سخنرانان: دکتر حسین پرویزاجلالی، دکتر محمدحسین بحرانی
تهیه گزارش: اختر (الناز) شیری
همفراخوانی نظم و تضاد در ساخت اجتماعی
شیری، دبیر گروه جامعهشناسی نظری در ابتدای نشست گفت: در گروه جامعهشناسی نظری بر اساس اصول و مفاهیم مشترکی که همه جامعهشناسان به آن باور دارند، تأکید میشود. نامگذاری این شاخه از جامعهشناسی توسط رابرت مرتن انجام شده است. در اصل اول جامعهشناسی، باور اصلی این است که همه گروههای اجتماعی بر اساس راهها و اهداف مشترک برای پاسخگویی به نیازهای مشترک تشکیل میشوند. بر اساس همین اصل از جامعهشناسی، تعریف رایج از این رشته نیز به مطالعه علمی گروههای اجتماعی اشاره دارد و این اصل را یکی از اصولی میدانیم که بین نظریهپردازان در همه پارادایمها مشترک است. نکته دوم این است که علاوه بر اصول چهارگانه که اصل راهها و اهداف مشترک تنها یکی از آنهاست، مفاهیم مشترکی نیز در میان جامعهشناسان وجود دارد که یکی از این مفاهیم نظم است؛ نظم چه در پارادایمهای انسجامگرا و چه در پارادایمهای تضادگرا کاربرد تحلیلی دارد و به همین دلیل است که این مفاهیم در جامعهشناسی نظری دارای دو مفهوم مکتبی و تحلیلی هستند؛ بر اساس معنای مکتبی مفاهیم میتوانیم به تفاوت پارادایمها اشاره کنیم و بر اساس معنای تحلیلی مفاهیم نیز شباهت میان پارادایمها قابل شناسایی هستند. مفهوم نظم در هر پارادایمی به شکل خاص خود دیده میشود؛ در میان انسجامگرایان یک نظم کلی وجود دارد که بر همه اجزاء و عناصر جامعه حکمفرماست. ولی در پارادایم تضادگرا به نمایندگی مارکس، یک نظم در طبقه پرولتاریا، یک نظم در طبقه بورژوا و یک نظم بر کل جامعه حاکم است که ناشی از روابط متقابل میان این دو طبقه آرمانی است و ساخت اجتماعی را تعریف میکند. انتخاب موضوع این نشست نیز بر اساس همین بحث بود که وجود گروههای نابرابر در جامعه، دلیلی برای زیر سؤال بردن نظم در جامعه نیست. گرچه یکی از انتقادات وارد بر جامعه ما میزان بالای نابرابری است، در عین حال جامعه به حیات خود ادامه میدهد. بنابراین، علیرغم روابط تضادی در میان گروههای نابرابر، نظمی هم بر روابط آنها حاکم است و هر یک از این گروهها با اهداف مشترکی که دارند، در حال پاسخگویی به نیازهای مشترک از طریق راههای مشترکی هستند که انتخاب کردهاند.
بروز گرایشات فرهنگی و نادیده گرفتن نظامهای قشربندی متنوع
اجلالی سخنان خود را اینگونه آغاز کردند: به دلیل گرایشی که در سالهای اخیر به مباحث فرهنگی پیدا شده، جامعهشناسان جوان کمتر به طبقات اجتماعی توجه میکنند. وقتی راجه به نابرابری بحث میشود منظور نابرابری بین گروههاست نه تفاوتهای فردی. قشربندی به بهرهمندی و برابری گروهها از امکانات و مواهب اجتماعی میپردازد. نکته دوم این است که نابرابری همیشه وجود داشته است، اما گاهی نابرابری تبدیل به ساختارهایی میشود که در طول تاریخ و عرصه جغرافیا تداوم پیدا میکند؛ به عبارت دیگر نابرابری نهادی میگردد. در این جلسه منظور از قشربندی، هر نوع گروهبندی اجتماعی است که وجود دارد. در طول تاریخ نظامهای قشربندی و نابرابریهایی وجود داشته که بر اساس تفاوتها ایجاد شده است. مثلا نظام قشربندی بردهداری، نظام قشربندی بر اساس رنگ پوست و انواع دیگری از نظام قشربندی داریم. این نظامهای قشربندی دارای ویژگیهایی هستند. از جمله: تداوم داشتن، نهادی شدن، برخورداری از الگوهای مشخص قابل پیگیری در طول تاریخ و جغرافیا، داشتن شکلهای معین.
امروزه درباره نابرابری بحثهای متنوعی وجود دارد: نابرابری جنسیتی، نابرابری قومی، نابرابری بین ملتها و اشکل دیگر. اما بحث ما درباره نابرابری بر اساس عدالت توزیعی است. دو نکته راجع به دیدگاه جامعهشناسان قابل توجه است، بخصوص مارکس که بیش از یک جامعهشناس است و تأثیر شگرفی بر جهان گذاشته و تبعات سیاسی و اقتصادی آن را نیز پذیرفته است. در ابتدا به تفاوت بین ایدئولوژی و جامعهشناسی باید اشاره گردد. نابرابری در جامعهشناسی تفاوتهایی با نابرابری در عرصه سیاست دارد. نکته مهم تفاوت بین سیاست (policy) و عمل (practice) است. در عالم سیاست و حتی سیاستهایی که از نظریههای جامعهشناسی اقتباس شده مثل مارکسیسم یا لیبرالیسم، خلطی بین سیاست و عمل وجود دارد که علم را به ایدئولوژی تبدیل میکند. تئوری فکر و ایده است، سیاست، روشها و پیشنهاداتی بر تحقق ایدههاست و آن چیزی است که در جهان واقع اتفاق میافتد. جهان اجتماعی بسیار پیچیده است، هر کنش اجتماعی عوامل متعددی دارد که شاید در آن لحظه قابل فهم نباشند. به دلیل همین پیچیدگی است که امروزه کمتر به کارهای کمّی پرداخته میشود. ما از جهان واقعیت، مفاهیمی را انتزاع میکنیم و با پیدا کردن روابط میان مفاهیم به تئوریپردازی نائل میشویم. بر اساس این تئوریها قصد تأثیرگذاری بر جامعه را داریم.
جملهای از فوئرباخ است که مارکس بر آن تأکید میکند و انتقاداتی نیز بر آن وارد میکند. جمله این است: فیلسوفان قدیمی جهان را تعریف کردهاند، ما باید آن را تغییر دهیم. گاهی این جمله را چنین تعبیر میکنند که از تئوری، مستقیم وارد عمل شویم و سلسلهمراتب را رعایت نکنیم که این کار بسیار خطرناک است. برای مثال در سنت مارکسی که مارکس آن را بنا کرده، هنوز هم ایدههای جدید مطرح میشود و این سنت ایدئولوژی نیست، بلکه یک سنت اندیشه است مانند سنت وبری یا سنت دورکیمی. در کتابی نوشته شده بود که در سنت مارکسی، ما زیربنا را باید تعیینکننده بدانیم و به مسائلی مثل سیاست، فرهنگ و غیره توجه نکنیم. بعد به این نکته اشاره کرده به این نکته کرده که این تعیینکنندگی اهمیت زیادی در مارکسیسم پیدا کرده بود که مائو آن را شکست و سیاست را ارجحیت داد. بنابراین انقلاب فرهنگی کرد تا بتواند دیالکتیک را در عمل اجرا کرده باشد. این نکته در ظاهر صحیح است و بسیار جزمی است که بگوییم زیربنا تعیینکننده روبناست. در حالی که ممکن است زیربنا و روبنا جابجا شوند و در هر دورهای یکی از اینها ارجحیت یابند. گرچه مارکس از انقلاب فرهنگی نام نبرده، اما زمانی که از مرحله سوسیالیسم بحث میکند، اشاره دارد که در سرمایهداری انسانها دچار خلق و خوی فردگرایی شدهاند و برای از بین رفتن این خلق و خو یک دوره نیاز است تا انسانها تغییر کنند. این همان چیزی است که به انقلاب فرهنگی معروف شده است. ولی ما میدانیم که این بحث تئوریک ما را به واقعیت نمیرساند و میدانیم که در چین چه اتفاقاتی رخ داده است. جامعهای روستایی، کمسواد، نوشتهها و جملات قصار مائو که تبدیل به کتاب قرمزی شد که هر انسان کمسوادی باید با آن زندگی میکرد و در میان دانشجویان تبلیغ میکردند تا در روستا به کار یدی بپردازند تا انقلاب فرهنگی رخ دهد و بتوانند افکار بورژوایی را کنار گذاشته و جمعگرا شوند. ماجرای بدتری در کامبوج اتفاق افتاد. فاصله عمل تا تئوری را در اینجا میتوان دید. میتوان دید که نمیتوان از تئوری یکباره وارد عمل شد. تئوری فقط فکر است، بعد از آن سیاست را داریم. وقتی به عمل میرسیم، هیچ گاه یک نظریه نمیتواند پاسخگو باشد. زیرا جهان پیچیده است. ما در عالم تئوری میتوانیم طرفدار یک سنت جامعهشناختی باشیم؛ مثلا مارکسی، وبری یا دورکیمی. اما زمانی که پای عمل میرسد، ترکیبی از این اندیشههاست که هر یک بخشی از واقعیت را نشان میدهند. شاید بتوانیم کمی بر جهان پیچیده بدین صورت تأثیر بگذاریم. از اینجا به نتایجی میرسیم که الین رایت آن را مطرح کرده است.
تقابل علم و ایدئولوژی
اجلالی در راستای تفکیک علم از ایدئولوژی سخنان خود را ادامه داد و گفت: رایت بر مبنای جدا کردن ایدئولوژی از علم در کتابش نوشته: ایدئولوژی عبارت است از مجموعهای از احکام که همه چیز را تعیین میکنند، بهم پیوسته هستند و قرار است همه چیز از این زاویه نگریسته شود. در حالی که در علم همه چیز نسبی و غیرقطعی است و ما میتوانیم همیشه فکرهای نو داشته باشیم. برای خارج شدن از این حالت یا وضعیت، الین رایت مینویسد که من اوایل فکر میکردم یک جامعهشناس مارکسگرا شبیه شوالیههای قرون وسطی است که با شمشیرش دوئل میکند. فردی هم در مقابلش است که جامعهشناس بورژوا است و این دو با هم میجنگند تا در نهایت یکی شکست بخورد و هر آنچه که فرد برنده میگوید درست است و هر چه فرد بازنده بگوید، نادرست است. اما به این نتیجه میرسد که چنین نیست و از نقد مبتنی بر محسنات به جای نقد مبتنی بر معایب بحث میکند. تاکنون چنین بوده است که هنگام برخورد با رویکردهای انتقادی و رویکردهای دیگر درباره هر مسئلهای، صحنهای از مبارزه شکل میگیرد که در آن هر طرف میکوشد تا استدلالهای طرف مقابل را رد کند. البته در هر مباحثهای ممکن است شرایطی به وجود بیاید که رد نظر طرف مقابل لازم باشد. اما در نهایت، دانش ما در زمینه تحلیل طبقاتی بستگی به این دارد که به اندیشههای مفید و تدوینگر همه صاحبنظران توجه کنیم نه اینکه بر اشتباهات آنان انگشت بگذاریم. این شیوه را الین رایت نقد مبتنی بر محسنات میخواند و آن را از نقد مبتنی بر معایب تفکیک میکند. لازمه نقد مبتنی بر محسنات این است که نهتنها سنتهای نظری مخالف را به رسمیت بشناسیم، بلکه بکوشیم آن را همچون ابعاد گوناگون مفاهیم بشناسیم و ارزیابی کنیم. حتی اگر بتوانیم آنها را در یک چارچوب بزرگتر ادغام کنیم. ما با چنین رویکردی نگاه میکنیم و جامعهشناسی امروز به این دیدگاه توجه دارد.
شرایط تکوین اندیشه
اجلالی به مفهوم نابرابری پرداخت و گفت: مفهوم نابرابری در تئوری به اشکال مختلفی تبیین شده است. یکی از این مفاهیم، طبقه است؛ کسی که این مفهوم را به معنای امروزی به کار برد، مارکس بود و وبر هم پس از مارکس از این مفهوم استفاده کرد. مفهوم دوم، منزلت اجتماعی است که پارسنز، دیویس و مور و لوئی وارنر بهتر از همه در جامعهی آمریکایی توضیح داده است. مفهوم دیگر، توده و نخبه است که از تبارهای ماکیاولی است و بعد به ماسکا میرسد و ما به نام پارتو آن را میشناسیم و میلز هم در این رویکرد جای میگیرد. مفهوم چهارم، سبک زندگی است که رویکرد جدیدی به گروههای نابرابر است و نمونهی نظریهپردازان آن، بوردیو میباشد.
وقتی میخواهیم از یک جامعهشناس بحث کنیم باید به شرایط اجتماعی شکلگیری اندیشه هم بپردازیم و تنها با درک شرایط اجتماعیِ آن نظریهپرداز است که میتوان درک درستی از نظریه داشت. اوج فعالیت مارکس در نیمهی دوم قرن نوزدهم بوده است، قرنی که اختراعات زیادی در آن شد، قرنی که صنایع کارخانهای در آن شکل گرفت، جامعهی مدرن به وجود آمد. طبقات کارگر و سرمایهدار صنعتی ظهور کرد. انباشت سرمایه صورت گرفت. بیعدالتی در کشورهایی که در حال صنعتی شدن بودند رشد کرد و بیشترین رنجها را طبقات زحمتکش تحمل کردند. استثمار و استعمار فراوان بود. بیثباتی سیاسی در کشورهای اروپایی وجود داشت. جنبشهای کارگری شکل گرفت. یک قرن طول کشید تا انقلاب فرانسه برای دمکراسی به ثمر رسید؛ در سال ۱۷۸۹ در فرانسه انقلاب شده بود و در سال ۱۸۸۹، برج ایفل به نشانهی شکلگیری جمهوری فرانسه ساخته شد. یعنی صد سال بیثباتی سیاسی از انقلاب فرانسه تا رشد دمکراسی در این کشور ادامه پیدا کرد. پس از آن نیز انقلابهای دیگری در جهان شکل گرفت. دولتهای آریستوکراتِ اشرافِ بیاثر و ناتوان از مدیریت تحولات شگفتانگیزی بودند که در غرب در حال رخ دادن بود. مارکس معتقد بود که دولت چیزی نیست جز کمیتهی اجرایی بورژوازی که این نظر امروزه مقبول نیست. زمانی که مارکس این نظر را بر اساس دولتهای کشورهای اروپایی میدهد، به شرایطی اشاره میکند که یک مشت اشرافزاده که در پارلمان نشستهاند و صحبت از هر نفر یک رأی میکنند، ولی نمیتوانند مشکل طبقهی کارگر را حل کنند. چون طبقهی کارگر آزادی نمیخواهد، بلکه رهایی میخواهد. کسی که گرفتار تأمین معاش روزمره است، رأی خود را میفروشد تا نان تهیه کند. درواقع از اواخر قرن نوزدهم بود که دولتها شکل جدیدی به خود گرفتند و از اوایل قرن بیستم بود که دولتهایی پیدا شدند که در هر بخشی مداخله کردند.
وبر پس از مارکس به دنیا آمده و زمانی که در دانشگاه تدریس میکرده، اکثر دانشجوها مارکسیست بودند. وبر از اینکه دانشجوها برداشتهای سطحی و سادهلوحانه از آراء مارکس داشتند، عصبانی میشد و یکی از دلایلی که وبر به مارکس زیاد فکر میکند و یکی از فعالیتهایش دوباره اندیشیدن به موضوعاتی بود که مارکس به آنها فکر کرده بود، همین فضای دانشگاهی بود. وبر در قرن بیستم هم زندگی کرده، به آمریکا سفر کرد و انحصارهای اقتصادی و شرکتهای سهامی، پیدایش طبقهی متوسط جدید، پیدایش ثبات سیاسی در کشورهای صنعتی اروپایی، رشد صنعتی و اقتصادی سریع در آمریکا را هم دید. بنابراین وقتی در نظریهی وبر به اهمیت طبقهی متوسط میرسیم، باید شرایطی را که وبر درک کرده را هم بشناسیم.
طبقه در آثار مارکس؛ از جایگاه فرد در تولید اجتماعی تا کنش طبقاتی
اجلالی گفت: مارکس مفهوم طبقه را به کار میبرد، اما اصلیترین مفهوم او نیست. هستهی اصلی نظریهی مارکس بیگانگی است. انقلاب یا تئوری طبقه راهکارهایی برای حل مسئلهی بیگانگی هستند. اینکه آدمها در اثر کار برای پول و معاش بدون فهم چرایی و چگونگی کار، مثله میشوند و هم از کار و هم از خودشان بیگانه میشوند که استثمار هم نتیجهی آن است. همهی بحث مارکس از یک نگاه انسانی به جامعه آغاز میشود. یکی از بزرگترین محاسن مارکس این است که او اولین متفکری است که به تودهی مردم توجه دارد. پیش از مارکس از افلاطون تا هگل، همه دربارهی طبقات بالا و به قول افلاطون سرِ جامعه صحبت میکنند. تعریف مارکس از طبقه یک پیوستار است؛ درواقع از یک نقطه شروع میکند و تعریف او در حال پیچیده شدن است تا به مرحلهی بعدی برسد. سادهترین تعریف او این است که میگوید: طبقه پول، ثروت، درآمد یا شغل نیست. چیزی که طبقه را مشخص میکند، جایگاه فرد در نظام تولید اجتماعی است. وقتی فرد وارد نظام تولید اجتماعی میشود، صاحب جایگاه میشود؛ جایگاه فنی تولید مثل مهندس و تکنیسین یا جایگاه اجتماعی تولید، بدین ترتیب که یا فرد صاحب سرمایه است یا مزد میگیرد و کار میکند. تولید در جامعهی سرمایهداری افراد را در یکی از دو طبقهی بزرگ اجتماعی قرار میدهد؛ صاحب راههای تولید که صاحب سرمایه هستند یا فاقد راههای تولید که در برابر کار، مزد میگیرند. بنابراین در مرحلهی اول، کسانی که جایگاه مشابهی در نظام تولید اجتماعی دارند، یک طبقه را تشکیل میدهند.
وقتی در آثار مارکس دقیقتر میشویم، متوجه خواهیم شد که تعاریف دیگری از طبقه دارد. مثلاً زمانی که از بورژوازی بحث میکند، رشد آن را در دورههای مختلف تاریخی مثل اواسط قرن هجدهم و حتی در قرون وسطی و در زمان انقلابها پیگیری میکند. در اینجاست که معلوم میشود، طبقه از نظر مارکس یک مفهوم مجرد نیست، بلکه موجودیتی تاریخی است. بورژوا گروهی از افراد هستند که در قرون وسطی زندگی میکردند، نسلهای بعدی آنان در جنگهای صلیبی شرکت کردند، بعد آمریکا را کشف کردند، نسلهای بعدی به چین رفتند، بعد ثروتمند و صاحب سرمایه شدند و این نشان میدهد که بورژوازی موجودیتی تاریخی است. طبقهی کارگر صنعتی هم چنین است؛ پس از شکل گرفتن، رشد کرد و در مراحل بعدی تغییر شکل داد.
نکتهی بعدی، همبستگی و آگاهی طبقاتی است. در برخی از تحلیلهای مارکس میبینیم که منظور او از طبقه نه جایگاه افراد در نظام تولید اجتماعی است و نه موجودیت تاریخی. در جایی که میگوید کارگر نسبت به هستی خود باید آگاهی پیدا کند، یعنی هم اشتراک در هستی دارد و هم آگاهی به اشتراک در هستی. اینجاست که طبقهی کارگر شکل میگیرد. طبقهی کارگر مبارزه میکند، خودش ر از طبقات دیگر تفکیک میکند و دنبال منافع خود است. در اینجا، طبقه یک گروه اجتماعی است که دارای اشتراک در فکر هستند و هویت مشترک دارند. افراد برابر با خود را میشناسند و از افراد نابرابر با خودشان تشخیص میدهند.
مارکس از این هم جلوتر میرود و به وظیفهی بورژوازی میپردازد. وی معتقد است که ضرورت تاریخی ایجاب کرده بود که وظیفهی تاریخی طبقهی بورژوا این باشد که جامعه را از قرون وسطی به سمت جامعهی مدرن سوق دهد. حتی اگر این وظیفه همراه با استثمار طبقهی کارگر و استعمار و همراه با تکنولوژی جدید باشد. این وظیفه از اواخر قرن نوزدهم تمام شد، چون در این زمان، طبقهی بورژوا مانع تحول نیروهای مولد بود. بر اساس این نظر مارکس که معتقد است طبقهی بورژوا وظیفهای تاریخی دارد، به مارکس انتقاد میشود. منتقدین مارکس، او را تاریخگرا میدانند و میگویند که مارکس به تاریخ موجودیت انسانی میدهد. در حالی که تاریخ هویت و شخصیت ندارد. این موضوع را طرفداران مارکس از جمله جامعهشناسان پیرو او این مسئله را رد میکنند. مارکس اعتقادی به جبریت زمانی ندارد و مارکس از نقش انسان برای ساختن آیندهاش غفلت نکرده است.
درنهایت، تعریف طبقه بر اساس کنش طبقاتی است. گاهی به نظر میرسد آنطور که مارکسیستهای امروز میگویند، مارکس طبقه را امری رابطهای میداند. نه یک مفهوم ساختاری، بلکه طبقه یک رابطه است. زمانی که کارگر کار میکند و از صاحب سرمایه مزد دریافت میکند، طبقهی کارگر رابطهای است بین صاحب کار و نیروی کار. مارکس خودش هیچگاه طبقه را به صورت مشخص تعریف نکرده، ولی از متن آثارش پیوستاری استخراج میشود که مبنای تعاریف وی از طبقه قرار میگیرد.
بنیانهای طبقه در آثار وبر؛ بخت زندگی، منزلت و قدرت
اجلالی چنین ادامه داد: مهمترین مسئلهای که ذهن وبر را مشغول کرده بود، دگماتیسمی بود که دانشجویان تحت تأثیر مارکس پیدا کرده بودند. تحلیلهای دترمینیستی و سادهانگارانهای از مارکس ارائه میشد. بنابراین شروع به بازخوانی اندیشههای مارکس و تردید در نگرش یکسویه کرد. وبر در روش خودش سه نکته دارد که مهم است. اول، تبیین احتمالی یعنی در علوم اجتماعی باید بگوییم x ممکن است بدهد y و هیچ قطعیتی وجود ندارد. دوم، کثرتگرایی علّی یعنی ما در علوم اجتماعی با دلایل چندگانه مواجه هستیم. تفهم یعنی تبیین عینی و ذهنی. ما در علوم اجتماعی یا فرهنگی، روشی دیگر علاوه بر مشاهده داریم. ما میتوانیم خودمان را جای دیگران بگذاریم. چون موضوع مطالعهی ما انسانها هستند. زمانی که انقلابی رخ میدهد باید ببینیم مردم چه انگیزهای دارند. برای این کار باید خودمان را جای آنها بگذاریم و سعی کنیم انگیزههای کنش آنها را بفهمیم. بنابراین وقتی به مطالعهی طبقه میپردازد، برای دوری از دگماتیسم، شک میکند و میخواهد بنیانهای نابرابری را پیدا کند. از نظر وبر، نابرابری سه بنیان دارد: بخت زندگی، منزلت و قدرت. بخت زندگی عبارت است از همهی مواهبی که مادی است و ما از آنها استفاده میکنیم. منزلت، ارزشیابی گروههای اجتماعی از یکدیگر است، همان شأن که یک ارزیابی ذهنی است. قدرت کم یا زیاد هم در طبقه تأثیر میگذارد. بنابراین وبر در تعریف طبقه میگوید: گروههای نابرابری که در اشتراک بخت زندگی تشکیل میشوند، طبقهی اقتصادی هستند. گروههای هممنزلت، گروههای اجتماعی ناشی از ارزیابی ذهنی و حزب، گروههای قدرتجویی هستند که در فعالیتهای قدرتطلبانهی خود اشتراک دارند.
وبر معتقد است، روابط بازاری و سرمایهداری همیشه بوده است. آنچه که جدید است، نظام سرمایهداری میباشد که از قرن هجدهم به بعد شکل میگیرد. نظام سرمایهداری بر اساس بازار است، اما نه بازاری که مبتنی بر تهاتر است یا ثروت بر اساس سنت. بلکه بازار جایی است که روابط مسالمتآمیز برای کسب امکانات زندگی وجود دارد. بازار با خشونت رابطهای ندارد. وبر در بخش اول کتاب اقتصاد و جامعه میگوید: در جامعهی سرمایهداری افراد در بازار بر اساس دارایی و مهارت خودشان مشارکت میکنند، بستگی به ظرفیت بازار دارد که چقدر این داراییها را بپذیرد. یعنی ارزش هر مهارت یا دارایی در بازار چقدر است و به اندازهی بازارپذیری یا ظرفیت بازار است که افراد بخت زندگی به دست میآورند. در بخش دوم کتاب اقتصاد و جامعه، وبر این تعریف را رها میکند. وبر پس از تعریف طبقهی اقتصادی به طبقات هممنزلت میپردازد که آگاهی مشترک دارند و دارای دو ویژگی مهم هستند: یکی انسداد اجتماعی و دیگری، سبک زندگی مشترک که پایهای بوده برای نظریههای جدید. انسداد اجتماعی یعنی گروهها پس از به دست آوردن امکانات زندگی، شروع به پیدا کردن راههایی برای انحصار فرصتها میکنند تا مانع شوند که دیگران هم همان امتیازات را به دست بیاورند. بنابراین انسداد اجتماعی اساس نابرابری است. کسانی که هممنزلت هستند، سبک زندگی همانندی دارند و شبیه هم زندگی میکنند. وبر ابتدا مفهوم را تجزیه میکند و دوباره دست به ادغام میزند تا در یک مفهوم واحد به نام طبقهی اجتماعی آن را بحث کند. وقتی این مفهوم را با مفهوم طبقه در آثار مارکس مقایسه میکنیم، شباهت دارند به جز یک تفاوت؛ در ادبیات وبر، طبقات اقتصادی نابرابری عینی دارند و در گروههای هممنزلت، نابرابری ذهنی. در طبقهی اجتماعی هم نابرابری عینی در بخت زندگی و هم نابرابری ذهنی در منزلت وجود دارد. مارکس مفهوم طبقه را در تئوری انقلاب به دو گروه طبقهی در خود و طبقهی برای خود تقسیم میکند. طبقهی در خود همان طبقهی کارگری است که به اشتراک در هستی و اشتراک در آگاهی به هستیِ خود نرسیده است که آمادگی برای مبارزه و ایفای نقش تاریخی داشته باشد. بنابراین هنوز هویت طبقاتی ندارد. طبقهی در خود، نابرابری عینی دارد و گروه اجتماعی است. طبقهی برای خود هم نابرابری عینی دارد، هم کنش جمعی و هم گروه اجتماعی است. مارکس معتقد است طبقه زمانی شکل میگیرد که دست به کنش جمعیِ طبقاتی بزند؛ از شکل لباس پوشیدن خاص تا گذران اوقات فراغت یا تشکیل سندیکا و رأی دادن به حزبی مشخص را کنش جمعیِ طبقاتی میداند. وبر و مارکس در ساختار طبقاتی شبیه هم فکر میکنند، اما برخلاف وبر که به کنش طبقاتی اهمیت نمیدهد، مارکس آن را مهم دانسته و برای تئوری انقلاب و ساختن جامعهای نوین فراتر از جامعهی سرمایهداری به کار میگیرد.
رویکرد نخبه- تودهی پارتو و عوامل متعادلکنندهی جامعه
بحرانی سخنران دوم نشست بود و بحث خود را اینگونه آغاز کرد: میخواهم به رویکرد نخبه- توده بپردازم که شاخهای از جامعهشناسی را به خود اختصاص میدهد. همانطور که از عنوان پیداست، جامعه را به دو دستهی نخبگان و تودهی مردم طبقهبندی میکند. یکی از شاخصترین نظریهپردازان این رویکرد، پارتو است که به دلیل داشتن تجربیات تلخ در زندگی، دیدگاهی متفاوت با سایر جامعهشناسان قبل از خودش دارد. پارتو نجیبزاده است و با زنی از طبقهی فقیر روسی ازدواج میکند. وی پس از تمام تحصیل و ترک کار، شروه به مطالعهی آثار کلاسیکها و ترجمهی آنها میکند. مبارزهای سیاسی را آغاز میکند و عقیدهاش که آزادی و لیبرالیسم به سبک قدیمی است را پی میگیرد. وقتی در این مبارزه موفق نمیشود، ایمان او به شایستگی مردم فرو میریزد و نسبت به مکتب انساندوستی و پیشرفت متنفر میشود. از باورهای خود کناره میگیرد و پس از آن علیه هر گونه اندیشهی دمکراتیک موضعگیری میکند. از بازسازی لیبرالیسم در ایتالیا هم ناامید میشود. مهمترین و تنها اثر جامعهشناختی پارتو، کتابی حجیم با عنوان «رسالهای دربارهی جامعهشناسی عمومی» است.
جامعه از نظر پارتو یک نظام یا سیستم است و این دیدگاه با دیدگاه جامعهشناسانی که جامعه را بعنوان ارگانیسمی زنده میبینند، تفاوت دارد. پارتو جامعه را نظامی مکانیکی میداند که انسانها مولکولهای آن هستند. این تفاوت محاسنی دارد. در نظام زیستی، اجزاء جدای از کل کاری نمیتوانند انجام دهند. ولی پارتو فردگراست و معتقد است هر یک از افراد به صورت مستقل میتوانند کارهایی انجام دهند. او معتقد است که جامعه همیشه گرایشی به سمت تعادل دارد و اینجاست که اصطلاحی را مطرح میکند که بعدها وارد فیزیک میشود؛ تعادل پویا که دستاورد جامعهشناسی پارتو است. وی از مثال پاندول استفاده میکند و معتقد است چیزی مانند جاذبه سعی دارد که پاندول را به تعادل برساند، اما فشارهایی آن را به این سو و آن سو میبرد تا در نهایت به تعادل برسد. در جامعه نیز همیشه عواملی هستند که سعی میکنند تعادل آن را بهم بزنند و عواملی هم وجود دارند که میخواهند جامعه را متعادل کنند. عواملی که تعادل را در جامعه ایجاد میکنند عبارت است از عوامل بیرونی شامل محیط فراانسانی؛ همهی طبیعت و جهان به جز انسان و جوامع دیگر که پارتو به عوامل بیرونی توجه چندانی ندارد. دیگری، عوامل درونی یا امیال درونی انسانها شامل علایق، دانشها و رسوبات یا بازماندهها و مشتقات. تأکید پارتو روی همین دو عامل نهایی یعنی رسوبات یا بازماندهها و مشتقات است.
مهمترین عوامل شکلدهنده به جامعه، یکی عوامل روانشناختی شکلدهنده به مردمان است. اینجاست که جامعهشناسی پارتو جنبههای روانشناختی یا زیستروانی پیدا میکند که از جمله تفاوتهای پارتو با کلاسیکها است. دوم، بازتاب همین گرایشها در نظام قشربندی اجتماعی است. پارتو به عواطف توجه دارد که ریشه در غرایز انسانی دارد و برخلاف تصور بسیاری از متفکران که تصور میکردند انسان با یادگیری از غریزه عبور میکند، معتقد است که یادگیری در خدمت غریزه قرار دارد. همچنان غریزهها حاکم هستند و نیروی غریزه ما را با گروههای معین رفتاری روبرو میکند. گروههایی که بر حسب غرایز رفتارهای گوناگون دارند و جامعهشناسی یعنی مطالعه دربارهی همین گروههای معین رفتاری. عواطف نیز از نظر پارتو ویژگیهای روانیِ ارثی هستند که شامل رسوبات یا بازماندهها هستند که با مشتقات همراه هستند. رسوبات استعداد زیستشناختی افراد است که با نیروهای اجتماعی در ارتباط داد و ستدی هستند. با نگاه داروینی حاصل انتخاب طبیعی هستند. رسوبات و مشتقات چند طبقه هستند و هر یک طبقات فرعی دارند. اما آنچه که پارتو بیشتر بر آن تأکید دارد، یکی غریزهی ترکیبات و تدابیر است و دیگری، عواطف یا غریزهی بقای مجموعههاست. این دو تعیینکنندهی همهی ویژگیهای انسانها در جامعه و همینطور مؤثر بر قشربندی اجتماعی است.
غریزهی ترکیبات همانطور که از نامش برمیآید، کارش تلفیق اشیاء و نوآوری است. غریزهی عواطف و بقا نیز وظیفهی حفظ سنت، مذهب، قشربندی و قانون و غیره را دارد. این دو نیرو علاوه بر اینکه با هم در ستیز هستند، مکمل هم نیز هستند. مثلا جملهای مثل فداکاری برای میهن از کار شایستهای است، دارای دو بخش رسوبات و مشتقات است. همهی انسانها کششی دارند تا از وطن، میهن، قبیله و خاستگاه خود دفاع کنند که این بخش، بازمانده است. شایسته بودن کار که توجیه است، مشتقات میباشد. بازماندههای خصلتهای ذاتی و روانی هستند. بحث دیگر، انواع کنش از نظر پارتو است؛ کنش منطقی و کنش غیرمنطقی. کنش منطقی که بسیار هم کمیاب است، هدفی قابل دستیابی و عینی دارد. ابزارهای رسیدن به هدف مطابق دانش روز و قابل اجراست. مثل ساختن پل توسط مهندسان. پارتو کار وکیل را منطقی میداند اما کار قاضی را غیرمنطقی دانسته و قاضی را پیرو بازماندهها و رسوبات میداند. بقیهی کنشهای نسانی که این ویژگیها را ندارند، غیرمنطقی هستند. یعنی همان بازماندهها و عواطفی که ریشه در غرایز انسان دارند، انسان را وادار به کاری میکند که مشتقات یا توجیه، همراه یا بلافاصله پس از آن بیاید. یعنی کنش انسانها اغلب غیرمنطقی است و مبتنی بر احساسات است.
در میان دانشمندان اعتقاد بر این بوده که انسانها اول محاسبه و برنامهریزی میکنند، بعد عمل میکنند. اما پارتو معتقد است که کاملاً برعکس است. انسانها اول بر اساس بازماندهها و رسوبات عمل میکنند و بعد با مشتقات آن را توجیه میکنند. کنش و توجیه آن قابل مشاهده هستند، ولی انگیزه که همان رسوبات یا بازماندهها هستند، قابل مشاهده نیستند. مشتقات با بازماندهها تداخل دارند، اما هیچ پیوندی با هم ندارند. مشتقات عبارتند از اظهار قطعی یا تصدیق واقعیت، اقتدار شخصی؛ اقتداری به اتکای شخص یا مذهب یا جایگاه علمی توجیه میشود، احساس همگانی و در نهایت، استدلال لفظی. این چهار مورد طبقات مشتقات هستند که برای توجیه بازماندهها به کار میروند. در نگاه پارتو، نابرابری چهرهی پایدار جوامع انسانی است و هیچ وقت انسانها با هم برابر نبودهاند.
تقابل رویکرد نخبه در دیدگاه پارتو و میلز
بحرانی به تبارهای فکری پارتو پرداخت و چنین ادامه داد: اساسیترین نکتهای که پارتو بر آن تأکید دارد این است که وجود نابرابری بعنوان یک امر عمومی جزء رسوبات یا بازماندهها است که در ذات انسانهاست. تضاد میان انبوه مردم و گروه کوچک نخبگان، جزء لاینفک همهی جوامع بشری است. پارتو دو تعریف از نخبه دارد: یکی تعریف عمومی که معتقد است نخبه یعنی کسی که در کار یا حرفهی خودش بالاترین موقعیت را دارد. بر اساس این تعریف، کل جامعه به دو گروه نخبه و توده تقسیم میشود. در تعریف دیگر از نخبه، پارتو نخبگان حکومتی را تعریف میکند؛ یعنی همان گروه کوچکی که بر انبوه جمعیت غیرنخبه حکومت میکنند. بر این اساس ما میتوانیم چهار سنخ را تشخیص دهیم: طبقهی حاکم شامل نخبگان حکومتی و غیرنخبگان حکومتی، طبقهی غیرحاکم که شامل نخبگان غیرحاکم و غیرنخبگان غیرحاکم است. پارتو تقسیمبندی طبقاتی را انجام میدهد تا از چرخش طبقاتی برای تحول اجتماعی استفاده کند. ما با درک مفاهیم رسوبات و مشتقات باید به این بحث بپردازیم. رسوبات بر دو نوع بودند: رسوبات یا غرایز ترکیب و دیگری، رسوبات یا غرایز بقا. نخبگان حکومتی اگر به شکل متعادلی از هر دو نوع بازمانده داشته باشند، جامعه در تعادل خواهد بود. اگر یکی تفوق پیدا کند، تعادل بهم میخورد. در اینجا واژههای ماکیاولی را وام میگیرد؛ روباهان و شیران. کسانی که بازماندهی ترکیبات و دبیر دارند اهل زد و بند و ابتکار هستند و گرایش به رفاه و روشنفکری دارند که اگر این بازمانده تفوق پیدا کند، نخبگان حکومتی همان روباهان هستند که شکست میخورند. اگر نخبگان حکومتی که ویژگی شیران را دارند و غرایز بقا در آنها تفوق یافته است، کسانی هستند که از کاربرد زور و خشونت ترسی ندارند و برای حفظ موقعیت تلاش میکنند. در چنین حالتی اگر تعادل بهم بخورد، راه اینکه جامعه به تعدل مجدد برسد چرخش نخبگان است. یعنی شرایطی ایجاد شود تا نخبگان غیرحاکم بتوانند جایگزین نخبگان حاکم شوند و تعادل به جامعه بازگردد. پارتو معتقد است اگر جامعه به تعادل مجدد با چرخش نخبگان نرسد، انقلاب صورت میگیرد. کنشگران انقلاب همان تودهی مردم هستند که با رهبری نخبگان حرکت میکنند. یعنی تحولات به دست نخبگان رخ میدهد و توده فقط نیروی بر هم زننده است.
یکی از ایراداتی که گیدنز به پارتو میگیرد این است که وی کل جامعه را به نخبه و توده تقسیم میکند. در حالی که ما اصلا نمیدانیم این طبقات چه ویژگیهایی دارند. مثلا در جامعهی فئودالی یا سرمایهداری این گروهها چه تفاوتی دارند؟ پارتو به این مباحث توجهی ندارد، زیرا به تکامل اجتماعی باور نداشته است و ما را یاد ابن خلدون و عصبیت میاندازد. عصبیتی که ابن خلدون از آن بحث میکند، همان چیزی است که موجب میشود تا گروهی حمله کنند و حکومت را به دست بگیرند، بعد دچار خوشگذرانی میشوند و منحط میشوند. پارتو نیز معتقد است زمانی که روباهان حاکم شوند، دچار بازیهای روشنفکری، موسیقی و هنر میشوند و در نهایت شکست میخورند.
میلز هم نظریهپردازی بود که ساختارگرایی پارسنز و تجربهگرایی را به شدت مورد انتقاد قرار میدهد. به طوری که به حاشیه رانده میشود. ولی برخلاف تلاش بسیاری از اندیشمندان در راستای سوق دادن جامعهشناسی به سمت جامعهشناسی کلان، در دیدگاه میلز جامعهشناسی مردمی بسیار قوی است. وی انتقاد شدیدی به شرایط آمریکا دارد که در کتاب نخبگان جدید، نگاهی انتقادی به طبقهی کارگر در آمریکا دارد و معتقد است که این کارگران همهی اختیارات را به رهبران خود واگذار کردهاند و رهبران هم در حال چانهزنی با بورژوازی هستند تا سهم بیشتری از درآمد آمریکا داشته باشند. گرایش به تودهوار شدنِ جامعهی آمریکایی را مطرح میکند و چیزی که همچنان مسئله است را پیش میکشد؛ مصرفگرایی و تمایل به مصرف در جامعهی آمریکا. در کتاب یقهسفیدان به طبقهی متوسط میپردازد و طبقهی متوسط قدیم و جدید را مقایسه میکند. طبقهی متوسط قدیم کسبه، پیشهوران، کشاورزهای خانوادگی و تجار خردهپا هستند که در قرن نوزدهم ۸۰ درصد شاغلان آمریکا را به خود اختصاص داده بودند و به آزادی فعالیت اقتصادی و رقابت باور داشتند که ارزشهای پیشرو در جامعهی آمریکا بوده است. ولی بعدها در قرن بیستم با پیدا شدن شرکتهای بزرگ و مجتمعهای پزشکی و فروشگاههای زنجیرهای، سهم طبقهی متوسط قدیم از شاغلان کم شده و به جای آن طبقهی یقهسفید شامل کارمندان دولتی و اداری پدید میآیند. میلز نسبت به طبقهی متوسط قدیم خوشبین است، زیرا آزادیخواه و خواستار رقابت بودند. اما طبقهی متوسط جدید را از خود بیگانه، مطیع، ترسو و فاقد ایدهی سیاسی میداند. نتیجه این است که گروهی نخبه حاکم میشود و جامعهی تودهوار شکل میگیرد. وی در کتاب نخبگان قدرت بر این باور است که در سدهی بیستم جامعه به تودهای مصرفگرا تبدیل شده که گروه کوچکی از نخبگان بر آن حاکم است. اما دو جنگی که باعث شد تا صنایع نظامی در آمریکا رشد کند و ارتش تبدیل به نیروی اجتماعی بزرگ شد. در ضمن شرکتهای بزرگ اقتصادی موجب شدند تا سران اقتصادی تبدیل به نیروی مهمی شوند و دولت هم که در سدهی نوزدهم بین دولتهای محلی و نیروهای مذهبی و غیرمذهبی تقسیم شده بود، به دلیل پیشرفت اقتصادی تمرکز قدرت در سیستم فدرال زیاد شد و در نتیجه سه سنخ را شناسایی میکند که نخبگان جامعه را تشکیل میدهند: نخبگان نظامی، نخبگان اقتصادی و نخبگان سیاسی. بقیهی جامعه هم جامعهای تودهوار است. سوئیزی هم نقدی وارد میکند که چرا میلز از عنوان طبقهی حاکم استفاده نکرده است. این ایراد را با این استدلال میتوان رد کرد که تا سال ۱۹۵۰، میلز ظاهراً هیچ یک از آثار مارکس را نخوانده بود و اساساً مارکسیست نبود. ولی از نوشتههای انگلیسی در حد کمی استفاده میکند.
دیدگاههای منزلت اجتماعی پارسنز و وارنر؛ بازتاب فرهنگ جامعهی آمریکا
اجلالی به صورت خلاصه به رویکردهای مقابل مارکس و وبر پرداخت و گفت: دیدگاه منزلت اجتماعی یا قشربندی اجتماعی، پس از جنگ جهانی دوم مطرح شد. پس از جنگ جهانی دوم آمریکا به سرعت رشد اقتصادی پیدا میکند و دورهای از رفاه را تجربه میکند. در این دوره مهاجرت به آمریکا زیاد است و آمریکا ثبات اجتماعی پیدا میکند. در عین حال دوران جنگ سرد هم هست و آمریکا و شوروی بعنوان دو قطب رقیب در حال جنگ در سطح جهان هستند. در این دوره در دانشگاههای آمریکا دیدگاههایی به وجود میآید که جامعهی سرمایهداری را قبول دارند و برخی از آنها خواهان اصلاحات هستند. ولی کسانی که انتقادات زیادی از جامعهی آمریکا دارند مانند میلز، در اقلیت هستند. در این دوره کارکردگرایی و پارسنز که جامعه را به سیستم زنده تشبیه میکند، مسلط است. دربارهی قشربندی این دیدگاه کارکردگرا یا منزلت طبقاتی گسترش پیدا میکند.
پارسنز معتقد است مفهوم طبقهای که مارکس به کار میبرد در جامعهی آمریکا کاربرد ندارد. زیرا از یک طرف، ارث و نظام خویشاوندی کماهمیت شدهاند. تفکیک اجتماعی تشدید شده و دارایی تغییر شکل داده است. مالکیت و کنترل تولید به دلیل شرکتهای سهامی و وجود مدیران متخصص از هم جدا شدهاند. ترقی از راه تحصیلات اهمیت پیدا کرده است. در نتیجه در آمریکا طبقه وجود ندارد و باید به جای آن از منزلت طبقاتی استفاده کنیم. منظور این است که افراد در نظام اجتماعی جایگاهی را اشغال میکنند و بر اساس آن وظایفی دارند.
بعدها نظریهی پارسنز را دیویس و مور با دیدگاهی تاریخی تبیین میکنند که استدلالشان بسیار سطحی است و طرفداران وبر آن را رد میکنند. دیویس و مور بر این باورند که هیچ جامعهی قشربندی شدهای وجود نداشته، پس قشربندی یک ضرورت کارکردی است. همان استدلال کارکردگرایان را به کار میبرند و کارکرد آن قرار دادن مردم در جایگاه خودشان در نظام قشربندی قرار میدهد. بنابراین کارکرد مثبت دارد و اجتنابناپذیر است. نظام قشربندی یک ساختار اجتماعی است و از مجموعهای از جایگاههای اجتماعی تشکیل شده است که این جایگاهها افراد را بر اساس میزان استعدادها در خود جای میدهند. کسانی که جایگاه بالاتری دارند، استعداد بیشتری داشتند، بیشتر تلاش کردند و حق دارند که درآمد و پاداش بیشتری داشته باشند و کسانی که جایگاه پایینی دارند، به آن اندازه توانمند نبودهاند. این موضوع مورد وفاق جامعه است و همه آن را پذیرفتهاند.
اما در دوران پس از جنگ جهانی، مطالعاتی در شهرهای کوچک آمریکا صورت میگیرد. استخراج ساختار قشربندی از مصاحبه با افراد کار بسیار ارزشمندی بود که صورت گرفت. دو نوع مطالعه انجام شد که بر اساس مفهوم طبقه توسط لین و همسرش انجام شد. دیگری مطالعهی وارنر بود. وارنر مفهوم طبقه را به کار نمیبرد. او مفهومی ذهنی از قشربندی ارائه داده و میگوید: شرکتکنندگان در شبکهی روابط قشربندی دائماً یکدیگر را ارزیابی میکنند و به طور آشکار یا پنهان از سلسلهمراتب اجتماعی آگاهی دارند و این ارزیابی اجتماعی را به مرتبههای قشرهای اجتماعی تبدیل میکنند. طبقه چیزی نیست جز چند قشر اجتماعی که به اعتقاد مردم برخی بالا هستند و برخی پایین. درواقع مردم هستند که مشخص میکنند چه کسانی در قشرهای بالا هستند و چه کسانی در قشرهای پایین. در این مورد اتفاق نظر در جوامع وجود دارد. به نظر وارنر این روش ذهنی نیست. چون اگر از مردم بپرسید در کدام طبقه هستید، اکثر مردم میگویند که در طبقهی متوسط هستند. این نتایج ذهنی هستند. اما اگر به شاخصها توجه کنید، درآمد و دارایی و ثروت را در نظر بگیرید، باز هم نگاه عینی نخواهید داشت. چون منزلت در همهی جوامع لزاماً پول نیست. ممکن است میزان ایمان مذهبی یا نقش اجتماعی طبقهبندی کنند. بنابراین تنها راه قشربندی از نظر وارنر این است که از مردم پرسیده شود. وی به همین ترتیب جامعهی آمریکا را طبقهبندی میکند. طبقهی بالای بالا که ابتدا به آمریکا آمدهاند برابر با یک و چهار دهم درصد هستند، طبقات بالای پایین که صاحب ثروت نه منزلت هستند و تازه به دوران رسیده هستند. طبقهی متوسط بالا و متوسط پایین، طبقهی پایینِ بالا و طبقهی پایینِ پایین که نسبت به این طبقه مشکوک است. آثار وارنر بازتابی از فرهنگ جامعهی آمریکاست و بر اخلاق پروتستانی تأکید دارد؛ افرادی که کار میکنند و ثروتمند میشوند و همین ثروت را نشانهی رستگاری میدانند. در جامعهی آمریکا موفقیت مهم است تا ارزشیابی مثبت انجام شود و شکست نشانهی مظلومیت نیست.
جلسه ساعت ۱۷ پس از پرسش و پاسخ به پایان رسید.