فاطمه علمدار

زین‎العابدین مراغه‎ای زمان محمدشاه متولد شد.مثل خیلی از جوان‎های دیگر،کارش به مهاجرت کشید و40سالش گذشته بود که تبعه روسیه شد که راحتتر بتواند تجارت کند ولی بعد عذاب‎وجدان گرفت و دوباره به تابعیت ایران درآمد و ساکن استانبول شد و همان‎جا هم کتاب سیاحتنامۀ ابراهیم‎بیگ را بصورت گمنام،نوشت.سال‎های پایانی ناصرالدین‎شاه بود و ایرانیان مقیم خارج از کشور برای خودشان اپوزوسیونی بودند که در روزنامه‎های اختر و حبل‎المتین می‎نوشتند و کتاب‎های انتقادی‎ای منتشر می‎کردند که ایرانیان داخلِ کشور اگر داشتندشان جرم بود.سیاحتنامه داستان ابراهیم بیگ نامی است ‎که پدر ایرانی اش ساکن مصر بود ولی تابعیت مصر را نپذیرفته بود و او را با عشقِ به ایران بزرگ کرده‎بود.پسر بعد از مرگ پدر،به ایران آمد و ثمره مشاهداتش شد کتابی پر از انتقادات تند به حکومت ناصرالدین‎شاه و همۀ دستگاه دولتی و نظامی و اداری و آموزشی‎ آن و برای همین تا7سال بعد از مرگ ناصرالدین‎شاه نتوانست علنی منتشر ‎شود،هرچند که همه آن سالها در قالب کتاب ممنوعه بین ایرانی‎ها دست به دست می‎گشت.

جوانک این داستان،مشکلات را که می‎بیند راهی پیدا می‎کند که انتقاداتش را به گوش مسئولان برساند.به سراغ وزیرداخلیه و وزیرخارجیه و وزیرجنگ می‎رود و در دفتر وزیرجنگ کتک مفصلی میخورد.در همان حالِ‎بد ولی فرصتی پیش می‎آید که بتواند به خدمت یک«وجود محترم»برسد.وجود محترمی که در فضای آن سالها،اسمش در کتاب نمی‎آید ولی امروزه ما می‎دانیم که علی امین‎الدوله بود.همان‎که زمان ناصرالدین‎شاه رئیس‎الوزرا و رئیس مجلس‎شورای‎کبری شد و با شاه به فرنگ رفت و2سال بعدش مأمور شد کتابچۀ قانون بنویسد برای این کشور،هرچند که حکومتیان تن ندادند به اجرای آن قانون.امین‎الدوله وقتی پیشکار آذربایجان بود از حسن رشدیه حمایت کرد و نهضت مدرسه‎های جدید در ایران پاگرفت و بعدها کارخانه قند و کبریت‏سازی و پست به سبک جدید را در ایران راه انداخت.جوانک دلشکستۀ داستان ما رفت پیش همین امین‎الدوله و هرچه دلِ‎تنگشان می‎خواست محرمانه و مخفیانه به هم گفتند و وقت خداحافظی،وجود محترم به جوان گفت:«غصه نخور،خدا کریم است.انشاالله خوب خواهد شد.اینقدر هست که دعاکن حیات پسر از پدر طولانیتر باشد و اولاد هرکسی بعد از پدر بمیرد! این دعا را در حق عموم می‎کنم نه تنها در حق یک نفر»و ابراهیم بیگ می‎گوید فهمیدم اشاره به کجاست و گفتم انشالله.

برای ما که امروز این کتاب را می‎خوانیم و می‎رسیم به این دعای سیاسی کنایه‎آمیزِ خطرناک!حیرت‎انگیز است که کسانی مثل امین‎الدوله و مراغه‎ای و حتی میرزا آقاخان کرمانی-که میگویند او قسمت مربوط به ملاقات ابراهیم‎بیگ با امین‎الدوله را نوشته چون او بود که امین‎الدوله را میشناخت و نه مراغه‎ای-مظفرالدین‎شاه را منجی میدانستند! همان شاهِ مریضی که برای ما سمبل ناتوانی است! در آن روزگار ولی وطن‎پرستان واقعا رویای به سلطنت رسیدنش را میدیدند! جایی در همین کتاب،کسی برای ابراهیم‎بیگ تعریف می‎کند که خواب دیده در خیابان ناصریه،پیرمرد ریش‎سفیدی هراسان راه میرفت که ناگاه گروهی از مردمان بی‎سروپا و اراذل اطراف پیرمرد را گرفته و غارتش کردند و برهنه و نیمه‎جان به گوشه‎ای انداختندش.اسم پیرمرد«ایران‎خان»بود و غارتگران فرزندانش بودند که بعد از به باد دادن همۀ ثروت پدر،کارشان به دزدی کشیده بود.ناگاه شهسواری با لشکرش آمد که مظفرالدوله نام داشت و سرِ ایران‎خان را از خاک برداشت و قدری شربت به گلویش ریخت و گلاب به رویش پاشید.

وطن‎پرستان عصر ناصری،مظفرالدوله را منجی خودشان و ایران می‎دانستند.همان‎ها که کتاب و مقاله می‎نوشتند و مدرسه و کارخانه تأسیس می‎کردند و داشتند با همین کارها آرام‎آرام فضای اجتماعی،فرهنگی،سیاسی ایران را تغییر می‎دادند ولی آنقدر خسته و دلشکسته بودند که باورشان نمی‎شد آن‎که دارد سرِ ایران‎خان را از خاک برمی‎دارد خودشان هستند نه شهسواری که از راه خواهد رسید.مراغه‎ای آن‎روزها نمی‎دانست که روزی ما کتاب او را به عنوان یکی از3کتاب اثرگذار بر پیروزی مشروطه میخوانیم و کسروی خواهد گفت:«ارج آن‎را کسانی میدانند که آن‎روزها آن‎را خواندند و تکانی که در خواننده پدید می‎آورد را به یاد دارند».
امین‎الدوله هم روزی صدراعظم مظفرالدین‎شاه شد و نوز بلژیکی را برای اصلاح گمرک بر سرِکار آورد و عزل شد و بدون این‎که پیروزی مشروطه را ببیند در خانه‎اش در گیلان از دنیا رفت و نفهمید که همان‎زمان که داشت کمک می‎کرد مدارس جدید در ایران تأسیس شوند،شهسواری بود برای ایران‎خان.

ما که امروز از بلندای تاریخ آن‎ها را نگاه می‎کنیم ولی می‎فهمیم منجیان،همان‎ها بودند.همان مردمان معمولی که داشتند صادقانه همۀ سعیشان را می‎کردند برای بهبود اوضاع و باورشان نمی‎شد که قدم‎های کوچکشان چه تأثیرات شگرفی در مسیر حرکت جامعه خواهد گذاشت.

fsalamdar63@