سخنران: دکتر موسی اکرمی
تهیه و تدوین گزارش: اختر(الناز) شیری
نشست «پیوندهای علم و فلسفه» توسط گروه علمی- تخصصی جامعهشناسی نظری در هفتم دی ۱۳۹۸ در سالن انجمن جامعهشناسی ایران با سخنرانی دکتر موسی اکرمی برگزار شد. پس از مقدمه دکتر تنهایی؛ مدیر گروه جامعهشناسی نظری در ابتدای جلسه، دکتر اکرمی با تاکید به تعریف شناخت بعنوان «باور صادق موجه»، پنج دستگاه شناخت را تعریف کرده و به هشت سوال در هر یک از دستگاههای شناخت پاسخ دادند و در پایان، پیوندها و تفاوتهای دستگاه علمی و فسفی را روشن کردند.
تجربه و حصول دانایی
دکتر تنهایی، مدیر گروه جامعهشناسی نظری پس از خوشامدگویی، مقدمه کوتاهی را برای ورود به بحث بیان کردند. وی گفت: هدف جامعهشناسی نظری، توانمندسازی نظریههای جامعهشناسی است تا بتواند به تبیین مسائل اجتماعی برسد. از آنجا که موضوع مطالعه در جامعهشناسی نظری، نظریههای جامعهشناسی هستند و ما اشکال پژوهش مستقلی در جامعهشناسی نظری داریم که عبارتند از: تبارشناسی، معرفتشناسی، نقد نظری، اصلاح یا ویرایش نظری، تلفیق نظری و جنبش نظری. اما برای رسیدن به چنین مرحلهای نیاز است، مرزهای مشترک علم و فلسفه را شناخت و نزدیکیهای علم با اشکال مختلف معرفت از جمله شناخت دینی، هنری، شناخت عامیانه و غیره نیز مورد بحث جدی قرار داد. معرفت بشر بر اساس نوع تجربه تفاوت میکند، اما هدف همه آنها شناختن واقعیت است. هیچ تجربهای بدون حصول دانایی رخ نمیدهد. به تعبیر من معرفت دینی میتواند ذیل معرفت فلسفی قرار گیرد و معرفت شوقی یا حضوری نیز میتواند در علم تأثیرگذار باشد. با این مقدمه کوتاه به استقبال بحثهای دکتر اکرمی میرویم تا با پیوندهای علم و فلسفه را از نگاه ایشان نیز آشنا شویم.
چیستی علم در معنای خاص در دستگاه باور صادق مدعی شناخت
اکرمی سخنان خود را این گونه آغاز کرد: در قدم اول باید ابتدا به تعریفی از علم و فلسفه برسیم تا بتوانیم پیوندهای این دو را بیابیم. در همین راستا باید چند مفهوم را تعریف کنیم. علم، واژهای عام و گسترده است. به یک معنا، علم در برابر جهل است، دانایی در برابر نادانی. علم معانی گوناگونی در متون مختلف از جمله متون دینی و تاریخ اندیشه داشته است. علم در دوران مدرن، بویژه پس از دکارت، بیکن و گالیله به معنای خاص و دقیق با مفهوم ساینس (science) کاربرد پیدا کرد. در بحث پیوندهای میان علم و فلسفه، معنای خاص از علم کاربرد دارد. در معنای عام، علم به معنای شناخت کاربرد داشته و اپیستمه مطرح میشده است. چه در جهان اسلام و چه در جهان غرب، Knowledge، معرفت یا اپیستمه کاربرد داشت. اگر بخواهیم از سنت یونانی آغاز کنیم، معنای علم در تفکر فلسفی افلاطون مهم است. در رسالههای فلسفی وی با نام مِنون و سِهآیتتوس تعریفی ارائه داده که تقریبا به شکل یک فرمول در آمده و همه کسانی که در معرفتشناسی کار میکنند از مفهوم باور صادق موجه که افلاطون از آن در رسالههای فلسفی خود نام میبرد، استفاده کرده و با آن سر و کار دارند. تا سال ۱۹۶۳ درباره این تعریف، اتفاق آراء وجود داشت. در سال ۱۹۶۳، گِتیه چند مثال نقض عرضه کرد تا باور صادق موجه را زیر سؤال ببرد . ثابت کند که شناخت لزوما باور صادق موجه نیست. کسانی که در حوزه معرفتشناسی کار میکنند، پاسخ گتیه را دادهاند و همان هسته اصلی باور صادق موجه بعنوان تعریف شناخت حفظ شده است.
باور صادق موجه، سه مفهوم مستقل هستند که باید تعریف شود. باور (belief)، عبارت از حالتی ذهنی است که ما نسبت به یک گزاره در پذیرفتن یا نپذیرفتن آن گزاره داریم و معمولا گزاره را میپذیریم. در برابر هر گزاره سه موضع میتوان اتخاذ کرد؛ یا آن را میپذیریم یا نمیپذیریم یا لاادری هستیم و میگوییم نمیدانم: ندانمگویی و لاادری. باور از نظر افلاطون ککه به نقل از سقراط میگوید، باید صادق (true) باشد؛ یعنی مطابق واقع باشد. در فضای بینالاذهانی و در اجتماعی کوچک خودمان، مطابق واقع بودن گزاره را پذیرفتیم. موجه بودن (justified) به این دلیل مهم است که صادق بودن به تنهایی کافی نیست. باورها علاوه بر صادق بودند، باید موجه نیز باشند. یعنی باید بتوانیم برای باورهای خود دلایل، قرائن و شواهدی عرضه کنیم که باور بعنوان باور صادق موجه تلقی شود. در نهایت، باوری که هم صادق باشد و هم موجه، شناخت خواهد بود.
پنج دستگاه باور مدعی شناخت و رئوس ثمانیه در هر دستگاه
اکرمی از دیدگاه فلسفه تحلیلی و سنت یونانی پنج دستگاه باور مدعی شناخت را معرفی کرد که عبارتند از علم، فلسفه، دین، عرفان و اسطوره. دستگاه در اینجا به معنای سیستمی است که مجموعهای از باورهای بهم پیوسته میباشد که مدعی شناخت و باور صادق موجه است. در هر یک از این دستگاههای شناخت باید رئوس ثمانیه را بررسی کنیم؛ یعنی هشت موضوع را درباره هر یک از دستگاههای باور مدعی شناخت باید دانست و با دانستن این رئوس ثمانیه، آن دستگاه باور مدعی شناخت را نسبت به سایر معرفتها و دستگاهها مقایسه کرد که عبارتند از: موضوع، روششناسی، جایگاه آن در سلسلهمراتب معرفتی بشر، عناصر تشکیلدهنده دستگاه باور مدعی شناخت چیست، هدف، سودمندی، روش تعلیم و منابع معرفتی.
این پنج دستگاه میتوانند با هم همپوشانی، داد و ستد و هممرزی هم داشته باشند. اما زمانی که رئوس ثمانیه را در نظر میگیریم، بر اساس این هشت محور تفاوتهای کلی دارند، علیرغم اینکه ممکن است در موضوع اشتراک داشته باشند. مثلا مفهومی مثل خدا را هم عرفا، هم دین و هم اسطوره، گاهی هم علما میتوانند موضوع شناخت قرار دهد، اما منابع معرفتی آنها متفاوت است. گرچه افرادی مانند کنت سیر تکاملی برای این معرفتها قائل هستند، اما دین، عرفان و اسطوره معمولا نسبت به هم استقلال داشتهاند. در تاریخ یونان هم ظاهراً از اسطوره، فلسفه زاییده شده است، در یونان دین به معنایی که در حال حاضر وجود دارد، وجود نداشته است و فلاسفه زیادی درباره نحوه بیرون آمدن فلسفه از اسطوره بحث کردهاند که البته دارای نحلههای گوناگون هستند.
در تقسیمبندیای که ارسطو کرده، از فلسفه در دو بخش یاد کرده است؛ فلسفه نظری و فلسفه عملی یا حکمت نظری و حکمت عملی. حکمت یا فلسفه نظری شامل بخشهایی بوده که انسان نظرپردازیِ فلسفی میکرده و دارای سه شاخه مهم بوده است: ریاضیات، متافیزیک و طبیعیات. حکمت یا فلسفه عملی هم شامل سیاست، اقتصاد و اخلاق بوده است. یک بخش در جهان اسلام نادیده گرفته شده است که هنر است؛ بخشی که انسان دست به آفرینشگری میزند و حکمت صناعی یا آفرینشی است. انسان در برابر نظر میآفریند که ارسطو در کتاب فن شعر به این موضوع پرداخته است و حوزه هنر است. این حوزه از جنس معرفت نیست، بلکه از جنس آفرینش است. به همین دلیل نباید با دستگاه باور مدعی شناخت خلط شود. ممکن است عناصر معرفتی در آن وجود داشته باشد، اما از جنس خلق و آفرینش است. ریاضیات را هم ارسطو در حکمت نظری نام میبرد و در میانه طبیعیات و متافیزیک قرار دارد. ریاضیات بر طبیعیات حاکم است، اما در تجرد به متافیزیک میرسد. ریاضیات به موضوعاتی میپردازد که سؤال در مورد آن زیاد است. ریاضیات درباره اشکال خاصی سخن میگوید یا اینکه ریاضیات برساختی است؟ در حال حاضر تمایل دارند که ریاضیات را در کنار منطق، علم صوری تلقی کنند که محتوا ندارد. درواقع ریاضیات را علمی برساختی میدانند که معرفت آن، معرفتی صوری است و خارج از دستگاههای باور مدعی شناخت قرار میگیرد. در حالی که دستگاههای باور مدعی شناخت به محتوا میپردازند و به یک واقعیت میپردازند.
علم؛ اولین دستگاه باور مدعی شناخت با روششناسی تجربی
اولین دستگاه باور مدعی شناخت، علم است. علم دستگاه باور مدعی شناختی است که بر گزارههایی متکی است که یا مستقیما از تجربه برآمدهاند یا بر تجربه ارجاع دارند و درنهایت، داور نهایی درباره صدق یا کذب این گزارهها، تجربه است. ابتدا بحث را محدود به علوم تجربیِ طبیعی میکنیم که موضوع آن واقعیتهایی هستند که عالم یا دانشمند باید به آنها پی ببرد. این واقعیتها یا بیرونی و مستقل از ذهن میباشند یا درونی و داخل ذهن هستند. برای مثال، بخشی از کار روانشناس بعنوان دانشمند، بحث درباره محتویات ذهن ماست اعم از اطلاعات، احساسات، خواستهها و سایر بخشهای ذهن. ما با علم در پی شناخت تجربیِ هستومندهایی هستیم که وجود دارند و میتوانیم درباره آنها به مثابه وجودات یا موجوداتی سخن بگوییم که تجربه به آنها تعلق میگیرد و قابل اشاره تجربی هستند؛ یعنی میتوان به آنها در عالم تجربه دسترسی پیدا کرد. اگر فعلا قابل دسترسی تجربی نباشد، بعدها احتمالا قابل دستیابی تجربی خواهد بود و ما قائل به این هستیم که آنچه که هرگز به تجربه در نیاید، جزء علم فیزیک قرار نمیگیرد. نیمه پنهان ماه را هرگز از روی زمین نمیبینیم، ولی این قابلیت را داریم که با ماهواره عکسبرداری و فیلمبرداری کنیم و اطلاعات به دست آوریم. اگر هرگز به تجربه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم در نیایند، ما آنها را موضوع علم قرار نمیدهیم. در علم، موضوعات ما موضوعاتی هستند که به تجربه در میآیند. زیرا روششناسی در علم مبتنی بر تجربه است. دستیابی به باورهای صادق موجه در حوزه علم به واسطه تجربه امکانپذیر است. ما باید به موضوع شناخت به واسطه حواس پنجگانه به صورت مستقیم یا غیرمستقیم تماس داشته باشیم. ما از نظریه استفاده میکنیم و بنیان نهایی را تجربه بنا میکند.
در سال ۱۹۶۴، فردی به نام هیگز که فیزیکدان میباشد، پیشبینی کرد ذرهای که عهدهدار پدید آوردن جِرم است، ذرهای به نام بوزون هیگز است و نحوه آشکار کردن آن را هم گفت. ولی ۴۸ سال طول کشید تا در سال ۲۰۱۲ شتابدهندهای ساخته شود و ما بتوانیم به آن دست یابیم. عملا معیار تجربی بودن بر اساس دادههای تجربی پس از ۴۸ سال نشان داد که شواهدی هست که درستی گزاره علمی را نشان میدهد و این ذره در هستی وجود داشته است. در یک جمعبندی، در علم درباره چیزی سخن میگوییم که قابل دسترسی از طریق تجربه است. از جمله آن چیزهایی که با زیست خود میتوانند واقعیتی به نام جامعه را تشکیل دهند، آنگاه علم به آن هم میتواند بر اساس تجربه دسترسی داشته باشد. بنابراین دستگاه باور مدعی شناخت الزاما در علوم طبیعی قرار نمیگیرد و در علومی مانند جامعهشناسی هم تجربه برای شناخت لازم است.
موضوع متافیزیک؛ جدل استعلایی جهان، روان و خدا
فلسفه حوزههای گوناگونی دارد که با علم نیز همپوشانی دارد و مباحث گوناگونی را بحث میکنند. هستیهایی که در فلسفه مورد مطالعه قرار میگیرند قابل ارجاع تجربی نیستند. هیچ موضوعی را در فلسفه نمیتوان پیدا کرد که قابل اشاره تجربی باشند. روششناسی فلسفی مبتنی بر عقل است. عقل قوهای است که متفاوت از قوه حس است، اما با آن داد و ستد دارد و از هم بهره میگیرند. حس هرگز به موضوعات فلسفی دسترسی ندارد، اما عقل از حس میتواند کمک بگیرد. موضوعات فلسفی، مفاهیمی هستند که هرگز تجربهپذیر نیستند، گرچه از موارد تجربهپذیر تشکیل شده باشند. مثلا از جهان به مثابه کل نمیتوان بحث کرد. کانت در سنجش خرد ناب تأکید کرد که کسی به جهان به مثابه کل دسترسی ندارد و درباره آن نمیتواند بحث کند. کانت در این کتاب نشان داد در مفهوم کیهانشناسی یا جهانشناسی که وولف ساخته بود و عبارت بود از جهان به مثابه کل، عقل ما دچار آنتونومی میشود. کانت نشان میدهد که در این علم ذهن ما دچار آنتونومی یا احکام جدلیالطرفین میشود. یعنی ما درباره جهان هر حکمی را که بگوییم، آنتیتز آن را هم میتوان گفت. مثلا همانقدر که میتوان دلیل برای آغاز جهان آورد، برای نداشتن آغاز جهان هم میتوان دلیل آورد. یا در نگرش نیوتونی، جهان بیکران است و در زمان و مکان، بیکران و مطلق بوده است. اما در نگرش انیشتینی، جهان در زمان و مکان، کرانمند است و زمان، مکان و ماده در هم تنیدهاند. درباره این دو نظر نمیتوان دلایل کافی آورد که جهان کرانمند است یا بیکران. در اینجاست که به تکافوی ادله میرسیم. جهان اگر به مثابه کل قابلیت تجربه حسی را داشت، جزء موضوعاتی علمی قرار میگرفت. کیهانشناسیِ امروزی به همان نسبت که تصور میکند در مورد کل سخن میگوید، به همان نسبت علمی است. ما تا جایی که میتوانیم دسترسی تجربی داشته باشیم که اغلب با استفاده از تکنولوژی این امر در کیهانشناسی امکانپذیر میشود، در حوزه علم هستیم. جایی که نتوانیم دسترسی تجربی داشته باشیم، در حوزه فلسفه قرار میگیرد. فلسفه درباره موضوعات گوناگون بحث میکند، اما مهمترین موضوعی که فلسفه از آن بحث میکند، چیست؟
برگردیم به ارسطو که میگوید مهمترین موضوعی که فلسفه نظری از آن حرف میزند، وجود به ما هو وجود است. وجود ذهنی، مادی، مجرد و هر آن چیزی که به وجود به ما هو وجود میپردازد را ارسطو سوفیا نام نهاد که به حکمت ترجمه شده است و این برترین نوع دانش از نظر ارسطوست. این علم، موضوعش نخستین علت یا جوهر آغازین است که بعدها متافیزیک نام نهاده شد و در عربی به مابعدالطبیعه ترجمه شد. متافیزیک دانش و معرفتی است که درباره وجود به ما هو وجود یا موجود به ما هو موجود بحث میکند. هر آن چیزی که بتوان دربارهاش سخن گفت، موضوع متافیزیک است و احکامی دارد. زمانمندی، مکانمندی، اصل علیت که ارسطو آن را امالمسائل و بزرگترین مسئله میداند قابل بحث هستند که در حال حاضر با عنوان متافیزیک تحلیلی بحث میشود.
متافیزیک بخشی از فلسفه است و بخشهای دیگر هم مانند متافیزیک شامل هر چیزی است که بتوان درباره آن بر اساس عقل بحث کرد. مثلا موضوعی مانند بهشت و جهنم را دین مطرح میکند، اما عقل هم به ما اجازه میدهد که دربارهاش بحث کنیم. پس میتواند موضوع فلسفه باشد، اما زمانی که در مورد موضوعات دینی به شکل عقلانی بحث میکنیم، نامش را الهیات میگذاریم؛ چون در طبقهبندی خاصی قرار میگیرد. اگر درباره روح که تجربهپذیر نیست، سخن بگوییم، نوعی روانشناسی فلسفی است. درباره روح در علم نمیتوان بحثی کرد؛ اینکه روح قبل از ما بوده یا خیر، با مردن ما از بین میرود یا باقی میماند، با جسم ما به وجود آمده یا پیش از جسم ما هم وجود داشته را به دلیل تجربهپذیر نبودن، هرگز نمیتوان در حوزه علمی قرار داد. از نظر کانت هر آن چیزی که وجود ندرد، عقل حق ندارد درباره آن بحث کند. بنابراین چیزی به نام روانشناسی عقلی هم امکان ظهور نخواهد داشت که بخواهد درباره موضوعاتی مانند روح بحث کند. سه چیزی که اغلب فلاسفه معتقدند میتوان در فلسفه به آنها پرداخت عبارتند از جهان به مثابه کل، خداوند و روح. این سه موضوعات خاص متافیزیک هستند. جدل استعلایی میان جهان و روان و خدا که آیا میشود در مورد آنها سخن گفت یا خیر.
موضوعات فلسفه، لزوما موجوداتی بیرون از ذهن ما نیستند. هر آنچه که مستقل از ذهن انسان وجود داشته باشد، به گونهای که اگر انسان وجود نداشته باشد، این موجودات هستند. نگاهی رئالیستی که به لحاظ هستیشناختی این موجودات مستقل از ذهن ما وجود دارند. پوپر بعنوان فیلسوف هستومندهای متفاوتی را تعریف میکند که برخی از آنها مستقل از ذهن ما هستند. از نظر پوپر، نظریهها، دانشها و معرفتهای گوناگون دارای هستی هستند. فلسفه میتواند درباره هر چیزی که هستی دارد، سخن بگوید. بعد از آن فلسفه اجازه پیدا میکند که در مورد برخی هستیهای خاص هم سخن بگوید، در اینجاست که فلسفه از عام بودن خود خارج شده و فلسفههای متفاوتی به وجود میآیند. مثلا فلسفه علم، فلسفه هنر، فلسفه علوم اجتماعی، فلسفه مرگ، فلسفه روانشناسی، فلسفه زندگی، فلسفه خوشبختی و غیره که همگی فلسفههای خاص هستند. در کشور ما به این فلسفهها، فلسفههای مضاف گفته میشود: فلسفههایی که به چیزی اضافه شدهاند. فلسفهای که برای شناختن چیزی شکل گرفته مثلا فلسفه علم، شاخهای از فلسفه است که موضوع آن خودِ علم است.
هر کسی بخواهد فلسفهورزی کند، تکلیف خودش را باید در پنج حوزه روشن کند: اول؛ تکلیف خودش را با موضوع از لحاظ نحوه وجودش تعریف کند. موضوع را بشناسد و نحوه وجود آن را مشخص کند که هستیشناسی گفته میشود. بفهمد موضوعی که میخواهد بحث کند وجود دارد یا ندارد، اگر وجود دارد، چه نوعی وجودی دارد، اعتباری است یا حقیقی، ذهنی است یا بینالاذهانی یا بیرون از ذهن. یا اینکه تا زمانی که من بعنوان فاعل شناسا هستم، این موضوع هست و چنانچه من نباشم، موضوع هم نیست. دوم؛ باید روششناسی را مشخص کنیم. باید روشن کنیم که روش مطالعه ما چیست؟ از عقل استفاده میکنیم یا تجربه؟ از چیزی استفاده میکنیم که عرفا میگویند تجربه عرفانی یا شهود؟ که عرفا آن را معرفتی ویژه میدانند که خاص دستگاه باور مدعی شناخت عرفان است. فیلسوف عرفان تلاش میکند که بفهمد کسی که عارف است و ادعا میکند که موضوعات ویژهای دارد و دسترسی به آن موضوعات از طریق منابع معرفتی ویژهای است به نام کشف، شهود و تجربه عرفانی، مخیر است تا از عرفان صحبت کند. یعنی باید نشان دهند که شناخت آنها باور صادق موجه است، تنها نوع صدق و توجیه متفاوت است. در موضوعات علمی، نوع صدق از نوع مطابقتی است، یعنی صدق باید با موضوع مورد مطالعه تطبیق داده شود. در مورد فلسفه، گزارهای که دستگاه معرفتی ساخته شده ارائه میدهد، نباید با گزارههای قبلی تناقض داشته باشد. در غیر اینصورت نمیتوان این دستگاه باور مدعی شناخت را پذیرفت. نمیتوان دو اصل بنیادین اینهمانی و عدم تناقض را در فلسفه پذیرفت و دو حکم متناقض را قبول کرد.
در فلسفه ما با امور ضروری سر و کار داریم، اما در علم با امور امکانی. بدین معنا که ممکن است همه لیوانها از سیلیس ساخته نشده باشند، اما همگی دارای ویژگی شفافیت باشند. اما در فلسفه چنین چیزی امکان ندارد. علم و فلسفه به مثابه دو دستگاه باور مدعی شناخت، هستند که قابل مقایسه هستند و تفاوتهایی دارند. در علم از طریق تجربه به شناخت میرسیم، اما در فلسفه چنین نیست و از طریق تعقل به احکام فلسفی میرسیم. گزارههای علمی پیشبینیکننده هستند، در حالی که با گزارههای فلسفی نمیتوان پیشبینی کرد. گزارههای علمی قابلیت نقض شدن دارند، اما گزارههای فلسفی نقض نمیشوند. گزارههای فلسفی، گزارههایی عام هستند. وقتی درباره وجود به ما هو وجود حرف میزنیم و گزارهای را بیان میکنیم، تفاوت نمیکند آن وجود چه باشد. مگر زمانی که درباره وجود خاص بحث شود که در بخش فلسفههای خاص وارد میشویم. اما گزارههای علمی درباره موضع خاص بحث میکند. هستیشناسی در علم، خاص، زمانمند و مکانمند هستند. امور علمیِ امکانی فقط در جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، صادق هستند. گزارههای علمی ابطالپذیر هستند و همیشه میتوان خلاف آن را تصور کرد، البته مهم است که عالم واقع چه میگوید. اما گزارههای فلسفی چنین نیستند. مثلا ما اگر گزاره علیت را بپذیریم که هر چیزی علتی دارد، این گزاره قابل ابطال شدن نیست.
برگردیم به بحث روششناسی، مثلا دین بعنوان دستگاه باور مدعی شناخت مدعی است که آنچه دریافت میکند از طریق منبع معرفتیای به نام وحی دریافت میکند که گاهی تجربه دینی هم به آن اضافه میشود. ادیان نوعی تجربه دینی یا وحیانی در ادیان ابراهیمی وجود دارد که فیلسوف دین در این باره سخن میگوید. فیلسوف دین باید در این باره بحث کند که آیا چنین منابع معرفتی وجود دارند و گزارههایی که بر اساس این منابع معرفتی ساخته شده، آیا باور صادق موجه هستند یا خیر تا بتوانیم آن را بعنوان شناخت بپذیریم.
سومین حوزه که باید به آن توجه داشته باشیم، معرفتشناسی یا شناختشناسی است. هر چیزی که میخواهیم موضوع شناخت قرار دهیم، باید ابتدا روشن کنیم که آیا ما میتوانیم به آن علم پیدا کنیم یا نمیتوانیم. بحثی بنیادی است. چهارمین حوزه، دلالتشناختی یا معناشناختی است که میگوید آیا معنایی را به کار میبریم به موضوع، یا دال به مدلول ارجاع دارد یا خیر. اگر در معرفتشناسی به این نتیجه رسیدیم که نمیتوانیم به هستومند مورد نظر علم پیدا کنیم، ادامه کار عاقلانه نیست و بحث درباره آن نادرست است. بنابراین ورود به حوزه معناشناختی هم بیمورد خواهد بود. پس باید گام به گام این موارد را پیش رفت. پنجمین حوزه، رویکرد ارزششناختی است. باور من چه ارزشی دارد؟ به لحاظ سودمندی و هدف و بسیاری چیزهای دیگر که در رئوس ثمانیه نیز دیده میشود.
شرط علم بودن علوم انسانی و اجتماعی
موضع من در علم و فلسفه واقعگرایی علمی است. این موضع در علوم طبیعی تا حد زیادی شناخته شده است. در علوم طبیعی به لحاظ هستیشناختی، موضوعی مورد مطالعه نوعی استقلال از ذهن من دارد، هر چند که در ذهن من وجود داشته باشند. درباره هستیهایی که در ذهن من هستند، باور دارم که میتوانم به آنها علم پیدا کنم، ممکن است زمان ببرد اما امکانپذیر است. در حوزه روششناسی، دیدگاه من تجربهگرایی است. مثلا در فیزیک به لحظه پلانگ دسترسی نداریم، اما ابزار تئوریک داریم. ما با نیوتن، انیشتین و گالیله، فیزیک را به نظریه مجهز کردهایم و میتوانیم نظریهها را گسترش دهیم. فیزیک با نیوتن و انیشتین به جایی رسیده که میتواند پلانگ را با نظریه به مثابه ابزار شناخت حاصل شود. بنابراین نظریه میتواند علم را تجهیز کند. با این ابزار شناخت، میتواند از سطح تجربی محض که مورد انتقاد هیوم بود، عبور کند. نقدی که هیوم میکرد این است که با استقرا و مشاهدات جزئی نمیتوان حکم کلی داد. البته ابن سینا زمانی که استفاده از استقرا را میخواست توجیه کند، میگفت اگر امری اتفاقی باشد، نمیتواند تداوم پیدا کند. چیزی که ادامه پیدا میکند، اتفاقی نیست و ضرورت دارد. وقتی از گذشته تا کنون، همیشه خورشید از شرق طلوع کرده، این تداوم نشان میدهد که این امر ضرورت است نه اتفاق. با این حال که ابن سینا به ضروری بودن تأکید دارد، ما با اتکا به نظریهای که تأیید خود را از واقعیت و تجربه میگیرد، تداوم را میبینیم. نظریه زمانی که قوی باشد، تأیید تجربی کسب میکند. البته باید به این نکته هم توجه داشت که نظریهها بر مشاهدات و تجربههایی متکی هستند که قبلا تایید تجربی را گرفتهاند. اما درنهایت ما به جایی میرسیم که ارجاع نهایی تجربه باشد. در مورد علوم طبیعی این امر پذیرفته شده است، آیا بر این اساس چیزی به نام علوم انسانی داریم؟ دستگاه باور مدعی شناختی به نام علم انسانی.
نکته اول این است که اگر انسانی نبود و جامعهای تشکیل نمیشد، ما چیزی به نام علوم انسانی و علوم اجتماعی نداشتیم. به لحاظ هستیشناختی باید روشن کنیم چیزی به نام اجتماع داریم یا نه؟ و اگر داریم این اجتماع داخل ذهن ماست یا موضوعی بیالاذهانی است؟ به لحاظ معرفتشناختی، آیا میتوان به اجتماع علم پیدا کرد؟به لحاظ روششناختی چگونه میخواهیم به آن علم پیدا کنیم؟ به لحاظ معناشناختی آیا گزارههایی که به اجتماع ارجاع میدهیم به مدلولها ارجاع دارند یا خیر؟ به لحاظ ارزششناختی هم که باید هدف و سودمندی را روشن کرد. نکته دوم اینکه علم برخلاف فلسفه میتواند پیشبینی کند. اما قبل از پیشبینی باید تبیین را بحث کرد. یعنی علم میتواند قانون عامی را به ما بدهد که رویدادهای خاص را ذیل آن بگنجانیم. بر اساس تبیین امکان پیشبینی به وجود میآید. نکته سوم این است که علم به ما امکان دخالت در عالم مورد نظر را میدهد و در عالم واقع تصرف کند. نکته چهارم، اجازه ابزارسازی است که در علم وجود دارد.
علوم اجتماعی وجود دارد به شرطی که جامعهشناس باور داشته باشد که جامعه خارج از ذهن او وجود دارد. این جامعه قابل شناخت باشد و روش شناخت مشخص باشد. اگر قرار است علوم اجتماعی را علم بدانیم باید قدرت تبیین و پیشبینی را هم در نظر بگیریم. علاوه بر این اجازه دخالت در عالم واقع ا هم باید به من بدهد. علوم اجتماعی به همان میزانی که هستی را مستقل از ذهن در نظر میگیرد و آن را قابل دسترسیپذیری علمی میداند، علم است. این دسترسیپذیری ساده نیست، زیرا ما با فاعل شناسایی سر و کار داریم که انسان است و این انسان خودش بازیگر است. عوامل دخیل زیاد هستند که درکشان دشوار است. آنچه که تا به حال در علوم اجتماعی پدید آمده از بزرگانی متأثر است که در درجه اول تفلسف درباره علوم اجتماعی داشتند و جامعهشناسی فلسفی داشتند نه جامعهشناسی علمی. با دخالت دادن تجربه توانستند جامعهشناسی را بیافرینند که به همان نسبت موفق بودهاند. هر فیلسوف اجتماعی که نتوانسته بایستههای علم اجتماعی را بپذیرد، به همان نسبت از علم اجتماعی دور شده است. اکثر چیزهایی که در جهان پستمدرن رخ داده، گزارههایی کلی هستند که احتمالا صادق هستند، ولی صدق خود را از حوزه فلسفه میگیرند نه از حوزه علوم اجتماعی. علوم اجتماعی به همان نسبتی که تجربیتر شود، علم است.
جلسه ساعت ۱۹ پس از پرسش و پاسخ حضار به پایان رسید.