گروه علمی- تخصصی جامعهشناسی شهر انجمن جامعهشناسی ایران روز دوشنبه سوم خرداد ماه سال ۸۹ نشستی را با عنوان «محلهگرایی در بوته نقد» برگزار کرد. در این نشست، ابتدا دکتر پرویز اجلالی، مدیر گروه جامعهشناسی شهر، به طرح بحثی با عنوان «شهر و محله در نظریه جامعهشناسی» پرداخت و در ادامه، دکتر حسین ایمانی جاجرمی، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران سخنرانی خود را با عنوان «الگوهای مدیریت محله در ایران» ارائه کرد. متن کامل این دو سخنرانی که از طرف مدیر گروه جامعهشناسی شهر برای ما ارسال شده در ادامه منتشر شده است.
شهر و محله در نظریه جامعهشناسی
دکتر پرویز اجلالی: بحث من راجع به جایگاه محله در نظریه جامعهشناسی است. بنابر این فعلاً بحثهای کاربردی از نوع برنامهریزی یا سیاست گذاری را کنار میگذارم. جامعهشناسان کلاسیک به تکامل (تطور) اجتماعی باور داشتند و یکی از ویژگیهای ابن تحول گسترش شهرنشینی و صنعت در مقایسه با روستانشینی و کشاورزی و صنعت دستی بود. پس روند تکاملی چنین بود که شهر به عنوان تجلی عینی جامعه مدرن و مدرنیت و موجودی یکپارچه و کم وبیش متجانس گسترش مییافت. پس اجتماعات محلی در فرایند تکامل درون شهر جذب میشدند و ما با شهری مدرن با کلیتی یکپارچه روبرو هستیم که در مقابل روستا قرار دارد. مضمون اصلی نظریههای کلاسیک جامعهشناسی همین است: گذر جوامع بشری از مجموعهای از اجتماعات محلی شکل گرفته بر مبنای پیوندهای طبیعی و اولیه (خونی، فیزیکی یا دینیِ محلی) به شهر مدرن صنعتی مبتنی بر قانون و قرارداد و سرمایه داری. نظریهپردازان مختلف هر کدام به زبانی این موضوع را گفتهاند، مثلا مارکس میگفت وقتی سرمایهداری میآید، جمعیت افزایش مییابد و ابزار تولید گسترش پیدا میکند و شهر تغییری در وضعیت انسان میدهد. او میگفت در اجتماعات کوچک، انسان تحت سلطه طبیعت و شرایط خارجی است مثل باد و باران و یا حتی ایل و قبیله و طایفه و سنتهای قدیمی. این انسان سرنوشتی طبیعی و گریز ناپذیر دارد. انسان اجتماع کوچک، وابسته به محل و شرایط آن است. اما انسان اندیشمند و خردورز، فقط میتواند محصول شهر باشد و نه روستا. وقتی روستائیان به شهر میآیند در شهر وابستگیهای محلیشان از بین میرود و به طبقه کارگر میپیوندند و اندک اندک با رشد آگاهی طبقاتی همین طبقه انقلاب اجتماعی بر پا میکند و جامعهای نو ورها از استثمار و تضاد طبقاتی به وجود میآید. به نظر مارکس با گذر زمان اجتماعات محلی موجود در شهر از میان میروند و ما در شهر طبقات اجتماعی خواهیم داشت و نه اجتماعات محلی گوناگون.
دورکم هم میگفت اساس جامعه، وحدت (همبستگی) است و در پاسخ به این سئوال که گسترش فرد گرایی و رشد تضادهای اجتماعی با این وحدت چه خواهد کرد، میگفت این تضادها، وحدت اجتماعی را از بین نمیبرند بلکه نوع آن را تغییر میدهند و همبستگی از حالت مکانیکی تبدیل به ارگانیکی میشود.
بعد از دورکم، در سالهای چرخش قرن از این لحاظ تونیس و زیمل اهمیت دارند. تونیس میگفت هر مجموعه انسانی مبتنی است برنوعی پیوند میان انسانها، وقتی پیوند طبیعی و خودبخودی باشد و از روی میل باشد، مجموعهای انسانی داریم که گماین شافت نام دارد ولی وقتی این پیوند پیش اندیشیده بر اساس مصالح و منافع و با عاقبتاندیشی باشد، گزل شافت نام میگیرد. تونیس تاکید داشت که تجسم عالی گزل شافت کلان شهر است نه هرچیز دیگر. زیمل نیز بحث میکند در مقاله معروفش «کلان شهر و حیات ذهنی» توضیح میدهد که وقتی انسان در کلان شهر زندگی کند چه تغییراتی در جهان زندگی او رخ میدهد. در این مقاله بینظیر وی برای اولین بار به خودداری و بیزاری شخصیت کلان شهری در مقابل شخصیت واکنش کننده و طبیعی روستایی و ساکن شهر کوچک اشاره میکند. به رابطه انسان شهری و زمان و دقت در اندازه گیری میپردازد و سخن از جهانگرایی به میان میآورد. میگوید انسان وقتی در روستاست، حلقهای کوچک دور خود دارد که در حدهمان جهان را میبیند و وابسته به محل است ولی وقتی به شهر بزرگ میشود حلقه تعلق خاطر او نه به اندازه بزرگی کلان شهر بلکه به اندازه کل جهان بزرگ میشود. انسان کلان شهری دیگر به محل خاصی تعلق ندارد او جهان وطن است و در جهان مدرن میزید. به نظرزیمل عالیترین سطح آزادی در کلان شهر پیدا میشود و در عین حال عالیترین حد تنهایی هم درهمان جا است.
پس میبینید تا حدود ۱۹۲۰ هنوزهیچ اشارهای به محله نیست و فقط شهر به عنوان موجودی یکپارچه مطرح است. حالا به مکتب شیکاگو میرسیم، به «پارک» اشاره میکنم. دیدگاه در اینجا تغییر میکند. میدانید که آغاز قرن ۲۰، آغاز مهاجرتهای وسیع به آمریکاست. و شهر شیکاگو، شهری چند زبانه بود که یک چهارم اهالی آن متولد خارج از کشوربودند. شهری بود با تنوع قومی و نژادی زیاد و تضادهای بسیار و چنین شهری نمیتوانست یکپارچه باشد. پارک تحت تاثیر اکولوژی مفهوم نواحی طبیعی را مطرح میکند
در مکتب شیکاگو شهر مجموعهای است از اجتماعات محلی کوچک که نواحی طبیعی تلقی میشوند که با هجوم مهاجران و رقابت و همزیستی و بر اساس قیمت زمین و اجاره پیدا میشوند و به تدریج با پیدایش وفاق فرهنگی در میان اعضا به جامعههای فرهنگی تبدیل میشوند.
برای اولین بار جامعهشناسان به شهرها به عنوان مجموعه اجتماعات محلی مینگرند اجتماعاتی که هر کدام دنیاها و ارزشها وهنجارها ی اخلاقی خود را دارند. نکته شگفتآور درباره شهر بزرگ همین است؛ زیستن همزمان در دو دنیای متفاوت در مجاورت یکدیگر. ولی با این حال شیکاگوییها معتقد نبودند که این اجتماعات مستقل باقی میماند بحث سازگاری جمعیت مهاجر با آن جامعه جدید بحثی اصلی برای شیکاگوئیان بود.
نظریههایی که پس از جنگ جهانی دوم طرح میشود، ادغام اجتماعات محلی و یکپارچگی شهری را امری محتوم میداند. دوباره بر سر اهمیت زندگی محلهای گفتگو آغاز میشود و بقای اجتماعات محلی توجهات را به خود جلب میکند. حالا سوال این است چرا این اجتماعات محلی از بین نرفتها ند؟ یکی از متفکران «وایت» است که در ۱۹۴۹ یک مونوگرافی مفصل از نیویورک مینویسد و در آن مدعی میشود که شهرملغمهای است از دهها هزار واحد همسایگی و احساس همسایگی آنقدر قوی و کامل است که بسیاری از نیویورکیها عمرشان را در محدودهای کوچکتر از یک روستا سپری میکنند. به طوری که اگر دو بلوک از جایی که زندگی میکنند دور شوند، خود را در سرزمینی بیگانه مییابند و تا وقتی به محل اصلیشان برنگردند احساس بیگانگی میکنند. محققی دیگر بنام «جرالد سارت» محلات حاشیهای شهرهای آمریکا را مطالعه میکند و دوباره علت وجودیشان نظریه میدهد. میگوید اگر بگوییم شهر بزرگ از مجموعهای از اجتماعات محلی تشکیل میشودهمان قدر غلط است که بگوییم وجود اجتماعات محلی در یک کلان شهر مسألهای آسیبشناسانه است، به جای آنها باید دید چگونه اجتماعات محلی پیدا میشوند و چه شرایطی لازم است که این اجتماعات پیدا شوند. میگوید وقتی انسجام محلهای پیدا میشود که بین یک محله و محلات دیگر تضادهای سیاسی وجود داشته باشد واحساس خطر از بیگانگان ایجاد شود. دستههای جوان بزن بهادر محله که با دستههای محلههای دیگر به نزاع بر میخیزند مرز محله را به وجود میآورند و بعد محله به عنوان یکی از اجزای تشکیل دهنده شهر پیدا میشود.
فیشر در دهه ۱۹۷۰ مینویسد: نتیجهانبوهی شدید جمعیت و تراکم موجود در تعاملات موجود در شهرهای مدرن، یکپارچگی نیست بلکه بر عکس زایش و تقویت خرده فرهنگهای گوناگون است. شهر مدرن نه تنها ویران کننده پیوندهای محلی نیست بلکه به پیدایش اشکال نوینی از شبکهها و خرده فرهنگهای اجتماعی مبتنی بر انواع گوناگون سلیقهها دامن میزند، که بسیاری از آنها در سکونتگاههای کوچکتر و سادهتر انسانی امکان ظهور ندارند. در همین زمینه هربرت گانز استاد دانشگاه کلمبیا در ۱۹۶۳ کتابی مینویسد به نام روستائیان شهری که در آن از محلهای با عنوان (وستاند) در بوستون بحث میکند.
دهه ۶۰ در آمریکا دهه نوسازی است یعنی محلات قدیمی را خراب کرده و از نو میسازند. بعدها معلوم میشود که این نوسازی آثار مخربی دارد و فقرایی که آنجا زندگی میکنند نمیتوانند دیگر آنجا باشند چون گران و شیک میشود. در آغاز گانز فکر میکرد که نوسازی برای این محلات خوب است ولی وقتی به محله وستاند میرود میفهمد که مردم در برابر خرابی محلهشان همه موضع گرفتهاند. این فکر به ذهنش میرسد که به جای تخریب محله، بهتر است آن را بازسازی کنیم، چرا که مردمش به اصطلاح امروز دارای سرمایه اجتماعی هستند و نوسازی این سرمایه را نابود میکند ولی بوروکراتها به حرفش گوش نمیدهند و محله خراب میشود.
مجموعه این دیدگاهها به اجتماعات محلی داخل شهرها اهمیت میدهند اما بر عکس متفکران دیگری هستند که راجع به پیدایش محلهگرایی هشدار میدهند. یک دیدگاه ملایم و واقع بین راجع به این موضوع متعلق به موریس جانوویتس است از نسلهای بعدی مکتب شیکاگو. وی پس از تحقیقی مفصل در باره روزنامههای محلی در شهرهای بزرگ آمریکا به این نتیجه میرسد که نه دیدگاه کلاسیک که شهر را یک موجود واحد و یکپارچه توصیف میکند، درست است و نه دیدگاهی که کلان شهر را مجموعهای از اجتماعات محلی میداند. بلکه واقعیت این است که هرچند محلهها هنوز هم موثرند ودر زندگی ما تأثیر دارند. اما بین اجتماعات محلی امروز و اجتماعات محلی که به صورت سنتی در جامعهشناسی میشناسیم، تفاوت اساسی هست. امروزیها اجتماعات محلی با دامنه محدودند، یعنی در آنها مشارکت مردم داوطلبانه، هدفمند و کاملا احتمالی است چون همه کسانی که در یک محله زندگی میکنند الزاماً به طور جدی درگیر فعالیت اجتماعی در محله نمیشوند. یعنی حضور فرد در یک مکان معینی، او را مجبور به عضویت در آن اجتماع محلی نمیکند. ولی اجتماع محلی در جامعه سنتی این طور نبود و اگر عضو محلهای بودید، واقعا به آن محله محدود میشدید. محلات اکثرا بر اساس دستههای دینی، شغلی و طبقاتی تقسیم میشدند و این گروهها معمولاً با هم در منازعه بودند و تعصب محلی وجود داشت.
یک صدای مهم و متفاوت دیگر در این مورد جامعهشناسی است به نام ریچارد سِه نِت. وی کتابی دارد به نام دموکراسی و فضا که در آن مینویسد وقتی دموکراسی و برابری بین مردم نیست، فضا چگونه نمیتواند نقش خود را به عنوان هماهنگ کننده بازی کند. سه نت، آشوبهای جمعی شهرهای اروپا قرن ۱۹ را مورد مطالعه قرار داده و میگوید تقویت اجتماعات محلی در موارد بسیاری به تضعیف برابری، زندگی عمومی، تشویق احساسات دشمنی نژادی و قومی و دشمنی و سرکوب اعضای اجتماعات محلی میانجامید. انسانشناسان اصطلاحی دارند به نام گونهسازی کاذب که اشاره به گرایشی دارد در اجتماعات ابتدایی که در آن هر قبیله به نحوی فکر و عمل میکند انگار که مرکز تجمع همه انسانهایی است که واقعاً شایسته انسان بودناند و بقیه قبایل، انسان نیستند. سه نت میگوید که تقویت اجتماعات محلی به هر صورت نوعی جدا کردن خود است از جامعه بیرونی که نتیجهاش محکوم کردن و سرکوب جامعه خودی است. در اجتماع جدا شده جدید کسانی که کنار هم قرار دارند الزاماً اشتراکات روحی زیادی ندارند. اما اگر شما برهویتهای محلهای تاکید کنید نتیجه این میشود که هر اجتماع محلی میکوشد خود را به نحوی از بقیه شهر جدا کند تا بتواند برای خود هویتی مستقل بسازد. بعد از اینکه با جدا شدن از بقیه شهر آن هویت ایجاد شد، نوبت به داخل محله میرسد. برای اینکه این هویت مصنوعی پدید آید، نمادهای مصنوعی به عنوان شاخصهای هویت محلهای ساخته میشود و هرکس با این نمادها مطابقت نداشت (معمولاً گروههای اقلیت) سرکوب میشود.
بحث خود را با نظریه نظریه ایریس ماریون یانگ به پایان میبرم. وی در حالی که با محلهگرایی مخالف نیست ولی هشدار میدهد که میان ایجاد انسجام محلی و ارزش پذیرش تفاوتها و احترام گذاشتن به آنها یک تضاد بالقوه هست. برای داشتن جامعهای سالم میبایست بربر غیر شخصی ماندن روابط شهروندان و عام گرایی شهری باید تاکید شود. یعنی همه شهروندان، علی رغم تفاوتها مساوی تلقی شوند. برابری در حیات عمومی شهری، هم جانشین خوبی برای فردگرایی لیبرالی است و هم راه حلی برای سرکوبگرایی بالقوه موجود در محلهگرایی. به هرحال محلهگرایی شدید تبعاتی دارد که به نابرابری و فرق گذاشتن میان مردم میانجامد. ماریون یانگ تاکید میکند که وجود جنبشی برای مسولیت پذیرفتن و هویت بخشی به محله مثبت است اما باید مراقبت کرد که نتیجه آن دشمنی با خارج از محله و تعصب نسبت به محله خود به ضرر سایر مناطق شهر ودر داخل محله سرکوب متفاوتها و نباشد. بهتر است همواره برشهروند عمومی تاکید کنیم و مسولیت ودلبستگی به کل شهر را زنده نگه داریم.
الگوهای مدیریت محله در ایران
دکتر حسین ایمانی جاجرمی: چند سالی هست میبینیم در شهرداری تهران، سیاست تقویت مدیریت محلهای در قالب شهر شهروندمدار شکل گرفته و دنبال این هستند که در قالب شورایاریها، مردم را به نحوی درگیر مسائل مدیریت شهری کنند. بحث جدیدی هست به نام توسعه محلهای که به دنبال پیشرفت محلهبا بهرهگیری از توانمندیها و داراییهای محله و ساکنان آن است. کتابهای زیادی در این زمینه هست که اهمیت حرکتهای مردمی را نشان میدهند. همانطور که نگرش توسعه از دهه ۱۹۷۰ به این طرف تغییر کرده، الآن دارد اثراتش را نمایان میکند. پس توسعه محلهای یا جماعتی (Community development) حتی یک جایگزین است در برابر توسعه دولتی یا توسعه شهرداری. امروز من راجع به الگوهای مدیریت محله در ایران سخن میگویم. اما در ابتدا باید به چند نکته اشاره کرد: نکته اول اینکه زندگی شهری گذشته ما مبتنی بر محلات بود یعنی آن جامعه شهری که متفکران غربی میگویند در محلهها نبوده است. در واقع میتوان گفت هر محلهای برای خود شهری بوده در درون شهر بزرگتر؛ به این معنا که افراد درهمان محله به دنیا میآمدند و زندگی کرده و در همانجا هم میمردند. هر محلهای برای خود دارای مسجد و آبانبار و بازارچه محلی بود و از آنجا که حیات محلی مبتنی بر مذهب یا اشتغال بوده، عموماً محلات با هم نوعی درگیری و اختلاف هم داشتند. این باعث میشود که برابری شهری هیچ وقت در شهرهای ایرانی پدیدار نشود که مد نظر وبر بود و ما میبینیم که حاکمان ایرانی هم از سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن بدشان نمیآمده است. در سطوح بالاتر هم این مسأله دیده میشود. یعنی پادشاه با دعوا راه انداختن، حکومتش را حفظ میکرد. مسأله دیگر اینکه دولتی که با شهرها هیچگاه کاری نداشته و فقط از طریق محله از آنها مالیات میگرفته، در دوران جدید که متکی میشود بر پول نفت و بوروکراسی جدید؛ در امور شهرها دخالت میکند و حتی این دخالت را به بحث خدمات شهری میرساند. و شهرداریها عموماً ابزار دست دولت میشوند و به برکت پول نفت، دولت این قدرت را مییابد که در شهرها کارهای زیادی بکند. نکته سوم اینکه سیاستهای شهرنشینی جدید، موجب شکلگیری یک سری محلات رسمی میشود. محلات رسمی که اصولاً برای سکونت طبقات متوسط و بالا طراحی شدهاند و در این سیاستها عموماً طبقات فقیر فراموش میشوند، پس ما در کنار محلات رسمی، شاهد شکلگیری محلات غیررسمی هم هستیم که هر کدام از اینها الگوهای مدیریتی خاص خودشان را دارند. مسأله آخر تشکیل شوراهای شهر بوده در سال ۱۳۷۷ که یک فرصت تاریخی ایجاد میکند که مدیریت محله با توجه به مشارکت و نقش مردم در اداره شهرها دوباره نیرو بگیرد و احیا شود. معروفترین آن هم شورایاری تهران هست. من ابتدا از محله در شهر سنتی شروع میکنم. محلهها عامل همبستگی درونگروهی اجتماعی بودند که سرمایهاجتماعی در این محلات از نوع محدود کننده بوده است. هویت محلهها اصولاً مبتنی بر مذهب بوده ودر درجه بعد اشتغال. مثلاً محله چرم سازان داریم یا آهنگرها یا محله شیعه نشین و محله جهودیها یا سنی نشینها. این همبستگی مانع میشده که شاهد شبکههای فرامحلهای باشیم. پس آنچه در مدیریت شهری امروز دنبالش هستیم، در شهرهای سنتی امکانش نبوده، به این دلیل که افراد امکان فاصله گرفتن از هویت خود را نداشتند. باید در شبکه روابط ما حفرههای ساختاری داشته باشیم یعنی افراد یک جاهایی این فرصت را بیابند که از گروههایی که به آن وابستهاند کنده شوند و بتوانند با گروههای دیگر همکاری کنند. نکته دیگر در مورد محلههای سنتی این است که دولت در امور آنها دخالتی نداشت. به عبارت دیگر به امور محلهای مردم و بزرگان محله انجام رسیدگی میکردند. در این زمینه عناصری بودند که کدخدایان محلات از بارزترین آنهایند. تنها کاری که دولت میکرده این بوده که از محلات مالیات بگیرد و باز در این کار کدخدا نقش داشته است و دولت این اجازه را میداد به کدخدا، چون باعث میشد کار گردآوری مالیات راحتتر انجام شود. کدخداها هم زیر نظر کلانترها کار میکردند و کلانتر مقام مهمی بود مثل شهردار امروزی. زمانی که پایمان به مناسبات مدرن جهانی باز میشود و ایران در کانون این تحولات و رقابتهای سیاسی قرار میگیرد، بهخصوص از اوایل قرن ۱۹ و افکاری که به دنبال اصلاحات بودند فرصت مییابند که خودی نشان دهند. مثلا اصلاحاتی که عباسمیرزا در زمینه ارتش میکند یا فرمانی که ناصرالدین شاه میدهد مثل تشکیل وزارتخانههای جدید و... تا اینکه نوبت به رضاشاه میرسد و فرزندش محمدرضا شاه پهلوی است که سیاست مدرنیتی از بالا را دنبال میکرد. این سیاست به خاطر قدرت و عقلانیتی که داشت و به خاطر پول نفتی که همراهش بود، عملاً شهرهای ما را به شهرهای دولتی تبدیل میکند و سازمانهای جدیدی شکل میگیرند که به دنبال تقویت سلطه دولت در شهرهایند. تمام تصمیمگیریها به مقامهای بوروکرات برمیگردد و جایی برای مردم دیده نمیشود. با تشکیل این دستگاههای مرکزی، ما یک سیاست متمرکز داریم ودر همه شهرها اعمال میشوند که پیامد آن در هم شکلی شهرهاست. اکنون در محلات شهری جدید شما احساس تفاوت نمیکنید، در حالی که در گذشته شهرهای مختلف کشور از نظر معماری و... با هم فرق داشتند. الآن محلات شهری تهران با زاهدان، رشت و... فرقی با هم ندارند و سیاست شهرسازانه دولتی را میبینیم و اتفاقاتی که میافتد گشودگی شهرها و محلات هست، یعنی خندق و دیوار شهرها از بین میرود. پس نباید در این وضعیت انتظار مدیریت محلهای مردمی را داشت. در این دوران همه چیز دولتی میشود و پیامدش این است که نهادهای سنتی که امور محلی را سر و سامان میدادند، مثل کدخدای محل و...، همه از بین میروند. پول نفت برای اولین بار در تاریخ ایران این اجازه را میدهد که شهرها حیات مستقلی را جدا از روستاها دنبال کنند. احمد اشرف در مقالهاش میگوید که شهرهای ما متکی بودند به اضافه محصول روستاها، پس رشدشان محدود بوده و توان اقتصادی زیادی نداشتند. میدانید که ایران هیچوقت یک کشور شهری نبوده در ابتدای قرن بیستم حدود ۲۷ درصد مردم ایران در شهرها زندگی میکردند. اقداماتی که دولت میکند موجب مهاجرتهای گسترده روستایی میشود. پول نفت باعث میشود فرصتهای جدیدی در شهر بوجود آید که آن فرصتها امکان مهاجرت را فراهم میکند یا بحث سیاست اصلاحات ارضی در دهه چهل که معروف است پیش میآید که زارعین خوشنشینی از امکانات اصلاحات ارضی محروم میشوند و چون جایی در روستا ندارند آماده مهاجرتاند. اگر بین امکانات و خدمات جمعیت تعادل باشد هیچ مشکلی نیست ولی اگر این تعادل به هم بخورد، مشکلات شهرنشینی شتابان به شهرنشینی وابسته را مشاهده میکنید که مشخصترین آن در درجه اول کمبود مسکن و کار است، پس حاشیه نشینان پیدا میشوند. گفتیم محلههای قدیم بیشتر مذهبی یا شغلی بودند ولی این جریانهای مهاجرت عمدتا قومیاند. پس پدیدهای جدید شکل میگیرد و آن شکلگیری محلههای قومی است در جاهایی که مهاجرت در آنها اتفاق میافتد، پس انواع مشکلات در آنها اتفاق میافتد. اسامی این محلات میتوانند هویت آنها را به خوبی نشان دهند که اینها را من از کار آقای آصف بیات برداشتهام. مثلا مفتآباد محلهای بوده که برای زمین آن پولی پرداخت نمیشده یا زورآباد که به زور آن را تصاحب کردهاند یا حلبی آباد که با ورقههای حلبی ساخته شده بود. پس محلههای سنتی ما تضعیف شده بود و در نتیجه محلات رسمی شکل گرفت که نحوه مدیریت آن دولتی و از بالا بوده ودر کنارش شاهد محلات غیررسمی هستیم که اینها را خود مردم تشکیل دادند. این مردم فقیر چون مدام از دولت در ترس بودند، شبکههای پنهانی را در بین خود ایجاد کردند که در شرایط عادی با هم کاری نداشتند و در مواقعی که دولت میخواست آنها را اذیت کند، با هم بسیج میشدند. محلات مدرن، عموما متکی به حمایت سازمانهای رسمی بودند ولی جایی برای شنیدن نظرات این مردم وجود نداشت و شهرداری در قالب مقررات، خدماتش را ارائه میکرد ولی کاری به مردم نداشت. محلات قدیم درست است که بسته بودند ولی شما تنوع آدمها را در آنها میبینید، پولدار و متوسط درآمد و فقیر کنار هم زندگی میکردند که این حضور، فشار محرومیت را کم میکرده است ولی محلات مدرن فقط مکانی است که پولدارها یا طبقه متوسط در آن زندگی میکنند. آدمهای فقیر از حیات رسمی شهر کنار گذاشته میشوند پس نوعی حس نفرت و فاصله بین این دو گروه شکل میگیرد. جالب است که در جریان انقلاب سازمانهای رسمی تضعیف شده و محلات فرصت مییابند که امور خودشان را خود اداره کنند. در این دوران موجی از شورای محلات پیدا میشود و مردم در تعاونیهای محلی امور خود را اداره میکنند. این شوراهای محلی در مناطق غیر رسمی هم تشکیل میشوند و وظیفه «رسمیت بخشیدن به محلاتشان» را نیز دارند. در سال ۵۹ در اصفهان ۷۰ درصد شهر را کمیتههای محلات اداره میکردند و شهردار انتخاب میکردند و خود را اداره میکردند. یکی از بحثهای جدی انقلاب این بود که کار مردم را به خود مردم بسپاریم. در از بین رفتن این شرایط میتوان چند عامل را دخیل دید:
۱ – نظام سیاسی جدید رفته رفته خود را پیدا کرد و پایههایش را مستحکم کرد و بوروکراسی دولتی هیچ تغییری نکرد. بوروکراسی خود را بر مردم تحمیل میکند. شهرداری و فرمانداری تحمل نداشت که رقیبی در کنار خود داشته باشد و آنها بگویند ما کارهای شما را انجام میدهیم.
۲ – تمرکز گرایی که به خاطر جریان مبارزه با ضد انقلاب بود. وقتی جنگی اتفاق میافتد به ناچار تمام نیروها باید متمرکز شوند. یا آدمهایی به دنبال اداره کردن امور به شکل غیر متمرکز بودند که زود از دنیا رفتند مانند مرحوم طالقانی و رفتهرفته ایده محلی اداره کردن محو شد.
۳ – درگیریهای سیاسی هم موثر بود. گروههای سیاسی بر سر شوراهای مختلف مثل شوراهای کار و روستایی و... درگیری داشتند و کسانی که در قدرت بودند را بدبین کرد. پس بحث مدیریت محلی تعطیل شده بود تا اینکه دوباره در سال ۷۷ که شوراها تشکیل شد، روح جدیدی به کالبد اداری کشور افزوده شد. افراد بسیاری وارد شدند که هر کدام ایدهای داشتند، مثل بحث شورایاری محله یا بحث شهردار محله در زاهدان و یا شهرداران افتخاری داشتن.
در جمعبندی بگویم که بحثم الگوهای مدیریت محلی بود، چهار الگوی مدیریت را میتوان شناسایی کرد: الف) الگوی سنتی محلهای با عناصر کدخدایی در محلات که این نوستالژی چیز بدی نیست و اکنون نیز ریش سفید داشتن میتواند مفید باشد. ب) الگویی که حاکم بوده، یعنی مدیریت بوروکراتیک از بالا به پائین در غالب مناطق شهرداری ج) الگوی سوم همهمان چیزی بود که در انقلاب رخ داد یعنی الگوی مدیریت مردمی در محله در غالب شوراهای محلات، که برای تحقق آن لازم است دولت دخاتش را در شهر کم کند. د) الگوی آخر هم مدیریت متکی بر شورا در غالب شورایاری و شهردار افتخاری عنوان کردهام که جدیدترین الگوی مدیریت محلی است.
نکته آخر اینکه به نظر من اگر اصلاحات اساسی در ساختار اداری در قوانین و مقررات ما صورت نگیرد، خیلی نمیتوان به طرحهایی مثل شورایاری و شهردار افتخاری امید بست.