جلسه «الیناسیون در پژوهش های اجتماعی و راه های برون رفت از آن» که به صورت کارگاهی آموزشی برگزار شد، در هفته پژوهش در تاریخ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱ ساعت ۱۶ با عنوان  برگزار شد.

در آغاز نشست، دبیر گروه، سخنان خود را با تاکید بر شناخت مفهوم الیناسیون یا بیگانگی آغاز کرد. اختر شیری گفت: برای شروع بحث لازم است تا کنکاشی مفهومی درباره الیناسیون یا بیگانگی داشته باشیم، ناچار به کاربرد تحلیل دیالکتیکی هستیم. وقتی از تحلیل دیالکتیکی صحبت می کنیم، متاسفانه با کج فهمی های درباره دیالکتیک مواجه می شویم که این مفهوم را با ایدئولوژی های سیاسی و گرایش های غیرعلمی پیوند می زنند. دیالکتیک در نگاهی علمی در دو وجه مطالعه می شود؛ یکی در حوزه بینش و دیگری در حوزه روش. حوزه بینشیِ دیالکتیک، معرفت شناختی است و به پرسش هایی درباره شناخت پاسخ می دهد. شناخت چگونه حاصل می شود و انسان چگونه می تواند به شناخت یا معرفت دست یابد؟ چنانچه بخواهیم فرایند شناخت را بحث کنیم، در ساده ترین تقابل دیالکتیکی که به شناخت می رسد، می توان به تقابل های دوتاییِ رایج در زندگی روزمره پرداخت: سیاه و سفید، شب و روز، زن و مرد و بسیاری تقابل های دیگر که انسان را قادر به تمییز ابژه ها از یکدیگر می کنند. این تقابل دیالکتیکی، ساده ترین معرفی شکل گیری شناخت بر اساس منطق دیالکتیکی است.

دیالکتیک فاصله؛ اسلوب دیالکتیکی برای شناخت گونه‌های بیگانگی

   وی در ادامه افزود: دیالکتیک در حوزه روش، گونه های متفاوتی را شامل می شود که روابط مختلفی را در تقابل بُعد عینی و بُعد ذهنی به وجود می آورد. برای واکاوی مفهوم بیگانگی نیاز به استفاده از دیالکتیک در بُعد روش داریم. مارکس که مفهوم الیناسیون یا بیگانگی را به کار می گیرد، در فرایند کار آن را مفهوم سازی کرده و به بیگانگی از کار می پردازد. از نظر مارکس، هر انسانی دارای ویژگی هایی است که عبارتند از: آگاهی، خلاقیت، به کار گرفتن خلاقیت و آگاهی در فرایند کار، توانایی مدیریت و برنامه ریزیِ فرایند کار. در این حالت، فردی که آگاهانه کنش خود را انتخاب کرده و با به کار گرفتن آگاهی و خلاقیت، برای کار خود برنامه ریزی کرده است، دچار بیگانگی از کار نمی شود. اما در جامعه صنعتی که مارکس زندگی می کند، کارگران کارخانه بخش بزرگی از نیروی کار را تشکیل می دهند. فرایند کار این گروه توسط کارفرما برنامه ریزی و مدیریت می شود. در ضمن، کاری که برای کارگر غیرمتخصص تعریف می شود، با آگاهی کارگر از فرایند تولید دارای فاصله زیادی است. این کارگر در عین حال که آگاه به فرایند کار نیست، قادر نیست از خلاقیت خود استفاده کند. در چنین شرایطی است که کنشگر دچار بیگانگی از کار معنادار می شود.

   مدیر گروه جامعه شناسی نظری به گونه شناسی مفهوم بیگانگی اشاره کرده و گفت: کاربست مفهوم بیگانگی در حوزه های متفاوت می تواند دیده شود مانند بیگانگی از خود، بیگانگی از جامعه، بیگانگی عاطفی. بیگانگی از خود با مفهوم بحران هویت به خوبی قابل مطالعه و بررسی است، چون انسان از شناخت خود بیگانه شده است و در فرایند تجربه بحران هویت، فرد گونه ای از بیگانگی را تجربه می کند. مفهوم بیگانگی از جامعه را در گروه های نابهنجاری که مرتن بعنوان دو گروه شورشی و انزواگرایان معرفی می کند، می توان دید. هر دو گروه، از افرادی تشکیل شده اند که راه ها و اهداف مشترک اجتماعی را نمی پذیرند، اما انزواگرایان در فاصله ای که از جامعه گرفته اند و در اصطلاح دیالکتیکی، تقابل بین انزواگرایان و جامعه، دیالکتیکی از اسلوب فاصله می باشد که به دلیل منفعل شدن این گروه اجتماعی، ستخ مفلوج رابطه دیالکتیکی را نمایندگی می کنند. شورشی ها نیز به دلیل نپذیرفتن راه ها و اهداف اجتماعی با جامعه دیالکتیک فاصله دارند، اما برای خلق راه ها و اهداف جدید تلاش می کنند که سنخ خلاق از دیالکتیک فاصله در این رابطه بین فرد و جامعه دیده می شود. بنابراین، انزواگرایان دچار بیگانگی از جامعه می شوند، ولی شورشی ها در راستای خلق رابطه ای جدید در صدد هستند تا مسئله خود با جامعه را حل کنند. سعی می کنند نظم جامعه را تغییر دهند تا راه ها و اهداف فرهنگی را تغییر دهند. قفس آهنین وبر نیز گونه ای از بیگانگی فرد از جامعه است؛ قوانین خودساخته تبدیل به ساختی سرسخت می شوند که امکان هر گونه خلاقیت و کنش نوآورانه را از انسان گرفته و قواعد و مقررات سازمانی را بر انسان مسلط می سازد. اگر به ادبیات داخل ایران رجوع کنیم، جلال آل احمد در کتاب غربزدگی به بحث بیگانگی پرداخته است و معتقد است کسانی که گرایش به فرهنگ غربی پیدا می کنند، از فرهنگ خودشان بیگانه شده اند؛ گونه ای بیگانگی فرهنگی که بین فرد و فرهنگ مسلط بر جامعه اش فاصله ایجاد کرده است.

   در حوزه عواطف و احساسات با مفهوم بیگانگی عاطفی مواجه شده ایم که بارزترین نمودهای آن برخاسته از فرایند اجتماعی شدن است. ضرب المثل هایی که بروز عواطف و احساسات انسانی را جنسیتی می کند و کسانی که مطابق با این قواعد عرفی و ارزشی رفتار نکنند، را با برچسب های مختلف از گروه های اجتماعی طرد می کند. درواقع، دیالکتیک فاصله در رابطه بین کنشگر و عواطف انسانیِ او حاکم شده و کنشگرِ انسانی از احساسات و عواطف خویش فاصله گرفته است. چنانچه همین رابطه را بپذیرد، در وضعیتی قرار گرفته که بیگانگی عاطفی رخ داده است؛ وضعیتی که فرد از عواطف و احساسات خود آگاهی ندارد یا آگاهی کاذب دارد و آگاهی عاطفی موجب به وجود آمدن خلاء شده تا کنشگر نتواند مدیریت کنش های عاطفی خود را در اختیار بگیرد. به همین دلیل بیگانه از عواطف خویش است. چنانچه فرد دست به خلق کنشی تازه بزند و به واسطه آگاهی عاطفیِ خویش که در کنش های متقابل اجتماعی به دست آورده، مدیریت کنش های خویش را در دست گرفته و آگاهانه کنشی نمادی را انتخاب و ایفا کند، راه برون رفت از بیگانگی عاطفی را پیدا کرده است.

   شیری برای نتیجه گیری از واکاوی مفهومیِ بیگانگی، چنین ادامه داد: در یک جمع بندی، ایجاد فاصله بین دو عنصر را که در تحلیل دیالکتیکی به آن اسلوب فاصله گفته می شود، نشان دهنده رابطه ای است که منجر به بیگانگی می شود. دیالکتیک فاصله ممکن است از نوع خلاق یا مفلوج باشد؛ چنانچه کنشگر در رابطه با عنصری دیگر دارای رابطه ای دیالکتیکی از اسلوب فاصله و نوع مفلوج باشد به سوی بیگانگی سوق داده می شود. اما اگر دیالکتیک فاصله از نوع خلاق به سوی بروز فردیت اجتماعی هدایت می شود. از این مقدمه می خواهیم استفاده کنیم و بررسی کنیم که چه بسترهایی موجب می شود تا بین پژوهشگر و پژوهشی که انجام می دهد، فاصله بیفتد و پژوهشگر دچار بیگانگی از پژوهش شود؟ چگونه در فرایند پژوهش، پژوهشگر بین خود و واقعیت فاصله می بیند و نمی تواند به واقعیت اجتماعی دست یابد؟ چرا پژوهشگر از مسیر اصلی خودش منحرف می شود؟

خلاقیت، نوآوری، دقت و تکیه بر ویژگی تام دیدن پدیده اجتماعی

   یکی از مهم ترین اتفاقاتی که در مسیر پژوهش می افتد و باعث می شود ما از مسیر واقعی منحرف شویم، وجود فرض هایی است که پژوهشگر آن ها را از قبل مسلم فرض کرده و در فرایند پژوهش به دنبال اثبات آن هاست. در چنین فضایی، به جای کشف واقعیت، به دنبال آنچه که در ذهن داریم حرکت می کنیم. این وضعیت بر اساس فرمول بندی هایی که در قواعد روش شناختی صورت گرفته است، مورد تاکید است و کمتر به این نکته توجه می شود که ممکن است این قواعد از پیش مفروض بتواند بین پژوهشگر و واقعیت اجتماعی فاصله ایجاد کند. مثلا ما فرضیه ای را در نظر می گیریم که اعتیاد نتیجه فقر است. برای مطالعه این موضوع، جامعه مردم فقیر را انتخاب می کنیم و در مطالعه متوجه می شویم که گروهی از این افراد معتاد شده اند. یا برعکس، بین معتادین به دنبال افرادی که خاستگاه اجتماعی و خانوادگی آنان فرودست بوده می گردیم و ثابت می کنیم که افراد فقیر، معتاد می شوند. اما اگر بخواهیم از روش شگرف یابی مرتن استفاده کنیم، ممکن است بتوانیم این مشکل را حل کنیم. مثلا وارد گروهی از مردم با وضعیت اقتصادی نابسامان شویم و ببینیم چرا برخی از افراد معتاد نشده اند؟ یا وارد گروه معتادین شویم و ببینیم دلایل اعتیاد افراد فقیر با دلایل اعتیاد افراد ثروتمند چه تفاوت ها و چه شباهت هایی دارد؟ ممکن است مقایسه دو گروه بتواند به ما کمک کند تا بیشتر به واقعیت نزدیک شویم. استفاده از شگرف یابی مرتن، یکی از راه های برون رفت از این مسئله است.

   راه دیگر، محور مطالعاتی در پدیدارشناسی است؛ یعنی اپخه کردن یا در پرانتز قرار دادنِ دانسته های پیشین. زمانی که پژوهشگر با کنار گذاشتن فرض های پیشین وارد میدان مطالعاتی شود و با معتادان گفتگو کند تا دلایل اصلی اعتیاد را پیدا کند، رابطه خودش با واقعیت اجتماعی را بهتر می تواند تنظیم کند. کنار نگذاشتن فرض های قبلی منجر به تکرار نتایج پژوهشی پیشین می شود که ممکن است با بسترهای اجتماعیِ جدید هماهنگی نداشته باشد و تبیین کننده مسائل جدید اجتماعی نباشد. وی تاکید کرد که به این نکته هم باید توجه کرد که اپخه کردن یکی از استراتژی هایی است که در عینِ کاربردی بودن، بسیار راهگشاست، اما به مرحله اجرا در آوردن آن هم دشوار است.

   روش دیگر، مشاهده خلاقانه است. همانطور که مارکس می گوید، انسانی که از خلاقیت و آگاهی خود در کنش اجتماعی بهره بگیرد، انسانی بیگانه نیست، پژوهشگر نیز برای خروج از موقعیتی که وی را به سوی بیگانگی سوق می دهد، نیاز به استفاده آگاهانه از خلاقیت خویش دارد. وقتی ما وارد جامعه معتادان می شویم و متوجه می شویم که میان این افراد هم افراد ثروتمند حضور دارند و هم افراد فقیر، باید به دنبال شیوه ای خلاقانه برای مطالعه باشیم. با استفاده از روش های پیشنهادیِ موجود به همان فرضیه های قبلی دست پیدا خواهیم کرد. در اینجاست که می توان مشاهده خلاقانه را با شگرف یابی مرتن تلفیق کرد، کاری که ساترلند انجام داد. وی می خواست دلیل جرم را پیدا کند، اما با نمونه هایی از جرم های بزرگ مواجه شد که در قانون نیامده و زیان ناشی از یک جرمِ فراقانونی برای جامعه چندین برابر جرم های موجود در قانون است. پس در اینجا، مسیر پژوهش خودش را تغییر داد و به سمت جرایم خاص با این ویژگی ها حرکت کرد و توانست تئوری جرایم یقه سفیدان را مفهوم سازی کند. مثلا وقتی دو دهه پیش ماشین سنگین وارد ایران شد که دارای نقص فنی در ترمز بودند که موجب تصادفات مهیب در جاده ها می شدند، ما با جرم یقه سفیدان مواجه بودیم. کسی که توانایی اقتصادی واردات چندصد دستگاه ماشین سنگین را حتی از مسیر قانونی دارد، یک فرد عادی نیست. اما ضرری که این واردات خودرو برای جامعه داشت، علاوه بر ضرر اقتصادی که به خریداران این خودروها زد، موجب شد تا جان و مال مردم در جاده ها به خطر بیفتند. مردم نسبت به سازمان هایی که اجازه واردات خودروهایی با نقص فنی را داده بودند، بدبین شده و اعتماد آن ها کاهش یافت. سرمایه انسانی و اجتماعی با چالش جدی مواجه شد و بسیاری از زیان های جانبی دیگر که اتفاق افتاد. بدون مشاهده ای خلاقانه، جرایم یقه سفیدان توسط ساترلند کشف نمیشد. مثلا در مطالعه اعتیاد، باید به اقتصاد اعتیاد هم توجه کرد. بزرگترین مافیاها در کل دنیا وابسته به مواد مخدر هستند که گردش اقتصادی بالایی دارند. چرخه اقتصادیِ اعتیاد به اندازه ای بالاست که ممکن است یکی از موانع جدی در راه مبارزه با اعتیاد، اقتصاد اعتیاد باشد که البته جای بررسی دارد. اقتصاد اعتیاد شامل فرایندهای تولید، توزیع، واردات و صادرات در کشورهای مختلف می شود. این درآمدزایی اجازه ریشه کن شدنِ اعتیاد را نمی دهد. اما سوال این است که این درآمدها توسط چه کسانی اداره می شود؟ آیا مافیاهای بزرگ مواد مخدر در جهان دارای درجه بالایی از نفوذ اقتصادی و سیاسی نیستند؟

ناشناخته بودن ابعاد پژوهش و مقایسه آن با نظریه فلسفی کیفیت خفاش بودن

   سخنران برنامه در ادامه افزود: دومین دلیلی که باعث می شود که بین پژوهشگر و پژوهش فاصله ایجاد شود، ناشناخته بودن ابعاد پژوهش است. این محور به تنهایی موجب بیگانگی از پژوهش نمی شود، اما زمانی که پژوهشگر خود را محدود با ابعاد شناخته شده کند و در صورت مشاهده ابعاد جدیدی از موضوع پژوهش، به آن توجهی نکند، ممکن است در وضعیت بیگانگی از پژوهش قرار گیرد. مثلا وقتی پژوهشگری قصد دارد روابط سازمانی را مطالعه کند، اما از ساختار سازمانی اطلاع چندانی ندارد و نمی داند روابط میان سلسله مراتب اداری در سازمان بر چه اساسی تنظیم شده است، از ابعاد پژوهش شناخت چندانی ندارد. گاهی ممکن است فرایندهای درون سازمانی به پژوهشگر اجازه ندهد تا بتواند وارد سازمان شود و این ابعاد را بشناسد و گاهی، پژوهشگر قصد شناخت این سازمان را ندارد و بعنوان فردی خارجی به بررسی روابط می پردازد. اما زمانی که ما به مطالعات انجام شده پرباره روابط سازمانی مراجعه می کنیم، متوجه می شویم برخی پژوهشگران بر این اعتقادند آنچه که موجب بقای سازمان می شود، روابط غیررسمی است نه روابط رسمی. این روابط غیررسمی توسط کسانی کشف و مطالعه شده که توانسته اند فاصله خود را با میدان مطالعاتی به حداقل برسانند. پژوهش های استقرایی یکی از بهترین استراتژی هایی است که برای نزدیک شدن پژوهشگر به واقعیت اجتماعی توصیه می شود.

شیری در ادامه افزود: در فلسفه ما نظریه ای داریم با عنوان این همانی ذهن و مغز که فلاسفه ای که به فلسفه باور دارند معتقدند که فرایندهای ذهنی همان فرایندهای مغزی هستند و این دو بر هم منطبق هستند. ناگل در نقد این نظریه، مقاله ای می نویسید با عنوان «کیفیت خفاش بودن» و نقدی وارد می کند مبنی بر اینکه ما ممکن است بتوانیم زندگی خفاش را توصیف کنیم که مثلا خفاش وارونه می خوابد، چه غذایی می خورد، کجا زندگی می کند، چگونه جفت گیری می کند و بسیاری نکات دیگر از زندگی یک خفاش. اما آیا می توانیم کیفیت زندگی خفاش را هم توصیف کنیم؟ کسی که خفاش نبوده و نتوانسته با خفاش هم ارتباطی داشته باشد، چگونه می تواند از کیفیت زندگی یک خفاش بحث کند؟ در جایی که پژوهشگر نمی خواهد یا نمی تواند وارد میدان مطالعاتی شود و به دلیل موانع خارجی یا درونی مثل فرض های موجود توانایی برقراری ارتباط با کنشگران در میدان مطالعاتی را ندارد، چگونه می تواند موضوع پژوهش را از نگاه پژوهش شونده درک کند؟ بنابراین پژوهشگر برای اینکه بتواند فاصله میان خود را با پژوهش کاهش داده و به حداقل برساند، نیاز دارد که ابعاد مسئله را به شیوه ای استقرایی بشناسد و ارتباط این ابعاد را با بستر اجتماعی پیدا کند.

کاهش‌گرایی و بیگانگی از پژوهش

وی خاطرنشان کرد:   از همین جا وارد بحث کاهش گرایی می شویم که از دلایل دیگر به وجود آمدنِ بیگانگی در پژوهش است. زمانی که ما قصد داریم یک پدیده اجتماعی را از بستر اجتماعی جدا کنیم و آن را در ارتباط با چند پدیده دیگر که آن ها هم از بسترشان جدا شده اند بر اساس قواعد فیزیک و ریاضی مطالعه کنیم، با کاهش گرایی مواجه شده ایم. در واقع با این کار، ماهیت پیچیده پدیده های اجتماعی را با ساده سازی به منظور قابل فهم شدن نادیده گرفته ایم تا بتوانیم ساده تر آن را بیان کنیم. در ضمن، در این فرایند هم بستر اجتماعی بزرگتر را که بلومر بر آن تاکید فراوان دارد، از نظر دور کرده ایم. در فرایند کاهش گرایی ما به علمی مانند ریاضیات پناه می بریم، چون قواعد آن بر اساس ذهن بشر ساخته شده و استثناء در آن بسیار کمتر از استثناء در علمی مثل جامعه شناسی است. بنابراین برای سهولت مطالعات اجتماعی، برخی پیشنهاد می کنند که پدیده های پیچیده را در قالب قواعد ریاضی مطالعه کنیم که این امر می تواند به بیگانگیِ پژوهشگر از پژوهش منجر شود. دورکهیم در طبقه بندی علوم، علوم را از ساده به پیچیده معرفی می کند و ریاضی را ساده ترین علم می داند و بعد فیزیک، شیمی، زیست شناسی، روانشناسی و جامعه شناسی قرار می گیرند. در زبان فلسفی، مطالعه پدیده اجتماعی بر اساس قواعد ریاضی و فیزیک، تحویل گرایی است که در پوزیتیویسم بر آن تاکید می شود. توجه به پیچیدگی پدیده های اجتماعی راه اصلی اجتناب از افتادن در دام کاهش گرایی است. یعنی هر علمی را با قواعد خاص خودش مطالعه کنیم. در دیدگاه تفسیرگرایی از اصطلاح فرود به زمین استفاده می کنیم و دوری کردن از شیوه فلاسفه صندلی نشین، در مقابل، گرایش به شناخت واقعیت اجتماعی در ارتباط با کنشگران مشارکت کننده در واقعیت قرار می گیرد که پژوهشگر باید برای نزدیک شدن و پیدا کردن شناخت واقعی در میدان مطالعاتی حضور داشته باشد. مشاهده مشارکتی، مصاحبه عمیق و نیمه عمیق و مشارکت کننده مشاهده گر از جمله شیوه هایی هستند که برای نزدیکی به واقعیت اجتماعی می توان به کار برد. در چنین شیوه ای پژوهشگر علاوه بر اینکه به واقعیت اجتماعی نزدیک می شود، می تواند پیوندهای هر پدیده ای را با بستر اجتماعی نیز کشف کند.

ناشناخته بودن تاریخ اجتماعی پدیده

دکتر شیری در ادامه گفت: بعنوان آخرین محور بحث به ناشناخته بودن تاریخ اجتماعی برای پژوهشگر اجتماعی پرداخت که موجب می شود تا بیگانگی از پژوهش به وجود بیاید. پژوهشگر برای اینکه بداند یک مسئله اجتماعی چگونه تبدیل به مسئله شده است، باید تاریخ را بداند. آیا کمبود تخت های بیمارستانی و امکانات پزشکی همیشه یک مسئله بوده است؟ آیا کودک همسری در صد سال پیش در ایران یک مسئله به شمار می رفت؟ کودک کار چطور؟ مصرف گرایی مسئله است یا سبک زندگی سرمایه داری؟ اگر در پی از بین بردن مصرف گرایی باشیم، بقای سرمایه داری که موجب بقای میلیاردها انسان شده، چگونه تضمین می شود؟ مصرف گرایی در حوزه انرژی و سوخت های فسیلی چرا مسئله است؟ آیا مسائل زیست محیطی، مسائلی هستند که مربوط به سال های اخیر هستند یا از گذشته وجود داشته اند؟ جنبش های فمینیستی، جنبش های زیست محیطی و جنبش های نژادی از کِی و چگونه شکل گرفت؟ و بسیاری از پرسش های دیگر که بدون توجه به تاریخ اجتماعی، شاید نتوان به درستی تشخیص داد که چرا یک موضوع تبدیل به مسئله شده است؟ آیا اساسا موضوعی خاص را می توان مسئله دانست یا خیر؟ بنابراین توجه به تاریخ اجتماعی برای تشخیص مسئله و نزدیک شدن به واقعیت اجتماعی به این دلیل ضروری است که می تواند پژوهشگر را از بیگانگی رها سازد.

تهیه و تنظیم گزارش: اختر شیری