نشست مجازی با عنوان «جامعه شناسی ایرانی و ملالت‌های آن» با سخنرانی دکتر تقی آزاد ارمکی، دکتر نعمت ­الله فاضلی، دکتر محمود رئوفی، دکتر فیروز راد، دکتر حسین حجت پناه و دکتر علی یعقوبی روز چهارشنبه 22 تیر ماه 1401 ساعت 18، در فضای اسکای روم با همت دفتر دانشگاهی انجمن جامعه شناسی در دانشگاه گیلان و گروه مجازی تاریخ شفاهی جامعه شناسی برگزار شد.

جامعه شناسی ایرانی و ملالت های آن1

ابتدا دکتر علی یعقوبی به عنوان دبیر نشست ضمن سلام و خیر مقدم به سخنرانان، اساتید، مهمانان و دانشجویان طی مقدمه کوتاهی به ضرورت بحث و گفتگو در جامعه ایرانی اشاره کرد و به معرفی هریک از سخنرانان پرداخت.

آنگاه دکتر تقی آزاد ارمکی استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران به عنوان نخستین سخنران به طرح بحث درخصوص «خودکشی جامعه شناسی ایرانی» پرداخت و گفت: من در گروه تاریخ جامعه شناسی، یک بحث رادیکالی ارایه کردم که جامعه شناسی در ایران در معرض خودکشی و خودزنی قرار دارد و این یک «وضعیت از جامعه شناسی در ایران» است. سوالی که به ذهن می‌­رسد این است که جامعه شناسی در ایران در یک مسیر طبیعی قرار دارد یا مسیر سراشیبی را پیش گرفته است؟ جامعه شناسان ایرانی در طول پنجاه ساله اخیر نتوانستند یک تصویر و معنایی از جامعه شناسی ارایه بدهند تا راهگشا باشند و بتوانند در معنای دورکیمی در راستای یک «خدمت اجتماعی» گام بردارند. اگر سمینارهای جامعه شناسی هم توسط انجمن جامعه شناسی برگزار کردیم هنوز نتوانستیم چند روایت پیوسته از جامعه شناسی ارایه کنیم اگر هم چند روایت هم بوده صرفاً بر مبنای روایت فیلسوفان غربی یا روشنفکری بوده و جامعه شناسان در این زمینه کم تلاش کردند. راز و رمزش در خود جامعه شناسی ایران است. جامعه شناسی در ایران دچار یک سری رنج ها و ملالتهاست اگر این مشکلات رفع نشود نمی تواند به چیستی جامعه شناسی ایرانی دست یابد. ما در «مقدمات جامعه شناسی» صحبت از این می کنیم جامعه شناسی چیست؟ در آنجا گفته شده که جامعه شناسی علمی است که به مطالعه مشکلات انسان در جامعه مدرن می پردازد و هدف آن تشخیص مسیر تحولات و پیش بینی آینده است. ما در ایران تعریفی از جامعه شناسی رسیدیم که این علم دانشی است درحال فرو ریختن است. این فروپاشی را از جامعه گرفتیم چون فکر می‌­کنیم جامعه یک امری است که درحال فروپاشی است. چون جامعه درحال فروپاشی است این را در ساحت علم و معرفت جامعه شناسی نیر آورده ایم. در اینجا جامعه شناسی علمی است بی­کانون؛ یعنی «کانونیت» خود را از دست داده است. سنت‌های فکری، روشی و پژوهشی ندارد و در معنای کالینزی اش مناسبات بین کنشگران و جامعه شناسی وجود ندارد و نوعی جامعه شناسان ضد هم را داریم. نوعی توده‌­گرایی، گروه­ گرایی، سیاسی­ گرایی و ضد نخبه گرایی در جامعه­ شناسی ایرانی وجود دارد. این مسایل، جامعه ­شناسی ایرانی را به میرایی برده است. همه روایت های موجود در جامعه شناسی ایرانی اعم از سیاستگذار تا مردم مدار از این مشکلات رنج می برند. دو علت عمده خودکشی جامعه شناسی ایرانی وجود دارد. یکی از علل عمده­ اش این است که ما در ایران موضوع جامعه شناسی را به جای جامعه، نظام سیاسی قرار دادیم. چون نظا مهای سیاسی همواره در ایران درحال فروپاشی هستند آن وقت علم جامعه شناسی هم درحال فروپاشی است. در اینجا جامعه به دولت تقلیل پیدا می کند؛ یعنی دولتی که درحال فروپاشی است. جامعه تعریف کرده ایم که باید انقلاب کند ولی انقلاب نمی کند. در ایران همیشه دغدغه این است که جامعه باید انقلاب کند. این امر دوگانه، تعبیر غلطی است که ما از جامعه در ایران داریم. دورکیم مباحث سیاسی آخرین بحث های او بوده است و بیشتر بحث های ایشان درخصوص، پدیده های اجتماعی، سازمان های اجتماعی و نیروهای اجتماعی بوده است ولی ما در ایران امر سیاسی را مقدم بر امر اجتماعی قرار داده­ایم و این یک خطای استراتژیک است. علت دوم مشکل جامعه شناسی در ایران این است که نظام سیاسی در ایران با تعابیر جامعه ­شناسان از جامعه ایرانی با بی اعتمادی برخورد کرده است فرقی بین گرایش های مختلف سیاسی اعم از محافظه کار، اصول گرا و اصلاح طلب در ایران ندارد. نظام سیاسی میل ندارد تولیدات جامعه­ شناسان را مصرف کند و برای تولیدات جامعه شناسان اهمیتی قایل نیست. این همه تحقیق در جامعه شناسی در ایران انجام شده ولی نتوانسته منشأ تغییر در جامعه ایران شود. چون مصرف­ کننده ­ای برای جامعه شناسی فراهم نشده است. آنوقت جامعه ­شناسی در رقابت با کسانی که تولید کالا کردند برای حیات اجتماعی مثل روشنفکران، متأله‌­هان، سیاستمداران، روانشناسان، اصحاب رسانه ، سلبریتی ها و... عقب مانده است. بنابراین جامعه ­شناسان کالا تولید کردند صرفاً برای مصرف خودشان. مثلا از سخنرانی، کتاب، مقاله، همایش جامعه شناسی صرفاً در کلاس یک استادی یا یک گروه جامعه شناسی در دانشگاهی از کشور استفاده شده است. نتوانسته یک تولید ناب یا مثالواره پژوهشی به تعبیر ریتزر ایجاد کند که بتواند کلیت دانش جامعه شناسی را تغییر دهد. همه گروه های علوم اجتماعی دانشگاه های کشور صرفاً کالا برای خود تولید و مصرف کرده­ یا می­‌کنند. این امر فقط یک خودرضایتی ایجاد کرده است ولی نتوانسته یک انباشت دانش و اتفاق یا رخدادی در جامعه ایرانی ایجاد کند. این اتفاق دوم موجب شده جامعه شناسی ایرانی بیشتر به میرایی­ شدن نزدیک شود.

دکتر محمور رئوفی عضو هیات علمی دانشگاه هرمزگان دومین سخنران این نشست علمی بود وی سخنان خود را با عنوان «جامعه شناسی ایرانی، درمصاف با چالش های بیرونی ودرونی» آغاز کرد» و گفت: جامعه شناسی درعمرحدود هشتادساله خویش، با مجموعه چالش ها، تنگناها، محدودیت ها، رنج ها و ملال هایی از بیرون ودرون مواجه بوده است، این عوامل وعناصر، مانع رشد، توسعه، گسترش، بالندگی و پویایی و زایندگی کمی وکیفی این علم شده است. منظور از چالش های برونی، مجموعه عواملی است که متأثر از ساختار اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، تاریخی، دینی و اقتصادی جامعه ایران است، این عوامل وموانع، هریک، دیگری را تقویت وتعمیق نموده است.

پنج چالش: سیاسی، دینی، بوروکراتیک، اجتماعی-فرهنگی وچالش شبه جامعه شناسان درزمره مهمترین چالش های برونی علم جامعه شناسی درایران است. منظور از چالش های درونی، مجموعه تنگناها، محدودیت ها ورنج های درون سپهر جامعه شناسی ایرانی و میان اصحاب این علم در گوشه کنار کشور است،۹ چالش: ضعف کنش متقابل اصحاب جامعه شناسی درایران، غلیه عواطف برعقلانیت علمی، فردگرایی منفی، محافظه کاری وخودسانسوری، عدم آگاهی دقیق از تاریخ ایران واسلام، دولتی-رسمی بودن جامعه شناسی ایرانی، دشمنی و دوستی افراطی با حاکمیت وقدرت رسمی، دراقلیت بودن جامعه شناسان صاحب سبک وایده و نظریه و نحوه پذیرش دانشجویان این رشته، در زمره مهمترین چالش های درونی جامعه شناسی در ایران محسوب می گردند. درسطور زیر، بصورت خلاصه وموجز؛هرکدام از چالش های مذکور را شرح می دهم.

الف:چالش های برونی جامعه شناسی ایرانی

یکم) چالش سیاسی: جامعه شناسی ایرانی قبل از انقلاب، در سیطره وید قدرت اردوگاه لیبرالیسم غربی و اردوگاه مارکسیسم شرقی بود، تک چهره های جامعه شناس مسلمان، دینی، ملی ومستقل، همچون: مرحوم دکترشریعتی، مرحوم دکترتوسلی و مرحوم دکتر نراقی؛ هرچند مهم و مطرح بودند وشخصیتی همچون شریعتی، آوازه وشهرت ملی داشت، اما سخنان و نوشته ها و موضع گیری آنان، در فضای آکادمیک و دانشگاهی و رسمی علم جامعه شناسی ایرانی، جدی تلقی نمی شد. پس از انقلاب اسلامی، جمهوری اسلامی با شعار نه شرقی، نه غربی، بنیادگذاری شد؛ در صدر انقلاب و حتی تا هم اکنون، سخن از جامعه شناسی اسلامی و بومی و ملی، گفته و نوشته می شود، تلاش های آموزشی و پژوهشی واداری هم صورت گرفت، کتاب ها ومقالات و سمینارهایی نیز تدوین و تشکیل گردید، جامعه شناسی اسلامی و بومی در حد افراط و تفریط، دوستان و مدافعانی یافت، مهم تر آنکه انتظار براین بود، این علم، زین پس، باید سخنگو و مدافع و مبلغ نظام سیاسی رسمی کشور، بشود، بدیهی است جامعه شناسی، علمی است که ذاتا و ماهیتا، در فضای آزاد و رها، رشد و بالندگی وتوسعه و تعمیق و تثبیت می یابد، این علم، در فضای بسته و محدود و فرمایشی و دستوری،لاغر ورنجور می شود، اتفاقا مجموعه حوادث و وقایع ۴۴سال انقلاب، نشان داد که چالش سیاسی ورسمی وحکومتی، هم مانع رشد کیفی این علم وهم مانع شکل گیری جامعه شناسی اسلامی و جامعه شناسی ملی وبومی گردید.

دوم)چالش دینی: چالش دینی با چالش سیاسی،هم پوشانی و مرزمشترک دارد، جمهوری اسلامی،نظامی مبتنی بر اسلام وتشیع وفقه شیعی بود، پس از انقلاب، اولین متهم، علم جامعه شناسی و جامعه شناسان و حتی معلم انقلاب، مرحوم دکتر شریعتی جامعه شناس، تصویر و تصورشدند، حتی سخن از تعطیلی دانشکده ها و گروه های جامعه شناسی گفته و نوشته می شد، چرا که به خطا، تصویر و تصور شده بود، جامعه شناسی درغرب و در دوره شاه، برای مبارزه با دین و اسلام و معنویت، بنیانگذاری وتأسیس شده است، وقتی اجبار راه اندازی این رشته را دیدند، نام رشته را به رشته«علوم اجتماعی» با گرایش های شش گانه، تغییر دادند. درگزینش استاد ودانشجوی این رشته، سخت گیری و وسواس خاصی مصروف گردید، اساتید باید مسلمان، معتقد به مبانی دینی، متعبد ومعتقد به جمهوری اسلامی باشند، کتاب هایی مثل: زمینه جامعه شناسی مرحوم دکتر آریانپور، خواندن و معرفی اش، ذنب لایغفر بود. در چنین شرایط محدویت کننده و انحصاری، بدیهی است که اندک جامعه شناسان واساتید این رشته وحتی دانشجویان رشته جامعه شناسی، درخویش فرو روند و برای بقا و ادامه حیات، محافظه کاری و خودسانسوری پیشه کنند.

سوم) چالش بوروکراتیک: نظام آموزش عالی، دانشگاهی و پژوهشگاهی ایران، مجموعه مقررات، آیین نامه ها و بخشنامه های آموزشی و پژوهشی و اداری دارد، تدریس و تحقیق و نوشتن و گفتن و ارتقای علمی درهمین چارچوب اداری و دولتی و رسمی امکان پذیر است، در چنبره چنین شرایطی، جامعه شناس آزاد و بالنده و شجاع و پویا، تربیت نمی شود، بل، جامعه شناسان، رسمی واداری تربیت می گردند، بیشترکارمند-جامعه شناس متولد ورشد می کند و نه استاد و محقق مستقل جامعه شناسی، نیچه چنین وضعیتی را وضعیت کارگری، توصیف میکند، وی برخی مدرسان فلسفه را کارگران فلسفه، تلقی کرده است. اتفاقا درشرایط اکنون ایران، جامعه شناسان مستقل ومنتقد و زایا و روشنفکرکه عضو هیأت علمی دانشگاه ها وپژوهشگاه ها هستند، در فضای بیرون دانشگاه و در سپهر عمومی وروشنفکری ومدنی، بسیار موفق تر وبالنده تر از فضای آکادمیک ورسمی ظهور و بروز می نمایند، درفضای رسمی واداری ودرون دانشگاهی، وقت شان مصروف، جنگیدن و رقابت در گروه های آموزشی وپژوهشی و کسب ارتقای اداری وعلمی صوری، می گذرد، فرصت بالنده ای برای مطالعه و تحقیق وگفتگوی آزاد با همکاران و دانشجویان خویش ندارند و یا ترجیح میدهند برای این امور، همتی، به خرج ندهند.

چهارم) چالش اجتماعی-فرهنگی: علیرغم توسعه شهرنشینی، مدرن شدن کشور، بسط طبقه متوسط وتحصیل کرده، گسترش دانشگاه ها و پژوهشگاه ها، توسعه فضای مجازی و رشد کمی علم جامعه شناسی در سراسر کشور وتأسیس گروه های جامعه شناسی دراکثر دانشگاه ها وپژوهشگاه ها، توده مردم، نه آشنایی کافی با این علم و وظایف و کارکرد و کاربردش دارند و نه برای آن مشروعیت و وجوبی قائل هستند، تودم مردم، در حوزه علوم انسانی، به عنوان مثال: نسبتاً با علومی مثل: روان شناسی و حقوق و اقتصاد و مدیریت وعلوم سیاسی وحسابداری، شناخت اجمالی دارند؛ اما عموما نمی دانند، کار وبار وحرفه جامعه شناسی وجامعه شناسان چیست، این طبقه از چه و که سخن می گویند و می نویسند، چه دردی را درمان می کنند، کدام گره را می گشایند، طرفه آنکه، خودشان را نیز همچون جامعه شناسان، مجاز به تحلیل اجتماعی و فرهنگی ساختارها می دانند، علم جامعه شناسی در ساختار اجتماعی و فرهنگی، رشد و بالندگی پیدا می کند که کنش متقابلی با ساختار جامعه خویش پیدا کند، جامعه، آنرا جدی و راهگشا و کارگشا تلقی کند، اما اگر چنین کنش متقابلی صورت نگیرد،علم مذکور، محکوم به فعالیت و عمل در همان فضای رسمی وآکادمیک خواهد شد.

پنجم) شبه جامعه شناسان: این گروه هم در سپهرعمومی و مدنی وسیاسی و روشنفکری ورسانه ای و هم میان اساتید سایر رشته های دانشگاهی و حوزوی، حضور دارند، شبه جامعه شناسان با اندک مطالعات و اطلاعاتی در باب جامعه وفرهنگ و سیاست و اقتصاد و تاریخ ایران و احیانا جهان، خویش را برصورت و هیبت یک جامعه شناس اصیل و مفسر کبیر و در مواردی اساتید مسلم این رشته تصویر و تصور می کنند، توده مردم وحتی فرهیختگان واهل کتاب، به درستی نمی توانند مرزبندی مشخصی بین این شبه جامعه شناسان وجامعه شناسان درس خوانده واصیل نمایند، سخنان و نوشته های این گروه در فضای بیرونی و مجازی، جا را برای تحلیل وتفسیر جامعه شناسان مقید و دانشمند و محقق و صاحب ایده تنگ نموده است. حتی فرد متفکری مثل: دکتر سید جواد طباطبایی پا در کفش جامعه شناسان اصیل نموده است، ایشان به عنوان یک فیلسوف سیاسی، احکام قطعی وجزمی درباب جامعه شناس نبودن ابن خلدون می دهد ودرباب نظریه عصبیت و وجدان جمعی دورکیم،سخن می گوید و به جامعه شناسان، نهیب می زند: راه را گم کرده وسودای غلط دارید وابن خلدون ودورکیم وجامعه شناسی را فهم نکرده اید،کسی نیست بپرسد:جناب فیلسوف سیاسی، مگر جامعه شناسان ایرانی، خط و نشان برای فلسفه سیاسی کشیده اند؟ مگر احکام قطعی و جزمی درباب دانش جنابعالی صادر نموده اند؟مگر جنابعالی، دو واحد درسی درباب جامعه شناسی درایران و فرانسه خوانده اید که درباب ابن خلدون ودورکیم واصحاب جامعه شناسی، سخن ساز می نمائید؟ اما گویا گوش وچشم ودست شبه جامعه شناسان، برای شنیدن و گرفتن پیام جامعه شناسان اصیل، باز نیست، و هر روز، سخنان خویش را تکرار می کنند و خلقی را گرفتار توهمات خویش می نمایند.

ب:چالش های درونی جامعه شناسی ایرانی

یکم) ضعف کنش متقابل اصحاب جامعه شناسی درایران:

اصحاب جامعه شناسی درکشور، رابطه متقابل، گفت وشنود ملی، نقد سازنده و مراوده علمی وپژوهشی جمعی ندارند، گروه های جامعه شناس درسراسر کشور، همچون جزایری جدا و تک افتاده، فعالیت می نمایند، حیات علم و دانش و معرفت به گفتگو، چالش علمی و نقد متقابل است، کتاب ها و مقالات و نوشته ها و مصاحبه های یکدیگر را مطالعه و نقد نمی کنیم، استاد و محقق مدعو در دانشگاه ها و گروه های جامعه شناسی کشور نداریم، درچنین وضعیتی نباید انتظار تولد مکتب جامعه شناسی ایرانی نظام دار داشته باشیم.

دوم)غلبه عواطف برعقلانیت علمی:

عقلانیت علمی، ایجاب می کند که درتفسیر وتحلیل و نوشتن و گفتن و نقد علمی، محافظه کار، خجول، کم رو وعاطفی نباشیم؛ همانطور که در روابط غیرعلمی، دوست ومهربان هستیم، درنقد اندیشه ها ویافته های علمی باید صریح، شجاع، منتقد ومستقل باشیم. متأسفانه اصحاب جامعه شناسی ایرانی، با مسائل ومباحث علمی وجامعه شناختی، عاطفی و شخصی وفردی برخورد می کنند، نقد جدی کتب و مقالات و پژوهش ها را نداریم، اندک نقدهایی که صورت می گیرد، مشحون و مملو از غرض ورزی است، گویا نوعی تنگ نظری و حسادت میان برخی جامعه شناسان ایرانی، موج می زند، از جامعه شناسان بزرگ کشور و پیشکسوتان وحتی جامعه شناسان جوان و خلاق، تعریف و تمجید نمی شود، نوعی توطئه سکوت علمی، جاری و ساری است، دوست نداریم، چهره های جامعه شناس کشور، مطرح، برکشیده و شنیده بشوند. در سرزمین غرب، جامعه شناسان، حامی و پشتیبان یکدیگرند، کتاب های یکدیگر را به دانشجویان معرفی می کنند، دانشجویان را تشویق به حضور درکلاس ها و کارگاه های همکاران می کنند، اما چنین رخدادهایی درایران، کمتر، رخ می نماید.

سوم) فردگرایی منفی:

جامعه شناسان ایرانی، فردگرایی منفی دارند، هرجامعه شناسی؛ حتی بزرگان این حوزه، در خلوت خویش، تحقیق و پژوهش می کند، ماهیت دانش در امروز با ماهیت دانش در عصر قدیم، تفاوت ماهوی پیدا کرده است، دردوره قدیم، محققان و دانشمندان در کتابخانه و منزل ومدرس خویش، مطالعه و کار علمی، انجام می دادند، اما امروز، علم و دانش ومعرفت، ماهیت جمعی و گروهی و سازمانی پیدا کرده است، این خصلت، برای علم جامعه شناسی، همچون ضرورت اکسیژن برای تنفس است، جامعه شناسی در حیات جمعی و نه فردی، بالنده و پویا و زایا می شود.

چهارم) محافظه کاری:

علم جامعه شناسی درایران و اصحاب جامعه شناسی به ویژه قدما و بزرگان این حوزه از پس خاطرات و خطرات گذشته، محافظه کار و خودسانسور شده اند، آهسته و آرام و پیوسته گام برمی دارند که گربه چموش قدرت و سیاست، شاخ شان نزند، علم جامعه شناسی و فراز وفرود آن در دیار مغرب زمین، نشان داده است که بزرگان این علم درآن دیار، بسی هزینه داده، حتی جان فشانی کرده، تبعید و هجرت را تحمل کردند و اخراج از دانشگاه را، اما هیچ گاه و هیچ وقت،آرمان و پیام جامعه شناسی را رها نکردند، جامعه شناسی، علم رهایی بخش است، صلح آفرین و آزادی بخش است، نقاد و صریح است، مقلد قدرت و ساختار اجتماعی نیست، ساختارشکن معقول و منطقی است، پس نسبتی با محافظه کاری ندارد.

پنجم) عدم آگاهی دقیق از تاریخ تحولات ایران واسلام:

جامعه شناسی ایرانی، باید از نظریه ها و تئوری ها و مکاتب غربیان وشرقیان؛ بهره برد: علم و معرفت مرز و جغرافیا ندارد، بین المللی و بین الدولی است، اما جامعه شناسی ایرانی، علاوه بر مسلح بودن به مکاتب مهم جامعه شناسی جهانی، باید متکی بر تاریخ ایران واسلام باشد، متأسفانه حتی از تاریخ تحولات اجتماعی و فرهنگی وسیاسی و دینی ۱۵۰ سال اخیر کشور و انقلاب مشروطیت، اجماع علمی درجامعه شناسی ایرانی نداریم، درسپهر این علم، هنوز نمی دانیم: مشروطیت انقلاب بود یا جنبش، تمام شد یا ناتمام ماند، کارکرد داشت و یا نداشت؛ بازیگران مهم ونقش آنان کجا و چه بود، خب درچنین شرایطی، کی و کجا، جامعه شناسی ایرانی متولد می شود ورشد می کند وبالنده می شود؟

ششم) دراقلیت بودن جامعه شناسان صاحب سبک وایده:

یک مکتب و یا حوزه ویا نحله و پارادایم جامعه شناسی،زمانی، سامان می پذیرد که: تعداد قابل توجه جامعه شناسان دانشمند، محقق، فاضل وکوشا، پیگیر وصاحب سبک و ایده ونظریه، با یکدیگر درارتباط باشند وهمکاری متقابل علمی وپژوهشی داشته باشند. چنین چهره هایی در جامعه شناسی ایرانی، کماً و کیفاً، اندک شمار هستند، با چند گل جامعه شناس، باغ وبهار جامعه شناسی، گلستان و سرسبز نخواهد شد.

هفتم) دشمنی ودوستی افراطی با حاکمیت وقدرت:

جامعه شناسی، شأنی وحظی از روشنفکری وروشنگری نیز دارد، جامعه شناسان ایرانی، یا دشمن و یا دوست افراطی قدرت مسلط هستند،گویا روشنفکری را همین دشمنی و دوستی تصویر و تصور می کنند، چندان اهل تعامل، گفتگوی متقابل، دیالوگ ونقد سازنده نیستند، باید این واقعیت را بپذیریم که با قهر وآشتی افراطی، امور این علم به سامان و به سرمنزل مقصود نخواهد رسید، جامعه شناسی باید با قدرت و با نظام و با حاکمیت وارد گفتگو وداد وستد بشود، البته گفت وشنود متقابل، نیازمند صبوری و حلم و متانت و گذشت است، به تعبیر استاد شهید مطهری: حق دادنی نیست، گرفتنی است، باید جامعه شناسی ایرانی، با صبر و حوصله و متانت، مشروعیت و کارآمدی خودش را ثابت کند، اثبات این امر با قهر با قدرت و یا ذوب در قدرت؛ عملی نیست، بل، با رایزنی و گفتگو و نقد، میسر می شود.

هشتم) دولتی-رسمی بودن جامعه شناسی ایرانی:

جامعه شناسی جهانی، به ویژه در دیار غرب، یک دانش مستقل وغیر دولتی است. به همین دلیل، روی پای خویش ایستاده است و دستش نیز در مقابل قدرت، دراز و زبانش نیز، گویا است،اما جامعه شناسی رسمی وآکادمیک ایرانی، یک علم کاملاً رسمی و دولتی و اداری است، درچارچوب مقررات اداری و دولتی، رشد و بالندگی این علم نیز، کند وآهسته می شود.

نهم) نحوه پذیرش دانشجویان جامعه شناسی:

دانش آموزان دبیرستان ها، مشاوره و راهنمایی تحصیلی ندارند، در فرایند کنکور و انتخاب رشته عموماً براساس آزمون وخطا عمل می کنند، در حوزه علوم انسانی، استعدادهای برتر، رشته های حقوق و روان شناسی و اقتصاد و حسابداری را انتخاب می کنند، انتخاب و اولویت آخر آنان، رشته جامعه شناسی است، عموماً استعدادهای متوسط و ضعیف و یا افراد فاقد علاقه و انگیزه، رشته مذکور را انتخاب می کنند، همین استعدادهای متوسط و ضعیف، بالاخره استاد و محقق این رشته خواهند شد، بدیهی است که چنین چرخه ای، مولد جامعه شناسی ایرانی، زاینده و پویا، نخواهدبود. خدا رحمت کند مرحوم دکتر حشمت الله طبیبی را، به شوخی می گفت: من شاگرد گورویچ بودم، چنین شدم، شما که شاگرد من هستید، چه خواهید شد و شاگردان شما، چه خواهند شد! جامعه شناسی ایرانی؛ نیازمند اساتید و محققان و دانشجویان با استعداد، با انگیزه، سخت کوش و علاقمند است. چالش هایی همچون: تمرکز گرایی جامعه شناسی ایرانی درتهران و چند کلان شهر کشور، تمرکزگرایی در سرفصل دروس و نادیده­گرفتن مسائل و مباحث مناطق و استان ها؛ تدوین سرفصل دروس مبتنی بر اراده جناح های سیاسی و جناح زدگی جامعه شناسی ایرانی و خودبسندگی نابسامان گروه های جامعه شناسی کشور هم از چالش های مهم این حوزه علمی محسوب می گردد که جهت جلوگیری از اطاله کلام ، به وقتی دیگر موکول می شود.

جامعه شناسی ایرانی و ملالت های آن2

دکتر فیروز راد عضو هیئت علمی دانشگاه پیام نور تبریز سخنران بعدی نشست بود وی گفت:

هر یک از دوستان، از دیدگاه خود، علل و چراییِ رنجوری، ملالت و ناباروریِ جامعه شناسیِ ایرانی را مورد ملاحظه و مداقّه قرار دهند. بدیهی است این موضوع را می توان هم در وجهِ "سینکرونیک"(همزمانی/ افقی) و هم در وجه "دیاکرونیک"(در زمانی/ عمودی) بررسی کرد. بنده علاقمندم، مسئله را از منظر دوم و در بستر تغییرات و تحولاتِ تاریخی ، فرهنگی و معرفتی، مورد واکاویِ اجمالی قرار دهم و صرفا به ریشه یابیِ علت معرفتیِ قضیه- آن هم از دریچه جامعه شناسیِ معرفت - بپردازم‌. تا چه قبول اُفتد و چه در نظر آید.

می دانیم معرفت( Knowledge) شامل پنج شاخه اصلی است: ۱- معرفت علمی ۲- معرفت فلسفی ۳- معرفت دینی ۴- معرفت عرفانی ۵- معرفت هنری.

هر کدام از این پنج شاخه، ضمن اینکه، از جنسِ معرفت هستند، اما هر یک، معرفتِ ویژه ای محسوب می شوند و خصایص و مختصات جداگانه ای دارند.

نگاهی گذرا و اجمالی به درازنایِ تاریخ و فرهنگ ایران زمین، به روشنی نشان می دهد از این پنج شاخه معرفت، سه شاخه معرفت دینی، عرفانی و هنری،در طول این دوران متمادی، بسیار پر رونق و پر مشتری بوده اند و حاملان آن، یعنی فقها، عرفا و شعرا، جزوِ اقشارِ ممتازه جامعه، محسوب شده اند و هرکسی که سرش به تنش می ارزیده، لاجرم به یکی از این سه قشر می پیوسته و از قِبَل آن به نان و نوایی می رسیده است.

این سه شاخه معرفت، در جامعه ایرانی، از بستر و هویتِ تاریخی، اجتماعی و فرهنگی، برخوردار بوده اند و به دلیل نیاز مبرمی که دربار و سلاطین، به این سه حوزه معرفتی و حاملان آن داشت، آنها را به شدت، مورد عنایت و حمایت خود، قرار می داده است و تحت تاثیر و تبلیغ دربار، توده های عوام نیز ، آنها را ارج نهاده و مورد تکریم قرار می داده اند.

بی دلیل نیست مردم این آب و خاک، در طول تاریخ، اینقدر دین خو، عرفان مزاج و ادب پرور بوده اند و این سرزمین، به سرزمینِ گل و بلبل و فرانسه آسیا، شهرت یافته است. بی دلیل نیست مردم ما، اینقدر به حافظ و دیوان حافظی، اقبال و استقبال شدید، نشان می دهند، طوری که به قول استاد بهاء الدین خرمشاهی، حافظ، شده حافظه تاریخی و فرهنگیِ ما. بی دلیل نیست این همه خانقاه و مسجد، در کران تا کرانِ این مرز و بوم، بر پا بوده و هست. و بی دلیل نیست در طول قرون و اعصار، در این دیار، "عقل"، در سه جبهه، با تمام قوا، درگیرِ چالش و منازعه بی امان بوده است:

۱- چالش و تقابلِ عقل/احساس( در حوزه شعر و ادب و هنر)

۲- چالش و تقابلِ عقل/نقل( در حوزه دیانت و فقاهت)

۳- چالش و تقابلِ عقل/عشق( در حوزه عرفان و تصوف).

نتیجه این همه ستیز و کشمکش و منازعه تاریخی، این شده است که در ایران، متدرجا، عقل،از رونق و رمق، افتاده و به شدت، رنجور، ناتوان و نابارور شده است و به قولِ معروف، " عقل، در ایران، پاره سنگ بر می دارد!!"

البته، ناگفته پیداست در این منازعه و مبارزه بی وقفه، همواره، دربار و به تحریک دربار، جماعت عوام، رو در رویِ عقل و عقلا و اندیشمندان بوده اند، چرا که منافعِ دربار، چنین موضعی را ایجاب و اقتضا می کرد.( همان قصه معروفِ مار و عکسِ مارِ مثنوی )

نتیجه تبعیِ چنین روندی در تاریخ و فرهنگ ایران، صد البته این بوده است که به دلیل کوبیده شدنِ بی وقفه عقل و عقلانیت و عقلا، دو شاخه معرفتِ علمی و فلسفی، عملاً امکان نشو و نما و بالندگی و باروری نیافتند و به نحوِ تاریخی گرفتار رخوت و رکود شدند و از بستر و هویتِ تاریخی، اجتماعی و فرهنگی، بی بهره ماندند و قائم به فرد شدند.

این است که هر از گاهی، دری به تخته ای می خورد و به نحو استثنایی، تک ستاره ای همچون بوعلی سینا، رازی، فارابی، بیرونی، ملاصدرا و غیره، از این فرهنگ می بالید و سر برمی کشید.

اما و هزار اما، این دو شاخه مهم معرفت و حاملانش (یعنی فلاسفه و دانشمندان و یا به تعبیرِ قدما، حُکما و علما)، همواره در طول تاریخ این مرز و بوم، محکوم ، مغضوب و مطرود بودند و دربار و عوام، هرگز با آنها میانه خوشی نداشتند؛ چرا که علم و فلسفه، خواه ناخواه، روشنگری و ابهام زدایی می کنند و از این رهگذر، دایره عملِ خودکامگان را تنگ تر می سازند.

بی دلیل نیست ناصر الدین شاه، پس از کشتنِ امیر کبیر، در جلسه معارفه میرزا آقا خان نوری، با صدای بلند اظهار می دارد: " من ، وزیری می خواهم که فرقِ بین کَلَم و اُستُکهلم را نداند.!!!"

و همینطور، بی دلیل نیست اگر از کتابخانه ملی ایران، به صورت راندُم و تصادفی، حدود صد جلد کتاب خطی قدیمی، بر داریم و بخواهیم آنها را به صورت موضوعی، طبقه بندی کنیم، خواهیم دید،بیش از نود جلد از آن کتاب ها یا کتب دینی و فقهی، یا عرفانی و صوفیانه و یا دواوینِ شعری هستند و شاید در بین آنها، به تعداد انگشتان یک دست هم، کتابِ علمی و فلسفیِ محض، پیدا نشود!!!

و عجیب این است ، نه تنها دربار و عوام، مخالفِ سرسختِ فلاسفه و دانشمندانِ آن روزگار بودند، بلکه حتی خواص و نخبگانِ جامعه نیز ، آنها را با کوبنده ترین بیان، مورد طرد و لعن قرار می دادند!!

من در اینجا از باب استشهاد، به دو نمونه از موضعگیریِ ضدِ علمی و ضد فلسفیِ بزرگانِ قدیم اشاره می کنم. تو، خود حدیثِ مفصل بخوان از این مجمل.

جناب مولانا، در دفتر چهارم مثنوی، ابناء بشر را به سه دسته، تقسیم می کند: آدمیانِ فرشته خو(عرفا)، عوامِ کالانعام و جماعتِ بدتر از حیوان و چهار پا (دانشمندان):

قسمِ دیگر،با خران، ملحق شدند                         خشمِ محض و شهوتِ مطلق شدند

او ز حیوانها فزونتر جان کَنَد                             در جهان، باریک کاری ها کُند

مکر و تلبیسی که او داند تنید                           آن، ز حیوانِ دگر، ناید پدید

جامه های زرکشی را بافتن                             دُرّ ها از قعرِ دریا، یافتن

خُرده کاری های علم هندسه                         یا نجوم و علمِ طبُ و فلسفه

که تعلّق با همین دنیاستش                                ره به هفتم آسمان،بر نیستش

این همه، علمِ بنایِ آخور است                       که عمادِ بودِ گاو و اُشتر است

بهرِ استبقایِ حیوان،چند روز                         نامِ آن کردند این گیجان، رموز

علمِ راهِ حق و راهِ منزلش                               صاحبِ دل، داند آن را با دلش

جناب شیخِ بهایی در رساله "نان و حلوا"، این سوال مقدّر را طرح می کند، اگر بگویند تنها یک هفته از عمر تو باقی مانده، در آن یک هفته به فراگیری کدام علم، مشغول خواهی شد؟

تو در این یک هفته، مشغولِ کدام                               علم خواهی گشت، ای مردِ تمام

فلسفه یا نحو یا طب یا نجوم                                       هندسه یا رمل یا اعدادِ شوم؟

علم نبود، غیرِ علمِ عاشقی                                           مابقی،تلبیسِ ابلیسِ شقی

این علوم و این خیالات و صُوَر                                   فضله شیطان بود بر آن حجر

تو به غیر از علم عشق، ار دل نهی                                     سنگِ استنجا، به شیطان می دهی

شرم بادت، زانکه داری ای دَغَل                                       سنگِ استنجای شیطان، در بغل

دل، منوّر کن به انوارِ جلی                                           چند باشی کاسه لیسِ بوعلی؟!

حال، با این جایگاه و موقعیتِ خوار و خفیفی که در سیرِ تاریخ ایران، اجمالا برای علم و فلسفه، ترسیم شد، و امروز هم متاسفانه، همان وضعیت( البته با شدت و ضعفی)، به ویژه در مورد علوم انسانی و اجتماعی و فلسفه، جاری و ساری است، طوری که ما در ایرانِ امروز، فیلسوف و یا جامعه شناس- به معنایِ دقیقِ کلمه- نداریم، بلکه آنچه داریم معلم و مدرسِ جامعه شناسی و فلسفه است و بس!!! آنچه آدمی را بیشتر به درد می آورد اینکه تا کسی در این زمینه ها سری تویِ سر ها در می آورد و شروع می کند به تولیدِ ایده و اندیشه، ناچار به جلایِ وطنِ مالوفِ خود می شود!!!

جامعه شناسی، به عنوانِ دانشی که هم ماهیتِ علمی/تجربی و هم ماهیت فلسفی/نظری دارد، با آن پیشینه و دیرینه ای که برای علم و فلسفه ایرانی، اختصارا بیان شد، صد البته معلوم است در حالِ حاضر، چه موقعیت و جایگاهِ نازلتر و فروتری، علی القاعده باید داشته باشد؛ دانشی، نارس، ناتوان، خسته ، ملول و رنجور و دردمند!!!

مرا دردی است اندر دل، که گر گویم، زبان سوزد                       وگر پنهان کنم، ترسم که مغزِ استخوان، سوزد!!

سپس دکتر حسین حجت­ پناه دبیر گروه جامعه شناسی کشورهای اسلامی طی سخنانی باعنوان« ضعف بينش جامعه شناختى مهم ترين درد جامعه شناسى ايران» گفت: جامعه شناسى در ايران با تلاش و خون دل مرحوم دكتر غلامحسين صديقى و همراهى مرحوم دكتر يحيى مهدوى به صورت دانشگاهى فعاليت خود را آغاز كرد اما جامعه شناسى نيز مانند هر پدیده ديگرى در بستر تاريخي _جامعوى شكل گرفته است و امروزه بايد شكل گيرى وفعاليت جامعه شناسى در ايران را محصول و ثمره تلاش : معلمان ،دلسوزان جامعه، آزادى خواهان، روشن فكران، اصلاح طلبان و...جامعه ى ايران از دوره قاجار تا امروز فهم نمود.

بحث درباره جامعه شناسى و ملالت هاى آن هرگز نبايد به معناى ناديده گرفتن سهم جامعه شناسى در افزايش آگاهى عمومى جامعه ايران قلمداد گردد و نمى توان دستاوردهاى اين رشته شريف ونجيب و فاخر دانشگاهى را براى جامعه ايران ناديده انگاشت . جامعه شناسى در ايران على رغم تمام موانع و سنگ اندازی ها و مانع تراشى ها از جانب ناآگاهان ساده لوح و اربابان قدرت در حال پيمودن مسير آرام اما مطمئن پيشرفت هست .

ظهور استعدادهاى جوان در جامعه شناسى ايران و تحليل هاى بديع ايشان مؤيد ادعاى اينجانب مى باشد. نكته مهم ديگر اين است كه ميان نقد جامعه شناسى و نقد جامعه شناس بايد تفكيك قائل شد. جامعه شناسى در ايران با همه فراز و فرودهايش در نهايت محصول ديالكتيك چند سويه ى مجموعه ى عوامل تاريخى_ جامعوى مى باشد بنابراين تقليل موضوع بحث به سطح فردى وچند استاد جامعه شناسى، اشتباه مهلك تحليلى مى باشد. با درنظر گرفتن اين نكات به موضوع جامعه شناسى و ملالت هاى آن مى پردازيم . هنگامى كه از ملالت هاى جامعه شناسى ايران سخن مى گوييم بايد پاسخگوى دو پرسش باشيم:

1.چرا جامعه شناسى ايران ملال دارد؟

2. مهم ترين درد جامعه شناسى ايران چيست؟

چرا جامعه شناسى ايران ملال دارد؟ افزايش آگاهى عمومى و حل مسائل و بحران هاى جامعوى مهم ترين رسالت هاى جامعه شناسى هستند. درباره آگاهى عمومى متغيرهاى زيادى دخالت دارند به گونه اى كه سنجش نسبت سهم جامعه شناسى در افزايش آگاهى عمومى ايران معاصر درحال حاضر مشخص نيست. اما درباره حل مسائل و بحران هاى جامعوى با يك نگاه تاريخى مى توان گفت كه :مهم ترين مطالبات مردم ايران در جنبش مشروطه عبارتند از: عدالت خواهی و شقوق مختلف آن، مشاركت در تصميم گيری هاى سياسى، آزادی، استقلال، شفافيت مالى و منطق ماليات را مى توان برشمرد. با گذشت حدود صد و بيست سال هنوز اين مطالبات پابرجاست و پاسخ درستى دريافت نكرده است. وهم چنين وقتى درباره موضوعات ديگر دقت مى نماييم متوجه مى شويم كه مسائل جامعوى پايدار مانده اند. به عنوان مثال: صمد بهرنگى دركتاب " كند و كاوى در مسائل تربيتى ايران" مسائلى را از آموزش و پرورش ايران بر مى شمارد كه با گذشت حدود هفتاد سال از نگارش آن كتاب آن مسائل با قدرت و قوت بيشتر پابرجا هستند.اين دو مورد مثال هايى هستند از اين كه در ايران مسائل اساسى جامعوى حل نشده اند. با نگاهى به حوزه هاى ديگر مانند ورزش، محيط زيست، سياست، اقتصاد، بهداشت و درمان و...باز هم مى توان چنين نتيجه گيرى نمود كه جامعه ايران از حل مسائل اجتماعى خود ناتوان است .

از دهه سى شمسى برنامه ها و سياست گذاری هاى عمران در ايران اجرا و نیز بعد از انقلاب از سال 68 شش برنامه توسعه در ايران اجرا شده است. على رغم اينكه دو حكومت با دو گفتمان متفاوت و در ميان اين حكومت ها دولت هاى مختلف مجرى برنامه هاى عمران (قبل از انقلاب ) و توسعه (بعد از انقلاب) بوده اند درصد موفقيت پایین تمام برنامه هاى عمران و توسعه نکته اشتراک تمام برنامه ها بوده است.

علاوه بر اين موارد اسناد و سياست گذاري هايى در ايران وجود دارد مانند ايران1404 كه بر طبق آن در سال 1404 ايران بايد قدرت اول منطقه مى شد كه با توجه به شرايط موجود و زمان باقى مانده تا 1404 مشخصا اين سند محقق نمى گردد. بنابراين با توجه به پايدارى مسائل اجتماعى در ايران موفقيت اندك برنامه هاى عمران و توسعه، عدم تحقق اسناد بالا دستى مى توان نتيجه گرفت جامعه شناسى در ايران در حل مسائل جامعوى كامياب نبوده است .

علاوه بر اين نكته ى مهم موارد ديگرى را مانند : جايگاه علم جامعه شناسى در ايران، نحوه آموزش جامعه شناسى، چگونگى جذب اعضاى هيئت علمى، روابط و ساختار ادارى دانشگاه در ايران، شبكه ى ارتباط علمى جامعه شناسان در ايران و در سطح بين المللى، زبان، ادبيات سبك نوشتار جامعه شناسى در ايران، سياست زدگى جامعه شناسى، ایدئولوژيك بودن جامعه شناسى و... را افزود.

با توجه به نكات ذكر شده مى توان نتيجه گرفت كه جامعه شناسى در ايران ملال هاى جدى و اساسى دارد. مهم ترين ملال جامعه شناسى ايران چيست؟ در جهانى زندگى مى كنيم كه پديده ها و عوامل مختلف نسبت به يكديگر ديالكتيك شبكه اى و چند سويه دارند اما نسبت تأثير و تأثر پديده ها در اين شبكه ديالكتيكی يكسان نيست. وقتى از مهم ترين ملال جامعه شناسى سخن مى گوييم در واقع مى خواهيم به نكته اى اشاره كنيم كه در شبكه ى ديالكتيكى عوامل و پديده هاى مختلف در حين تأثير پذيرى از ديگر عوامل بيشترين و مبنايى ترين تاثير را برعوامل ديگر دارد. درباره حل مسائل جامعوى و يا اسناد عمران و توسعه ممكن است برخى مدعى شوند كه اين موارد بيش از آنكه به ناكامى جامعه شناسى مربوط باشد به چگونگى تصميم گيرى نخبگان قدرت در ايران ربط دارد. در پاسخ به اين نظر جمله ى آغازين هگل در كتاب "عناصر فلسفه حق" را تكرار مى كنم .((هرآنچه موجود است عقلی است، وهرآنچه عقلانی است موجود مى شود)) با این پیش فرض هگلی باید پرسید مشکل اساسی که موجب پایداری مسایل جامعوی و عدم موفقيت برنامه هاى توسعه می شود چيست؟ مشكل در شناخت است؟ يا اجرا؟ يا ارزيابى؟ قطعا در همه موارد مشكل داريم اما اساسى ترين مشكل، عدم شناخت صحيح از شرايط جامعه و نسبت آن با تغييرات جهانى است. جامعه ايران تحت تأثير سه مؤلفه ى ايرانيت، اسلاميت و تجدد مى باشد و امروز از فهم چيستى و نسبت و تناسب اين سه مؤلفه عاجز هستيم. ساده لوحى است اگر علت و دليل اصلى عدم حل مسائل وبحران هاى جامعوى و عدم تحقق برنامه هاى توسعه را به مديريت سياسى تقليل دهيم چنانچه در برخى از تحليل ها مشاهده مى شود. عامل سياسى بيش از آنكه علت باشد خود معلول عوامل فرهنگى و اقتصادى است واگر بينش جامعه شناسى در ايران به معناى واقعى كلمه شكل گرفته بود قطعا و يقينا براساس آموزه ى هگلى اين بينش خود را به برنامه ريزى و سياست گذارى نخبگان قدرت در ايران تحميل مى كرد. با تأمل در موارد ديگرى مانند: سياست زدگى جامعه شناسى در ايران، نحوه و شيوه ى گفتار و نوشتار و تحليل در جامعه شناسى ايران، عدم درك رويكرد نظرى و موارد ديگر ملال هاى جامعه شناسى در ايران مى توان نتيجه گرفت كه مهم ترين ملال جامعه شناسى ايران ضعف بينش جامعه شناسى مى باشد. بينشى كه بتواند ميان كلى ترين و انتزاعى ترين موارد هستى و جزئى ترين و عينى ترين امور زندگى هماهنگى و تناسب برقرار نمايد. عدم وجود بينش جامعه شناسى هست كه باعث مى شود جامعه شناس ايرانى، كتاب به كتاب، مقاله به مقاله، سخنرانى به سخنرانى موضع نظرى خود را تغيير مى دهد. عدم وجود بينش جامعه شناسى است كه باعث عدم تناسب در روابط ومناسبات آكادميك به اشكال و انحاء مختلف مى گردد.

عدم وجود بينش جامعه شناسى است كه خود را در سبك نوشتار و نحوه گفتار جامعه شناسان متجلى مى سازد. در نهايت اميد كه با تأمل و وقفه و نقد روش مندانه گام هاى فهم بينش جامعه شناسى در ايران پيموده شود. جامعه شناسى رشته فاخر است زيرا كه درك بينش جامعه شناسى منجر به توسعه و پيشرفت در ديگر حوزه هاى جامعه مى گردد. رشته فاخر انسان فاخر مى خواهد؛ اميد كه با تأمل و نقد در بينش جامعه شناسى، ملال جامعه شناسى را به درد تبديل كنيم. (ملال رنج مى كشد و درد رنج را تبديل به انديشه مى كند). از نظر پديدار شناسى شناخت توسط دردمندان صورت مى گيرد و آنهايى درد دارند كه عاشق اند. به قول شیخ بهایی:

علم نبود غیرعلم عاشقی  مابقى تبليس ابليس شقى

سپس دکتر علی یعقوبی عضو هیات علمی دانشگاه گیلان به ایراد سخن پرداخت وی گفت: ما وقتی از بحران و رنج صحبت می­ کنیم صرفاً یک امر یأس ­آور و نومیدکننده نیست بلکه یک پدیدۀ نویدبخش هم است. بقول گیدنز هر ساختاری به همان اندازه که محدودیت ­آفرین است فرصت­ آفرین هم است. نظیر این امر در جوامع غربی رخ داده است. بسیاری آن را یک بحث الهیاتی و موعودگرایی می­ دانند خبر از یک وضعیت نامطلوب برای حرکت به وضعیت مطلوب تلقی می­ کنند. وقتی کارکردگرایی و مارکسیسم به بن­ بست رسید عده­ای به بحرانی بودن مکاتب فوق اشاره کردند و از دل آن نسخه ­های (ورژن های) جدید مارکسیسم و فونکسیونالیسم درآمد. در جوامع غربی نیز آثار زیادی مبنی بر دردمندی علم جامعه شناسی است برای مثال کتاب «بحران جامعه شناسی غرب» اثر آلوین گولدنر، «بحران در جامعه شناسی نیاز به داروین» اثر جوزف لوپریاتو و تیموتی کربین، «جامعه شناسی از چه معضلی رنج می برد؟» اثر استیون کول، «بینش جامعه شناسی» اثر سی رایت میلز که به فارسی ترجمه شده اند نمادی از وضعیت نامطلوب، درد و رنج های علم جامعه شناسی در جوامع غربی است. ترجمه این آثار حاکی از یک فقدان است، زیرا مترجمین در درون ایدئولوژی ها و گفتمان ها اقدام به ترجمه می­ کنند. دردها و رنج های جامعه ­شناسی در غرب بازنما کننده درد و رنج جامعه ­شناسی در ایران است، البته بدیهی است دردها و موانع علم جامعه ­شناسی در جامعه ما بسی بیشتر و عمیق­تر است. جامعه­شناسی ایرانی درد و رنج دارد، ولی اینکه از تعبیر «خودکشی» استفاده کنیم کمی مفهوم رادیکال به نظر می­رسد. البته «خودکشی» و «بحران» در جامعه­شناسی قدری بار الهیاتی دارد حاکی از پیشگویی و عدم رضایت از شرایط مطلوب است که بسیاری از ادیان توحیدی خبر از تحول در آینده در ذیل موعودگرایی داده ­اند. علاوه براین اگر براین امر تأکید کنیم که اگر بر همین منوال جامعه ­شناسی ایرانی حرکت کند به خودکشی می ­انجامد، به لحاظ علمی «ابطال ناپذیر» و به نفع گوینده در شرایط تحقق و عدم­تحقق خواهد بود. همانطورکه اشاره شد بلحاظ معرفتی، علم یک منظومه است رشته­های دیگر هم در ایران حال خوبی ندارند تا به تبع آن جامعه شناسی وضعیت خوبی داشته باشد. علاوه بر این جامعه شناسی در ایران زیادی تخصصی است مفاهیم و استعاره ­های آن مرده ­اند. اساتید به بهانۀ تخصصی­ شدن جلوی نوآوری و خلاقیت خود و این رشته را گرفته ­اند. بنابراین گفتگو و بده بستان درستی نه تنها با رشته ­های علوم طبیعی و تجربی بلکه با سایر رشته های علوم انسانی و حتی درون خود شاخه­ های علوم اجتماعی ندارد و این عدم گفتگو به قول پل ریکور توانایی «بارگذاری مجدد» را از آن سلب کرده است. این خطر را قبلا مارکوزه در کتاب انسان تک­ ساحتی(خرد تک­ ساحتی) گوش­زد کرده بود. برای مثال اندیشه­ های تطوری داروین نقش بسزایی در تکوین جامعه شناسی داشت. جامعه­ شناسان کلاسیک از انواع تمثیل ­ها، تشبیه ­ها، آنالوژی­ ها و استعاره ­های اندام وارگی و بدن مندی در تبیین پدیده­ های اجتماعی استفاده نمودند و این خود تخیل مشترکی بوجود آورد. درخصوص منظومه ­ای بودن علم می توان از مدل آگوست کنت استفاده کرد پس از ریاضیات و نجوم به ترتیب فیزیک، شیمی، زیست شناسی و سرانجام جامعه شناسی به مرحله اثباتی دست یافته ­اند. به عبارت دیگر، تا ریاضیات رشد نمی ­کرد نجوم توسعه پیدا نمی­کرد و اگر نجوم رشد نمی­ کرد فیزیک بالندگی نداشت و اگر فیزیک توسعه پیدا نمی نمود شیمی نبود و اگر شیمی رشد نمی­ کرد زیست شناسی رشد نمی­کرد و اگر زیست­ شناسی نبود جامعه ­شناسی رشد نمی­ کرد. در ایران رابطۀ مناسبی بین الهیات و جامعه شناسی، فلسفه و جامعه شناسی، ادبیات و جامعه شناسی، تاریخ و جامعه شناسی، اقتصاد و جامعه شناسی وجود ندارد. مباحث مطرح شده در قالب «قبض و بسط تئوریک شریعت» و کلاس های فلسفه علوم اجتماعی در دانشگاه تهران در دهه هفتاد تاثیر بسزایی در تحول جامعه شناسی ایران داشته است. نکته مهم اینکه، بسیاری از رفتارها و کنش ­های انسانی صورت سکولارشدۀ الهیات یهودی-مسیحی هستند. درست است بسیاری از مفاهیم و واقعیت­ های عصر ربانی و متافیزیک اسطوره­ زدایی شدند ولی در قالب اسطوره­ های جدید به حیات خود ادامه دادند. برمبنای اندیشۀ جرج زیمل «پول» شکل سکولارشده اندیشۀ «دینی» است و از دل این اسطوره استعاره­ های زیادی شکل گرفته، زیرا پول نمادی از عقلانیت، مبادله، ازخودبیگانگی، همه ­جایی، حسابگری، فردیت و...است. بنابراین، یکی از مشکلات معرفتی جامعه شناسی در ایران در اینجاست که در سیستم دانشگاهی آن چند واحد درس اسطوره و استعاره برای دانشجویان علوم اجتماعی برای تبیین پدیده های اجتماعی وجود ندارد. علاوه براین، استفاده علوم اجتماعی از دانش های دیگر به معنای فلسفی کردن و ایدئولوژیک کردن این علم نیست بلکه با حفظ قلمرو و مرزبندی های رشته ­ای می ­توان از تجربه متألهین، اسطوره ­شناسان، ادیبان، زبان­‌شناسان و فیلسوفان استفاده کرد. بدین­ ترتیب، متون معرفتی کارل اشمیت، رودلف بولتمان، راینهارت کوزلک، هانس بلومنبرگ و... در جوامع غربی منابع بسیار غنی از مباحث جامعه شناسی دارند که لازم است از آنها استفاده کنیم و سپس به جامعه ­شناسی برگردیم آنوقت در کار خود خلاقیت، نوآوری بیشتری خواهیم داشت. کمااینکه سایر دانش ها و رشته ­ها هم از تحلیل ها و تبیین های جامعه ­شناسان استفاده می­ کنند. ما ناگزیریم به خاطر پیچیدگی، چندوجهی و برای تبیین و شناخت پدیده های اجتماعی از دانش های مزبور استفاده کنیم. به‌قول ادگار مورن کنش‌های بشری خصلت دیالوژیک دارند یعنی آنها اسطوره­ای-تمثیلی و عقلی- منطقی هستند. نظیر این رفت ­و برگشت‌ها را می­ شود در کار اغلب جامعه شناسان از کلاسیک تا مدرن مشاهده کرد. به‌قول جان اری برمبنای «اصل جابجایی» بسیاری از مقولات از رشته های دیگر به شکل استعاری به حوزه علوم اجتماعی جابجا شدند. در این باره، ادوارد سعید از نظریه­ های کوچنده صحبت می­ کند؛ یعنی ما شاهد کوچ­ مفاهیم و نظریه ­ها از سایر رشته ­ها به عرصه علوم اجتماعی هستیم.

همچنین جامعه شناسی ایران مشکل دارد برای اینکه گفتگوها و حلقه های فکری در آن مشاهده نمی ­شود و فاقد برنامه پژوهشی به معنای لاکاتوشی است. بهترین تبیین در این امر تعبیر سه جهان کارل پوپر است. جهان اول جهان مادی، جهان دوم جهان احساسات و عواطف و جهان سوم شامل همه تعاملات اجتماعی است. هریک از جهان ­ها لازم است با یکدیگر ارتباط داشته باشند عمدۀ بحث این است که ما در جهان سوم مشکل بنیادین داریم؛ زیرا رابطه بین ­الاذهانی در بین کنشگران علمی صورت نمی­ گیرد و متعاقب آن اجتماعات علمی در ایران شکل پیدا نمی ­کند و نوعی فردیت شدید در فعالیت های علمی حاکم می­ شود وبه تعبیر کالینزی کنش مناسکی تعامل اجتماعی در بین کنشگران علمی برقرار نیست. از آنجایی که انرژی عاطفی و گفتگو در حلقه ها رخ می­ دهد، به خاطر ضعف اجتماعات علمی انرژی عاطفی و گفت­ و شنود علمی در جامعۀ علمی علوم اجتماعی ایران مشاهده نمی ­شود.

همچنین اشاره شد جامعه شناسی در ایران به ویژه رویکرد پوزیتیویستی آن همه امور را امری آشنا و بدیهی فرض می­ کند و توانایی آشنازدایی از پدیده­‌ها (به‌قول هگل بیگانه­‌سازی امر آشنا) را ندارد این سنخ از جامعه شاسان «داده» دارند ولی «مفهوم» ندارند در مقابل آن برخی جامعه شناسان مفهوم (نظریه) دارند ولی «داده» ندارند. در این باره، فرانسیس بیکن تعبیر جالبی دارد. وی دیدگاه‌­های استقراگرایان و قیاس­‌گرایان را مورد نقادی قرار می­‌دهد. بزعم او تجربه‌­گرایان بیش از اندازه به تجربه و نتایج عملی آنیِ تجربه­ های محدود ارزش قایلند فرانسیس بیکن این سنخ از افراد را با استعاره مورچه تعبیر می ­کند. در مقابل عقل­ گرایان نیز اموری را مبنای خود قرار می ­دهند و براساس آن خیالبافی می­ کنند بدون اینکه در درستی آن تحقیق کنند. او این تیپ از افراد را با استعاره عنکبوتی توصیف می­ کند. وی معتقد است حکیم واقعی فردی است که مثل زنبور مایع را از گل­ های پیرامون خود می­ گیرد و از آن عسل می­ سازد؛ یعنی حکیم باید علم را از تجربه و مشاهده اخذ نماید و به قوۀ عقلی از آن حکمت بسازد. دراین باره، می توان گفت که جامعه­ شناسان در ایران بیشتر از طریق پرسشنامه و مصاحبه جامعه ایران را می بینند هرچند «داده» لازم است ولی کافی نیست دراین باره لازم است از سایر داده­ ها و متون اجتماعی طریق رمان، اسطوره، استعاره، اسناد، فیلم، سینما، هنر و...نیز جامعه ایران دیده شود.

علاوه بر حوزه معرفت ­شناسی، فراز و فرود جامعه شناسی خیلی محصول رخدادها (Evant) است هر وقت در جامعه رخدادهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی اتفاق بیفتد جامعه ­شناسی نیز شاداب‌­تر و متحول­‌تر می­‌شود. رخدادهای دهه 60 در اروپا و دهۀ هفتاد در ایران حاکی از نقش رخدادها در تحول جامعه شناسی است.

دکتر یعقوبی در انتها یکی از موانع جامعه شناسی در ایران را ذهن ترجمه ای دانست و گفت: علیرغم خدمات قابل ملاحظه آنها بسیاری از مفاهیم را وارد زیست- جهان خود کرده ولی این ذهنیت توان اندیشیدن در جامعه خود را ندارند و چیزی را بازنمایی می‌­کنند که مربوط به جامعه دیگری است و شکل غالب اندیشیدن جامعه ایرانی می‌­شود ذهن ترجمه­‌ای جهان مرتبه یک ندارند. اینکه ما چگونه فکر می­‌کنیم مربوط به این است که چه کتب و مطالعاتی داشته‌­ایم و ذهنیت ما را شکل می ­دهد.

دکترنعمت الله فاضلی استاد بازنشسته انسان شناسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی موضوع بحث خود را با عنوان «علم عبوس» و گزاره ای از بارت آغاز کرد:«متنی که تو می نویسی باید نشان دهد که به من مشتاق است» (بارت 1383: 24).

وی گفت: علوم اجتماعی ایران ملال آورند. از استثناها که بگذریم؛ جریان غالب و مذهب مختار این علوم اجازه نمی دهد حرف های جالب از «ذهن» و «زبان» و «ضمیر» و «زندگی» مردم این قبیله جاری و ساری شود. هم کلاس های درس این علوم ملال آورند هم متون آن ها. کتاب ها و مقالات و نوشته جات این علوم مخاطب ندارند، نه مردم اهل مطالعه، نه سیاستمداران و نه دانشجویان و حتی نه استادان این رشته ها، رغبتی به خواندن این متن ها ندارند. در یک کلام، چنگی به دل نمی زنند. چرا؟ مگر نه اینست که این علوم راوی جامعه و فرهنگ و تاریخ و مشکلات آن ها هستند، چرا کسی مشتاق آنها نیست؟ پاسخم اینست: علوم اجتماعی ایران (اقتصاد، جامعه شناسی، جغرافیا، انسان شناسی، مطالعات فرهنگی، ارتباطات، روان شناسی اجتماعی، تاریخ، مطالعات آموزش) با «فقر زیبایی شناختی» و «تأخر زیبایی شناختی» مواجهه اند.

علوم اجتماعی در ایران «جالب» نیستند و «توجه» افراد را به خود معطوف نمی کنند و موجب شکل گیری «علاقه» نمی شوند. به علاقه مندی عامه مردم کاری ندارم، هر چند متن های علوم انسانی می طلبد و مطلوب است که انسانی باشد و برای همگان جذاب و دل انگیز. ولی فرض کنیم، به هر دلیلی، مناسب همه نباشد، اما با هر معیاری، دانشجویان و دانش آموختگان و جماعت کتاب خوان را نمی توان از حلقه خوانندگان و مخاطبان بیرون گذاشت. نوشته جات علوم اجتماعی برای همین جماعت هم خواندنی و انگیزه آفرین نیستند. هفده میلیون جمعیت دانش آموختگان و دانشجویان کشور را با تیراژ پانصد نسخه ای کتاب ها در این رشته ها مقایسه کنیم. بجز انگشت شمار کتاب های تألیفی فارسی این حوزه، سایر کتاب ها خواننده ندارند. اگر این متون جاذبه داشتند و انگیزه بخش بودند، نباید آخرین گزارش «شاخص جهانی دانش» در سال 2021 سازمان ملل متحد نشان می داد در میان 154 کشور مطالعه شده، شاخص «فضای برانگیزانندگی» دانشگاه های ایران، رتبه 150 است؛ و پژوهش های ملی تجربی در میان دانشجویان علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه های بزرگ کشور نباید نشاندهنده «بیگانگی تحصیلی» (ذکایی و اسماعیلی 1390) دانشجویان می بود. می گویید عوامل گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مانع علاقه مندی دانشگاهیان می شود؛ بله، همین طور است، اما یکی از این عوامل پرشمار هم همین نوشته جات سرد و بی مزه و عبوس این علوم است.

اینجا مسأله فقط محروم شدن دانشجویان و دانش آموختگان از لذت خواندن و نشاط و شور یادگیری نیست، اگرچه این به تنهایی آن قدر اهمیت دارد که نیازی به چیزی دیگر نباشد، اما دقت کنید سرشت و سرنوشت خود این علوم و توسعه نایافتگی آنها هم به این موضوع گره می خورد. فقر علاقه موجب فقر فهم می شود و فقر فهم، فقر علاقه را تشدید می کند. ویلهم دیلتای که به خاطر فلسفه تفسیری و تلاشش برای شناختن معنا، اهمیت و قلمرو مقوله «فهم» شناخته می شود، در کتاب «دانش هرمنوتیک و مطالعه تاریخ» استدلال می کند که میزان فهم در دانش در هر جامعه و هر فردی بستگی به میزان و چگونگی علاقه به آن دانش دارد. او با زبانی ساده و صریح به ما می گوید: فهم دارای درجات گوناگون است. این درجات پیش از هر چیز توسط علاقه تعیین می شود. اگر علاقه ما محدود باشد، فهم ما هم محدود است. چقدر با بی حوصلگی به بسیاری از استدلال ها گوش می دهیم وقتی که صرفا می خواهیم نکته ای را برگیریم که به لحاظ عملی برای مان مهم است بدون این که هیچ علاقه ای به عبارت گوینده داشته باشیم یا در مواقعی دیگر، با شور و حرارت می کوشیم کنه واقعیت درونی گوینده ای را از طریق هر نوع حالت چهره او و تک تک واژه هایش دریابیم (دیلتای 1391: 356).

فهم در تمام حوزه ها و افراد وقتی گسترش می یابد که علاقه شکل بگیرد. وقتی چیزی علاقه انسان را برانگیزد، موجب دقت، تمرکز، کنکاش و توجه به آن چیز می شود. ذهن در این هنگام است که فعال و خلاق و شکوفا می گردد. اینست که «گستره فهم» در هر دانش و در هر جامعه ای تابع توانایی آن دانش در جلب توجه و شکل دادن علاقه است. این سخن را هایدگر نیز در ابتدای کتاب «چه باشد آنچه خوانندش تفکر» بیان می کند. در این کتاب است که هایدگر می نویسد «اندیشه انگیزترین امر در زمانه اندیشه انگیز (thought provoking) ما آن است که ما هنوز اندیشه نمی کنیم» (هایدگر،1392: 23).

اما اندیشه کردن چیست؟ این پرسش شگفت انگیز را به شیوه های متفاوت پاسخ داده اند. هایدگر می گوید: «ما به آنچه تفکرش خوانند وقتی راه می بابیم که خود فکر کنیم. برای آن که چنین کوششی کامروا گردد، باید آماده باشیم که تفکر را بیاموزیم» (همان: 73). گرچه هایدگر تفكر را انفتاح و رسيدن به فضايي گشوده می داند و معتقد است متفكر کسی است که از سوبژكتيويته فراتر مي‌رود و مي‌تواند به هستي بينديشد؛ و اندیشیدن را به معرفت شناسی تقلیل نمی دهد و معتقد است تفكر صرفاً دستاورد سوژه نيست؛ زيرا هستي منوط و وابسته به متفكر نيست؛ با وجود این، در «چه باشد آنچه خوانندش تفکر» اندیشیدن را نیازمند عشق و تمامیت ذهن خود را درگیر امری کردن و توجه عمیق و در بطن و باطن امور تعمق نمودن می شناسد. انفتاح و گشودگی لاجرم در زمانه اش بر زبان و ذهن و ضمیر و زندگی کسانی رُخ می نماید؛ این ها همان هایی هستند که علاقه مندند؛ عاشق اند و خود را در بطن و متن امور قرار می دهند.

اما علاقه چگونه شکل می گیرد؟ و چرا علوم اجتماعی ایران علاقه برانگیز نیست؟ پرسش ریشه داری است و شاخ و برگ های آن نیز پرشمارند. از همان آغاز تکوین این علوم در ایران ذهن ها درگیر این پرسش شد و شیوه ها و شعارهای مختلف، متضاد و گاه متخاصم حول آن شکل گرفت. عصاره حرف ها و حدیث ها چند «ایسم» و گرایش عمدتا سیاسی شد: کاربردگرایان، ایدئولوژی گرایان، کنشگرایان، بومی گرایان، و علم گرایان.

«کاربردگرایان» می گویند چون این علوم به قدر کافی سود و منفعت مادی (شغل، بازار و سرمایه) ندارند؛

«ایدئولوژی گرایان» می گویند چون این علوم در خدمت «ایدئولوژی ما» (اسلام گرایی، کمونیسم، سوسیالیسم، فاشیسم و..) نیستند؛

«کنشگرایان» (activists) می گویند چون این علوم به قدر کفایت به حل مشکلات مردم و جامعه کمک نمی کنند؛

«بومی گرایان» می گویند چون این علوم با فرهنگ ما بیگانه اند و فرنگی و استعماری اند؛

«علم گرایان» (scientism) می گویند چون این دانش ها هنوز «علم محض» نیستند و فاقد بنیاد نظری اند.

می بینید فرقه های رنگارنگ، انتظارات جورواجور از این علوم دارند و برآورده نشدن آن ها را علت و دلیل اقبال سرد جامعه به نوشته جات این علوم می دانند. سنجش صحت و سُقم این ادعاها موضوع صحبتم نیست؛ اما حتی اگر همه ی این ادعاها هم درست باشند، همچنان برای «ایجاد علاقه» و «جلب توجه کردن» شرط بنیادی نیاز دارند: این که دانش اعم از کاربردی، ایدئولوژیک، مدنی و مردم مدار، و بومی و دینی، و علم محض، تنها درصورتی توجه آدم ها و جمع و جامعه را جلب می کند که بلیغ، جذاب و خوانا و رسا و شوق انگیز و در یک کلمه «زیبا» باشد. دقت کنید نمی خواهم فعلا درستی یا نادرستی ادعاهای کاربردگرایان، ایدئولوژی گرایان، بومی گرایان، کنشگرایان و علم گرایان را نفی یا اثبات کنم. فرض بر صحت کنیم. اگرچه چنین فرضی مناقشه انگیزست. در این صورت می گویم علوم اجتماعی ایرانی از «فقر زیبایی شناختی» رنج می برد. دانش علاوه بر دانایی، نیازمند زیبایی است. دقیق تر بگویم، دانایی بدون زیبایی ممکن نیست. دانش نازیبا، علم نیست. اگرچه از بدیهیات است و گفتن ندارد که هر سخن زیبا و دلنشین و دلفریبی علم نیست، اما همه آن چه علم می دانیم زیباست. همان قاعده قدیمی گرد و گردو.

زیبایی جاذبه دارد و زشتی دافعه. دانش هم استثنای بر این قاعده نیست. دانش ها می توانند هنرمندانه و بلیغ و جذاب باشند؛ یا بالعکس، عبوس و بدقواره، تلخ، ترشرو و بی مزه. در زبان محاوره هم تعابیر «خشک» و «بی روح» برای دانش ها و نوشته ها استفاده می شود. این ها همه استعاره اند؛ بیان کننده این که نوشته ای به دل نمی نشیند و جذاب و جالب نیست. من هم اجازه دهید استعاره ای به این مجموعه اضافه کنم: «علم عبوس». عبوس به معنای اخمو، گرفته، افسرده، بدخُلق، کج خلق، قهر و تندخوست. عبوس بودگی چیزی از جنس تجربه است تا امری مادی و عینی. حس و حالت است تا جِرم و وزن و کمیت. در جریان تعامل و ارتباط میان آدم ها پدیدار می شود. چیزی در بین ماست، نه در ذات تک تک ما. دقت کنید، عبوس بودگی علم هم که می گویم از همین جنس است. نوشته و متن عبوس، نوشته ای است که برای خواننده عبوس می نماید. در فضای بین الاذهانی نویسنده و خواننده، حس صمیمی، جذاب، بدیع، سرشار از شگفتی، تازگی و نیرو شکل نمی گیرد. خواننده به طرف نویسنده و نوشته اش جذب نمی شود. علم عبوس در متن و نوشته عینیت می یابد. علم عبوس، عبوس نویسی است؛ در مقابل زیبانویسی.

نوشته های علوم اجتماعی فارسی را می شود با همه این استعاره ها توصیف کرد. اگر تجربه اش نکرده اید، دشوار نیست، همین لحظه کتابی یا مقاله ای را از اینترنت بگیرید و بخوانید. بسنجید و ببینید چقدر احتمال دارد آن را تا پایان بخوانید و بگویید از خواندنش سیر نمی شوم! ساده بگویم «علم عبوس» در مقابل «علم زیبا»ست. «علم زیبا» چهار رکن دارد:«ذهن زیبا»؛ ذهنی که بتواند «تراژدی ها»، «تناقض ها»، «طنزها»، «آیرونی ها»، و «قصه ها»ی جامعه و ساختارهای آن را «تخیل» و فهم کند؛

  1. 2)«زبان زیبا»؛ زبانی که از «ایجاز» بهرمند است و از «استعاره ها»، «نقضیه گویی»، «روایت گری»، «قصه پردازی» و «فنون بلاغت» سرشار است و متناسب با مسئله های جامعه «منطق ارائه» خلاقانه ای دارد؛
  2. 3)«ضمیر زیبا»؛ ضمیر یا جوهر و شخصیت و منش محقق و اندیشمندی که شهامت و صداقت و غمخواری و کنجکاوی اصیل و حقیقت جویانه کافی دارد تا درباره انسان، جامعه، تاریخ و فرهنگ به شیوه ای آزادمنشانه تکاپو و تحقیق کند.
  3. 4)«زندگی زیبا»؛ زندگی که فهم را برای فرد ممکن سازد. بیایید اینجا و در این زمینه کمی هایدگری بیندیشیم و گمان کنیم فهم بیش از این که استعداد و هوش باشد، یا حتی بیش از این روش و روش شناسی باشد، جزئی از موقعیت آدمی در جهان و نسبت ها و روابط ما با جهان است؛ و جهان هم چیزی نیست جز همه چیزهایی که امکانات وجودی هر فرد را دربرگرفته، تسخیر کرده و ما در درون این جهان یا موقعیت است که زندگی را تجربه می کنیم. فهم هم در جهان و از طریق جهان رخ می دهد. یعنی شیوه زندگی ماست که می تواند گشودگی، مشارکت، تجربه و رابطه ای دیالکتیکی با هستی برقرار کند؛ و پیامد این موقعیت و شیوه زندگی، فهم است.

بگذارید مثال روشنگری در این زمینه بزنم. لوییس کوزر در کتاب «زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی» هنگام تحلیل زندگی ماکس وبر بر این نکته تاکید می ورزد که آثار و اندیشه های وبر شدیدا متاثر از زندگی و تجربه های زیسته فردی اوست. کوزر می نویسد:

فهم کار وبر بدون ارجاع به کشمکش‌های درونی ملازم با تولید فکری اش، امکان ناپذیر است... تنش های درونی وبر از روابط پرکشاکش او با خانواده اش بر می خیزد و نیز از کوشش هایش در جهت گریز از فضای سیاسی خرفت کننده آلمان قیصری که او در آن زندگی می کرد. برخورد وبر با مقوله اقتدار در زندگی شخصی اش و گرایش مجذوبانه او به بررسی این موضوع در نوشته هایش، علاقه دوگانه او به تعقل و اخلاق مسئولیت، کشش او به کف نفس و سرمشق قرار دادن نسبی سبک زندگی قهرمانانه رهبران فرهمند- سرچشمه همه این ها و بسیاری از مضامین دیگر کارش را می توان در زندگینامه اش پیدا کرد (کوزر 1368: 320- 319).

بحث زندگی زیبا را کمی بیشتر بسط دادم چون مقوله پیچیده تری است. همه مقولات ذهن زیبا، زبان زیبا، ضمیر زیبا و زندگی زیبا قابلیت و ضرورت این را دارند که مستقل و مفصل بحث شوند؛ و در اینجا به اندازه اشاره و صورت بندی مسأله به آن ها پرداختم.

اما «عبوس نویسی» و «علم عبوس» از کجا می آید؟ حکایت مثنوی هفتاد من است. خلاصه اش اینست که ریشه های معرفت شناختی، جامعه شناختی، روان شناختی و زیبایی شناختی و آموزشی دارد. حیث معرفت شناختی مسئله واضح است؛ علم اجتماعی در پارادایم تحصلی، باوری به فرم و سبک و زبان و بیان نداشت. علوم اجتماعی ایرانی همچنان در این انگاره غوطه ور است.

حیث جامعه شناختی آن نیز همان قصه تلخ «فقدا آزادی دانشگاه» و «فقدان استقلال نهادی علم» و دانشگاه است که مانع از شکل گیری و توسعه دانش انتقادی، رهایی بخش و معطوف به خواننده و جامعه شده است. شاید به همین دلیل و البته دلایل دیگر در برنامه درسی دانشگاهی نیز نه تنها زیبانویسی را نمی آموزیم بلکه فرض بر آموزش عبوس نویسی است و گویی عبوس بودگی فضیلتی آکادمیک است.

اما حیث روان شناختی قصه پیچیده تر است. ژاک لکان مفهوم «اشتیاق به جهل» را برای کسانی ابداع کرد که دست به هر کاری می زنند تا علت بیماری خود را تصدیق و تأیید نکنند و زیربار بیماری خود نروند. رناتا سالکل در کتاب «اشتیاق به جهل» (سالکل 1400) نشان می دهد گاه بسیاری از ما تصمیم می گیریم چیزهایی را ندانیم و از تبیین آن ها نیز سرباز می زنیم. سالکل توضیح می دهد که این پدیده روان شناختی نیز به زمینه اجتماعی اش وابسته است؛ زیرا هر زمانه ای همان طور که دانش خود را تحمیل می کند، جهل خود را نیز تحمیل می نماید. عبوس بودگی علم اجتماعی، «جهل تحمیلی» تاریخ دهه های اخیر ما نیز هست. علم عبوس، با اشتیاق به جهل هم همراه است؛ زیرا خلق علم زیبا، مسئولیت آفرین و همراه با رنج است. قاعده اجتماعی «سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند» این جا هم صادق است. تردید ندارم که «عده ای در علوم اجتماعی مصمم هستند که ندانند». مدت های طولانی است که عبوس نویسی فضیلت آکادمیک نیست و جهان به تقبیح آن می پردازد.

در علوم اجتماعی در جهان غرب از سال های ۱۹۷۰ آگاهی انتقادی به این چالش ایجاد شد. در ۱۹۷۳ رابرت نیزبت کتاب "جامعه شناسی به منزله شکل هنری" را نوشت و در ۱۹۷۷ ریچارد براون "شاعرانه ای برای جامعه شناسی" را منتشر کرد. بعد از سال های 1970 جنبش فکری برای مواجه با مساله زیبایی شناسی علوم اجتماعی ایجاد شد. اما علوم اجتماعی ایران هنوز مواجهه ای با مساله فقر زیباشناختی ندارد.

صحبتم را همین جا کوتاه می کنم. این قصه سر دراز دارد. قصدم صرفا شکستن مُهر سکوت بود. در این شکستن هم محتاج ملاحظاتی هستیم. از جمله این که زیبایی شناسی را نباید به بلاغت تقلیل داد. بلاغت شرط لازم علم است و نه شرط کافی. بلاغت اگر همراه با تفکر نظری و روشمندی و پژوهش اصیل نباشد، محصول خطرناک و ویرانگری بیرون می دهد. نمونه های آن بسیار است که ضربه های ویرانگر آن هنوز بر تن جامعه ما زخم می زند. کتاب "غرب‌زدگی" آل احمد نمونه عالی این ویرانگری هاست. آل احمد، ادیب بود و داستان نویس و فعال سیاسی چپ. خشم او از سرمایه داری، چشمان عقلش را کور کرده بود. با دانشی اندک از تاریخ و فهمی ناقص از جامعه، درکی خام از فلسفه، تخم گفتمان غربزدگی را کاشت؛ و این تخم دو دهه بعد درختی شد، و این درخت میوه تلخ دشمنی و کینه با جهان مدرن را داد. اکنون ملت ایران تاوان آل احمد و امثال ایشان را می پردازد. شاید یکی از علل این که علوم اجتماعی ایران از بلاغت و زیبایی شناسی گریزان شده، زخمی است که آل احمدها از راه بلاغت بر تن تاریخ اکنون ایران زدند. صورت زیبا بدون سیرت سالم، سم خطرناکی است که به بدن هر موجودی راه یابد آن را سر به نیست می سازد. نوشته جات دلفریب، غربزدگی آل احمد می شود و سرنوشت ما که می بینید و می دانید. ملاحظات دیگر هم هست و بماند برای بعد.

سخنم را خلاصه کنم. دانش بدون بلاغت، نه خواننده و مخاطب دارد، نه مولف. مقام مولف در علم، مقام بزرگی است که مهارت ها و قابلیت ها و شایستگی های معرفتی، منشی و زیبایی شناختی و ادبی و هنری را طلب می کند. ما فقیر مانده ایم. زمانی بر روش شناسی تاکید می شد. البته تاکید بایسته ای بود و پاسخ شایسته ای هم داده شد. اکنون از فقر روش شناختی در علوم اجتماعی تا حدود کاسته شده؛ اما فقر زیباشناختی این علوم به مرز فلاکت رسیده.

آیا به سوی پاسخی شایسته برای برون رفت از این فلاکت می رویم؟ متاسفانه پاسخ قاطع و روشنی برای این پرسش وجود دارد: نه. تا اینجا نشانه ای از گذار و عبور نمی بینم. هنوز درد را تشخیص نداده ایم. قلم ها فعلاً سرشان را زیر لحاف «علم گرایی کاذب» و «روش زدگی» قایم کرده اند. اشتیاق به جهل هم بیداد می کند. نظام آموزشی ما چه در مدرسه و چه دانشگاه، رغبتی برای یاددادن زیبانویسی ندارد. هنوز عبوس بودگی فضیلت دانشگاهی است. فعلا دانشگاهیان، مخاطبان را بابت بی رغبتی شان به نوشته جات آن ها محکوم و تحقیر و سرزنش می کنند و عیب کار را در نافرهیختگی و قدرناشناسی و کم خوانی و کم دانی ملت می دانند و نه در بحران سواد دانشگاهی خودشان. البته ملت و مخاطبان هم گوش شان به این حرف ها عادت کرده و اعتنایی نمی کنند و مقابله به مثل نموده و دانشگاهیان را متهم به برج عاج نشینی، هزیان گویی و قلمبه نویسی و نگارش «ترجمه ای» و «هرجمه ای» یا ترجمه های مغلوط متهم می سازند. در این میان چیزی که قربانی می شود علم و جامعه است. عبوس نویسی مانع بزرگ گسترش قلمرو فهم شده و می شود؛ و جامعه ای با افق فهم کوتاه هرگز بزرگ و بالنده نمی شود. چیزهایی که نوشتم صرفا هشداری است برای هشیار شدن و بیرون آوردن قلم ها از زیر لحاف لفاظی های بی مزه دانشگاهی. بیایید بیاموزیم و بیاموزانیم طوری بنویسیم که لااقل روح خودمان را آزرده نکند و کمی رغبت خواندن را در خواننده برانگیزاند.

این برنامه که درحدود دو ساعت و نیم به درازا کشید در انتها با پرسش و پاسخ و بحث بین سخنرانان و افراد شرکت­کننده وبینار منتهی شد.