sodabe20ahmadzadeگروه علمی- تخصصی جامعه‌شناسی تاریخی انجمن جامعه‌شناسی ایران در روز هشتم بهمن ماه سال 87 نشستی را با عنوان "تاریخ و درک عملکرد انسان" برگزار کرد که در آن، سودابه احمدزاده، پژوهشگر اجتماعی و معاون صندوق جمعیت سازمان ملل در ایران به سخنرانی پرداخت. گزارشی از این سخنرانی را در زیر می‌خوانید.
احمدزاده بحث خود را این‌گونه آغاز کرد: دغدغه علوم اجتماعی، درک اجتماع و شناخت انسان و شناخت ناب و علمی درباره آن است اما مسأله اینجاست که این شناخت ناب و حقیقی چگونه حاصل می‌شود. من برای پاسخ به این سوال، از هرمنوتیک و مقوله تاریخ کمک می‌گیرم تا ببینم چگونه این دو مقوله به شناخت در عرصه اجتماعی کمک کرده‌اند.

وی توضیح داد: مسأله هرمنوتیک از ابتدا تا قبل از قرن شانزدهم، بیشتر در عرصه زبان‌شناسی و متن‌شناسی مطرح شده است. در واقع می‌توان گفت که در آن زمان، به علت شک و شبهه‌ای که در اصالت متون مسیحی وجود داشت؛ علم هرمنوتیک وارد عرصه شده و تلاش داشت نتیجه‌ای درباره اصیل بودن یا اصیل نبودن متون مسیحی حاصل کند. از این رو، در این دانش، بیش از هر چیز متن‌شناسی مورد توجه قرار گرفت. به همین دلیل، تاریخ‌نگاران از مشتریان جدی هرمنوتیک در آن زمان بوده‌اند؛ اما از قرن شانزدهم میلادی هرمنوتیک تا حدودی به سمت علوم اجتماغی سوق داده شد. این گرایش به دلیل تغییرات تدریجی به وجود آمده در نوع پرسش در عرصه هرمنوتیک بود به طوری که از اصیل بودن متن به معنای متن گرایش پیدا کرد. در نهایت با وجود آنکه در دوره‌هایی تا حدی تاریخ‌نگاران نیز درگیر این مسأله شدند اما در نهایت باز هم هرمنوتیک تا مدت‌ها به عنوان یک تکنیک و متدولوژی شناخت اصالت متن و پیام مطرح می‌شد. این در حالی است که بعد از قرن هیجدهم، با ایجاد تغییرات و تحولات جدید، هرمنوتیک نیز وارد عرصه نوینی شد و به طرح این بحث پرداخت که برداشت ما از یک متن، تا چه حد مطابق با تلقی مؤلف به عنوان مالک و منبع متن بوده است.
احمدزاده در این باره تصریح کرد: تغییری که بعد از قرن هیجدهم و در سومین دوره تحولات دانش هرمنوتیک رخ داد، از پیش زمینه نظریات فلسفه کانت و طرح بحث سوژه در آنها نشأت گرفته است. او گفت: تا پیش از کانت، همیشه بر این باور بودند که کار هنری تبلور یا تجسم دنیای بیرون است. این در حالی است که بعد از رمانتیسم، تحولی که در زیبایی‌شناسی رخ داد، این بود که در آن، کار هنری نه تنها تجسم دنیای بیرون بلکه خلاقیت و نتیجه افکار و احساسات انسان شناخته شد. به تعبیر دیگر، در رمانتیسم نقش فرد و فکر و احساسات او برجسته شده و بدین شکل، در هرمنوتیک نیز تحولاتی به وجود آمد که طی آن، پرسش اصلی این دانش چگونگی تلقی درست از منظور مؤلف شد. در واقع، پس از ایجاد این تغییرات، هرمنوتیک برای اولین بار به طرح چالش در علوم اجتماعی پرداخت و پرسشی را مطرح کرد که این حوزه را موظف به پاسخ‌گویی به آن دانست. پرسش مورد نظر این بود که اگر اجتماع و جامعه نتیجه عملکرد انسان و افکار و احساسات انسانی است، آیا می‌شود آن را شناخت و به حقیقت ناب اجتماع در دنیای بیرونی، بدون درک افکار و نیت انسان‌هایی که در آن نقش ایفا کرده‌اند، دست پیدا کرد. در رمانتیسم مطرح می‌شود که شما نمی‌توانید بدون شناخت هنرمند، اثر او را درک کنید. بر اساس چنین دیدگاهی، در عرصه اجتماعی نیز نمی‌توان جامعه را بدون درک احساسات و اراده به وجود آورندگان آن شناخت و حقیقت نابش را درک کرد. در واقع، بر خلاف علوم طبیعی که صرفاً به توضیح و تفسیر دنیای بیرون می‌پردازد؛ برای شناخت انسان، نمی‌توان تنها توضیح داد؛ بلکه باید آن را درک کرد. از این رو، جامعه که نتیجه اعمال انسان‌هاست نیز باید درک شود. برای دستیابی به این درک واقعی، هرمنوتیک چالشی را در علوم اجتماعی مطرح می‌کند. در مقابل، متفکرانی هستند که این چالش را نپذیرفته‌اند. آنها معتقدند که آنچه مربوط به افکار و اراده و احساسات انسان است، از حوزه اجتماع خارج بوده و به عرصه‌های دیگری مانند روان‌شناسی مربوط می‌شود. از طرف دیگر متفکرین آلمانی مطرح می‌کنند که برای درک اجتماع و شناخت عمل انسان، شناختی تاریخی مهم است و برای دستیابی به آن، باید درگیر یک فرایند بی پایان بازخوانی شد. به همین دلیل، چنین درکی همواره نسبی بوده و هیچ‌‌گاه تنها در یک مقطع نمی‌توان به درک ناب و حقیقی رسید.
سخنران این نشست گروه جامعه‌شناسی تاریخی در ادامه گفت: بحث امروز من در رابطه با افرادی است که چالش مطرح شده در علوم اجتماعی را پذیرفته و تلاش می‌کنند که علاوه بر دستیابی به درکی ناب و حقیقی، نسبی بودن آن را نیز مورد توجه قرار دهند. البته باز در بین کسانی که این چالش را می‌پذیرند نیز گرایش‌هایی مختلفی وجود دارد. خردگرایانی مانند پارسونز اعتقاد دارند که ما در فرآیند تاریخی، به همان نسبت که ذهن، عقل و فکرمان رشد می‌کند، به تدریج به درک بهتری دست می‌یابیم. این در حالی است که دیگرانی مانند هایدگر این نسبیت را پذیرفته ولی به جای تأکید بر خرد، به زندگی و انسان اهمیت می‌دهند. با این وجود، همگی این افراد در آخر به رشد انسان در فرایند تاریخی معتقدند.
احمدزاده در ادامه سخنان خود، بر اندیشه مارکس متمرکز شد و در این باره گفت: برای آغاز صحبت درباره مارکس، باید گریزی به کانت و هگل زد. مارکس برای اولین بار، بحث هگل را به عنوان فرآیند خودآگاه شدن انسان مطرح کرده و آن را به مقوله‌ای جامعه‌شناسانه تبدیل می‌کند. در واقع، کانت در بیان مقوله ذهنی، دو پدیده عینی و ذهنی را جدا از هم تصور می‌کند. در دیدگاه او، پدیده ذهنی پدیده‌ای تاریخی است که از طریق "شناخت" با پدیده عینی ارتباط برقرار می‌کند. در واقع بر اساس این دیدگاه، فرآیند تولید شناخت چیزی است که ذهن و عین را به هم ارتباط می‌دهد. این در حالی است که در نظرات هگل، تقابل بین عین و ذهن از بین می‌رود؛ چرا که هگل معتقد است تقابل بین ذهن و عین تنها یک تجربه تاریخی بوده و زمانی که انسان در مقام آزادی، به خودآگاهی کامل برسد، این تقابل نیز کاملاً از بین می‌‌رود. بر این اساس، می‌توان گفت که عدم امکان شناخت واقعی پدیده‌ها به این دلیل است که ما هنوز به خودآگاهی کامل نرسیده‌ایم و بنابراین، هر پدیده‌ای که مورد شناخت ما قرار می‌گیرد، نمودی انحرافی از پدیده‌های واقعی تلقی می‌شود. در چنین شرایطی، هرچه به خودآگاهی نزدیک‌تر می‌شویم، پدیده‌های عینی و ذهنی هم به هم نزدیک‌تر می‌شوند و در نتیجه، شناخت و درک واقعی عینی امکان‌پذیرتر خواهد شد. مارکس این دیدگاه هگل را به زبان جامعه‌شناسی تبدیل کرده و توضیح می‌دهد که شناخت واقعی در تاریخ، زمانی حاصل می‌شود که شرایط خودآگاهی آن فراهم شده باشد.
وی افزود: در این زمینه من معتقدم مارکس کسی است که اولین بار این امید را داد که امکان درک عمل انسان وجود دارد اما شرط نیل به این هدف آن است که جامعه در تحول خود، تفاوت بین ذات و نمود را از بین ببرد. به تعبیر دیگر، می‌توان گفت که تاریخ در حرکت خود، روابط و اعمال اجتماعی را همان‌طور که هستند، نشان می‌دهد و بدین شکل، درک حقیقی و عینی آن را ممکن می‌کند و در آن زمان است که با ساده‌ترین ابزار شناخت می‌توان انسان و جامعه انسانی را درک کرد. مارکس بر این باور است که علوم اجتماعی روزی از بین می‌رود؛ چرا که ما باید شرایطی را ایجاد کنیم و به سمتی برویم که با ساده‌ترین ابزار شناخت، جامعه را بشناسیم و در آن روز، دیگر نیازی به جامعه‌شناسانی که بخواهند با تئوری‌های پیچیده‌شان جهان را به ما بشناسانند، نخواهد بود. بنابر نظر مارکس، نتیجه کار علوم اجتماعی در واقع پدیدار شدن زندگی اجتماعی به طور شفاف است و در این مسیر، این حوزه علمی در یافتن مقرراتی برای نیل به هدف، نمی‌تواند به فعالیت‌های ذهنی بپردازد و اگر هم آنها را در دستور کار خود قرار دهد، این فعالیت‌ها و شیوه‌ها باید به تولید روابط اجتماعی شفاف تبدیل شوند. پس مارکس می‌گوید می‌توان به شناخت ناب رسید ولی این تنها در شرایطی ممکن است که خودآگاهی صورت گیرد.
بنابر گفته احمدزاده، تفاوت مارکس و هگل در این است که اگر از نظر هگل، ما روابط اجتماعی را درک نمی‌کنیم، به دلیل "آماده نبودن" روابط اجتماعی برای شناخت آنهاست. مارکس معتقد است که این به خاطر عدم آمادگی ذهنی ما برای درک نیست بلکه به دلیل نبودن رابطه شفاف اجتماعی است. به همین دلیل، در پاسخ به چالش هرمنوتیک که آیا درک امکان‌پذیر است یا نه، مارکس بر این باور است که چنین درکی می‌تواند صورت بگیرد و این امر در شرایطی ممکن خواهد بود که از یک سو، رابطه‌ای شفاف بین عمل اجتماعی و نیت عمل کننده برقرار شود و از طرفی دیگر، معنی عمل بنابر نیت عمل کننده تغییر کند. در واقع، اگر این دو شرط فراهم شود، ما به درک واقعی خواهیم رسید. وی همچنین خاطرنشان کرد: اگر رابطه بین عمل و نتیجه آن شفاف باشد، شناخت پدیده اجتماعی بسیار ساده بوده و در آن، اصلاً نیازی به تئوری‌های پیچیده اجتماعی نخواهد بود. اما باید دید که چگونه می‌توان رابطه شفاف بین عمل انسان و نیت او و نیز تغییر معنی عمل به نیت عمل کننده را ایجاد کرد؟ و در چه شرایطی چنین روابط شفافی به وجود خواهند آمد؟
احمدزاده در این زمینه خاطرنشان کرد: مارکس در پاسخ به این پرسش که چرا رابطه شفافی وجود ندارد، بحث از خود بیگانگی را مطرح می‌کند. هگل معتقد است که دریافت‌های حسی انسان، نمود واقعیت‌های عینی‌اند و نه خود آن. یعنی هگل بر این باور است که آنچه ما در دنیای بیرون می‌بینیم، نمود واقعیت و نه خود آن است. به همین دلیل، ما از خود بیگانه شده‌ایم چون فکر می‌کنیم که با واقعیت ناب روبرو ‌هستیم. مارکس دقیقاً عکس این دیدگاه را دارد و معتقد است که اتفاقاً دریافت‌های حسی ما عین واقعیت و نه نمود آن است و به همین دلیل گفته می‌شود که ما از خود بیگانه شده‌ایم. مارکس معتقد است ذهنیت و عینیت، دو روی سکه وجود انسان‌اند و زمانی می‌توان گفت که ذهن وجود دارد که چیزی در خارج از ذهن و بیرون وجود داشته باشد و اینها با هم رابطه‌ای دو سویه دارند. در واقع، چون او عین و ذهن را در وجود هستی انسان می‌بیند، می‌گوید که آن عینیتی که ما فکر می‌کنیم دروغ است، دقیقاً واقعیت بوده و ما زمانی به شناخت می‌رسیم که عینیت را همان‌طور که هست دریابیم و در عین حال عینیت تحریف شده نباشد. ما از خود بیگانه شده‌ایم؛ چرا که واقعیت تحریف شده است ولی آن روزی که بفهمیم آنچه دیده‌ایم، عین واقعیت است دنیا برای ما روشن می‌شود. پس اگر ما دنیا را درست درک نمی‌کنیم، این اشتباه به خاطر فکر ما نیست بلکه اشتباه در پدیده‌های بیرونی است. پس در پاسخ به سوال اول که آیا می‌توان عمل انسان را درک کرد، می‌گوییم بله می‌شود؛ زمانی که رابطه بین اراده انسان و نتیجه‌اش شفاف باشد و البته این رابطه وقتی شفاف است که از خودبیگانگی از بین برود. در عین حال، مرحله دوم این است که چگونه به مردم نشان دهیم که عین واقعیت بیرون را بپذیرند. شیوه‌ای که مارکس مطرح کرده، این است که ابزار برای اینکه انسان بفهمد دنیای بیرونی یک واقعیت است، نمی‌تواند یک عمل و ابزار ذهنی باشد بلکه باید همراه با یک فعالیت عملی و اجتماعی باشد و این امر وقتی ممکن است که نقد علم به نقد واقعیت اجتماعی مبدل شود. برای دستیابی به درک واقعی، جامعه اول باید در واقعیت به عمل آگاهانه افراد تغییر پیدا کند و در واقع، ذهنیت افراد به حقیقت زندگی اجتماعی‌شان تبدیل شود. لازمه این درک، آن است که تاریخ به مرحله بالاتری از توسعه برسد به این معنی که ارتقاء درک نه از طریق بسط ذهنیت، بلکه از طریق آشکارسازی هرچه بیشتر خود واقعیت بوده و تحریف واقعیت قبلی را نشان دهد. بنابراین می‌توان گفت که مسیر رسیدن به یک درک واقعی و حقیقی از طریق یک حرکت اجتماعی – تاریخی و نه یک حرکت متدولوژیک است.
سودابه احمدزاده در پایان تأکید کرد: در بستر چنین درکی از تاریخ است که می‌توانیم به نقدهای اجتماعی بپردازیم و دریابیم که واقعیت چگونه تحریف شده است. در واقع، در همین بستر است که مارکس جامعه‌شناسی تاریخی را ایجاد می‌کند و جامعه‌شناسی تاریخی سعی دارد تئوری‌های اجتماعی را آگاهانه به کار گیرد تا تحولات تاریخی را با آن توضیح داده و درک کند.