک اسلام سیاسی. همه از این دریچه ها حرف میزدند. اما حالا عرصه عمومی ما به شدت تحت تاثیر علوم انسانی است. حتی آنهایی که میخواهند حرف خودشان را بزنند مجبورند در این قالبها حرف بزنند و این به نظر من تحول مهمی است. یعنی ما از یک ایدئولوژیگرایی بی در و پیکر رها شده ایم. جامعه حالا اندیشه ها و حرفهایش را از روی حساب و کتاب میزند. این به نظر من تحول مهمی است. این که در این تحولات چه چیزهایی نقش داشتند من تا حدی با آقای دکتر قانعی راد همراهم. شما به قبل از مشروطه برگردید و از آنجا شروع کنید. من بعید میدانم به این 20- 30 ساله ارتباط داشته باشد. یعنی از آنجاها باید شروع کنیم.
نقد و بررسی کتاب «قصه شهر»موضوع نشست مشترک روز چهاردهم اسفند ماه سال 1390در کارگروه جامعه شناسی مردم مدار و گروه علمی- تخصصی روششناسی و روشهای تحقیق انجمن جامعهشناسی ایران بود. در این میزگرد،دکتر سیدمحسن حبیبی، دکتر محسن گودرزی و دکتر محمدحسن شهسواری حضور داشتند.
دکتر حبیبی در آغاز، با اشاره به اینکه دلیل اصلی نگارش این کتاب، نبود منبعی در مورد چگونگی بازنمایی شهر در آثار ادبی است، توضیحاتی در مورد محتوای کتاب « قصه شهر» ارائه کرد.
در ادامه جلسه دکتر گودرزی بحث خود را آغاز کرد و این کتاب را مورد نقد قرار داد. او این انتقادات را در پنج دسته عمده مطرح کرد.
1.مبنا قراردادن متن ادبی: کتاب به جای آنکه شهر را بررسی کرده و چگونگی پیدایش آنرا توضیح دهد به سراغ متون ادبی موجود رفته است و قصد دارد از درون متون ادبی تصویری از شهر بیرون بیاورد. در واقع برای به تصویر کشیدن شهر، بیش از آنکه متن به کمک ما بیاید، به ما میگوید هر آنچه در مورد شهر میدانیم دقیقا همان است که در متن آورده شده است.
2.مشخص نبودن معیار انتخاب متن: لازم بود نویسنده در مقدمه دلیل انتخاب متون استفاده شده در کتاب را برای خواننده روشن کند. در واقع وقتی میخواهیم متن را از منظر ادبی بررسی کنیم باید بدانیم آن متن از چه جنبهای نوشته شده است.
3.واحد تحلیل و تکنیک: اگر در تحلیل از شهر و خاطره شهر صحبت میکنیم انتظار می رود "واحد تحلیل" مشخص باشد. همچنین تکنیک استفاده شده نادرست انتخاب شده است. شهر با تکنیکهای متفاوتی روایتگری شده است؛ مثل خاطره شهر، قصه شهر، ادبیات شهر. در واقع چارچوب و هدف کار کاملا مشخص نیست .کتاب 2 یا 3 هدف متفاوت را دنبال میکند که هر کدام روش جداگانهای دارد.
4. نبود شخصیت پردازی: وقتی تکنیک قصه است ضروریست شخصیتها مشخص باشد و شخصیت پردازی انجام شود. در حالی که از تیپها و شخصیتهایی که در شهر رشد می کنند، نشانهای داده نمیشود. نویسنده انسان مدرن را با شعر"عشقی" و نظرات "داروین" مقایسه میکند که ایندو با هم در تضاد هستند. مثلا در صفحه 18 و 51 در تعریف انسان مدرن تضاد دیده میشود. در صفحه 51 آورده شده "انسان مدرن در پی تکرار نیست در حالی که در صفحه 18 انسان مدرن را موجودی در پی تکرار معرفی میکند. به نظر میرسد در اینجا استفاده از نظرات دکارت و توضیح انسان بر اساس مفهوم دکارتی مناسبتر باشد.
5.تفسیر سازگار: در تحلیل ارائه شده از شهر مدرن، ناسازگاریهای تفسیر مدرن ارائه نمیشود و در واقع سویههای منفی مدرن شدن مورد گفت و گو قرار نگرفته و چگونگی مقاومت افراد در برابر مدرنیته آورده نشده است.
در ادامه جلسه محمدحسن شهسواری به نقد ادبی کتاب پرداخت و گفت: دغدغه امروز ادبیات ایران در مورد داستانها و ادبیاتی است که در شهر تولید میشود. و با آن که 9وجه آورده شده در کتاب برای شهر بسیار ستودنی است اما ایراداتی نیز به آن وارد است. که به آنها اشاره میکنم:
1.زبان کتاب: اصلیترین ابزار جذب هر اثر ادبی زبان آن است. نویسنده از زبانی قدیمی استفاده کرده است و خواننده گمان میکند اثری از صادق هدایت پیش روی اوست. در حالی که لازم بود زبانی متناسب با زمان فعلی به کار گرفته شود.
2.نادیده گرفتن آثاری چون پاورقی روزنامه ها: در نوشتن این کتاب از پاورقی روزنامهها (نویسندگانی که آثار آنها در روزنامهها چاپ میشد مانند مشفق کاظمی، حسین قلی خان مستعان که در دهه 20 30 خوانندگان زیادی در تهران و شهرهای بزرگ داشتند) استفاده نشده است.
3. منابع استفاده شده: ادبیاتی که در کتاب از آن استفاده شده بیشتر روش و منش ضد مدرن دارند مانند آثار صادق هدایت که خود نویسندهای مخالف با مدرنیته بود.
4. نادیده گرفتن نقش زن: در هر جامعهای عصر مدرنیته با عرصه اجتماعی زنان پیوند خورده است. حضور اجتماعی زنان خارج از خانواده زمانی امر مهم میشود که با شهر پیوند میخورد، در حالی که در این کتاب به زنان و نقش آنان در زندگی شهری پرداخته نشده است.
در بخش پایانی این نشست، دکتر حبیبی به انتقادهای مطرح شده پاسخ داد و برخی نکات مطرح شده را عامدانه دانست. او گفت: عدم استفاده از آثاری چون پاورقی روزنامهها را به دلیل نگرش منفی این نویسندگان به شهر است. وی همچنین برخی دیگر از کاستیها را ناشی از منابع مورد استفاده در نگارش کتاب عنوان کرد و افزود: نگاه داروینی به انسان را به دلیل استفاده از شعر "عشقی" و نگاه داروینی عشقی به انسان است.
در انتهای جلسه پرسشهایی از سوی حاضران طرح شد و سخنرانان به آنها پاسخ دادند.