120در سنت مطالعات علوم اجتماعی کلاسیک، فقر و نابرابری همواره به عنوان یک سر فصل اساسی مطرح بوده است. در دهۀ‌های اخیر کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه هر یک به دلیلی اولویت‌های خود را در گسترش فرایندهای جهانی شدن اقتصادی و توسعۀ جامعۀ اطلاعاتی و شبکه‌ای جست و جو می کنند.

این فرایندهای جدید نیز با وجود طرح «اهداف هزاره» و سخن گفتن از برنامه‌هائی برای فقر زدائی به پیدایش صورت‌های جدیدی از فقر انجامیده‌اند. نظریه پردازان علوم اجتماعی، اما، متاثر از این تحولات، یک بار دیگر در دو دهۀ اخیر به طرح مسئلۀ اجتماعی فقر یا مفهوم پردازی از فقر به عنوان یک مسئلۀ اجتماعی پرداخته‌اند. فضای جدید مفهوم پردازی یا دیدگاه‌های تازه برای مسئله پردازی جامعه‌شناختی از پدیدۀ فقر کمتر مورد توجه آکادمی ایرانی قرار گرفته است. دکتر سارا شریعتی در سخنرانی خود در 29 مهر 1392 به مناسبت رونمایی از کتاب پژوهشگر دینی استاد حکیمی با عنوان «منهای فقر» غفلت از مسئلۀ فقر در سرفصل‌های علوم اجتماعی ما را مورد نقد قرار می‌دهد و از ضرورت حساسیت تازه نسبت به پروندۀ فقر در محیط آکادمی و طرح آن به عنوان یک مسالۀ اجتماعی و نه همچون بی کفایتی شخصی و یا مفهوم پردازی از فقر نه به عنوان یک پدیدۀ طبیعی بلکه همچون یک رخداد سخن می گوید.

آنچه در ادامه می‌خوانید متن این سخنرانی است:

مناسبت این جلسه، رونمایی از اثر علامه حکیمی تحت عنوان «منهای فقر» است و طبیعتا موضوع این جلسه، قسط و عدالت و مبارزه با فقر. نمیخواهم بحث عالمانه ای در خصوص عدالت داشته باشم. فکر کردم در این محدودیت وقت، فقط اشاره کنم به اینکه در چه حال و هوایی کتاب را دریافت کردم و چرا این کتاب برایم اهمیت یافت؟ و بعد اشاره ای خواهم داشت به ضرورت بازگشت فقر و نابرابری به عنوان سرفصلی در مباحث فکری و علوم اجتماعی ما.

هفتۀ پیش از دریافت کتاب، به دعوت یکی از دانشجویانم که با جمعیت دانشجویی امام علی همکاری میکند، به نمایش یک تئاتر در محلۀ مولوی رفتم. تئاتری به نام «هفتمین برخون خوان رستم» نوشتۀ شارمین میمندی نژاد. این تئاتر نه در یک تماشاخانه، که در اطاق خانه ای در مولوی برگزار میشد که به نحوی پناهگاه کودکان فقر و کار و خیابان بود. نمایش، داستان زندگی دو کودک بود. اولی به اسم سهراب. پدرش پخش کنندۀ مواد. و دیگری فرزند یک مصرف کنندۀ مواد. خودش اسم نداشت. اسمش «ای بچه» بود. سهراب فال می فروخت و بچه وزنه داشت. داستان بدبختی، فقر و فحشا و خشونت و گرسنگی در محله ی غربتی ها. در این داستان فقط یک بار نام خدا آورده شد، آن هم به نقل از زن رهگذری که از سهراب فال خریده بود و گفته بود: « ناامید نشو پسرم، خدا بزرگ است» و سهراب این ماجرا را به تمسخر برای دوستش تعریف کرد و بعد به خشم پرسید : خدا کجا بود وقتی به من تجاوز شد؟ وقتی از درد کمربند پدرم به خودم می پیچیدم چون پول کافی به خانه نیاورده بودم؟ وقتی از گرسنگی خوابم نمی برد. خدا کجا بود؟ و بعد رو کرد به تماشاچیان و با چشمان خیره اش به ما زل زد و گفت شما کجا بودید؟ تو کجا بودی؟ داستان، همان داستان یکی بود، یکی نبود. آن یکی که بود فقربود، آن که نبود، ما بودیم،من بودم!

بعد از این تجربه، از خودم پرسیدم در زندگی این کودکان، خدا چگونه تصور می شود؟ امید چه مفهومی دارد؟ دین چه کارکردی می تواند داشته باشد؟ همان شب به خانه که برگشتم، تلویزیون چندین برنامۀ دینی پی در پی داشت درباره عفاف و احکام و به نظر می رسید که فقر را به عنوان یک مساله اجتماعی وا نهاده و مسائل دیگری دارد. و بعد کتاب «منهای فقر» بدستم رسید. کتابی با این عنوان می توانست کتاب محمد یونوس باشد، همان استاد اقتصاد که با ایجاد بانک فقرا، زندگی میلیونها فقیر بنگلادشی را تغییر داد. یا کتاب یک مبارز مارکسیست. اما این کتاب، اثر یک عالم دینی بود. یک عالم دینی بود که می گفت هر جا که فقر هست، دین نیست. یک کتاب یادآوری. یادآوری به ما که زمانی دین را به قسط ترجمه میکردیم و بی دین را آدمی می خواندیم که با فقر مبارزه نمی‌کند. یک کتاب یادآوری به آنها که حساسیت ما را در مبارزه با فقر و توزیع عادلانه ثروت، به تاثیر پذیری مان از مارکسیزم نسبت میدادند. و حالا این عالم دین به ما یادآوری می‌کرد که اساسا هدف از بعثت پیامبران، مبارزه با فقر، اجرای عدالت و قسط بوده است و دین را به پرداختن به مسالۀ اصلی‌اش که ساخت جامعه‌ای «منهای فقر» است، دعوت می‌کرد. یک عالم دین است که می‌گوید: « اگر هدف از انقلاب برانداختن ریشه ظلم است، باید گام نخستین در جهت برطرف کردن ظلم از مظلوم ترین یعنی محرومان باشد و گرنه قیام‌هایی خواهد بود در جهت جابه جایی قدرت و ثروت، نه بیشتر».خواهید گفت که حرف تازه ای نیست و البته که نیست. اما این حرف قدیمی، از فرط بدیهی بودنش امروز نه تنها از جانب گرایش رسمی که از جانب اغلب نخبگان فکری ما نیز مغفول مانده است. مسئلۀدر سطح گرایش رسمی مواجهه با چالش‌هایی است که قدرت سیاسی فراهم نموده و پارادایم حاکم بر جریانات فکری ما هم با فروپاشی چپ و پیروزی سرمایه داری، دیگر مبارزه با فقر و ساخت جامعه ای عادلانه نیست. از طرفی به نظر می‌رسد که در مسائل اجتماعی ما نیز فقر دیگر سرفصل نیست.

با این حال فقر همواره یکی از موضوعات اصلی علوم اجتماعی بوده است و در حالیکه اقتصاد دان، تحلیلی کاملاً اقتصادی از فقرارائه می‌دهد، جامعه‌شناسی به ابعاد اجتماعی فقر هم پرداخته است. مارکس بحث را از مبارزه با فقر به مبارزه با شرایط تاریخی ای که منجر به ایجاد فقر و طبقات اجتماعی می شود گسترش داد. دورکیم با طرح مفهوم آنومی، فقر را با مسئلۀانسجام اجتماعی پیوند میزند و زیمل تعریف سنتی از فقر را دگرگون کرد و تعریفی ارتباطی از فقر ارائه داد: «فقیر کسی است که جامعه فقیر می‌نامد و به این عنوان او را محتاج کمک می‌داند». اما در دهه شصت - هفتاد میلادی این تصور شکل گرفت که در جوامع توسعه یافته امروز، در جوامع پر خطر، نان دیگر مسالۀ اصلی جامعه نیست و جامعه به سمت یکدست شدن و متوسط شدن پیش میرود. به این ترتیب طبقات متخاصم اجتماعی به اقشار متفاوت اجتماعی بدل می‌شوند که وجودشان در هر جامعه ای طبیعی است. اما از سال های 80 به بعد، فقر در سیمای عریان خویش دوباره در جوامع توسعه یافته بازگشت و مجددا از «اشکال و چهره‌های جدید فقر» چون «مشاغل کاذب»، «بی‌ثباتی شغلی»، «عدم امنیت اقتصادی» و «حاشیه نشینی» سخن رفت و برخی از جامعه شناسان به تأسی از دورکیم از «صور بنیانی فقر» سخن گفتند. این فقر جدید در «ضد- جامعه‌ها» بارز شد. در جوامع کوچکی که در حاشیه جامعۀ کل شکل گرفتند و تکثیر می شدند. جوامعی متشکل از حذف شدگان اجتماعی، مهاجران بدون اوراق هویت، کارگران و کارکنان سابقی که با تعطیلی کارخانه یا شرکتشان، از کار بیکار شده بودند... در میان ساکنان این «ضد- جامعه‌ها» حس بی کفایتی، تحقیر و عدم احساس تعلق به جامعۀ کل بارز بود. ضد- جامعه هایی که در شرایط بحران و شورش اجتماعی در جامعۀ کل حضور می یافتند و خشم و نفرت خود را با اعمال خشونت ابراز می کردند و کمربندی از ناامنی به دور جامعه بوجود آورده بودند. این فقر جدید اما با سیاست‌های توسعه ارتباط می یافت. از نظر برخی از اقتصاد دانان، این فقر محصول ثروت و اشکال سرمایه دارانه ای بود که توسعه به خود می گرفت. همچنانکه در سطح بین المللی برخی از اقتصاددانان اشاره داشتند که عقب افتادگی اقتصادی کشورهای جهان سوم اغلب به دلیل سیاست‌های کاپیتالیستی توسعۀ کشورهای ثروتمند است، وجود فقر هم در جامعه ناشی از سیاست‌های توزیع قدرت و ثروت در جامعه بود و از این رو با گسترش ثروت، فقر هم افزایش می یافت. در نتیجه جامعه شناسی انتقادی نه از فقر که از نابرابری سخن گفت. نابرابری که محصول سیاستهای نئولیبرال، سرمایه داری افسار گسیخته و سیاستهای اقتصادی‌ئی است که هدفی جز سود و بهره برداری هر چه بیشتر ندارد و منجر به رشد فقر می شود.

در ایران نیز با همین فراز و فرود توجه به فقر روبرو بوده ایم. دورۀ انقلابی، دوره ارادۀ ساخت جامعه ای برابر بود. دوره‌ای که به گفتۀ حسین زاده، بازجوی ساواک، انقلابی شدن با دو ریال ممکن می‌شد. دو ریال، قیمت بلیط اتوبوس برای رفتن از شمال شهر به جنوب شهر بود. در این سفر، فرد با مشاهدۀ تفاوت عظیم طبقاتی میان جنوب و شمال، به سمت مبارزه کشیده می‌شد. مبارزه با شرایطی که منجر به این نابرابری ها میشد. اما آرمان های انقلابی، با گذار از آن دوره، جای خود را به ارادۀ زندگی دادند. به نظر می‌رسید که انقلابیون سابق می‌خواهند، حق خود را از زندگی، که انقلاب و جنگ و مبارزه به تعویق انداخته بود، بگیرند. در این دوره توجه به خود، خانوادۀ خود، زندگی خود، جای آرمان خواهی و جامعه خواهی و همبستگی را گرفت و «فردگرایی خودخواهانه» گسترش یافت. در این «جامعۀ افراد»، به تعبیر نوربرت الیاس، هر کسی به دنبال حل مسالۀ خود است و حتی همبستگی نیز وجهی خودخواهانه یافته است. به این معنا که کمک به فقرا برای رستگاری روح خود است، نه در جهت ساخت جامعه‌ای برابر. «کار خیر» برای ساخت آخرت خود است، نه تلاش برای «احقاق حقوق اجتماعی». کمک به محرومان در سیمای «رحم» و «ترحم مذهبی» تصور می شود نه به عنوان مطالبۀ اجتماعی و احقاق حق. در این رفتار جدید، مسالۀ فقر تبدیل شده است به توجه به فقرا. دیگر نه از فقر به عنوان یک مسالۀ اجتماعی بلکه از فقرا نام برده می‌شود و وجود فقرا، نه با نابرابری اجتماعی، روابط سلطه و بازتولید قدرت و ثروت نسل به نسل، بلکه با نابرابری‌های طبیعی فردی، عرضه/ بی عرضگی، زرنگی/ تنبلی، شایستگی یا بی کفایتی افراد ... تحلیل می‌شود. شاهد بوده ام که مادری کودک فقیری را که در پیاده رو فال میفروخت را به فرزندش نشان داد و گفت: «نگاه کن عزیزم. اگه درس نخونی، اینجوری می شی! ».

همان روندی که در اروپا بدان اشاره کردم، در جامعۀ ما نیز امروز در حال بروز و ظهور است. از هم گسیختگی بافت اجتماعی، اشکال جدیدی که فقر به خود گرفته است، فقری که اغلب نه محصول بیکاری که محصول کار است، فقر کارگران، زحمتکشانی که کار برایشان ثروتی به همراه ندارد و فقط برای حفظ و بقای موجودیت است. چرا که ثروت در بسیاری از موارد، نه در نتیجۀ کار که محصول باروری سرمایه است.سود سرمایه است که ثروتمند میکند نه عرق جبین! ظهور و تکثیر حاشیه نشینی، شکل گیری محله‌های بستۀ فقر و خشونت، محله‌هایی که کلانتری بدان راه ندارد یا نمی‌خواهد داشته باشد، «مسکن» هایی که به دلیل تمرکز، دوری از شهر و بی امکاناتی، نه «مهر» که «خشونت» را بازتولید می‌کنند، اعتیاد که فرد را از فرایند اجتماعی شدن خارج میکند و به حاشیه جامعه می‌راند، خانواده‌های تک سرپرست، فقر پنهانی که از ابراز خود شرم می‌کند، پناهندگان همسایه ... اینها اشکال کهنه و نو نابرابری و فقر در جامعه امروزمایند. فقر و نابرابری ای که در کنار مظاهر بیرونی ثروت که در خیابانها خودنمایی می‌کنند، بیش از همیشه آشکار و عریان است و ما را به عنوان انسان، به عنوان مسلمان، به عنوان روشنفکر یا جامعه شناس به پرسش می کشد و متهم می‌کند.

چه کسی مسئول است؟ پرداختن به فقر همواره مساله ای سیاسی بوده است. فقر هست و تکثیر می شود چون ارادۀ مبارزه با آن نیست و به عنوان مسالۀ اجتماعی در دستور کار قرار ندارد. اما جامعه نیز مسئول است. مردم هم مسئولند. من. ما. همه ! و مگر نه اینکه از آموزه‌های نسل ما بود که وقتی فقر در جامعه ای هست کل مردم مسئولند؟چه باید کرد؟ کاری که ما می توانیم کرد حساس کردن نسبت به این پرونده و مطرح کردن آن در میان جامعه، در محیط فکری و در آکادمی است. طرح آن به عنوان یک مسالۀ اجتماعی نه همچون بی کفایتی شخصی. مساله پردازی و مفهوم پردازی و مداخله در آن. چه می توان کرد؟ اینکه عادت نکنیم. عادی سازی نکنیم. از طبیعی بودن اقشار متفاوت اجتماعی صحبت نکنیم...فقر را تئوریزه نکنیم. هر بار با فقر همچون یک شوک، یک حادثه، یک تصادف برخورد کنیم و با آن مقابله کنیم.

صحبتم را با تئاتر شروع کردم و با ادامه این تجربه هم به پایان می برم. دربازگشت از تئاتر، راننده در اولین چراغ فرمزی که ایستادیم، سرش را برگرداند تا مرا که از بهت و بغض خاموش شده بودم، نصیحت کند:« خانم، خودتان را درگیر اینها نکنید. اینها، غیر شمارند. به شمارش نمی آیند. شناسنامه ندارند. حساب نمی شوند. در محلۀ خودشان، زاد و ولد می کنند و فساد و مواد و مرگ. خودشان می میرند یا در تسویه حسابهای داخلی به قتل می رسند... به ما مربوط نیستند. ربطی به ما ندارند. خودتان را درگیرشان نکنید». در همین حال، دختربچه ای دستش را از پنجرۀ باز ماشین تو آورد و جلوی صورتم گرفت و گفت: «خاله! فال می خری؟ فال!».

فقر به ما ربط داشت. مربوط بود. شهر را اشغال کرده بود و در هر چهارراهش میدیدی که چطور کودکان ما را غارت می کند.همانجا یاد جمله ای از کامو افتادم و به خود گفتم آیا این ترجمان اجتماعی دین نیست؟ همان دینی که علامه حکیمی در این کتاب به ما می شناساند؟ " به چه کارم می آید سعادت، وقتی دیگران در آن سهیم نیستند؟"