حوا محمدی*
روز دوشنبه 31 تیرماه 1398 نشست «نقش استقرار صلح در تامین حداکثری منافع ملی» به همت گروه علمی - تخصصی صلح انجمن جامعه شناسی ایران در خانه وارطان برگزار شد. در این نشست آذر منصوری (فعال سیاسی و مدنی)، مجید یونسیان (جامعهشناس و روزنامه نگار)، دکتر احمد زیدآبادی (تحلیلگر مسائل سیاسی و بینالملل) و دکتر بیژن عبدالکریمی (دانشیار دانشگاه و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی ) به بیان نظرات خود پرداختند.
ایران نیازمند صلح است
در ابتدای نشست حسن امیدوار (دبیر گروه جامعهشناسی صلح انجمن جامعهشناسی ایران) با بیان اینکه جامعهشناسی صلح زنجیره ای از ایده های علمی است که بر ضرورت اصلاح اجتماعی بر اساس هدايت علمی تأکید می نماید و تلاش می کند با تولید دانش اجتماعی صلح، ضمن سهیم شدن در پیشرفت های علمی و کاهش خشونت، برقراری صلح را تسهیل نماید، ادامه داد: در راستای این تلاشها برای اشاعه و گسترش فرهنگ صلح در جامعه نیاز است تا ابتدا بینش صحیحي نسبت به نیاز جامعه به صلح را فراهم نمود. لذا به جهت اهمیت نیاز جامعه به صلح، شایسته است نخست این دغدغه در بین نخبگان جامعه (روشنفکران، روحانیون، معلمان و اساتید دانشگاه ) به عنوان گروه مرجع و همچنین جامعه مدنی مطرح و برساخته شود، چراکه جامعه مدنی امکان توسعه عقلانیت اجتماعی را فراهم می آورد و روشنفکر که پیوسته در پیرامون دانش و آزادی پرسه می زند به نظرمی رسد با توجه به اهميت نیاز جامعه به صلح باید دغدغه صلح را نیز به دیگر دغدغههای خود اضافه نماید. ایران نیازمند صلح است.
دکتر امیدوار افزود:منافع ملی در ابعاد اقتصادی، نظامی، فرهنگی و ... اهداف و جاه طلبی های کشور است، از این رو ملت ها در تلاش هستند تا منافع خود را در ارتباط با سایر ملل حفظ کنند. امنیت یکی از عناصر مهم ماهیت بسیار پیچیده منافع ملی است و همه ملل به دنبال امنیت برای خود هستند. برای اطمینان از امنیت، و زمانی که ديگران آنان را تهدید می کنند، ملتها می توانند به جنگ بروند. اما امنیت از طریق جنگ هميشه هزینه بر بوده است و چه بسا جنگ ها که امنیت کشورها را نیز تضعیف نماید. بنابراین جنگ نمی تواند تنها راه تضمین امنیت کشور باشد، بلکه جنگ به مثابه ابزار نهایی سیاست - دیپلماسی مطرح می شود. چنانچه لویی چهاردهم نیز روی توپ هایش حک کرده بود «آخرین برهان شاهان» و بهگفته هانا آرنت «جنگ مظهر تام و تمام ابتذال بشر و شر مبتذل است»، لذا پس از جنگ های خانمان سوز بی شمار انسان ها دریافتند که صلح نیز راهی برای تضمین امنیت و منافع ملی است و امنیت، ریشه اندیشه صلح است. از این رو بهنظر می رسد منافع ملی تنها با استقرار صلح پايدار تأمین می شود و در شرایط مبهم نه جنگ و نه مذاکره، منافع ملی در سایه ابهام قرار گرفته و به فرو کاهی منافع ملی می انجامد چون مناقشات و تعارضات روند تکاملی دارند لذا نمی توانند حل شوند، مگر اینکه علل اساسی و ریشه های درگیری در مذاکره اصولی مورد توجه و گفتگو قرار گیرد. شکی نیست که هرگز نمی توانیم از راه دور و بدون مذاکره به یک پایان دائمی اختلاف نظر ها دست یابیم، گفتگو و صحبت کردن درباره نگرانی ها و موارد اختلاف بخشی از مسیر صلح می باشد. گفتگو و هم فهمی آفریننده اعتماد و دوستی است و مذاکره اصولی و پایداری صلح، گذر به سوی منافع ملی است و عدم توجه به پذیرفتن مذاکره به تشدید و طولانی ترشدن مخاصمات خواهد افزود. بی اعتمادی، ترس و نفرت و سایر احساسات منفی نیز باعث می شود که درگیری های قابل حل و قابل اجتناب، اغلب به درگیریهای مرگبار تبدیل شود و دشمن را به عنوان دشمن ابدی فرض کردن حاصل ایدئولوژی یا ناسیونالیسم افراطی است، «گلدستون، می گوید در سیاست دوستی ها و دشمنی ها همیشگی نیست، بلکه این منافع ملی است که همیشگی است». در این شرایط عطش انتقام مهمترین منبع کینه توزی است از این رو در شرایط گسستگی، نهادهای جنگ طلب تقویت می گردند و هزینه های این شرایط، مجالی برای توجه به سیاست های رفاهی مهیا نمی سازد. اگرچه سیاستها، علائق و اهداف حاکمان ایران و آمریکا یکسان نبوده و گاهاً شاید با هم در تضادند اما می توان این گونه تضادها را به کمک تعامل و مذاکره به سوی تعاون و همکاری هدایت کرد. ارتقاء روابط هم چیزی جز حل تضادهای بین دو کشور و جانشین کردن علائق مشترک به جای آن نیست.صلح مفهومی کهن است که در جامعه انسانی زاده می شود و استمرار بخش زندگی است اما توجه به نکاتی به عنوان چالش های فرا روی صلح با دولت ترامپ نیز ضروری به نظر می رسد.صلح آمریکایی، نوعی صلح رومی است که با جنگیدن یا تحت فشار قرار دادن و وادار کردن طرف مغلوب تا پذیرش صلح است که صلحی مثبت نیست. نکته بعدی شرایط صلح و مذاکره است که به گفته ریمون آرون «صلح و مذاکره بر اساس رضایت مبتنی بر انتخاب است و نه ناتوانی و اجبار».برای درک بهتر سیاست های ظالمانه آمریکا (تحریم ها و شروط نا معقول برای مذاکره) کافی است به سوابق امپریالیسم مراجعه کرد که با سرشت جنگ طلبی و خشونت ظهور کرد.
آذر منصوری اولین سخنران این نشست بود که به بیان نظرات خود پرداخت و گفت: وقتی صحبت از تعامل با دنیا می کنیم، نمی توانیم فقط به منافع ملی خود فکر کنیم. تعامل با دنیا به این معنی است که باید منافع همه ذینفعان در این تعامل در نظر گرفته شود و در این صورت باید به تقویت بهینه منافع ملی بیندیشیم نه حداکثری. امروز همه تقریباً اتفاق نظر دارند که در دو دهه اخیر ما چقدر هزینه های اضافی خواسته یا ناخواسته برای رویکردهای تقابلی داده ایم. در یک دوره ای خواسته مانند دوره دولت نهم و دهم و در یک دوره ای ناخواسته مانند دوره بعد از روی کار آمدن ترامپ، اما باید قبول کنیم که این تقابل هم ریشه اش در تقابل گذشته ماست.اگر پرونده ایران به شورای امنیت نمی رفت اساساً چه نیازی به برجام بود که ما بخواهیم وارد مذاکرات ۲۲ماهه برای خروج آن از شورای امنیت باشیم. چرا اصرار داریم صورت مسئله را پاک کنیم؟. ما این نوع سیاست ها را باید به صورت عددی و ریاضی محاسبه کنیم و ببینیم که تاثیر این نوع سیاست در اقتصاد کشور چه بوده است؟
او افزود: همه متحدین ما سالهاست از سیاست درهای باز و تعامل با دنیا برای رشد تولید خالص ملی و رشد اقتصاد خود بهره برداری حداکثری می کنند تا در سایه آن برای مردم کشورشان رفاه بیاورند. آیا تقویت رفاه مردم در خدمت تقویت منافع ملی نیست؟. ما چه در منطقه و چه در جهان باید به یک تعامل بهینه برسیم تا در نهایت از این تعامل به نفع تقویت منافع ملی کشورمان استفاده کنیم. البته این یک واقعیت است که منافع ملی مانند راهبرد و استراتژی یک مفهوم کشدار است و هنوز حتی توافقی بر سر این مفهوم هم شکل نگرفته است اما منافع ملی علاوه بر همه مختصات آن با حاکمیت ملی پیوند خورده است. سیاست خارجی ما در ادامه سیاست داخلی ماست و اگر بتوانیم در سیاست داخلی ارکان صلح مثبت را تقویت کنیم در سیاست خارجی هم موفق به تقویت روند صلح در منطقه و جهان خواهیم شد. ارکان صلح مثبت در سیاست داخلی ما ضعیف است. در صورت تقویت ارکان صلح مثبت در سیاست داخلی است که ظرفیت های رشد نیروی انسانی و حفظ این سرمایه ها ایجاد می شود. بیش از ۸۰درصد از شوکهای سیاسی در کشورهایی با صلح مثبت پایین رخ می دهد .توزیع عادلانه منابع، جریان آزاد اطلاعات، روابط خوب با کشورهای همسایه و جهان، سطح بالای سرمایه انسانی، پذیرش حقوق همه شهروندان، سطح پایین فساد و ناکارآمدی، سلامت محیط کسب و کار و عملکرد خوب حاکمیت، ارکان صلح مثبت هستند که علی القاعده باید به تقویت اقتصاد، تاب آوری جامعه، و همزیستی منجر شود و زمینه های مناسب را برای رشد ظرفیت های انسانی ایجاد کند. بنابراین به صلح مثبت کشورها نمره یک تا پنج را داده اند.
وی ادامه داد: با توجه به خروج ترامپ از توافق نامه ای بین المللی که پس از ۲۲ماه مذاکره بدست آمد در حال حاضر هیچ تضمینی برای پایبندی او به هر مذاکره و حتی توافق دیگری وجود ندارد مگر آنکه دولت امریکا دست از سیاست تقابلی خود با ایران بردارد. اما این به این معنی نیست که ما از ظرفیتهای دیپلماسی خود حداکثر استفاده را نکنیم. اتکاء اصلی ما باید بر اساس تعامل و استفاده از همه ظرفیتهای دیپلماسی مان باشد. چه در منطقه و چه در جهان. در چهارچوب برجام باید کشورهای اروپایی و عضو به تعهدات خود عمل کنند اما نوع مواجهه ما نباید به سمتی برود که کشورهای اروپایی مؤید یک جانبه گرایی امریکا شوند. ما می توانیم روابطمان را با کشورهایی که نقش اصلی در ائتلاف ضد ایرانی دارند، در منطقه بهبود ببخشیم. ایران قبلا هم ثابت کرده است که توان این کار را دارد. استراتژی نه جنگ ونه مذاکره در صورتی در طولانی مدت موفق خواهد بود که تنش ها در منطقه به نوعی مدیریت شود که به درگیری حتی محدود هم منجر نشود. نباید اجازه دهیم راه حل سیاسی و دیپلماسی به راه حل نظامی تبدیل شود. جنگ طلبان به دنبال حذف قدرت دیپلماسی ایران هستند. برای افزایش قدرت دیپلماسی باید ارکان صلح مثبت در سیاست داخلی نیز نقویت شود. باید رویکرد حاکمیت نسبت به مطالبات مردم اصلاح شود ودر فضای داخلی کشور خودمان قائل به گفتگو باشیم. برای تقویت فرآیند صلح و مقابله با یک جانبه گرایی امریکا باید از همه ظرفیت های موجود برای تقویت گفتگوها و دیپلماسی عمومی در منطقه و جهان کمک گرفت.
دومین سخنران نشست مجید یونسیان نیز با بیان اینکه تبیین منافع ملی و رابطه آن با مفهوم صلح در ایران در انطباق با واقعیت های موجود اجتماعی مناقشه برانگیز است گفت: «منافع ملی» مفهومی مدرن است که فهم و تعریف آن تنها در قالب «دولت-ملت» امکان پذیر است. منافع ملی یعنی منافع و مصالح یک ملت و دولت در چارچوب یک جغرافیای خاص که در برگیرنده اهداف داخلی و بین المللی است. این اهداف وقتی منافع ملی قلمداد می شود که برآمده از خواست و نیاز مردم در قالبی عقلانی، و مبتنی بر چارچوبی مشخص باشد چارچوبی که قانون و قرارداد اجتماعی آنرا مشخص می کند با این تعریف منافع ملی فقط در قالب دولت-ملت امکان تحقق دارد.سه مؤلفه اصلی منافع ملی عبارت است از؛ منافع حیاتی، یعنی منافعی که به امنیت وجودی کشور مرتبط است. این منافع و چارچوبهای آن قابل معامله و مذاکره نیست. دوم منافع مهم است. منافعی که تعیین کننده چارچوبهای رفاه، توسعه و پیشرفت کشور و راه های ازدیاد قدرت آن است. این منافع قابل مذاکره و کم و زیاد است. سوم منافع حاشیه ای است یعنی منافعی که باعث ازدیاد موقعیت و پرستیژ ملی است که آن نیز قابل تأمل و مذاکره است. در ایران به دلیل عدم استقرار دولت-ملت به معنای مدرن آن، تعریف منافع ملی همیشه محدود به همان تعریف اول یعنی موجودیت و امنیت یا منافع حیاتی محدود شده است , تا امروز آنچه وجود داشته است نظام حکمرانی وحکومت است. نظام حکومتی امپراطوری، ایلی، قبیله ای، نژادی، محلی یا نظامی. انقلاب مشروطه تجربه و تلاشی از سوی جامعه ایران بود برای تشکیل یک دولت -ملت در چارچوب عقلانیت و قانون اما این تجربه موفق نبود چون چارچوب ها وابزاری آن فراهم نبود. به همین علت موفقیتی حاصل نشد و با کودتای۱۲۹۹نظام حکومتی مطلقه واستبداد فردی جایگزین حکومت قانون شد اما این بار در قالب مدرن آن، حکومت پهلوی اول نه امپراطوری بود، نه ایلی ونه قبیله ای و محلی بلکه یکی از اشکال حکومت مدرن بود، حکومت مطلقه استبدادی و فردی، پهلوی دوم استمرار همین حکومت فردی مطلقه با ویژگی باستان گرایانه و تمایل به احیای امپراطوری است لذا منافع ملی در همان چارچوب منافع حیاتی تعریف می شد اما انقلاب اسلامی تلاشی برای استقرار دولت-ملت بود،با اینکه این بار ابزارهای آن موجود بود اما این تجربه هم موفق نبود و به جای دولت-ملت، حکومت دینی شکل گرفت و منافع ملی همچنان در قالب همان تعریف امنیت حیاتی باقی ماند. محدود شدن در این تعریف راه را برای تعامل می بندد.
این جامعهشناس و روزنامه نگارگفت: در حالی که اگر صلح و تفاهم بخواهد الگو و سبک زندگی قرار بگیرد باید این مفاهیم به درستی تعریف شود. طبیعی است که هیچ کشور و جامعه ای حاضر به مذاکره درباره منافع حیاتی خود نیست آنچه قابل مذاکره، تعامل و تفاهم و چارچوب ارتباط با دیگری است منافع مهم وحاشیه ای است. جامعه ما تا زمانی که قادر به تشکیل دولت-ملت به معنای مدرن آن نشود، توان تبیین منافع ملی را نخواهد داشت و تا زمانی هم که نتواند منافع حیاتی را از منافع مهم وحاشیه ای تفکیک کند، نمیتواند رابطهای متعادل با جهان داشته باشد و همین مانع اصلی در استقرار چارچوب های صلح در روابط داخلی و خارجی است.
سومین سخنران نشست احمد زید آبادی بود که با بیان اینکه جامعه ما دچار یک اغتشاش مفهومی است ادامه داد: در همه دنیا وقتی بخواهند اندیشه ای، فکری، فلسفه ای، سیاستی شکل گیرد دستگاهی مفهومی برایش می سازند و در آن دستگاه مفهومی با هم حرف می زنند، تعامل می کنند، بحث و نقد می کنند و مشخص است افراد چه می گویند و چه کسی چه چیزی را نقد می کند. منظور از مفهوم چیزیست که تعریف شده و حدود و ثغورش مشخص و روشن است. در ایران نظام مفهوم سازی نداریم. اوایل مشروطه اندکی شروع شد و بعدتر فراموش شد. بنابراین، شب تا غروب دعواها بر سر واژه ها و کلمات تعریف نشده است. همه می گوییم عدالت، تعریف نمی کنیم عدالت یعنی چی؟ مثلاً در حوزه اقتصاد سوسیالیسم، عدالت است؟ سرمایه داری، عدالت است؟ مالکیت خصوصی، عدالت است؟ مالکیت دولتی، عدالت است؟ در مورد آزادی همین جور و در بحث دین، حقیقت، مصلحت و بحث منفعت ملی و صلح هم همین طور. در مورد منافع ملی ابتدا باید ببینیم چه چیزی باید تحقق پیدا کند. همه هم می گویند باید تحقق پیدا کند و هر کس هم چیزی می گوید که دیگری قبول ندارد و سر آن نمی شود اجماع کرد چون تعریف نشده است. در واقع منافع ملی در دستگاه یا چارچوبی خاص معنا پیدا می کند. اگر از آن چارچوب فهم درستی نداشته باشید این امر هم بی ربط و بی معنی می شود. برای فهم منافع ملی باید پیشاپیش دو مفهوم دیگر را تعریف کرد و پذیرفت.
۱.مفهوم ملت دولت، یعنی واحد جغرافیایی و سیاسی خاصی به نام ایران، عراق، سوئیس، ژاپن، امریکا. بدین معنا که منافع مردم این کشورها در صحنۀ بین المللی باید دنبال شود.
۲. منافع ملی یعنی منافع ملت و ملت یعنی مجموعه افرادی که در یک کشور زندگی می کنند. در واقع خود این افراد باید تشخیص دهند چیزی به نفع شان هست یا نیست. چون همه مردم دنیا که منافع ملی شان را یک جور تعریف نمی کنند. هر گوشه ای از جغرافیا و هر ملتی با روحیه خاص خود منافع خودش را تعریف می کند. پس باید امکان اینکه مردم بتوانند در یک فضای آزاد بحث و گفت و گو کنند و نظر خودشان را راجع به اینکه الان منفعت شان در چیست بیان کنند. این هم مستلزم دموکراسی است به همان مفهوم دقیقش یعنی امکان شکل گیری نهادهای قانونی که نماینده مستقیم و بلا واسطه و آزاد مردم باشند و آنها از جانب مردم بگویند فلان مسئله به منفعت ما است یا نیست؟. اما هر دوی اینها در کشور ما محل چون و چرا شده است. برای نمونه مذاکرات تدوین قانون اساسی را بخوانید. چیزی که در آن بسیار کمرنگ است ایران و منافع ایران و چارچوبی جغرافیایی به اسم ایران است. همه اش بحث امت اسلامی است و امت واحده و امت مسلمان. وقتی در حوزه امت اسلامی حرف می زنی، اساساً منافع ملی در آن چارچوب معنایی و جایی ندارد. اوایل انقلاب برخی آقایان این را صریح می گفتند. چون سیطره ایدئولوژیک مذهبی آنقدر شدید بود که اگر می گفتی با هر چیز ملی مخالفم هیچ عکس العملی ایجاد نمی کرد. برای همین هم آمدند کلمه ملی را تقریباً از پسوند همه نهادها حذف کردند از مجلس شورای ملی بگیرید تا هواپیمایی ملی. بنابراین منافع ملی بخشی از همین مفهوم ملی است که دیده نشده یا اصلاً قرار نبوده است که دیده شود. چون آقایان در چارچوب مفهومی پیش از دوران شکل گیری دولت مدرن فکر می کردند. در چارچوب دوران امپراطوری های دینی فکر می کردند. بنابرین همه ملی ها را هم حذف کردند. حالا اخیراً که بحث ملیت، جدی و زیاد شده است میبینیم که همه پسوندهای ملی دارد برمی گردد. امنیت ملی، اقتصاد ملی، منافع ملی، بدون اینکه این جای درست این ملیها در قانون اساسی تعیین شده باشد. اجازه هم نمی دهند راجع به آن بحث و گفتگو کنیم. این مربوط به منافع تک تک ماست. لذا تک تک ما حق داریم با هر مکتبی و هر اعتقادی و فکری و هر دینی راجع به آن صحبت کنیم و منفعت خودمان را تعریف کنیم. اینکه در این فضا امکان ندارد به دلیل آن است که در واقع مایه های فکری و زیربنایی بحث منافع ملی در قانون اساسی به رسمیت شناخته نشده است. بنابراین در این وضعیت حرف پوچی است که بگوییم منافع ملی! با این حال، وقتی به سیاستی اعتراض می شود می گویند این سیاست طبق منافع ملی است! کدام منافع ملی؟ اول منافع ملی را به لحاظ مفهومی اجازه دهید شکل بگیرد، تعریف شود و وجاهت های قانونی اش مشخص شود، بعد بگوییم فلان سیاست تأمین کنندۀ آن هست یا نیست! از طرفی نهادهای حاکم نیز نماینده رای آزاد بلافصل مردم نیستند. برای مثال نمایندگان مجلس از ده فیلتر گذشته اند ولی مدعی هستند از جانب من حرف می زنند از جانب شما حرف می زنند در حالی که می دانیم از جانب من و شما حرف نمی زنند.بنابرین باید در درجه اول راجع به این مفهوم بازاندیشی شود. جایگاهش در قانون اساسی شناخته شود. پیامدها و مقدمات و مؤخرات آن به رسمیت شناخته شود تا ما بتوانیم بگوییم فلان موضوع طبق منافع ملی هست یا نیست؟ در جنگ است؟ در صلح است؟ در سازش است؟ در تعامل است؟ در تقابل است؟ چون لزوماً منافع ملی در کشورهایی که این واژه مفهوم درست را دارد با یک فعل خاص و همیشگی تأمین نمی شود. بعضی وقت ها با صلح می شود بعضی وقت ها با جنگ. بعضی وقت ها با سازش می شود و بعضی وقت ها با مقاومت. ولی بحث سر این است که باید اول مقدمات آن مشخص و پذیرفته شود و بعد ببینید کدام یک از این کارها را در واقع باید انجام داد. دقیقاً به همین دلیل سیاست خارجی ما سردرگم است و بر پارامترهای پارادوکسیکالی استوار است و این هم بهانه داده است به ایالات متحده امریکا و اول هم کسینجر مطرح کرد که جمهوری اسلامی یک دولت نرمال نیست. یعنی در پی منافع ملی خود در عرصۀ بین المللی نیست و داعیه های متفاوتی دارد. وقتی می گوید این نرمال نیست، دیگر به عنوان شریکی که بخواهد تمام آن قواعد معمول را در برابرش به رسمیت بشناسد، نمی پذیرد و بهانه اش این است که با چیزی غیر طبیعی مواجهم. می گوید این اول باید عادی و طبیعی شود و منظورش از طبیعی و نرمال و عادی یعنی اینکه مثل کشورهای در صحنۀ بین المللی رفتار کند.من به عنوان یک ایرانی اگر بخواهم بگویم منافع ملی ایران در تعقیب چه نوع سیاستی است می توانم ساعتها صحبت کنم ولی الان تقریباً حرف ما محلی از اعراب ندارد و آقایان کار خودشان را انجام می دهند. وقتی هم بگوییم منافع ملی این است یا بالاخره من به عنوان یک ایرانی بگویم منافعم این است، نمی آیند بحث و گفتگو کنند و متقاعد کنند که مثلاً نه منافع ملی چیز دیگری است! فوری بازار اتهام را داغ می کنند و ...بعد می گویند تو غلط کردی باید حرفت را پس بگیری که فکر کرده ای منافعت این است. خب این چه معنا دارد و چه منافع ملی ای را برای شما تبیین کنم که اثرگذار باشد!
ايران شدن ايران
نقدي بر جريانات شبه روشنفکري در ايران
در ادامه آخرین سخنران بیژن عبدالکریمی با طرح چند پرسش بحث خود را آغاز کرد.
1. دغدغه نسبت به جامعه، سرنوشت کشور، مسدود بودن افق و پرسش از چگونه گشودن افق.
2. آيا وقت آن نرسيده است که روشنفکران به ارزيابي مسيري که حدود دو قرن است ميپيمايند، بپردازند؟
3. زندگي و فضاي روشنفکري در ايران مبتني بر خطوط قرمز، مفروضات سترگ و نقدناپذيري است که عبور از آنها به منزله نوعي خيانت به جامعه و حيات روشنفکري تلقي ميشود.
4. پرسش اساسي: آيا زندگي روشنفکري نوعي پرستيژ اجتماعي، نوعي خودارضايي است يا از سنخ کنش و اثرگذاري اجتماعي و تاريخي است؟ آيا طرح اين پرسش که نتايج و دستاوردهاي سياسي جريان روشنفکري در اين چهار دهه پس از انقلاب چيست؟ نوع خيانتي يا سازگاري، يا رياکاري يا کسب تضمين براي خويشتن به منظور ادامه زندگي شخصي روشنفکري نيست.
5. در خصوص صلح: آيا ممکن است روشنفکران، خود ناخواسته همچون اسب تروا عمل کرده، زمينهسازان جنگ و چشم طمع دوخته شدن بيگانگان به اين سرزمين و آتشبياران معرکه جنگ باشند؟
6. من نميخواهم حکم قطعي در خصوص روشنفکران کشورمان بدهم، فقط ميخواهم در خصوص شيوه اعمال روشنفکري در کشورمان کمي ترديد ايجاد کرده، و دعوت به کمي تأمل در خصوص زيست روشنفکري در کشورمان داشته باشم. همين!
واقعيت امر اين است که بنده از طرح مسائلم دل نگران و بيمناکم و از مخاطبم انتظار دارم که هيچ گونه تفسير بيرون متني از متن صحبتهاي من نکند. من آيا حق دارم به طرح چند پرسش ساده بپردازم. لذا بيش از آن که نيت خواني کنيد به پرسشها بينديشيد:
7. سوال من اين است: آيا، روشنفکران ما در جهت ايران شدن ايران گام برميدارند يا نه، و اگر نه، آيا آنان ميتوانند مدعي باشند که در جهت حفظ ايران و حفظ صلح با جهانيان گام برميدارند؟
8. ممکن است گفته شد: عبدالکريمي مغالطه کرده، ناجوانمردانه بار سنگين کوتاهيها و قصور را از قدرت سياسي برداشته، بر دوش روشنفکران افکنده است؟ در اين صورت پاسخ خواهم داد روشنفکران و آگاهان و اصحاب تفکر تنها کساني هستند که با آنها ميتوان سخن گفت و ديالوگ کرد و مسئوليت سنگين رهبري و هدايت جامعه با اين گروه جامعه و نه اصحاب سياست است. اين انتقادات نشان از اهميت جايگاه روشنفکران دارد.بحث انتقادي من نشان از دعوت به رويکردي مي کند که خواهان فروپاشي اسطوره دولت/ حکومت است (اسطورهاي که قدرت سياسي را فاعل مايشاء مي داند).بحث انتقادي من خواهان دعوت به اين امر است که اگر استراتژي دعوت به تغيير حکومت و کنش هاي چند دهه اخير ما پاسخ نداده است پس بياييم شعار و استراتژي خود را تغيير داده، به جاي آنکه بگوييم «حکومت بايد تغيير کند» اين استراتژي را پيش روي قرار دهيم «روشنفکران بايد تغيير کنند». يعني «نگاه روشنفکران ما بايد تغيير کند».
دکتر عبدالکریمی در ادامه بحث خود به معرفی کتاب ريچارد رورتي با عنوان Achieving our Country: leftist thought in twentieth century America. (1998) به معنای کشور شدن کشور (انديشه چپگرا در آمريکاي سده بيستم) ترجمه عبدالحسين آذرنگ پرداخت. این کتاب توسط نشر نی راهی بازار شده است. مشروح بحثهای او را در ادامه میخوانید.
من نميخواهم بگويم هر چه رورتي در اين کتاب گفته، درست است، اما فکر ميکنم اين کتاب به ما چشماندازي را مي دهد که ما ميتوانيم بر اساس آن و از آن چشمانداز به مسائل خودمان، به خصوص به جريانات روشنفکري چپ گرا در جامعه خودمان بينديشيم (اما نه الزاماً چپ مارکسيستي).
عبدالکریمی در خصوص اهداف این کتاب گفت: در قياس با نويسندگان چپ و موفق آمريکايي که هيچ مايه افتخاري در آمريکا نميبينند:آنها معتقدند که آمريکاييها مرزهايشان را با کشتار طوايف محلي و سرخ پوستها گسترش دادهاند. آمريکاييها، معاهده گوادلوپ هيدالگو (عهدنامه صلح ميان مکزيکيها و آمريکاييها در سال 1848) را زيرپا گذاشتند و در جنگ ويتنام سبب مرگ يک ميليون ويتنامي شدند (ص 37).ريچارد رورتي برخي از آثار ادبي نويسندگان چپگراي دهههاي اخير قرن بيستم آمريکايي را با ادبيات اصلاحي جان ديويي (1859ـ 1952، فيلسوف پراگماتيست، روانشناس، اصلاحگر آموزشي، صاحب نظر در تعليم و تربيت، و يکي از چهرههاي برجسته در حوزه روانشناسي کارکردگرا؛ دیوئی را به عنوان منبعی الهام بخش برای مللی میدانند که در آنها دموکراسی مشارکتی و مشورتی رونق دارد و گاهی اوقات او را پیشرو فیلسوف و نظریهپرداز آلمانی یورگن هابرماس میدانند) و والت ويتمن Walt Whitman (1819ـ 1892) (شاعر، ژورناليست، و مقاله نويس آمريکايي؛وي را پدر شعر آزاد آمريکايي ميدانند؛ کسي که در انتقال از سنت تفکر آرماگرايانه به سوي نوعي رئاليسم نقش داشت و يکي از بانفوذترين شاعران آمريکايي در سنت فکري آمريکايي است و طرفدار دمکراسي و آزادي و مبارزي سياسي بود؛ مجموعه شعر «برگهای علف» وی را بزرگترين کتاب شعر آمريکا معرفي کرده اند)مقايسه کرده، و ادبيات ويتمن و جان ديويي را بر ادبيات چپهاي اخير آمريکايي ترجيح ميدهد.
نيل استيفنسن (متولد 1959 میلادی/ 1338 شمسي) نويسنده رمان «غرش برف» و لزلي مارمُن سيلکو (متولد 1948 میلادی/ 1337 شمسي) نويسنده کتاب «سالنماي مرده»؛ اين دو نويسنده چپ ميخواهند بگويند جامعه آمريکا جامعهاي است که تحت سيطره سرمايهداران و سوداگران است و سرمايه داران و سوداگران بر اميدهاي جامعه آزاد و برابريخواهانه ملت آمريکا تفوق و برتري يافتهاند لذا آمريکاييها هيچ چيز ندارند که به آن ببالند.
به نظرم، عليرغم وجود تفاوتهاي عظيم تاريخي ميان کشور کهنسال ايران با کشور نوظهور آمريکا و نيز تفاوتهاي بسياري که ميان روشنفکران ما با چپهاي آمريکايي وجود دارد، و نيز تفاوتي که ميان من در مقام يک سوبژه ايراني و خود رورتي در مقام يک فيلسوف پستمدرن، نئوپراگماتيست و چپگراي نو وجود دارد، بحثهاي رورتي در خصوص کشورشدن کشور آمريکاو انتقادات او به روشنفکران چپ آمريکايي (به اعتبار مسأله کشور شدن کشور ما و انتقادات به شيوه روشنفکران ايراني) بسيار مي تواند براي ما مفيد باشد.
دلايل انتقادات وي به چپ هاي اخير آمريکايي
1. غرور ملي: عنوان نخستين مقاله کتاب رورتي اين است: «غرور ملي آمريکايي: ويتمن و ديويي». او در اولين جمله کتابش ميگويد: «غرور ملي از آن کشورهاست، چنانکه احترام به خود، ويژه افراد است: شرطي لازم براي ارتقای خود» (ص 11).
توضيح: يعني همان گونه که فرد بي غرور، نميتواند به ارتقاي خويش بپردازد چون اعتماد به نفس ندارد، ملت بي غرور نيز نميتواند از سياست ملي يا سياست بينالمللي درستي برخوردار باشد.
البته رورتي آگاه است که غرور ملي بي جهت و بي مبنا براي جامعه مي تواند خطرناک و بنيادي براي ظهور ستيزهجويي و امپرياليسم باشد: «غرور ملي بيش از اندازه ميتواند ستيزهجويي و امپرياليسم را موجب شود، همانگونه که احترام بيش از اندازه به خود مي تواند نخوت به بار آورد. اما درست همانگونه که احترام بيش از اندازه به خود، ابراز کردن شهامت اخلاقي را براي فرد دشوار ميکند، غرور ملي ناکافي نيز بحث جدي و اثربخش درباره سياست ملي را نامحتمل مي-سازد»(ص 11).
از نظر رورتي، زماني يک کشور ميتواند کشور شود که «احساس غرور بر شرمساري چيره شود» (ص 11).
از نظر وي براي کشور شدن يک کشور، «شهروندان ... ملتـدولتها از ميزان معيني غرور (حتي غروري همراه با دريغ و ترديد) نسبت به تلاشهاي حکومت هايشان در اين راه، برخوردار باشند».
از نظر رورتي: «آنان که اميدوارند ملتي را به تلاش ترغيب کنند، لازم است آنچه کشور آنها ميتواند به آن ببالد و آنچه از بابت آن بايد شرم داشته باشد، به کشور يادآور شوند. درباره رويدادها و چهرههاي گذشته کشورــ رويدادها و چهرههايي که کشور بايد به آنان وفادار باشدــ بايد داستانهاي الهامبخش روايت کنند. کشورها براي آفرينش تصوير و روايت داستانهايي درباره پيشينه ملي، به هنرمندان و روشنفکران متکي هستند. مبارزه براي رهبري سياسي، تا اندازهاي مبارزه ميان روايتهای مختلف از هويت کشور، و مبارزه ميان نمادهاي متفاوت مجد آن کشور است» (ص 12).
درست است که تنها بر غرور ملي دست گذاشتن، بدون نگرش انتقادي به فرهنگ و تاريخ و سرمزين خود، ميتواند زمينهساز جهل و حماقت خودپرستي، راسيسم و نژادپرستي باشد، اما در مقابل، گسترش و بسط فرهنگ خودزني، خودويرانگي و با لحن تمسخر يا بيزاري از خويش سخن گفتن نيز اجازه نميدهد يک کشور، کشور شود يا يک ملت بزرگ تاريخي، ملت بودن خويش را در عصر انحطاط بازيابد.
رورتي ميخواهد بگويد در روايت چپگرايانه استيفسن و سيلکو، آمريکا کشوري است فاقد هرگونه موجوديت سياسي فراگير و لذا فاقد هر گونه احساس شهروندي است که ايالتهاي گوناگون آمريکا يا حتي محلههاي گوناگون يک شهر را به هم پيوند دهد. از نظر استفسن در کتاب «غرش برف»، آمريکا عبارت است از تودهاي غولآسا از کشتيهاي کهنه شناور، که به گرد آقيانوس کبير همچنان ميچرخند، که ميليونها آسيايي سرنشين آنها نيز اميدوارن با فرار از کشتيها، به سوي آمريکاي شمالي فرار کنند و در اين ميان، دستههاي تبهکارِ آشوبگرا و بزهکار نيز بر اين تودههاي غولآساي کشتيها نيز حکمفرما هستند.
سخن ريچارد رورتي با اين دسته از نويسندگان چپ قرن بيست و بيست ويکم آمريکايي اين است که اين نويسندگان روايتي از آمريکا ارائه ميدهند که احساس وجود فساد و تباهياي فراگير جانشين غرور حاصل از شهروند آمريکابودن شده است. اما در آثار و روايات اين دسته از نويسندگان چپ آمريکايي و در احساسات و تخيل آنان، آبراهام لينکن و مارتين لوتر کينگهيچ جايي ندارند آنچنان که در کتاب 1984جرج اورول، کرامول يا چرچيل هيچ حضوري ندارند(صص 13 و 14).
بر اساس تحليل رورتي، نزد اين نويسندگان چپ آمريکايي، در پشت نهاد دولت و حکومت، حکومتي در سايه وجود دارد که همه تصميمها را ميگيرد و اين حکومت سايه، در واقع شرکتهاي بزرگ و بانکها و سوداگران هستند و حکومت مرئي فقط پوششي ساختگي و دروغين بر حاکميت باندهاي سرمايهداري هستند.
مطابق اين تصوير، سياستمداران آمريکايي خود را به بيشرمي بيحد و بينهايتي فروختهاند.از نظر رورتي، اين گونه روايتهاي چپگرايانه با اين توجيه است که آنان خواهان اعتراض اجتماعي هستند و روايتهاي آنان نشاندهنده اعتراض عميق اجتماعي است(ص 14). اما رورتي پاسخ ميدهد: اين گونه روايتهاي چپگرايانه «نشاندهنده اعتراض اجتماعي نيست، بلکه پذيرش اندوهبار پايان اميدهاي آمريکايي است» (ص 14).
در جامعه ما نيز چپگرايي در معناي تخريبو ويراني هر آنچه موجود است، حاصل نوعي نيهيليسم و غلبه نيروي نفي است. اين روند در عمل به نفي مطلق، يعني بيکنشي مطلق است؛ زيرا با نفي همهچيز هيچ بنيادي عيني براي کنش وجود ندارد.
از نظر رورتي، نويسندگان چپ آمريکايي، آگاهانه يا ناآگاهانه تحت تأثير انديشههاي فوکو و هايدگر هستند: مطابق با تفسير اين نويسندگان چپ و با تأثيرپذيري از فوکو و هايدگر، «تاريخ اقوام اروپايي و آمريکاييــ از عصر روشنگري [تاکنون]ــ آکنده از ريا و خودفريبي است. خوانندگان فوکو غالباً به اين باور ميرسند که در دو سده پيش، هيچ قيد و زنجيري شکسته نشده است: فقط زنجيرهاي زمخت قديمي با زنجيرهاي اندکي راحتتر عوض شده است. هايدگر موفقيت آمريکا را در انداختن پتوي فناوري جيد بر [سر] جهان، همچون گسترش [يافتن] سرزميني سترون توصيف ميکند» (ص 15).نتيجه يک چنين تصويرهايي اين است: «آمريکا به عنوان چيزي است که «بايد اميدوارم باشيم هر چه زودتر، با چيزي کاملاً متفاوت عوض خواهد شد» (ص 15).
«چنين مردمي [يعني چپ گرايان] غرور حاصل از شهروندي آمريکا را ناممکن، و شرکت جدي در انتخابات را بيفايده مييابند. آنها عِرق ملي نسبت به آمريکا را به منزله تأييدي بر فجايع [آمريکا] ميدانند: وارد کردن بردههاي آفريقايي، قتل عام بوميان آمريکا، نابود کردن جنگلهاي کهنسال، و جنگ ويتنام. بسياري از آنان [چپها] غرور ملي را فقط براي بوم و بر ستايان (راسيستها) مناسب ميدانند: براي آن آمريکايياي که دلشاد از اين است که آمريکا هنوز ميتواند ماجرای چون خليج [فارس] را رهبري کند، که هنوز مي تواند هرگاه و بر هر جا که بخواهد، فشار مرگباري وارد بياورد» (ص 15 و 16).
بيکنشي: از نظر رورتي، اما وقتي بر اساس اين ديدگاههاي چپگرايانه به واقعيت بيفروغ آمريکاي معاصر مينگرند، نتيجه آن اين ميشود که «اين بينش [چپگرايانه]، آنها را به تدوين برنامهاي قانوني، به شرکت در جنبشي سياسي، يا به سهيم شدن در اميدي ملي سوق نميدهد» (ص 16).
لذا، مطابق با تحليل رورتي، بر اساس اين نگرشهاي چپگرايانه تعارضيميان «اميد ملي و خوداستهزايي و خودبيزاري ملي» شکل ميگيرد (ص 16).
مسيري ديگر: گفتمان والت ويتمن و جان ديويي
اما در مقابل مسير چپگرايانة پيشين، از نظر رورتي، در آمريکا روايت و مسير ديگري نيز وجود داشته است: در مقابل داستان هاي چون غرش برف (استيفنسن) و سالنماي مرده (سيلکو)؛ رمانهاي ديگري نيز وجود دارد همچون: «جنگل»، «تراژدي آمريکايي» و خوشههاي خشم.
در اين هر سه رمان اين باور وجود دارد که آرمانهاي بزرگ آبراهام لينکلن، يعني ايمان به اين اصل که تمام افراد بشر مساوي خلق شدهاند، و اطمينان از اين که «حکومت مردم به واسطه مردم و براي مردم از صفحه زمين نبايد حذف شود، اصول و آرمانهايي کاملا درست بوده است.
اين نويسندگان و همچنين والت ويتمن و جان ديويي، در قياس با چپگراها، خواهان گسترش اين جو بودند که گفتماني را شکل دهند که در آن مقدّر است آمريکا نخستين جامعه مشترک المنافع تعاوني (فدرال ها)، نخستين جامعه بي طبقه، و نخستين جامعه اي که قرار است درآمد و ثروت در آن به طور برابر توزيع شده باشد، جامعهاي که در آن، برابري فرصتها و نيز آزادي فردي را تضمين مي کرد.
تفاوت ناظران و عاملان:
از نظر رورتي تفاوت ميان چپ گرايان آمريکايي سده بيستم با روشنفکراني از سنخ ويتمن و ديويي از سنخ تفاوت ناظران و عاملان است. روشنفکران چپ با فاصله گرفتن از تاريخ کشورشان (آمريکا) و با نگاه شکاکانه به تاريخ کشورشان عملاً به نوعي ناظر با فاصله رويدادها تبديل ميشوند و نميتواند از وعي اثرگذاري تاريخي بر تاريخ کشورشان تبديل شوند(ص 17).
آنها به نوعي بدبيني روزگارشان تن ميدهند.ما بايد تصميم بگيريم که نظاره گر باشيم و سرنوشت کشورمان را به دست نيروهاي نا انساني بسپاريم يا تصميم بگيريک که به عنوان عامل عمل کنيم.
اين دسته از روشنفکران چپ سرشار از احساس انزجار از ريا و خودفريبي آمريکايي بودند، اما ويتمن، ديويي و ويليام جيمز از اين احساسات بيگانه بودند و ميکوشيدند در جهتي حرکت کنندو تلاش کنند که به آمريکا انگيزه مي داد تا در آينده به خود ببالد (ص 18).
از نظر رورتي ايمانها و آرمانشهرها عاليترين کاربرد خرد انساني است، و انساني که ذرهاي خرد داشته باشد، تقديرگرايانه [و مأيوسانه] دست روي دست نخواهد گذاشت».
رورتي، به تبع رأي ويليام جيمز، ميگويد ما بايد ايمان آمريکائيان به کشور خودشان، يعني آمريکا را حفظ کنيم. يعني ممکن است ما نسبت به بسياري از امور که همميهنان ما به نام ميهن و به نام آمريکا انجام ميدهند بدگمان يا متنفر باشيم، اما در باب خود کشورمان، و آيندة شکوفاي آن نبايد ترديد به خود راه دهيم (ص 18).
از نظر رورتي، روحيه نظارهگري با فاصله به ناتواني در انديشيدن ختم شده، اجازه نميدهد که «شهروند آمريکا بودن» را به مثابه «فرصتي براي کنش» درک کند (ص 19).
اما در مقابل چپگرايان، ويتمن و ديويي تصويري از آمريکا آفريدند که پيش از جنگ آمريکا با ويتنام، اين تصوير همه جا حضور داشت.
رورتي آگاهانه از تعبير «تصوير» استفاده ميکند، نه «اسطوره»، نه «ايدئولوژي».
يعني نه قرار است اسطورهسازي کنيم و نه به تأسيس يک ايدئولوزي در خصوص کشورمان بپردازيم. (اينجاها بحث با رورتي است که وجود حقيقت را انکار مي کند و من از او فاصله مي گيرم).
رورتي معتقد است که براي ارائة يک روايت از کشور، يعني طرح يک قصه، ما گريزي جز اسطوره و ايدئولوژي نداريم. چرا؟ چون او يک پراگماتيست و پست مدرن است و معتقد است که از اساس حقيقتي عيني وجود ندارد که بتوان تصويري عيني، علمي و حقيقي ارائه داد. اما من در خصوص ايران معتقدم که يک حقايق تاريخي وجود دارد.
اما رورتي به درستي اشاره ميکند، سخن بر سر اين نيست که تصويري علمي و عيني از کشور ارائه داده (مثل پيش بيني اوضاع اقتصادي کشور)، که بتوان پيش بيني کرد که با کدامين وسايل در چه مدت زماني و در چه تاريخي به پارهاي از اهداف ميرسيم.
بلکه سخن بر سر تصميم گرفتن در خصوص اين امر است که ميخواهيم چگونه انسان يا ملتي باشيم.
در خصوص اين تصميمگيري عيني بودن معنا ندارد.
يعني جهتگيري بخشيدن به يک کشور امري عيني نيست.
از نظر رورتي «کسي نميداند کوشش در راه عيني بودن، آنگاه که سعي مي کند تصميم بگيرد کشور، خود واقعاً چيست، تاريخ آن به راستي به چه معناست، کوششي بيش از پاسخ گفتن به اين پرسش است که خود او به رساتي کيست» (ص 19).
يعني اين بخشي از روند تصميمگيري ما روشنفکران است که براستي کوشش ميکنيم تا چه باشيم. اين ها پرسشهايي عيني نيست، بلکه پرسشهايي درباره هويت فردي و ملي ماست.ما بايد دعوت به نوعي خودآفريني کنيم.
دو گونه روايت از خود:
رورتي دو روايت را در مقابل ما قرار ميدهد: يکي روايت اِليجاه محمد (از رهبران سياه مسلمان آمريکا و معتقد به استقلال مسلمان، 1897ـ 1975)، که از ايدههاي او براي انتقال نفرت همه جانبه و بيزاري از آمريکاي سفيد به کار ميبرند (چيزي که خود را در رمان سيلکو نشان مي دهد) و ديگري روايت جيمز بالدوين (1924ـ 1984؛ داستاننويس آفريقايي تبار آمريکايي، و نويسنده کتاب «آتش، نوبت بعد»)ميزند.رورتي مثال زيبايي از روايت جيمز بالدوينميزند. او مينويسد: «من [سياه پوست] تحت قيوميت آمريکا نيستم؛ من از نخستين آمريکايياني هستم که به اين سرزمين رسيدم».
بالدوين در قطعه ديگري ميگويد: «در يک کلام، ما، سياه و سفيد، اگر واقعاً ميخواهيم به ملت تبديل شويمــ اگر واقعاً ميخواهيم هويت خود را به دست آوريم، به بلوغ برسيم، چه زن و چه مرد، عميقاً نيازمند يکديگريم». (ص 20)«.... ممکن است بتوانيم با همين شمار اندکي که هستيم، به کابوس نژادي پايان بخشيم، و کشورمان را کشور کنيم، و تاريخ جهان را دگرگون سازيم». (ص 21)
رورتي دو روايت اليجاه محمد خشونتگرا و بالدوين اهل بخشش را کنار هم ميگذارد و ميپرسد کداميک از اين دو روايت از کشور آمريکا و و دو پيام خشونت يا دوست واقعي و عيني است و کداميک خطا؟
رورتي بر اساس فلسفه نسبيگرايانه خودش ميگويد: هيچ کدام از دو روايت و دو پيام نه درستند و نه خطا. چرا؟ چون هيچ معيار عيني وجود ندارد. هر دو حکم، هر دو روايت و هر دو پيام قابل فهمند، يا ميتوانند قابل تأمل باشند، و هيچ ملاک بي طرفانة عيني وجود ندارد که تعيين کند کداميک بر ديگري برتري دارد، اما تفاوت فقط در اينجاست:يک روايت به طرح کشور شدن کشور کمک ميکند و ديگري از اين طرح دست شست و نااميد شد.
باز هم بر اساس فلسفه نسبي انديشانه، رورتي معتقد است: «جاي اين سوال هم نيست که آيا [چپها يا] لينکلن، ويتمن يا ديويي آمريکا را به درستي دريافته بودند يا نه. روايتها درابره اين که کشور چه بوده است و بايد سعي مي کرد چه باشد، تلاشهايي در راه بازنمايي دقيق نيست، بلکه کوششهايي براي ايجاد هويتي اخلاقي است. بحث ميان چپ و راست درباره اين که ما آمريکاييان به چه رويدادهايي در تاريخمان بايد بباليم، هرگز معارضه ميان دو توضيح صادق و کاذب تاريخ کشور ما و هويت آن نخواهد بود. بهتر است که آن را بحثي در اين باره بدانيم که چه اميدهايي را براي خود جايز مي دانيم و کدام يک را کنار ميگذاريم.
از نظر رورتي، چهرهاي مثل ويتمن و ديويي، برخلاف چپگراها، از آمريکا روايت تازهاي ارائه دادند با اين اميد که آمريکاييان را به عنوان عاملان سياسي تجهيز کنند، در حالي که چپها به گذشته نگراني نظارهگر و منفعل تبديل شدند.
ديويي و ويتمن مايل بودند آمريکاييها خود را همچنان استثنايي بدانند (ص 23).
آنها مي خواستند آمريکاييها به آنچه آمريکا مي تواند به دست خود و با توانايي هاي خود، از خود بسازد، ببالند (ص 23).
اهميت ديگري: رورتي ويتمن و ديويي اميدوار بودند آمريکاييان نيرويي را که جامعههاي انساني در گذشته صرف پي بردن به خواست الهي کرده بودند، براي يافتن خواست يکديگر صرف کنند. آمريکاييان نسبت به هر آمريکايي ديگري کنجکاو باشند، اما نه در خصوص هر آن چيزي که مدعي اقتدار بر آمريکاست (ص 24).
ديالکتيک امر بومي و امر جهاني: ويتمن در تلاش در راه پيوند دادن تاريخ ملتـدولت آمريکا با مفهوم زندگي بشري بود (ص 24).
بترسيم از ظهور روزگاري که ما به زمانه اي برسيم که «عصر ناظران» باشد و نه عاملان؛ کشوري که در آن مباحثهميان راست و چپ ديگر شنيده نخواهد شد.
پراگماتيسم رورتي يا فرونسيس:
رورتي در نقد انجماد روشنفکران چپ آمريکايي نتيجه ميگيرد:«مشکلي [مشکلاتي] که ممکن است روزي منسوخ به نظر برسد، و رضايتي که ممکن است روزي بي مورد به نظر ايد. نتيجة اين پرداختن، تغيير يافتن روايت ما از پيشرفت است. به جاي اين که پيشرفت را نزديک تر شدنبه چيزي مشخصاً جلوتر بدانيم، آن را بسان راه حلمشکلات بيشتر در نظر بگيريم.به قول تامس کوهن، پيشرفت با ميزاني سنجيده مي شود که خود را از آنچه در گذشته بوده ايم، بهتر کرده ايم، نه نزديکي هر چه بيشتر به يک هدف [ذهني و از پيش تعيين شده و متصلب و جزمي]» (ص34).
ما بايد ملتـدولت مان را به عنوان شاعري خودآفرين و شعري خودآفريده مجسم کنيم. ما بايد نشان دهيم که ملت ما براي چه چيز مي تواند الگو باشد.
تغيير بايد در پرتو حفظ داشته ها و پاسداري از آنها صورت گيرد.
در قياس با نويسندگان چپ و موفق آمريکايي که هيچ مايه افتخاري در آمريکا نميبينند:
آنها معتقدند که آمريکاييها مرزهايشان را با کشتار طوايف محلي و سرخ پوستها گسترش دادهاند. آمريکاييها، معاهده گوادلوپ هيدالگو (عهدنامه صلح ميان مکزيکيها و آمريکاييها در سال 1848) را زيرپا گذاشتند، و در جنگ ويتنام سبب مرگ يک ميليون ويتنامي شدند (ص 37).
پس بدين تريتب هيچ چيز براي مايه افتخار بودن آمريکا و غرور ملي آمريکاييان باقي نمي ماند.
از نظر رورتي پاسخ ويتمن و ديويي اين است که چيزهاي بسياري هست که بايد يک چنين غروري را بپيرايند و تعديل کنند. اما با اين همه بنیاد همه اين امور بازيافتن حس احترام به خود را ناممکن سازيم (ص 38).
از نظر رورتي مطابق رأي ديويي،خود بيزاري به منزله امري تجملي است که فعالان، اعم ازافراد يا کشورها، نميتوانند واجد آن باشند.
حرف اصلي روروتي اين است:چپهاي آمريکايي، عوض آنکه رؤياي کشور شدن کشور را در سر داشته باشد، چپي ناظر، دل زده، و استهزاگر داريم. اينها البته تنها چپ آمريکايي نيستند اما پرسروصداترين آنهاست.
این نشست با پرسش و پاسخ میان حضار و سخنرانان خاتمه یافت.
تهیه گزارش*