فاطمه علمدار

هوا گرگ و میش بود که رسیدیم دانیال نبی.باد خنک صبحگاهی و صدای مداحی که دعای توسل میخواند.بچه های کوچکمان دمغ شدند.ما پیشنهاد داده بودیم نوروز را در تنها اثر تاریخی شوش_این قدیمی‌ترین شهر ایران_که اجازه برگزاری مراسم جمعی داشت،برگزار کنیم چون لحظات اندکیست در زندگی که آدمها میتوانند سرشار از احساس هویت جمعی ارزشمند شوند و لحظه تحویل سال یکی از آنهاست.کسی نشست آنطرفتر و مراسم نوروز در تاجیکستان را از تلوزیونBBCگرفت و مداح شروع کرد دعای مقلب القلوب را با حالت روضه امام حسین خواند.سال تحویل شد و رهبر،مثل همیشه،بدون سفره هفت سین،پیام نوروزی داد.آنروز چغازنبیل را برای بارندگی دیروز تعطیل کرده بودند و اتوبوس توریستهایی که دیگر اغلبشان فقط روس هستند،سرگردان به تلهای خاک از دور نگاه میکردند و خب از آن عظمت هزاران ساله هیچ خاطره ای با خودشان به کشورشان نبردند.همراهان ما هم فردایش آن مسیر را دوباره نیامدند و بچه آنها هم خاطره ای از دیدن چغازنبیل هرگز نخواهد داشت.

سیاحتنامه ابراهیم بیگ می‌خوانم.جوان ایرانی ساکن مصر که پدرش آنقدر وطنپرست بود که برخلاف همه ایرانیان آنجا برای رها شدن از آزارهای ایرانی بودن در عصر ناصری،حاضر نشد تابعیت ایرانش را تغییر دهد،بعد از مرگ پدر به ایران سفر کرد تا وطنی را که عشق به آن میراثش بود از نزدیک ببیند و خب هرنقطه ای را که میدید و با آنچه در سودان و حبش و میان زنگیان آفریکا میگذرد مقایسه می‌کرد،دلش خون میشد.خودش به رنج جانکاهی که میکشید میگفت"درد بی درمان وطن پرستی".

میگویند مردم قبل از مشروطه این کتاب را در جمعهایشان میخواندند و های های گریه میکردند.ایرانیان اواخر عصر ناصری را خواندن سفرنامه ها به گریه می‌انداخت و امروز زباله های قشم و خرابیهای آبادان و بی آبی مازنداران و غیره دل مسافران نگران وطن را خون میکند.سفر هنوز هم درد جانکاهیست.

میروم امارات که از اتحاد7شیخ نشین در50سال قبل ساخته شده.آنزمان که ابراهیم بیگ سیاحتنامه اش را مینوشت،چندسال بیشتر از زمانی که شیخ مکتوم دبی را به عنوان یک شهر معرفی کرده بود نمیگذشت.میروم پروژه میراث فرهنگی قلب شارجه را ببینم.روی طاقچه خانه موزه"النبوده"که تاجر مروارید بود،گلابپاش با طرح ناصرالدین شاه است و بشقابهایش را هنوز میتوان در کابینتهای مادربزرگهای ما دید،ولی تاریخ تجارت مروارید را بدون اشاره به ایرانی که اسناد دریانوردی اش در8هزارسال پیش در چغامیش دزفول وجود دارد،روایت میکند و خب در رخوت صنعت توریسم ایران و رونق این صنعت در امارات،چرا این تاریخسازی باور نشود؟کودکان ایرانیمان که چغازنبیلشان در روز اول فروردین تعطیل است و در تخت جمشیدشان مراسم نوروز برگزار نمیشود و حاکمیت مصرانه حواسش هست8آبان کسی به پاسارگاد نرود،چه دلیلی دارد که باور نکنند امارات تمدنی داشت که پرشیا نداشت؟در موزه میراث شارجه،هرچیزی که بشود آن را سرمایه فرهنگی دانست جزو میراث معرفی میشود.از خرما گرفته تا قصه اجنه،از لباس گرفته تا اعیاد،از آداب و رسوم گرفته تا مشاغل.هنر اسلامی و هنر عربی را با هم یکی میگیرند و اسلام در گسترده ترین تعریفش،فارغ از مکاتب و فرقه ها و گرایشها و آرا فقهی،عنصر هویت بخش و انسجام بخشی است که از همه آن گذشته و حال اسلامی،فقط دوران طلایی اش مدام یادآوری میشود.در نبود گذشته طولانی ملی که با خاطراتش بتوان احساس هویت جمعی کرد،هرچه را که بشود حول آن احساس"ما بودن"شکل بگیرد،برجسته میکنند و ارزشمندی اش را به رخ میکشند.اینجا دارایی فرهنگی آنقدر زیاد نیست که بشود اسرافکارانه درهایش را بست و خرابش کرد و حکم به ممنوعیتش داد و از رونق انداختش.

نوروز می‌شود.سفره هفت سین نیست.حتی حرف از جهان اسلام هم نیست.سالهاست که ميدانيم بقیه جهان اسلام عربند و ما عجم.انها سنی اند و ما شیعه.انها با همند و ما یکه افتاده.نمیخواهیم در جمعشان باشیم و آنها هم اصراری به راه دادن ما میان خودشان ندارند.عناصر هویت بخش مورد تائید برایمان روز به روز محدودتر میشود.از اسلام فقط تشیع،البته نه میراث اسماعیلیون و فاطمیون و زیدیه،که فقط دوازده امامیها بهمان هویت میدهد و از آنها هم تنها باورمندان به رویکرد فقهی خاصی را خودی میدانیم و اینطور میشود که صدیقه وسمقی به جرم رسیدن به نتایج متفاوت در مطالعات فقهی اش به زندان میرود.
داریوش در دبی کنسرت دارد.ایرانیان پول میدهند که خواننده ایرانی در دبی برایشان بخواند،پول میدهند که نوروز را تاجیکستان باشند،اربعین را در جاده خلوت فرعی بدون موکبهای سیاسی.ایرانیان پول میدهند که جایی بیرون از مرزهای ایران هویت جمعی ملی و مذهبیشان را تجربه کنند طوریکه دور هم جمع شدنشان در خارج از ضوابط مورد تائید گرایش فقهی خاصی از شیعه دوازده امامی،تبدیلشان به مجرم نکند.ابراهیم بیگ که از ایران میرفت همراهش گفت خدا را شکر که توانستیم زنده خارج شویم و او گریست