دکتر حسن چاوشیانبه همت دفتر انجمن جامعه شناسی در دانشگاه گیلان و انجمن علمی دانشجویی علوم اجتماعی و کرسی آزاداندیشی با موضوع «نقدی بر کج راهه پست مدرنیستی با تاکید بر بودریار» در تاریخ دوم آذر ماه 1395 با حضور گسترده اساتید و دانشجویان و با سخنرانی دکتر حسن چاوشیان (عضو هیت علمی گروه علوم اجتماعی دانشگاه گیلان) در تالار حکمت این دانشگاه برگزار گردید.

سخنران این جلسه ضمن استقبال و ابراز علاقه به برگزاری چنین جلساتی در رابطه با دلیل انتخاب عنوان نشست، یادآور شد که این روزها مطالب مختلفی درباره­ مدرنیته و پست­ مدرنیته شنیده می­شود که شاید این بحث بتواند کمی مطالب را برای دانشجویان روشن­تر سازد و سوال ­هایی را درذهن آنها ایجاد کند.

وی به مفهوم پست مدرنیسم پرداخت و گفت: دلیل ابهام مفهومی که از پست مدرنیسم امروزه در ایران و حتی در جهان می­شنویم در واقع از اغتشاش خود واژه­ پس ت­مدرنیسم است. یعنی، متفکران و هنرمندان مختلف درحوزه ­های مختلف این واژه را با معانی خاص خودشان به کار می­برند، وقتی کسی که می­خواهد در این زمینه پژوهشی انجام دهد و به منابع و متون مراجعه می­کند، طبیعی است که دچار سردرگمی و سرگیجه می­شود، زیرا با تعاریف، تحلیلها و معانی متفاوتی مواجه می­شود.

او سپس با طرح سوالی بحث خود را ادامه داد که «چرا پست مدرنیسم ؟!» و گفت: جامعه شناسی در دنیای امروز در وضعیت و دوره­ای به سر می­برد که شاید بتوانیم آن را دوران فروپاشی یا بحران نقد بنامیم، یعنی اگر بخواهیم از اصطلاحی که فوکویاما از آن استفاده می­کرد و این دوره را دوره­ پایان تاریخ می نامید (که مسلما نیست) و خودش هم بعدها تکذیب کرد، استفاده کنیم، شاید بتوانیم عنوان این دوره را دوره­ پایان نقد بنامیم؛ چرا که نقد و نقادی به آن معنی که انتقاد به عنوان یک نوع پروژه­ اجتماعی، یک نوع مخالفت و مبارزه اجتماعی، ظاهراً کمکم محمل­ها، دلایل وجودی، اثر و لبه­ تیزش را از دست داده است. بعد از شکست خوردن جنبش فرهنگی دهه­ شصت در غرب و فروپاشی یا از هم گسیختگی طبقه­ کارگر و از بین رفتن هویت اجتماعی کارگری، و همچنین بعد از فروپاشی کمونیسم و ضعیف شدن جریان مقابل نظام سرمایه­داری جهانی، به نظر می­رسد که جامعه ­شناسی در مقام نقدی بر نظام موجود، بسیاری از سلاح­ های خویش را از دست داده یا نقدش کُند شده است و از سوی دیگر جریان نولیبرالی بعد از فروپاشی کمونیست به تدریج پایه­ ها و مقبولیت بیشتر، نهادهای عریض و طویل­تر پیدا کرده و در حال گسترش است. در این میان نقد اقتصاددان­ها و نظریه­ پردازها، تیغ خودش را از دست داده و در واقع کسی در این میان گوشش به این حرفها بدهکار نیست. این صحنه­ آشنا در غرب که چند جوان در گوشه­ای در خیابان با رنگ ­آمیزی یک ماشین و نوشتن شعارهای تندی برروی پلاکاردی با مشت­های گره کرده درحال شعار دادن هستند و مردم خیلی بی­تفاوت از کنار آنها رد می شوند و توجه­ ای به آنها نمی­کنند و یا نهایتش یک خبرنگار از آنها فیلمی می­گیرد تا در یک بعدازظهر از یک کانال تلویزیونی پخش شود. صرفاً این یک خبر هست و بردی و تاثیری ندارد. بنابراین به نظر می رسد که نظام فعلی سرمایه ­داری جهانی، هرگونه مخالفتی را در خودش غرق می­کند و با اینکه آزادی بیان وجود دارد و اجازه­ بیان مخالفت­ها را می­دهد، اما این بیان در واقع آن کارکردی را که یک زمانی خود این افراد درگیر مبارزه با این نظام بودند ندارد.

دکتر چاوشیان به حوزه نقد مارکسیستی از نگاه بودریار پرداخت و گفت: جریان­ هایی از پست­مدرنیسم در جامعه شناسی وجود دارد که ژان بودریار یکی از موارد خاص و یک پرونده­ قابل توجه در جریان پست­ مدرنیستی است. شاید در جامعه ­شناسی به صورت خاص­، اگر بتوان یک نفر را به عنوان پست ­مدرنیست انتخاب کرد و خودش هم از این عنوان ابایی نداشته باشد، ژان بودریار است. بقیه شاید فیلسوف یا بیشتردر حوزه­ نقد ادبی هستند، یعنی جامعه­ شناس به معنای خالص کلمه نیستند. بودریار در اوایل شروع کار خودش یک نظریه ­پرداز انتقادی و یک منتقد رادیکال بود. وی درکتاب جامعه­ مصرفی که به فارسی هم ترجمه شده معتقد است نقد مارکسیستی برای نق دکردنِ نظام سرمای ه­داری کفایت نمی کند و باید از این امر فراتر رفت. بنابراین، نقد مارکسیستی به اندازه­ کافی رادیکال نیست و نمی­تواند ما را امیدوار کند که از دل آن آلترناتیوی برای نظام سرمایه ­داری بیرون بیاید. دلیلش هم این است که خود مارکس به­ طور ناخواسته اسیر مفاهیم بنیادی از قبیل ارزش کار، ارزش تولید و ارزش مبادله نظام سرمایه داری است. برای مثال: کار یک ارزش عینی دارد یعنی اینکه کار یک ارزش فیزیکی است. کار یک مقوله سیاسی یا فرهنگی نیست و ارزش عینی آن در کالاها متبلور می­شود. درست است که مارکس به این جریان نگاه انتقادی دارد که به بت­پرستی کالاها و بیگانگی می ­انجامد، اما مارکس داشتن ارزش عینی کار را به عنوان یک پیش فرض قبول می­کند و این پیش فرضی است که اساس نظام سرمایه­ داری برآن قرار گرفته است، یعنی کار یک مقوله غیرسیاسی و غیرتاریخی است و چیزی نیست که بشود بدان دست زد. در صورتی که مقوله­ کار و ارزش کار هم یک برساخته فرهنگی و قراردادی است. بنابراین از دیدگاه بودریار مارکس به صورت ناخواسته در دام واژه ­ها و مقوله­ های نظام سرمایه ­داری گرفتار شده است. برای اینکه نقد بتواند از مارکس هم فراتر برود ما باید یک بدیل یا چیزی پیدا کنیم که در برابر این منطق بنیادی نظام سرمایه ­داری قرار دهیم. بودریار برای حل این مسئله به سراغ آثار مارسل پروست می رود. بحث­های مربوط به منطق هدیه (gift) در کارهای انسان شناسی.در نظام­های بدوی که اساساً منطق اقتصادیشان با منطق اقتصادی نظام­های کاپیتالیستی فرق می­کند وقتی یک نفر به کسی هدیه ­ای می­دهد، یعنی مبادله­ای صورت می­گیرد. این مبادله مبهم است در واقع ارزش مادی این مبادله مطرح نیست، این بیشتر یک ارزش نمادین دارد، یعنی هم نمادین است و نوع رابطه­ بین دو نفر را نشان می­دهد و هم ابهام دارد، چرا که علاوه بر اینکه دوستی، صمیمیت و خیرخواهی را می­رساند و از سوی دیگر، به طریقی گیرنده را مدیون دهنده می­کند و یک رابطه­ فرادستی، فرودستی را درست می­کند تا وقتی که فرد گیرنده به صورتی در تلاش برای بیرون آمدن از آن منّت و دین نباشد به صورت نمادین گیرنده­ فرودست محسوب می­شود. بنابراین یک جریان مبهمی است که فقط در جریان رابطه­ دو نفر معنای آن روشن می شود. به عبارت دیگر، معنای عینی ندارد و کاملاً یک امر فردی است یعنی بازنمودی از نوع روابط فردی آدم­هاست. از دیدگاه بودریار ما باید به ­جای مقوله­ های کاپیتالیستی (ارزش کار ،مصرف و...) به نظام­های پیش از سرمایه ­داری رجوع کنیم. یعنی این­گونه نبوده که ما همیشه در چارچوب نظام سرمایه­ داری زندگی کنیم این نظام سرمایه ­داری یک آفریده­ تاریخی است. قبل از آن به شیوه­ای دیگر بوده است، پس بعد ازآن هم می­تواند به شکل دیگری باشد. در واقع شکل نظام اقتصادی حاکم بر قبایل بدوی را می­توان به عنوان یک بدیل مطرح کرد، البته منظور این نیست که ما به جوامع بدوی برگردیم، بلکه منطق هدیه، روح حاکم بر رد و بدل کردن به عنوان یک بدیلِ قابل فکر کردن مورد نظر است.

نقدی بر کج راهه پست مدرنیستی1دکتر چاوشیان به نقد نظام کاپیتالیستی از دیدگاه بودریار اشاره کرد و گفت: اگرکتاب ترجمه نشده­ بوردیو با عنوان الجزایر1960 که یک مطالعه­ انسان­شناختی در مورد الجزایر است را مطالعه کنیم، می بینیم درباره­ تفاوت اقتصاد اهالی مناطقی از الجزایر با اقتصاد کاپیتالیستی بحث فراوانی دارد. به­عنوان مثال می­گوید که روابط اقتصادی در آن مناطق متکی بر اعتماد، صداقت و حسن نظر است. یعنی افراد به هم اعتماد و حسن نظر دارند و به هم قول می­دهند و این افراد به این قول­ها خیلی پایبند­تر از چک و امثالهم در زمان حاضر هستند. در واقع روح حاکم بر نظام­های اقتصای پیشاسرمایه ­داری از نظر بودریار یک جای پا به دست می­دهد که ما می­توانیم با استفاده ازآن نظام­های کاپیتالیستی را نقد کنیم؛ یعنی ما می توانیم وجوه غیرانسانی، بیگانه­شده و کالایی شده­ نظام کاپیتالیستی را با ارجاع به وجود چنین نظامهایی نقد کنیم، در واقع این نظامها عیار و امکان را برای نقد کاپیتالیسم فراهم میکنند. پس بودریار معتقد است که مارکس تا این حد رادیکال نیست؛ زیرا ناخواسته پیش فرض­های نظام سرمایه­ داری را پذیرفته است و ما باید با نقد رادیکال­تر نظام سرمایه­داری کل مقوله ­های آن را بررسی کنیم. آیا این پروژه «پروژه­ی بودریار» راه به جایی می برد؟! اگرچه به راحتی نمی­توان درباره­ چیزی قضاوت کرد، زیرا برای نقد و اظهار نظر و قضاوت­کردن باید سالها کار کرد، اما پروژه ­ای قابل تامل می باشد.

بودریار درکتاب دیگری با عنوان «آینه تولید» که هنوز ترجمه نشده و نقطه اوج پروژه­ انتقادی مورد نظر بودریار است، کم­کم چرخشی در آراء و نوشته­ های او دیده می­شود از این نظر حائز اهمیت است که برای همه­ کسانی که به نوعی علاقه یا پایبندی به پروژه­ نقد در جامعه­ شناسی دارند دقیقا نشان می­دهد که جامعه شناسی به کجا نباید برود؟ یعنی یک ارزش سلبی را عنوان می کند­. جامعه ­شناسی به چه مسیرهایی نباید برود که به باتلاق و بن ­بست ختم شود. ارزش بودریار در دوره­ دوم کارش در همین هشدار و تذکاری ست که برای جامعه ­شناسان درپی دارد که چه مسیرهایی را پی رفتن، باعث سترون شدن و به بن­بست رسیدن جامعه­ شناسی می­شود. بودریار از وقتی که مفهوم "هایپررئالیتی" یا بیش واقعیت «فرا واقعیت» را مطرح می کند، منظورش این است که در نظام­ های نشانه­ ای در دوره­ فعلی توسعه­ سرمایه ­داری، تصاویری خلق شده است که واقعیت را در خودشان فرو ریخته ­اند مثل سیاه چاله­ عظیمی که همه­ چیزها را به سوی خود می­کشد و نابود می­سازند. مقصود بودریار این است که در همه جا فرهنگ تلویزیون است. تلویزیون و یا همان صفحه­ شیشه­ای تلویزیون، بدون وقفه با پخش تصاویر گوناگون کل واقعیت را در خودشان مستحیل می­کنند، یعنی جای واقعیت را می­گیرند و به عبارت دیگر یک واقعیت جدیدی خلق می­کنند که خود را از واقعیت، واقعی­ تر نشان می­دهند . پس هر جا ما هایپررئالیتی را می­بینیم می­توانیم آن را برداشته و به جای آن فرهنگ تلویزیون را بگذاریم. فیلم "نمایش ترومن" اثر پیتر ویر و با بازی جیم کری یک فیلمی است که کارگردان آن با شناخت خوبی که از نظریه­ بودریار دارد و با تاثیرپذیری بسیار زیاد از بودریار همچنان که خودش در مصاحبه ­هایش به آن اذعان می­کند، هایپررئالیتی را به تصویر می­کشد. علاوه بر اینکه ترومن نقش اول فیلم­، اسیر شهرک سینمایی است سایر افراد ساکن در بیرون شهرک که نمایش داده می­شوند نیز اسیر «هایپرریالیتی» هستند یعنی همه­ افراد جامعه به نوعی اسیر هستند همه چشم به تلویزیون دارند. واقعیت زندگی آنها در روی صفحه­ تلویزیون می­گذرد. از نظر بودریار مهمترین و سرنوشت­سازترین دگرگونی که در دوره­ اخیر رخ داده، جامعه و فرهنگ و همه چیز را دگرگون ساخته است، پیدایش «هایپررئالیتی» است. «هایپرریالیتی» باعث شده که رابطه­ بین نشانه ­ها و معنای نشانه ­ها یا به قول وی، دال و مدلول از بین برود. پیش از پیدایش تلویزیون هر نشانه­ای یک معنایی را می­رساند مثلاً :آرم یک حزب به معنای آن حزب بود و کل ایدئولوژی آن حزب می­شد. یا یک صلیب یک معنایی داشت، کل مسیحیت در همان صلیب بود. صلیب دال بود و کل مسیحیت مدلول. از نظر بودریار پیش از پیدایش تلویزیون ما در عصر بازنمایی بودیم. یعنی در عصر بازنمایی مدلول­ها به وسیله­ دال­ها. نظریه­ ها واقعیت را بازگو می­کردند، درباره­ واقعیت بودند، اما مهمترین تغییری که در عصر تلویزیون رخ داده رابطه­ بین دال و مدلول­ها قطع شده است. در تلویزیون«هایپر رئالیتی» تصاویر، دیگر به معنای نشان دادن چیزی در واقعیت نیستند بلکه خودشان مستقل هستند و این را به اسم دال­های شناور نام می برد. دال­هایی که بدون اینکه با مفهومی یا معنایی رابطه داشته باشند ، خود به خود استقلال دارند و موجود هستند. یک تصویر به خاطر اینکه یک تصویر است به خاطر اینکه می­تواند روی صفحه­ تلویریون بیاید مهم می­شود نه به خاطر مفهومی که دارد یا چیزی در پشت سرش دارد. این مسئله را بودریار با عنوان «خود مرجع شدن» دال ها نام می برد نه مفهوم دیگری. مثلا یک کریستال با اینکه خیلی شفاف است نمی­توان از درون آن به چیز دیگری نگاه کرد، یعنی هرچقدر که نگاه می­کنی بجز بازتاب زاویه ­های آن کریستال، نمی توان چیز دیگری را دید. هایپررئالیتی هم دقیقا اینگونه است، یعنی چیزی جز خودش را نشان نمی­دهد وهیچ تلاشی برای رساندن مفهوی و معنایی وجود ندارد برای مثال در تصویر تلویزیون می­ بینیم که یک آفتاب­پرست در صحرا پایش را روی یک پاکت خالی سیگار گذاشته و از کنار چند کاکتوس رد می­شود. اکنون شما توی این تصویر چه چیزی می­بینید ؟! اگر قبلا در مورد تبلیغات سیگاری که پاکت خالی آن را در این صحنه مشاهده کردید ندیده باشید چیزی از این صحنه نمی­فهمید، اما اگر قبلا این تبلیغات را دیده باشید به مفهوم نهفته در آن پی می­برید. یعنی تبلیغات به خودشان ارجاع می­دهند. آن آفتاب پرست هیچ معنایی ندارد بلکه تصویری منحصر به دنیای تلویزیون برای تبلیغات می­شود. کسانی که شما خیال می­کنید می­شناسید به عنوان مثال: آقای دونالد ترامپ، ایشان را فقط به عنوان یک تصویر تلویزیونی می شناسید و لاغیر. همه­ افراد دنیا ایشان را فقط در تلویزیون درحال مناظره انتخاباتی وغیره دیده­اند وبه صورت یک تصویر تلویزیونی و این معنایش چیزی فراتر از یک تصویر تلویزیونی نیست. فیلم سیمون با بازی آل­پاچینو که در آن تصویر ساخته شده با اینکه یک گرافیک کامپیوتری بیش نیست، اما تصاویرش در همه جا دیده می­شود ومردم فکر می­کنند که این شخصیت یک هنرمند برنده­ جایزه­ی اسکار است. در "فیلم سگ را بجنبان" رسوائی اخلاقی یک رئیس جمهور را می خواهند یک جوری ماسمالی کنن و در صفحه­ تلویزیون واقعیتی خلق می­شود که برای ما قابل باورتر از هر واقعیتی است. مقصود بودریار از هایپررئالیتی همین است. از طرفی دیگر بودریار اظهار می­کند که چون در عصر هایپررئالیتی رابطه­ دال و مدلول قطع شده و هیچ چیزی نمی­تواند بیانگر چیز دیگری باشد. در عصری که دال­ها نشانگر چیزی باشند زندگی نمی­کنیم. نظریه نباید دنبال تفسیر چیزی به اسم واقعیت باشد چون نمی­تواند این کار انجام دهد. اگر نظریه بکوشد و سعی کند واقعیتی را توضیح بدهد واقعیتی غیر از هایپررئالیتی را نمی­تواند توضیح دهد و این یعنی همدست­شدن با این نظام یعنی نظام تسلط هایپررئالیتی و برای اینکه نظریه در این دام گرفتار نشود و در تقویت هایپررئالیتی مشارکت نکند باید راه دیگری برود که بودریار با نام تروریست از آن یاد می کند. یعنی بودریار خودش اظهار می­کند که من یک تروریست و یا نهیلیست هستم و همان کاری که یک تروریست و نهیلیست با اسلحه­اش انجام می­دهد من با نظریه­ام انجام می­دهم. نظریه­ام را طوری بیان می کنم که بیانگر چیزی نباشد و خواننده­ من «ترورایز» و به وحشت افتد. همانگونه که تروریست مردم را به وحشت می اندازد، خواننده­ من هم به وحشت بیافتد.

در ادامه سخنران دیدگاه بودریار را مورد نقد قرار داد و افزود: کتاب­های دوره­ دوم بودریار، خواننده را به وحشت می اندازد؛ چون واقعاً درهنگام خواندن کتاب­های او آدم به شک می افتد که مبادا عقل من دچار خللی گشته است که چیزی درک نمی­کنم و سر در نمی ­آورم و این یک استراتژی عمدی از جانب بودریار است که از یک موضوع به موضوع دیگری می لغزد و همچنان با پرش به موضوع دیگری ادامه می دهد. چیزهایی که راجع به این موضوعات می­گوید همه­ اش پیچیده در استعاره­ های عجیب و غریب علمی،دینی، فرهنگی و غیره است. حرف همه­ منتقدان سرشناس جامعه شناسی این است که متن بودریار، متنی که برای فهمیدن باشد نیست. از نظر بودریار دیگر نمی­شود با یک متن چیزی را به کسی فهماند. بنابراین برای اینکه خواننده­ها را به مخالفت وادارکنیم، باید متنی بنویسیم وآن را به شکلی در بیاوریم که خواننده و مخاطب متوجه­ی عدم انسجام و توخالی بودن نظامی بشود که ما داریم در باره­اش صحبت می­کنیم. آیا واقعاً چنین متنی، به چنین مقصدی که بودریار طراحی کرده می رسد؟! بودریار با اینکه اظهار می­کند که ما نمی­توانیم در رابطه با واقعیت صحبت کنیم و درباره فراواقعیت هم نمی­خواهیم حرف بزنیم چون نوعی مشارکت کردن با آن است. ولی واقعیت این است که اگر شما هرکدام از کتابهای بودریار را باز کنید هر کدام از جمله ­هایش یک ادعاست. ادعا پشت ادعا. ادعاهایی که خودش معتقد است که درست هستند. درباره­ همه چیز ادعا می­کند که درست است. منتها این ادعاها برپایه­ فرض درست بودن نهیلیسم است و در این میان نهیلیسم هم یک واژه ­ای است که کسانی چون نیچه و هایدگر در شکل­ گیری آن نقش داشته­اند. نهیلیسم به معنای یک انکار است. یک دوره یا عصری که شما در آن زندگی می­کنید، وقتی معتقدید از اساس یک انحطاط و زوال است و کوچک­ترین نکته مثبتی در آن وجود ندارد و اساساً هیچ جایی در این نظام وجود ندارد که شما بتوانید اهرمتان را در آن بکارید و بر مبنای آن اهرم، تلاشی کرده و تاثیری بگذارید. نیهیلیسم یعنی یک انکار سراسری، انکار این که هیچ چیزی دیگر فایده­ای ندارد و هیچ راهی وجود ندارد. نهایتاً هیچ کاری وجود ندارد، غیر از کاری که این نویسنده مدعی است. برای مثال برای غلبه ­کردن بر تاریکی ناشی از فراموشی وجود در هایدگر یا برای تلاش یک تنه و حماسی نیچه برای دگرگونی کل ارزش­ها، در حالی که همه خوابند و فقط خودش تصور می­کند که این کار را انجام می­دهد، غیر از این کار دیگر کاری نمی­شود کرد، این یک جور نهیلیسم است. از وقتی که بودریار در این حوزه شروع به کار کرد، منتقدین زیادی درباره­ این موضوع بحث کرده­اند به نظر می­رسد نقد­هایشان هم تا حد زیادی موجه است. چون وقتی ما نقدهایی از بودریار می­شنویم، می بینیم که واقعا بودریار روی بعضی از جنبه های نظام سرمایه­داری تاکید کرده و در عین حال چیزهای بزرگی را هم ندیده است. مثلا مانوئل کاستلز معتقد است که ما در دوره­ای زندگی می­کنیم که عصر غلبه شبکه­ها و نظام­های اطلاعاتی است، ولی اینها همانند سابق متکی بر بنیان­های اقتصادی بسیار عریض و طویلی هستند. برای مثال ما امثال دیجی کالا را که نگاه کنیم مردم، خرید و فروش و انتخاب و پرسه زدن در ویترین­های مختلف را کنار می­گذارند و زندگی در خیابان­ها و مغازه­ها را به صفحه­های موبایل و کامپیوترشان منتقل می کنند. در همان حال که در گوشه خانه نشسته­اند با موبایلشان ویترین های مختلف را نگاه می­کنند و خرید می کنند. اما این دیجی کالا در پشت صفحه گوشی شما یک سیستم عریض و طویل است، یعنی مجموعه ای از انبارهای بزرگ کالا، مجموعه­ای از پرسنل­ های مختلف وجود دارد و پشت آن یک نظام تولید وجود دارد و اینها هم برای خودشان تابع منطقی هستند. به قول باومن، تا وقتی که ما در خانه لم داده ایم و داریم تلویزیون تماشا می کنیم همه­ حرف های بودریار درست است ولی لحظه ­ای که بلند می شویم و به داخل آشپز خانه یا جای دیگری می رویم، دنیایی که در آن قرار داریم دیگر آن دنیایی که بودریارتعریف می کند نیست، بلکه همان دنیایی است که ما مجبوریم نان سفت را با دندان سفت گاز بزنیم. هر دنیای مجازی بر یک دنیای غیر مجازی متکی است. برای مثال اگر نوک کوه یک دنیای مجازی است زیر آن یک صخره­ بزرگ غیرمجازی برای برپا داشتنش لازم است. آن دنیای غیرمجازی هم همان قدر واقعی است. و این پیدایش جهان تلویزیونی یک تغییر تکنولوژیک است که مثل بقیه تغییرات تکنولوژیک یک زمینه­ اقتصادی اجتماعی داشته است. کسانی دیگر هم هستند که همزمان با بودریار درباره تلویزیون نظر داده اند، ولی آنها وقتی درباره تلویزیون بحث می کنند بیشتر دارند نوع روابط اجتماعی جدیدی که در جامعه جدید خلق شده را مورد بحث قرار می­دهند و تلویزیون هم معنای جدیدی دارد درست مثل همان بحثی که آدورنو و هورکهایمر درباره تلویزیون و صنعت فرهنگ می کنند. اگر ما جامعه شناسی را به سمت پست مدرنیسم ببریم به این معنا که بعضی از جنبه های مدرنیته مثل نظریه پردازی، تلاش برای توضیح عقلانی و معتقد باشیم ما از اینها فراتر رفته ایم ما در واقع داریم کل پروژه جامعه شناسی به عنوان یک علم را خاتمه می دهیم یعنی آن چیزی که بودریار درباره اش حرف می زند که ما در دوره مرگ امر اجتماعی هستیم یعنی چیزی به عنوان امر اجتماعی دیگر نمی تواند وجود داشته باشد. منظورش این است که چیزی به عنوان امر اجتماعی خلق نمی شود و همه چیز به صورت رسانه­ای خلق می­شود و این در واقع یک نوع جبریت تکنولوژیک است، چون که بودریار تحت تاثیر مک­لوهان است و مک­لوهان هم یک جبرگرای تکنولوژیک محسوب می­شود و هر رسانه­ای با خودش معنای دوران خودش را هم می آورد. رسانه همان پیغام است، اصلاً پیغامی که منتشر می­شود مهم نیست، بلکه تکنولوژی مهم است و این همان جبریت تکنولوژیک است، یعنی بریدن تکنولوژی از ریشه­ ها و زمینه­های اجتماعی و اقتصادی است. جامعه ­شناسی همیشه سعی می­کند رابطه­ بین این نوآوری­ها را با زمینه­ های اجتماعی اقتصادی­اش نشان بدهد. چون یک نوع جعل اجتماعی است و به صورت جمعی خلق می شود و هژمونی حاکم بر آن قابل نقد است. جامعه­ شناسی باید برود دنبال اینکه این فرهنگ تلویزیونی چگونه و با چه شیوه هایی برساخته و جعل می شود.

بودریار هرگز تلاشی برای مطالعه­ انضمامی روی یک موضوع به خصوص رسانه­ ای نکرده است. فقط ظاهراً مجذوب آفریدن یک نظام نظری خودبسنده است. یک نظریه ­ای که بدون اینکه ارتباطی با چیزی داشته باشد و بخواهد چیزی را توضیح دهد، خودش در درون خودش مانند یک اثر هنری زیبایی، غامض و پیچیده است.

نقدی بر کج راهه پست مدرنیستی2درواقع این همان پروژه­ای است که هابرماس می­گوید هنوز تمام نشده و هنوز به سرانجام کارش نرسیده است و هنوز عقل، کل پتانسیل­ های خودش را آشکار نکرده است. یعنی اینکه پست ­مدرنیست­هایی که فاتحه عقل را می­خوانند و می­گویند عقل تمام شده است، بیش از حد عجولند، برای اینکه عقل با صدای آرام و شمرده شمرده ولی با لجاجت حرف می زند و حرفی که می­خواهد بزند را هرگز کوتاه نمی­آید، حتی اگر با واقعیتی سخت­تر از سخت مواجه شود، مثل آب که نرم­ترین چیز است، ولی سخت­ترین صخره ها را هم با مداومت خودش سوراخ می­کند. برای من این بحث بیشتر برای وارد کردن و فکر کردن و بحث کردن درباره­ دنیایی که خودمان در آن به سر می بریم ارزش دارد. جامعه­ شناسی تا به اینجا فقط کارش آوردن و یاد گرفتن و یاد دادن چیزهایی که جامعه ­شناسان غربی گفته اند بوده است. جامعه شناسی دنبال انجام دادن کار و کنشی در ایران نیست. چون جامعه­شناسی در ایران یک نهاد آکادمیک است و یک رشته دانشگاهی است که متکی به بودجه دولتی است، گروه استادان و دانشجوها همیشه می ­آیند ومی­روند، یکسری مباحثی ارائه می­دهند و بعضی­ها یاد می­گیرند و بعضی ها یاد نمی­گیرند و نسل ها می­آیند و می­روند و کار جامعه­ شناسی در ایران ظاهرا همین است و چیز دیگری نیست. واقعیت این است که جامعه شناسی در جامعه های غربی کنشگر است. جامعه شناسی در غرب خود جامعه است و در ساخته شدن جامعه و شکل دادن به آن رکن اصلی است. به جامعه جدید می­گویند نسل مابعد سنتی. وقتی در جامعه جدید بر اساس سنت ها روال کار نمی گردد پس براساس چه چیزی می گردد؟ مشخص است جایگزینی جز عقل ندارد و برای اینکه عقل بتواند رهبر جامعه باشد و جامعه را هدایت کند، عقلی که نه در سیطره قدرتمندان، بلکه عقلی که سنگه­ موازنه است یعنی جامعه را نقد می­کند با هدف اینکه موانع، آسیب ها و بی ­عدالتی هایش را برملا کند وحتی دعوت کند به فکر کردن به جور دیگر زندگی کردن و تنها مرجع و تنها امید همین است که بگوییم نئولیبرالیسم یک بار برای همیشه پیروز شده وتاریخ تمام شده و فاتحه تحول اجتماعی را هم باید خواند و منتظر باشیم ببینیم چه چیزی پیش می­آید. ولی اگر نمی­خواهیم این کار را بکنیم باید بپذیریم که جز عقل هیچ دیدگاه دیگری وجود ندارد ولی این عقل یک عقل ابزاری نیست و عقلی نیست که فقط دنبال بیشترین سود باشد بلکه عقل انتقادی است و عقلی است که همواره در نگرانی و دغدغه از دست رفتن کیفیات انسانی است و همیشه نگران این است. همانطور که جامعه­شناسان همیشه همینطور فکر کرده اند. ولی بودریار یک انحراف مهم از این سنت جامعه شناسی است که به نظر من سرزندگی جامعه شناسی به این است. مثلا علوم طبیعی طراوت و سرزندگیشان تضمین شده است برای اینکه بنیان شان بر ضرورت زیستن در طبیعت است و ضرورت زیستن در طبیعت هرگز از بشر جدا پذیر نیست و همیشه با بشر است و به همین دلیل علوم طبیعی هم از یک نیاز همیشگی برخواسته است یعنی نیاز زیستن در طبیعت. بحث هایی از این قبیل که چه جوری می توانیم طبیعت را مهار کنیم با طبیعت کنار بیاییم. همه­ اینها دستاورد های همان عقل است و این باعث می شود علوم طبیعی یک سرزندگی همیشگی داشته باشد.

دکتر چاوشیان در انتهای بحث خود به نکاتی در عرصه جامعه شناسی ایران پرداخت و سرانجام جلسه با پرسش های چند نفر از دانشجویان و پاسخ­های وی به پایان رسید .

*تلخیص از پایاب و صابری