موضوع همایش: بازاندیشی در علوم اجتماعی ایرانی
(علوم اجتماعی ایران در کشاکش زمینهمندی و زمینهزدودگی)
محمدرضا کلاهی (دبیر علمی همایش)
از طریق گرامشی بود که ما یاد گرفتیم رشتهای را بشناسیم – و به کار ببریم – که از دقتِ عمیق در «خاص بودگیها» و ناهمگونیهای تحول ملی-فرهنگی گرانبار است. الگوی گرامشی است که ما را از تعمیمهای تاریخی سادهسازانه از یک جامعه یا دورهی تاریخی به جامعه یا دورهی تاریخی دیگر تحت عنوان «نظریه» برحذر میدارد.
استوارت هال[1]
علمالاجتماع شدن
علم اجتماعی در کشاکش زمینهمندی و زمینهزدودگی
علوم اجتماعی و انسانی، برخلاف علوم طبیعی، خود میتوانند موضوعِ شناختِ خویش قرار بگیرند. به این معنا علم اجتماعی علمی «رفلکسیو» است، یعنی «بهخودبازگردنده» است، امکان بازاندیشی در خود دارد، میتواند به سمت خود برگردد و به خود نگاه کند. نه تنها «میتواند»، که «ناگزیر است» با خود چشمدرچشم شود. علم اجتماعی مدام با خود رودررو است، مدام به خود حمله میکند و مدام از خود فرامیرود. درغیراینصورت، نه علم اجتماعی، که شعبهای از علم طبیعی است. به این اعتبار، در این رویارویی و فرارویِ مدام، در این «شدنِ» دائمی است که علم اجتماعی، علم اجتماعی خواهد بود. آنچه انباشتپذیر، فربهشونده، ذخیره کننده و در خود فررونده است، در ماهیت خود علم طبیعی است حتا اگر در ظاهر به امور اجتماعی بپردازد.
پس درمیان موضوعات شناساییِ بیشماری که علوم اجتماعی به آنها میپردازد، خودِ «علم اجتماعی» به عنوان ابژهی مطالعه، موضوعی ویژه و متمایز است؛ نه موضوعی در ردیف سایر موضوعات. چراکه علم اجتماعی، آنجا که خود را ابژهی مطالعهي خود میسازد است که رفلکسیو و بازاندیشانه بودنِ خود، و به عبارت دقیقتر «علم اجتماعی بودنِ» خود را محقق میسازد؛ آنجاکه امکان میيابد که از خود فرا رود و از بیرون به خود بنگرد درحالی که همزمان در درون خویش است. این رفتوبرگشت میان درون و بیرون، این همزمان درون و بیرون بودن، همان خصلت ویژه و متمایزی است که علم اجتماعی را به علم خاصی که هست بدل میکند: علمی در حال شدن. لحظهی «علوماجتماعی شدنِ» علوم اجتماعی، همین لحظهی خاص و منحصربهفردِ رویارویی با خویش و فراروی از خویش است. بدون رسیدن به این لحظه، هنوز در ساحت علم طبیعی قرار داریم.
همایش «پژوهش اجتماعی فرهنگی در ایران» میخواهد عرصهای باشد برای صراحت بخشیدن به همین لحظه. میخواهد از میان لحظههای مختلف علوم اجتماعی ایران، لحظههای رویارویی با خویش را متمایز و برجسته سازد؛ لحظهي «علم الاجتماع شدن» را به صراحت درآورَد و با چالشهای این «شدن» رودررو شود.
در وضعیت فعلی بازخوانی و ارزیابیِ علوم اجتماعی به یک دوگانهی اخته دچار است: از یک سو در رویکردهای «پیشرفتگرا»، علوم اجتماعی راه راهایی جامعهی ایران از تمام «فقدان»هایی دانسته میشود که مانع به پیش رفتناش به سوی «جهان مدرن» است. از این منظر، به رغم نزدیک به 200 سال کوشش روشنفکرانه برای رسیدن به جامعهای مدرن، همه فقدانها با دست معجزهگر علوم انسانی مرتفع میشود. از سوی دیگر از منظری «بازگشتگرا» یا «سنتخواه» مشکل، نه ماندن در گذشته، که برعکس، منحرف شدن از «اصالتی» است که زمانی داشتهایم. انحرافی که با ورود به جهان مدرن آغاز شده است و علوم مدرن از جمله علوم اجتماعی از عاملان آناند و راه حل گویا کنار گذاشتن علوم اجتماعیِ «غربی» موجود و تدوینِ از صفرِ یک علوم اجتماعی و انسانی «بومی» است. در چهارچوب این منازعه است که از ابتدای انقلاب تا امروز علوم اجتماعی همواره در مرکز توجه قدرت قرار داشته است. از یک سو تحلیل و تبیین علت مشکلات و نابهسامانیها از علوم اجتماعی خواسته میشود و از آن انتظار پیشبینی وضعیت آینده میرود (حتا در میان مخالفان علوم اجتماعی)؛ و از سوی دیگر از نازایی یا امتناع جامعهشناسی سخن رانده میشود (حتا در میان خود جامعهشناسان). در میانهی این نزاع آنچه جا میماند، بازاندیشیِ انتقادی و به دور از کلیشههای ایدئولوژیک در علم اجتماعی موجود در راه رسیدن به علمالاجتماعی «زمینهمند» است. نگاهی که از دوگانهسازیهای مصنوعی «غربی-شرقی» یا «غربگرایی-بومیگرایی»، عبور کند و بتواند جامعهی ایران را در بستری جهانی و به عنوان بخشی از مناسبات کلان حاکم بر جهان قرار دهد و تحلیل کند.
یکی از مهمترین لحظههای دگرگونی شدنِ دوطرفه میان جامعه و علوم اجتماعی، در تحولات اجتماعی و فرهنگی قابل توجهی تنیده است که با اعتراضات اخیر بروز یافت. اعتراضات اخیر علوم انسانی و اجتماعی، به ویژه جامعهشناسی ایران را با چالشها و شاید وظایف تازهای روبه رو کرده است. این تحولات تصویر موجود از جامعه و مناسبات اجتماعی را برهم ریخت و به دانش اجتماعی آرایش مجددی داد. اکنون زمانِ ناگزیر مواجه شدنِ دوباره با خویش و بازاندیشی در خویش است.
پرسشهای همایش
ذیل این طرح مسألهی کلی میتوان پرسشهایی از این قبیل طرح کرد:
1. مهمترین دستاوردهای علوم اجتماعی دربارهی جامعهی ایران و تحولات آن بهویژه در دو سال گذشته چه بوده است؟
مواجههي علم اجتماعی با خود، نمیتواند جدای از مواجهاش با جامعهی خود باشد. علم اجتماعی، چیزی بیرون از جامعه و منفک از آن نیست. ما با دوگانهی «جامعه - علم اجتماعی» مواجه نیستیم. شاید بتوان گفت علم اجتماعی، تعین آگاهی جامعه نسبت به خویش است، بنابراین نسبت به جامعه درونی است؛ نه چیزی خارج از آن، که از بیرون، با «چیز دیگری» به نام جامعه مواجه شود. پس مواجههی علوم اجتماعی با خویش، همزمان مواجههی آن با جامعهی خویش نیز هست. اگر علم اجتماعی چنان که شرحِ آن رفت «علمالاجتماع شدن» است، مواجههی این علم با زمینهی اجتماعی خویش نیز جز از خلال درگیری در این زمینه و دگرگون کردن آن و همزمان دگرگون شدناش ممکن نیست. «علمالاجتماع شدن» در دیالکتیک با «جامعه شدن» ممکن میشود. بنابراین بخشی از پرسشهای اصلی همایش حاضر آن است که: علوم اجتماعی چه تصویری از جامعهی ایران ترسیم کردهاند، وضعیت موجود را چهگونه مسألهمند کردهاند، کدام نقاط را به عنوان مسأله یا بحران برجسته کرده و کدام نقاط را نادیده گذاشتهاند، و چه راهی برای فرارفتن از وضع موجود پیش نهادهاند؟ در ادامهی این پرسش میتوان پرسید:
2. علوم اجتماعی در ایران در تغییر اجتماعی و فرا رفتن از وضع موجود چه سهمی داشته است؟
3. بهویژه با توجه به اعتراضات پاییز ۱۴۰۱، علوم اجتماعی در ایران چهگونه و تا چهحد توانسته وضعیت گروههای اقلیت، حاشیهای شدگان و فرودستان را در جامعهی امروز ایران پروبلماتیک کند؟
درگیری علوم اجتماعی با زمینهی اجتماعی خود، بیش از هر جا در میزان توجه به ضعیفترین و دورافتادهترین نقاط خود را نشان میدهد. حذف شدگان از برخورداریهای اجتماعی، در تحلیلها هم نادیدهتر میمانند و بیشتر حذف میشوند. علوم اجتماعی درصورتی به بهترین وجه با زمینهی اجتماعی خود درگیر شده است که توانسته باشد چهارچوب تحلیلیای ارائه دهد که پرتترین و حاشیهایترین نقطهها را نیز دربر بگیرد. هرچه نقاطی که در مناسبات اجتماعی بیشتر حذف شدهاند، در تحلیل اجتماعی بیشتر دربرگرفته شوند، تحلیلْ زمینهمندتر است. آیا علوم اجتماعی در ایران همچنان علمی مرکزگرا است یا توانسته خود را به حاشیهایترین نقاط بکشاند؟ گرچه البته خود پرداختن به حاشیهها میتواند به ژستی باب روز و پرمخاطب تبدیل شود. اسامی پرطمطراق و اصطلاحات مطنطن بیش از همه در نظریههای فرودستان تکرار میشوند و بیش از آنکه تلاشی برای مسألهمند کردن حاشیهای شدگان باشند، به کار نمایش دانشمندی گوینده میآیند. علوم اجتماعی در ایران تا چه میزان از نمایش نظریههای پیچیده فرارفته و به عمق زیست حاشیهای شدگان وارد شده است؟
4. علوم اجتماعی در ایران امروز با دولت و سایر نهادهای اجتماعی در چه نسبتی قرار دارد؟
آیا علوم اجتماعی در ایران امروز توانسته در مواجهه با دولت از رویکردی شیءواره فرا برود و مواجههای پویا داشته باشد؟ نگاه شیءواره دولت را چونان امری پیشاپیش مفروض و ثابت و یکدست میبیند، نه پدیدهای تاریخمند و برساخته، و بنابراین درحال دگرگونی و تحول و شامل اجزائی نه الزاماً همگن و منسجم. مواجههي علوم اجتماعی با دولت تا چه حد توانسته از تصلبی رها شود که دولت را همچون یک سوژهی واحد منسجم مفروض میگیرد و بنابراین در مواجهه با دولت در دوگانهي «شکایت-نصیحت» گرفتار میماند: از یک سو (به نام نقد سیاستگذاری) از تصمیمات و رفتارهای گویا اشتباهِ «کسی» به نام دولت گله و شکایت میکند و از سوی دیگر (با نام توصیههای سیاستگذارانه) به نصیحت «کسی» به نام دولت میپردازد. و هنگامی که از این شکوهها و نصایح تغییری حاصل نمیشود (چرا که طبیعتاً «کسی» وجود ندارد که شکایتها و نصیحتها را بشنود و به کار گیرد، زیرا دولت اصولاً «کس مشخصی» نیست بلکه یک ساختار نامنظم و ناهمگن و مدام تغییر یابنده است) زبان به گله و شکایت بگشاید که هیچکس به حرف «ما جامعهشناسان» گوش نمیدهد و گویا اگر کسی بود و گوش میداد امروز هیچ مشکل و مسألهای هم وجود نداشت. نگاهی که – چنان که میبینیم – کل مشکل را در جامعهی ایران امروز به «گوش ندادن به نصایح جامعهشناسانه» تقلیل میدهد. خلاصه آنکه جامعهشناسی تا چه حد توانسته است از «نصایح جامعهشناسانه» فاصله بگیرد و در پویایی جهانی که بخشی از آن است ایفای نقش کند؟ و آنجا که نتوانسته، ابعاد این ناتوانی چیست و زمینههایاش کدام است؟
در چهارچوب طرح مسألهی «علمالاجتماع شدن»، دولت فقط یک نمونه است که میتوان نسبت علوم اجتماعی با آن را مورد پرسش قرار داد. علوم اجتماعی شامل حوزههای متعددی است از قبیل اقتصاد، بوروکراسی، رسانه، تکنولوژیهای نوین، هنر، سیاست، خانواده، دین، پزشکی، جنسیت، شهر و غیره. میتوان به هر حوزهای ذیل علوم اجتماعی در ایران نگریست و پرسید که علوم اجتماعی در آن حوزه به چه میزان و چهگونه با زمینهی واقعی خود درگیر شده و در کنشوواکنش با زمینه، هم خود متحول شده و هم زمینهی خویش را تحول بخشیده است؛ و تا چه میزان همچون ناظری بیرونی توصیفگر بیربطِ وقایع بوده و صرفاً چارتهای اداری را پر کرده و خانههای لازم را تیک زده است.
5. ساختار علم اجتماعی در ایران امروز برای زمینهمندی علوم اجتماعی چه امکانهایی میگشاید یا چه مانعهایی میگذارد؟
بدیهی است که هنگامی که از «علم اجتماعی» سخن میگوییم، از مجموعهی تصورات و تصدیقات موجود در ذهن مجموعهای از کسانی که عالمِ علوم اجتماعی دانسته میشوند حرف نمیزنیم، بلکه از یک ساختار صحبت میکنیم؛ ساختاری شامل مجموعهی بسیار بزرگ و پیچیدهای از سیاستگذاریها، قوانین، ساختمانها و امکانات فیزیکی، عرفهای رایج، متنهای مختلف (از کتاب و مقاله تا پایاننامه تا یادداشت تلگرامی و غیره)، جایگاههای اداری، مجموعه کنشگرانی که این جایگاهها را احراز کردهاند، ناشران، تخصیص منابع، گردشهای مالی، کارفرمایان، سازمانهای مختلف نظرسنجی، سازوکارهای مختلف تولید داده مانند طرحهای ملی، انواع ادارات و معاونتهای پژوهشی که انواع خاصی از پژوهش را سفارش میدهند و تأمین اعتبار میکنند و غیره. این ساختار با این شکل و اجزائی که دارد برای شناخت جامعهی ایران و دگرگون کردن آن چه دستاوردی داشته است؟ به چه میزان و چهگونه توانسته پویا و زمینهمند باشد یا نباشد؟ هریک از اجزاء این ساختار را نیز میتوان از این منظر جداگانه مورد پرسش قرار داد. هریک از اجزاء ساختار علم اجتماعی چهگونه به تصلب یا پویایی علم اجتماعی کمک میکنند؟
6. نظریهها، مفاهیم و روش در علوم اجتماعی امروز ایران چه جایگاهی دارند؟
در علوم اجتماعی امروز ایران مجموعهای از نظریهها وجود دارد که علوم اجتماعی با آنها کار میکند. از پدران جامعهشناسی مانند دورکیم و وبر و مارکس گرفته تا هابرماس و گیدنز و بوردیو، تا فوکو و بدیو و لکلا و موف و بسیار کسان دیگر، گسترهای از رویکردهای نظری وجود دارد که در پژوهشهای مختلف برای تحلیلِ وجوه مختلف جامعهی ایران به کار گرفته میشود. همچنین مجموعهی گستردهای از مفاهیم وجود دارد که جامعهی ایران مدام در قالب آنها خوانده و قضاوت میشود. مفاهیمی از قبیل توسعه، پیشرفت، سرمایهداری، طبقه، فرودستی، قومیت، جنیست، سرمایه اجتماعی، آسیب اجتماعی، همبستگی، نئولیبرالیسم، حکمرانی، زندگی روزمره، گفتمان و غیره. از یک سو، علم اجتماعی شامل همین نظریهها و مفاهیم و کاربرد آنها برای شناخت جامعه دانسته میشود. از سوی دیگر اینها، مفاهیم و نظریههایی «غربی» پنداشته میشوند که مناسب «ما» نیست. ما باید مفاهیم و نظریههایی خاص «خودمان» بسازیم و برای این کار گویا باید به اعماق تاریخ برویم و خصلت ایرانی (یا اسلامی) خود را از آن اعماق بیرون بکشیم.
پرسش آن است که علم اجتماعی در ایران تا چه حد توانسته از این دوگانه (که شاید بتوان آن را دوگانهی «شرقشناسی-شرقشناسی وارونه» نامید) فراتر برود؟ از یک سو نظریهها و مفاهیم در علوم اجتماعی ایران تا چه میزان توانستهاند از خلال درگیری با زمینهی خاص ایرانی خود بازآفریده و بازسازی شوند و تا چه اندازه همچون ابزاری که از بیرون برای اندازهگیری مکانیکی وضعیت به کار روند، خصلتی شیءواره و زمینهزدوده یافتهاند؟ و از سوی دیگر تاریخ در چشم علوم اجتماعی امروز ایران تا چه میزان خصلتی متصلب و ذاتگرا یافته است و تا چه میزان موضوعی است پویا که در برخورد با زمینهی تاریخی اکنونی، توانسته مورد بازخوانی قرار گیرد؟
این پرسش به نحو دیگری دربارهی روش تحقیق نیز صادق است. به طور خلاصه، میتوان پرسید روش در علوم اجتماعی ایران امروز تا چه میزان فرایندی مکانیکی است همچون خط تولیدی که گویا از یک سو «داده» به آن وارد میشود و از سوی دیگر «یافته» از آن دریافت میگردد، و تا چه میزان فرایندی خلاقانه و آفرینشگرانه است که از خلال تعامل با میدان خلق میشود؟
این پرسش را نه فقط دربارهی بهکارگیری نظریه و روش، که دربارهی آموزش نظریه و روش نیز میتوان پرسید: به طور خلاصه: آموزش نظریه و روش در علوم اجتماعی ایران تا چه میزان آموزشی زمینهمند و برآمده از درگیری در میدان واقعی است و تا چه میزان آموزشی است زمینهزدوده که کلیشهها را تکرار میکند؟
7. علوم اجتماعی تا چه توانسته است جامعهی ایران را در بستر مناسبات جهانی تحلیل کند؟
در علوم اجتماعی ایران همواره ولعی برای جهانی شدن وجود داشته است. چه آنان که مفاهیم و نظریات علوم اجتماعی را عام و جهانشمول میدانند و چه آنان که به علوم اجتماعی بومی نظر دوختهاند، دنبال افزایش مقالات ایرانی در مجلات “ISI” هستند. و هر دو به یک اندازه با سرعت و ولع تمام مفاهیم و نظریههای اروپایی و آمریکایی را میخوانند و مشروعیت و منزلت نوشتههایشان را از هرچه بیشتر انباشتن متنهایشان از آن اصطلاحات و اسامی اخذ میکنند. گویا از این وضع گریزی هم نیست. علم اجتماعی به عنوان علم از چیزی جز همین نظریات و مفاهیم تشکیل نشده است. علوم اجتماعی در پیوند با سطح منطقهای و جهانی چهگونه میتواند از صرف چاپ مقاله در مجلات خارجی فراتر برود و «ارتباطات جهانی» را به معنای رسیدن به دریافتی از جامعهی ایران در بستر مناسبات جهانی و منطقهای بفهمد و از این گذر، درکی زمینهمندتر از جامعهی ایرانی به دست آورد؟
8. علوم اجتماعی در نسبت با تحولات تاریخی جامعهی ایران خود چه تحولاتی را از سر گذرانده است؟
میتوان – و لازم است – تمام پرسشهای بالا را در بستری تاریخی قرار داد و تحولات تاریخیِ علمِ اجتماعی در ایران را از منظر زمینهمندی و زمینهزدودگی دنبال کرد. از گذر چنین مطالعهی تاریخی است که ابعاد زمینهزدودگی علم اجتماعی در ایران میتواند تبدیل به موضوع مطالعه شود. به عبارت دیگر یک پرسش کلانتر که بر فراز همهی پرسشهای فوق قرار دارد آن است که: وضعیت فعلی علوم اجتماعی ایران (از منظر زمینهمندی یا زمینهزدودگیاش)، تحت چه شرایط تاریخی امکانپذیر شده است؟
9. علوم اجتماعی بدیل و نسبت آن با علوم اجتماعی رسمی و با جامعهی ایران
در کنار علوم اجتماعی رسمی و آکادمی که جایگاه آن است، اکنون مدتها است که محتواهای فراوانی به شیوهها و شکلهای مختلف دربارهی جامعهی ایرانی خلق میشود که از بسترهای رسمی از قبیل مقاله و کتاب و کلاس و همایش خارج است. آیا این محتواها تحلیل اجتماعی را منعطفتر و بنابراین پویاتر میکنند، یا دقت و عمق را کاهش میدهند؟ آیا راهی هستند برای فرار از محدودیتهای آکادمی رسمی و فائق آمدن بر نقصانهای آن، یا راهی برای دور زدن زحمت تحلیل و پژوهش عمیق؟ آیا تحلیل اجتماعی را به عمق زمینهی خویش پیوند بیشتری میدهند یا راهی هستند برای تولید و بازتولید همان تصویرهای کلیشهای؟ خلاصه آنکه این نوع از محتواها با ما و جامعهی ما چه میکنند و برای ما چه پیامدی دارند؟
10. مخالفت با این طرح مسأله
و نکتهی آخر اینکه حتماً این نحو طرح مسأله مخالفان خود را دارد. پس خود این طرح مسأله هم میتواند موضوع بحث و گفتوگو و نقد و مخالفت قرار بگیرد. همایش میتواند جایگاه مخالفت با این طرح مسأله و پیش کشیدن نحوهای دیگری از طرح مسأله باشد.
[1]Simon, Roger (1999) “Gramsci’s Political Thought: An Introduction” London, ElecBook