گروههای علمی-تخصصی جامعهشناسی تاریخی، مطالعات توسعه، فرهنگ و جامعه انجمن جامعهشناسی ایران با همکاری «انسانشناسی و فرهنگ» روز دوشنبه هفتم آذر ماه سال 90، سمیناری را با عنوان «بررسی اقتصادی-اجتماعی جنبش وال استریت» برگزار کردند که در آن دکتر ناصر فکوهی، محمد مالجو، دکتر فریبرز رئیس دانا، محسن حکیمی و علیرضا ثقفی حضور داشتند و به بحث و ارائه نظر پرداختند. آنچه در پی میخوانید گزارش این نشست است که توسط تانیا تجلی و رحمان بوذری تهیه و در روزنامه شرق به چاپ رسیده است:
جنبش ضدوالاستریت از نگاه کارشناسان ایرانی
دوشنبه هفتم آذر 1390 تاخیری چند دقیقهای برای حضور در نشست تحلیل اجتماعی-اقتصادی جنبش ضدوالاستریت کافی بود که حضار نهتنها صندلی که حتی جایی برای ایستادن و نشستن بر زمین هم پیدا نکنند. نشست «بررسی و تحلیل اجتماعی-اقتصادی جنبش ضد والاستریت» دوشنبه هفته گذشته در حالی در تالار انجمن جامعهشناسی ایران در دانشکده علوم اجتماعی برگزار شد که به گفته برگزارکنندگان آن، پیش از این قرار بود این نشست در تالار شریعتی این دانشکده برگزار شود، اما امکان این کار فراهم نشد و ناگزیر در تالاری کوچک با فضایی محدود جلسه به انجام رسید. با این همه فضای کوچک تالار هم مانع از آن نشد تا علاقهمندان به این جلسه نیایند. در این نشست که با حضور علیرضا ثقفی، محسن حکیمی، فریبرز رییسدانا، ناصر فکوهی و محمد مالجو برگزار شد، هر یک از سخنرانان حدود یک ربع به سخنرانی درباره جنبش ضد والاستریت، اهداف و چشمانداز آن پرداختند و درنهایت جلسه با پرسش و پاسخ دانشجویان و استادان به پایان رسید. پرسش و پاسخی که در آن عمدتا به دلیل شلوغی فضا و ازدیاد جمعیت حاضر، گاه حاشیهها بر متن غلبه داشت. در ادامه متن سخنرانی هر یک از استادان بهصورت جداگانه میآید و در اینجا به برخی از پرسش و پاسخها میپردازیم. پرسش و پاسخهایی که همچون خود سخنرانیها حاوی نکات مهمی درباره والاستریت و عواقب بحران جاری بود.
جنبه اثباتی جنبش هنوز شکل نگرفته است
یکی از حاضران از محسن حکیمی درخصوص نظام جایگزین سرمایهداری سوال کرد و حکیمی در پاسخ به وی گفت: من ضدسرمایهداری بودن را جنبه سلبی این جنبش میدانم و طبیعی است که جنبه اثباتی آن هنوز شکل نگرفته است. آنچه شما میگویید مربوط به جنبه اثباتی است. اکنون جنبش در مرحلهای است که مناسبات سرمایهداری را نفی میکند. براساس آنچه از سوال شما فهمیدم ظاهرا بر این باورید که سرمایهداری خودپو است و میتواند بحران را پشت سر بگذارد.برعکس، من هیچ مزیتی برای سرمایهداری قایل نیستم و امیدوارم جنبش هرچه زودتر بتواند از این نظام انسانکش و انسانستیز بگذرد. من به هیچیک از نظامهای بدیلی که تاکنون بهعنوان جایگزین سرمایهداری اشاره شده و از نظر تاریخی شکستخورده اعتقاد ندارم. البته افق سوسیالیستی پیشروی ماست اما سوسیالیسم باید از دل جنبش به وجود آید. من به نظام از پیش تعیینشدهای که تاریخ هم بطلان آن را نشان داده اعتقاد ندارم. از دل جنبش باید شکل جدیدی از سوسیالیسم بیرون آید.
اعداد و ارقام نمادین ولی واقعی هستند
در ادامه نشست، یکی دیگر از حضار با بیان اینکه در یک فضای آکادمیک شنیدن آمار و ارقام بدون ذکر منبع مایه تعجب است، پرسید ایندرصدها از کجا آمده است؟ محمد مالجو در پاسخ گفت: ایندرصدها در عین آنکه نمادین هستند ولی رگههایی از واقعیت را در خود دارند. مراد از 99درصد آن نیست که محاسبهای صورت گرفته باشد بلکه مراد از 99درصد اکثریت و منظور از یکدرصد اقلیت است. اکثریت بازنده نوعی از سازماندهی اجتماعی هستند که قاعدتا به اسم سرمایهداری میشناسیم. در سرمایهداری سود حرف اول را میزند و همه چیز را به کالا تبدیل میکند. اما نکته مهم آن است که سرمایهداری سه «ناکالا» را تبدیل به کالا میکند. سه چیزی که کالا نیستند اما سرمایهداری در مورد آنها دچار توهم کالاانگاری است: کار، طبیعت و پول. وقتی کار به کالا تبدیل میشود، هویت انسانهایی که صاحب نیروی کار هستند، لگدمال میشود. وقتی طبیعت در معرض فروش گذاشته میشود، محیطزیست همه انسانها در معرض خطر قرار میگیرد. وقتی پول تبدیل به کالا میشود، اگر از کارگران هم بگذریم امنیت صاحبان سرمایه به مخاطره میافتد. حتی سرمایهداران هم بازنده این نوع سازماندهی اجتماعی هستند. ما از آن نوع سازماندهی اجتماعی صحبت میکنیم که شأن انسانها را حفظ کند و کمر به نابودی محیطزیست نبندد. در ادامه، یکی از شرکتکنندگان که از ابتدا تا انتهای پرسش و پاسخ، نظام بدیل سخنرانان را جویا میشد بار دیگر سوال خود را از مالجو پرسید و او در پاسخ گفت: نظام بدیلی که من از آن صحبت میکنم عبارت است از کالازدایی از سه ناکالایی که نظام سرمایه درخصوص آنها دچار وهم کالاانگاری است. اراده اجتماعی جمهور مردم در نظام بدیل باید در نظر گرفته شود.
بدیل سرمایهداری در حال حاضر مساله اساسی نیست
به دنبال سخنان مالجو، ناصر فکوهی در پاسخ به فردی که نسبت به فضای غیرجدی و مزاحگونهای که در برخی از سخنرانیها و بهویژه سخنرانی خود او حاکم بود و همچنین نسبت بهدرصدها و آمار و ارقام ارایهشده از سوی سخنرانان اظهار تعجب کرده بود، گفت: جلسه سخنرانی و بهویژه با چنین موقعیتی لزوما کلاس درس نیست که انتظار سختگیری و خشکی کلاس درس را از آن داشته باشید.اگر تمایل به این موقعیت دارید میتوانید در کلاسها شرکت کنید. اما گمان میکنم نباید در یک محیط آکادمیک به افرادی که خود متعلق به آکادمی هستند،«علمی بودن» را براساس اعداد و ارقام تذکر داد. فکوهی در عین حال با اشاره به سخنان مالجو گفت: به گمان من مساله اعداد و ارقام این جنبش صرفا نمادین نیست، این درصدها را میتوان با نگاهی به مطبوعات و مجلاتی همچون«واشنگتنپست» و «نیوزویک» و «نیویورکتایمز» مشاهده کرد و در اقتصاد ضرایب و اعداد بسیاری برای اندازهگیری بحرانها و موقعیتهای نامطلوب وجود دارد. ایندرصدها در بحران کنونی نیز محاسبه شدهاند. ضریب جینی یکی از این مولفههاست که اقتصاددانان لیبرال نیز آن را میپذیرند، منظور نسبت پایینترین سطح درآمد با بالاترین سطح آن است. نگاهی به گزارش سازمان ملل و توسعه انسانی نیز عمق فاجعه را با اعداد و ارقام نشان میدهد. با این وجود، این نکته را نیز از یاد نبریم که در علوم انسانی و اجتماعی سادهترین روش برای دستکاری در افکار استفاده از اعداد و ارقام است. او در پاسخ به فردی که بر نظام بدیل تاکید میکرد، گفت: بدیلی هم که شما میخواهید نه ما و نه شما نمیتوانیم تعیین کنیم، همانگونه که دوستان گفتند این بدیل در خود فرآیند کنش مشخص خواهد شد. بنابراین بهتر است در رویکردی کاربردی به جای بدیلهای جهانی، موقعیتهای خود را در این نظام بشناسیم و تحلیل کنیم.
یکمیلیارد گرسنه و سهمیلیارد زیر خط فقر
در ادامه این نشست علیرضا ثقفی با بیان اینکه جنبش ضد والاستریت بنیان را بر انسان قرار داده است از همه خواست تا فضای کلی را با شاخصههای انسانی ببینند. این نویسنده تاکید کرد: مخالف و موافق باید بدانند که ما همه در درجه اول انسانیم. در هر چیز یک تعریف سلبی داریم و یک ایجابی. تعریف سلبی سرمایهداری روشن است. این نظام یکمیلیارد و 200میلیون نفر گرسنه و سهمیلیارد نفر زیر خط فقر دارد. این آمارها را سازمان ملل ارایه میدهد.هر انسانی که زندگی میکند حق زندگی، مسکن و شغل مناسب دارد. حالا با این تفاسیر به بخش ایجابی میرسیم که باید چیزی جایگزین این نظام شود.
چکیده مقالات ارائه شده در نشست«بررسی اقتصادی-اجتماعی جنبش وال استریت» را در ادامه میخوانید:
جیبهای خالی مردم و تزریق پول به بانکها؛
سرمایهداری دیگر راهحلی ندارد
علیرضا ثقفی
بحث اصلی من مساله وجود والاستریت به عنوان یک جنبش همگانی است. تفاوتی اساسی میان جامعهشناسی دانشگاهی و جامعهشناسی علمی وجود دارد.جامعهشناسی علمی آن نوع از جامعهشناسی بود که از فلسفه جدا شد. فلاسفه قدیم عمدتا جهان را تفسیر میکردند. از قرن نوزدهم به بعد فلاسفه به این نتیجه رسیدند که جهان را نباید تفسیر کرد بلکه باید تغییر داد. جامعهشناسی از نظر علمی باید به فکر تغییر جهان باشد. درحالی که جامعهشناسی دانشگاهی ما بیشتر به فکر تفسیر است، بنیان جنبش والاستریت بر تغییر جهان است نه بر تفسیر آن. وقتی از تغییر صحبت میکنیم منظور اندیشیدن به چیزی است که موجود است. وضع موجود بیانگر نابسامانیها، بیعدالتیها، اختلافات طبقاتی و نظایر آن است که باید تغییر کند. در جامعه جهانی نوعی اقتصاد انگلی به چشم میخورد. جامعهشناسی در چنین شرایطی باید وارد شود. اساسا چه چیزی باعث شد که عدهای خواهان تغییر وضع موجود باشند. مبنای اصلی جنبش ضدسرمایهداری که به راه افتاده، آن است که سلطه بازار مالی حاکم بر جهان موجب بدبختی موجود در جهان است. در آمریکا بیش از 40میلیون نفر زیر خط فقر هستند. نهتنها این عده زیر خط فقر هستند بلکه حتی خود سرمایهدارها هم از وضعیت موجود راضی نیستند. نگاهی گذرا به وضعیت تاریخی نشان میدهد بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا بازار مالی جهان را بر عهده داشت. بعد از این جنگ بود که پول به دولتها منتقل شد. قبل از جنگ جهانی دوم پول در دست بانکهای خصوصی بود. در سال 1972 به دلیل بحرانهایی که سرمایهداری با آن مواجه شد، رییسجمهور آمریکا اعلام کرد دیگر پشتوانه دلار طلا نیست. در نتیجه به یکباره جیب مردم خالی شد. تمام کشورهای سرمایهداری به هر میزان که میخواستند پول چاپ کردند. کار به جایی رسید که خود پول نه به عنوان وسیله مبادله کالا، بلکه فینفسه به ارزش بدل شد. پس هرگاه سرمایهداری با بحران مواجه میشد، میکوشید آن را با پول جبران کند. تزریق پول به هر وسیله ممکن صورت میگرفت. نظام سرمایهداری به راحتی این پول را در دست بازار مالی جمع میکرد. همین اتفاق در ایران هم رخ داده است. یارانههایی که دولت در یک سال گذشته داد به راحتی در بازار مالی جمع میشود. یعنی بازار مالی و بورس ما که قبل از یارانهها کمتر از 100میلیارد دلار در گردش داشت با یارانهها به 140میلیارد دلار رسید. این بازار به قدری شکننده است که در همین دو هفته اخیر 40میلیارد دلار سقوط کرد. در نتیجه این فرآیند بازار مالی به صورت انگلی بر جامعه درآمد. یکی از مسایل اصلی دیگر صدور سرمایه بود. سرمایهداری از 1990 آغاز به صدور سرمایه کرد. اما بازار مالی به جایی رسید که این انگل دیگر توان ارتزاق نداشت. حبابی ایجاد شده بود و یکباره در سال 2008 حباب قیمتها شکست. خانهای که 700هزار دلار بود به 300هزار دلار رسید. حباب ترکید. ترکیدن حباب اولین گام برای حضور بحران جدید بود.سرمایهداری کوشید با تزریق پول وضع را بهبود بخشد، اما اینبار سیاست تزریق پول نهتنها مشکل را حل نکرد بلکه به آن دامن زد. کار به جایی رسید که خود طرفداران نظام سرمایهداری خواستار بازگشت سرمایههای صادره شدند.سیر تاریخی بحران بهطور گذرا از این قرار بود. بازار مالی با وضعیتی دشوار مواجه شد. گندیدگی این نظام به حدی است که بخشهایی از این نظام به بنبست رسیدهاند. اکنون بازگشت به دوران قبل و بازار رسمی سرمایه نهتنها برای کارگران که برای خود سرمایهداران نیز آرزو شده است. در دهههای 60 و70 شغل رسمی برای 80-70 درصد نیروی کار وجود داشت ولی از سال 1991 به بعد تمام شغلهای رسمی به قراردادهای موقت تبدیل شده است. سرمایهداری از دو دهه گذشته مجبور شد بسیاری از امتیازهایی را که پس از جنگ جهانی دوم با اکراه به کارگران و مزدبگیران اعطا کرد، پس بگیرد. همین قضیه در مورد خود سرمایهداری رسمی هم به وجود آمد. یعنی اقتصاد بازار رسمی، به یک اقتصاد بازار قاچاق و غیررسمی و بازار مالی و انگلی تبدیل شد. در دوران اخیر با حاکمیت بازار مالی اقتصاد رسمی بهطور کامل تحت فشار قرار گرفته است.اقتصاد انگلی شبیه وضعیت اشرافیت فئودالی در اواخر عمر خود شده است. این اقتصاد انگلی نه سرمایهداران را راضی میکند و نه کارگران زحمتکش را. در مبارزات جدید سازماندهی، خواستهها و روش کار با آنچه در گذشته بوده تفاوت دارد. همه چیز نشان از آن دارد که سرمایهداری دیگر راهحلی ندارد. در پرتغال سه میلیون نفر بیرون ریختهاند. به همین سیاق در اسپانیا، فرانسه و انگلیس. این مسالهای است که باید حل شود.
تنها راهحل، انقلاب جهانی است
بهشت دروغین سرمایهداری
محسن حکیمی
این جنبش پرچمی را در سایت خود گذاشته که من آن را ترجمه کردم. «جنبش تصرف والاستریت یک جنبش مقاومت بدون رهبری است با مردمی از رنگها، جنسیتها و باورهای سیاسی مختلف. ما برای رسیدن به اهداف خود از راهکار انقلابی بهار عربی استفاده میکنیم و برای به حداکثر رساندن ایمنی تمام شرکتکنندگان در این جنبش کاربرد عدم خشونت را در پیش میگیریم. این جنبش به مردم واقعی اختیار میدهد که جامعه را از پایین تا بالا تغییر دهند. ما میخواهیم در هر خانه و در هر گوشه از خیابان مجمع عمومی تشکیل شود زیرا نه به والاستریت نیاز داریم و نه به سیاستمدارانی که میخواهند برای ما جامعه بهتری بسازند. تنها راهحل انقلاب جهانی است.»نقاط قوت این جنبش آن است که این جنبش یک جنبش ضدسرمایهداری است. برای اولینبار است که جنبشی صریحا سرمایهداری را نشانه رفته، ترکیب این جنبش عمدتا از بیکاران، زنان، دانشجویان و بیخانمانان است. بر اساس آماری که سازمان همکاری و توسعه اقتصادی ارایه داده است، نرخ بیکاری در آمریکا حدود 18درصد است. برخلاف تصور عموم در مورد نقش زنان در جوامع پیشرفته باوجود برخورداری از حقوق برابر در واقعیت ستم جنسی همچنان ادامه دارد. طبق آمار سازمان بینالمللی کار نرخ دستمزد زنان در شرایط مساوی حدود 70 تا 80درصد دستمزد مردان است.عامل دیگر ستم بر زنان آن است که جنبش زنان خواهان تسلط بر امور خود است، به خصوص در مورد سقط جنین. اما در آنجا زنانی به دلیل سقط جنین در زندان بهسر میبرند. همچنین خشونت علیه زن نیز وجود دارد. پس به دلیل مظاهری که سرمایهداری به زنان تحمیل کرده یک رکن جنبش را زنان تشکیل میدهند. بخش دیگری از جنبش دانشجویان هستند که به دلیل سیاستهای نئولیبرالی دهههای اخیر مقروض شده و خواهان رایگان بودن دانشگاهها هستند. نکته مهم دیگر اینکه این جنبش برای اولینبار فضاهایی را تحت پوشش قرار داده است. برای مثال در همین اجتماعها بیماران را تحت پوشش قرار میدهد یا به بیخانمانها و غیره توجه میکنند. یکی از نقاط مثبت جنبش آن است که این مسایل را تحت پوشش قرار داده است. بدنه اصلی جنبش در اعماق جامعه خوابیده است. به همین دلیل است که میگویند ما 99درصد هستیم. عامل قوت دیگر جنبش آن است که صفبندی 99درصد در مقابل یک درصد یک صفبندی طبقاتی است؛ یک طبقه کارگر در مقابل طبقه سرمایهدار. برخلاف درکهای پیشین از طبقه کارگر ما با یک جمعیت 99درصدی از طبقه کارگر روبهروییم. پس این جنبش درک قدیمی ما را از طبقه کارگر زیر سوال برده است. بعد از اوجگیری بحثهای پستمدرنیسم که مدعی آب رفتن طبقه کارگر در آمریکا بودند و طبقه کارگر را در بخش صنعتی خلاصه میکردند، این جنبش در عمل نشان داده چیزی که به عنوان طبقه کارگر علیه سرمایهداری برخاسته است، فقط به طبقه کارگر صنعتی منحصر نمیشود.معلمان، پرستاران و بیخانمانان جزو طبقه کارگرند. بنابراین این یکی از نقاط قوت جنبش است چرا که تعریف جدیدی از طبقه کارگر را ارایه میکند.البته تعریف چندان هم نو نیست بلکه تعریفی است که زیر خروارها آوار سرمایهداری رفته بود. یکی از خواستههای جنبش تغییر از پایین تا بالا است.نکته دیگر برگزاری مجمع عمومی در سراسر جامعه است. فعالان جنبش قصد دارند در چهارم جولای تدارک یک مجمع عمومی سراسری را در آمریکا ببینند. این جنبش همچنین در پیوند با جنبشهای دیگر در اروپا بیانگر نوعی انقلاب جهانی است.یونان، ایتالیا، اسپانیا و دیگران هم در معرض بحران جهانی قرار خواهند گرفت. بیشتر این کشورها بیش از 100درصد تولید ناخالص داخلی خود بدهکاری دارند. آمریکا باید تا حدود 15 سال دیگر هرساله 20درصد از بودجههای رفاهی مردم را کم کند تا سال 2026 به 60درصد برسد. این جنبش دو نقطه قوت دیگر دارد: 1- رهایی از سلطه احزاب و اتحادیههای سنتی 2- این جنبش به کسانی که وعده لیبرالدموکراسی به ایران میدهند، نشان داد این نظام یک بهشت دروغین است که نمیتواند الگوی ما باشد. الگوی ما باید فرارفتن از لیبرالدموکراسی باشد. البته جنبش اشغال والاستریت نقاط ضعفی هم دارد که بهطور گذرا به آن اشاره میکنم. این جنبش، یک جنبش متشکل و خودآگاه و پیوندخورده با جنبش کارگران شاغل نیست به همین دلیل توان لازم را برای به زانو درآوردن سرمایهداری ندارد. ضعف دیگر این است که سرمایه را یک رابطه اجتماعی نمیداند و آن را در نهادهای مالی خلاصه کرده است. ضعف دیگرش اینکه در مورد قدرت دولت نیز متوهم است. این خود ناشی از این تفکر است که جنبش مرزبندی مشخصی با سرمایهداری ندارد. آخرین ضعف آن اینکه این جنبش برای رسیدن به اهداف خود باید یک منشور مطالباتی داشته باشد و آن را از آمریکا مطالبه کند، با این هدف که توان مادی و فکری خود را افزایش دهد و با سرمایهداری مبارزه کند.
والاستریت در برابر تیپارتی
بحران توفان زایید
فریبرز رییسدانا
در والاستریت بحران توفان زایید. روی یکی از شعارهای معترضان والاستریت نوشته بود: «جهان به اندازه نیاز هرکس دارد ولی به اندازه حرص هرکس ندارد.»در همه جای آمریکا شرکتکنندگان در جنبش والاستریت اندیشمند، هوشیار و آگاهند. گرچه به طور متوسط از متوسط جامعه کمدرآمدترند. اما از متوسط جامعه دردآشناتر و هدفمندترند. آنها نه جامعه خیالی را در سر میپرورانند و نه در نوستالژی بازگشت به گذشتهاند. آنها نقطه مقابل تیپارتی محافظهکارند زیرا به آیندهای شدنی، بهتر و مطمئنتر میاندیشند. برای آنان ایدئولوژی نظریه را نمیسازد و نظریه زندگی را فدا نمیکند. برعکس آنها به زندگی شادکامانه، مردمی و آزاد میاندیشند و از آنجا نظریه میگیرند و از آن نظریههاست که به ایدئولوژی مقاومت و مبارزه دست مییابند. تیپارتی آنقدر خواهان نظام راستگرای کهن است که فریاد میزند دست دولت را از سیستم درمانی کوتاه کنید. یعنی بگذارید نظام کور و کر و بیرحم بازار اینبار همهشمولتر تمامی سرنوشت سلامت و پزشکی جامعه را درهم نوردد و بگذارید در این راه اقلیتها و محرومان قربانی شوند؛ قربانی رقابت خیال و جامعه صد سال پیش. جنبش والاستریت خواهان دولتی دموکراتیک، صلحطلب و پاسخگوی نیازهای انسانی از جمله بیمههای اجتماعی، همگانی و درمانی است که از قید ظاهرسازی دموکراسی دروغین رهیده باشد. نماد و چکیده تیپارتی سارا پیلین این عروسک خوشساخت و اولترامحافظهکاری بود که میخواست معاون کاندیدای ریاستجمهوری مککین در انتخابات 2008 باشد و با سرکوب اقتصادی گستردهتر مردم فقیر و تصاعد جنگ در جهان نگرانی مساله اقلیت نخبه، زبده و موفق و برجسته آمریکایی را حل و راه ادامه سلطه را هموار کند. البته اوباما نقطه مقابل او نبود. فقط کسی بود که در راه آرمان آمریکای برتر به گونهای دیگر میاندیشید و میاندیشد. جنبش والاستریت خواهان رسیدگی به حسابهای فدرال است. مبارزه با فساد و مداخلههای رانتی را در سر میپرورد. خواهان جدی و سرسخت قطع سیستم تامین دفاعی برای شرکتها و قطع کمک مالی به بانکهاست که تاکنون در زمان بوش و اوباما هر دو به بیش از سههزارمیلیارد دلار رسیده است. شگفت آنکه راست پوپولیستی یعنی تیپارتی نیز این حرفها را تکرار میکند اما هدف آن بازگشت به یک فضای اقتصادی و سیاسی است که تغییرات اخیر را برای بازگشت به فضای دهههای میانی قرن بیستم میخواهد - که به ویژه پیش از جرج بوش حاکم بود - منهای برخی مداخلههای رفاهی دولت کلینتون. اما جنبش والاستریت قاطعانه خواهان تجدیدنظر اساسی در همه سیاستهای آغازشده از زمان ریگان است که در آن سرمایهداری به رهبری ریگان و تاچر با بیشترین قوا به حیطه محرومان و نیروی کار حملهور شد و رشد هر چه ناعادلانهتر و سیاستهای نظم نوین جهانی، تعدیل ساختاری و نوراستگرایی را تثبیت کرد. جنبش والاستریت بیانگر خشمی است که بخش اعظم مردم آمریکا و بنا به قولهایی بیش از 90 درصد مردم نسبت به قدرت ویرانگر والاستریت بهویژه در سه، چهار سال اخیر پیدا کردهاند.اوباما که با شعار «تغییر» پا به عرصه رقابت انتخاباتی گذاشته بود و پیروز هم شد در واقع کاری نکرد جز جلوگیری از «تغییر». جنبش والاستریت اگر ادامه یابد ناگزیر از روش تهاجمی در عرصه آگاهیرسانی و اجتماعی است. اکنون کسانی از پافشاری بر وجوه مشترک راست میانی نوستالژیک (یا همان تیپارتی) و جنبش چپ پیشینهدار والاستریت صحبت میکنند و تظاهراتکنندگان را بر ارایه برنامه مشترک فرامیخوانند. من گمان نمیکنم اولی اساسا بتواند احیا شود و به آرمانهای مردمی جنبش والاستریت وفادار بماند. جنبش والاستریت باید به جمعآوری تجربه، سازماندهی، نگاه بلندمدت و تهاجم آگاهیبخش و تداوم مبارزه در لایههای زیرین، میانی و تبعیضدیده جامعه بپردازد.تیپارتی کاملا با حزب جمهوریخواه و بیشتر با جناحی از آن همساز است. اما جنبش والاستریت از حزب دموکرات و وعدهها و جهتگیریهای متناقض این حزب و رییسجمهور اوباما سرخورده است. دموکراتها برای نفوذ و بهرهبرداری انتخاباتی البته به شدت کار میکنند اما اساس جنبش والاستریت متعلق به حزب دموکرات نیست. اخیرا برخی روزنامهنگاران مطالبی در مورد وابستگی جنبش والاستریت به جناح اوباما منتشر میکنند. این چیزی نیست جز بدخواهی. آنها تمامی جنبش خاورمیانه را نیز توطئه قلمداد میکنند. این خود اصلیترین توطئه برای خلع سلاح ذهنی و ایجاد بیاعتمادی در صفوف جنبش است. جریانهای آگاه در جنبش والاستریت سادهانگاری نمیکنند که در اولویتشان تیپارتی را دشمن اصلی تلقی کنند. آنها میدانند چه نیرویی را در کجا و در کدام مسیر به کار گیرند. در جنبش والاستریت به جز مارکسیستها و سوسیالیستها، آنارشیستها، رادیکالها، لیبرالهای سیاسی، دموکراتها و تیپارتیها هم حضور دارند. تدبیر برای همکاری و سازماندهی مستقل کار دشواری است اما بسیاری به این نکته اندیشیدهاند. جریانهای راست مانند تیپارتی در واقع از مشکلات و نابسامانیهای اقتصادی و نابرابری نژادی بهرهگیری میکنند تا به آنچه تضعیف دولت مینامند برسند. اما همین دولت در همان حال از جنبه دفاع از محرومان و رفاه اجتماعی تضعیف میشود و نه در حراست از نابرابریها و نظام بهرهکشی و نئوامپریالیستی. جنبش والاستریت به درستی غولهای مالی را نشانه گرفته است. به درستی خواهان دولت دموکراتیک و مردمی است.درخواست عدالت، شغل عادلانه، جلوگیری از اسراف، مخالفت با جنگطلبی، مخالفت با نابودکردن مواد غذایی، همه و همه خواستههای جنبش والاستریت است. این جنبش با آگاهی خوب و رشدیابنده دانسته نظام بهرهکشی که اریستوکراسی و الیگارشی غولآسای مالی جدید بر روی آن مستقر شده، مانع از تحقق آزادی و رفاه و عدالت میشود. اسلاوی ژیژک چه گفته بود که سرسختترین نماینده سرمایهداری ایران و سردبیر فلان و بهمان نشریه اینچنین او را استهزا میکند. ژیژک یک کلام از مدیریت سخن نگفت و فقط گفت نباید به خودمان غره شویم. او گفت ما فقط جانمان به لبمان رسیده از این جهان پر از ظلم و ستم.سردبیر مامور گفته بود که روشنفکران روحالقدس استبداد مدرن بودهاند و این بینوای فلاکتزده وابسته به عقبماندهترین سرمایهداری سوداگر ایران این واژه را از خود ژیژک دزدیده بود. در حالی که ژیژک گفته بود روحالقدس در این مکان حاضر است و آن چیزی جز جماعتی از مومنان برابر و برادر که به واسطه عشق به یکدیگر پیونده خوردهاند، نیست. و شما ببینید که سردبیر فلان نشریه که حتی اوباما را هم چپ و سوسیالیست میخواند، آشکارا و صریح چه کابوس وحشتناکی برای سرکوب هر منتقدی دیده است. والاستریت نماد ریشهای علیه نظامی است که این ستمگریهای را ذاتا ایجاد میکند. در سال 2010 در آمریکا یک درصد از جمعیت 42درصد از ثروت را در اختیار داشتند درحالی که80درصد از جمعیت 13درصد از ثروت ملی را در اختیار داشتند.
سه مضمون، سه ادعا، یک جنبش
از خیابان به سیاست
محمد مالجو
از زمانی که جنبش اشغال والاستریت شروع شد، سه مضمون بیش از پیش شنیده میشود: تعمیق بحران سرمایهداری، تشدید منازعه طبقاتی و تشکیل نظام بدیل.با اتکا بر این یا آن تبیین بهدرستی گفته میشود که نظام سرمایه به بحرانی عمیق فرورفته است. همچنین با استفاده از شعار بسیار سادهای که جنبش والاستریت باب کرد، از رویارویی 99درصدیها در برابر یکدرصدیها بهمنزله تشدید منازعه طبقاتی دم زده میشود. نهایتا در این اثنا نیز تکهکلام خیلیها امکانپذیربودن جهانی دیگر است، نظام بدیل برای سرمایهداری.
مارکسیسم ارتدوکس در زمینهگذار از سرمایهداری به کمونیسم درباره همین سه مضمون اتفاقا سه ادعا داشت. در مورد مضمون اول، یعنی تعمیق بحران نظام سرمایه، مارکسیسم ارتدوکس از این گرایش میگفت که سرمایهداری الزاما بذرهای نابودی خودش را میافشاند، یعنی رقابت میان سرمایهداران منفرد به مهارتزدایی و نوآوری تکنولوژیک و از اینرو اخراج کارگران و رشد ارتش ذخیره بیکاران و کاهش دستمزدها و نهایتا حرکت به سوی بحرانهای اضافهتولید از سویی و نرخ نزولی سود از دیگر سو میانجامد. در مورد مضمون دوم، یعنی تشدید منازعه طبقاتی، ادعای مارکسیسم ارتدوکس از این قرار بود که به موازات تعمیق بحرانها، تجمع ثروت در یک قطب جامعه و تجمع فقر در قطبی دیگر به وقوع میپیوندد و دوقطبیشدن جامعه به تشدید تضادهای طبقاتی میانجامد:ابتدا در منازعات پراکنده بر ضد سرمایهداران منفرد، سپس در ائتلافهای اتحادیههای کارگری در کارخانهها، سرانجام نیز در سطح سیاست ملی با تاسیس حزب کارگران. نهایتا در مورد مضمون سوم، یعنی تشکیل نظام بدیل نیز مارکسیسم ارتدوکس مدعی بود شرایط مادی کمونیسم در زهدان سرمایهداری زاده میشود و تحقق نظم کمونیستی فقط اقدام نهایی برای تسخیر قدرت دولتی را میطلبد. کم نبودهاند مارکسیستهایی که این واقعیت سرسخت را تبیین کردند که چرا این سه فرآیند یا به وقوع نپیوستند یا دستکم با هم مصادف نشدند. با صعود به چند قله از قلل رفیع اندیشه مارکسیستی از آغاز سده بیستم تاکنون، در اینجا میکوشم مناسبات متقابل میان سه مضمون بحران سرمایهداری و منازعه طبقاتی و نظام بدیل را استخراج کنم تا مبنایی برای ارزیابی انتقادی نقاط قوت و ضعف جنبش اشغال والاستریت فراهم کرده باشم.
لنین درباره مضمون اول، یعنی تعمیق بحران سرمایهداری، به بحران نهایی نظام سرمایه اصولا باور نداشت. او معتقد بود سرمایهداری رقابتی در آستانه سده بیستم به سرمایهداری انحصاری جای سپرده است و خود را به شکل امپریالیسم تحت تسلط سرمایه مالی بهطرزی ناموزون در سراسر جهان بسط داده است. آنچه موجب وقوع بحران میشود سرمایه مازاد است اما سرمایهداری در مرحله امپریالیسم میکوشد همین سرمایه مازاد را به کشورهای عقبمانده صادر کند. نظام سرمایه به مدد سیاست امپریالیستی از بحران میگریزد. دیگر هیچ قوانین ثابتی در بین نیست که فاجعه نهایی سرمایهداری را رقم بزند. این نتیجهگیری را مارکسیستهای امروزی به شکل روشنتر و مدونتری بازگو کردهاند. اگر بحران سرمایهداری از مازاد سرمایه یا مصرف ناکافی نشأت میگیرد، نظام سرمایه میتواند از راههایی بسیار متنوع با تعمیق حاکمیت منطق سرمایه در جغرافیاهای گوناگون از عهده حل چنین مشکلی برآید.کالاییسازی هرچه بیشتر حیات اجتماعی جوامع گوناگون در جغرافیاهای گوناگون در حقیقت هم خلق فرصتهای سودآور برای سرمایهگذاری سرمایه مازاد است و هم ایجاد تقاضای موثر برای رفع مصرف ناکافی. دیوید هاروی با وارد کردن بیش از پیش عنصر جغرافیا به فرآیند انباشت سرمایه همین نتیجه را اخذ میکند. نظام سرمایه جهانی فقط هنگامی منطقا به مرزهای نهایی خود میرسد که همه چیز به معنای دقیق کلمه به کالا بدل شده باشد. نظام سرمایه به این معنا هنوز به مرزهای نهایی خود نرسیده است و منطقا میتواند از عمیقترین بحرانها سربلند بیرون آید. درعینحال، هر بحرانی هر چقدر هم که سطحی باشد، منطقا میتواند بحران نهایی نظام سرمایه باشد. نکته این است: عمق بحران نیست که عامل تعیینکننده بقا یا نابودی نظام سرمایه است. عامل تعیینکننده بقا یا امحای نظام سرمایه را باید در مضمون دوم جست، در تشدید منازعه طبقاتی. اگر نظام سرمایه تاکنون توانسته است از همه بحرانها به سلامت عبور کند، علت را باید نه در قوت سرمایهداری بلکه در ضعف منازعه طبقاتی جست.
چرا منازعه طبقاتی در حدی که مارکسیسم ارتدوکس در نظر داشت، شکل نگرفت؟ رُزا لوکزامبورگ که اعتقاد داشت بحران سرمایهداری فرا رسیده است مشکل را در سیاستهای رفرمیستی سوسیال دموکراتها میدید و بر سیاست انقلابیتری اصرار میورزید. برنشتاین معتقد بود منازعه طبقاتی اصلا تشدید نمیشود چون ساختار طبقاتی به وضعیتی دوقطبی بدل نشده بلکه با ظهور طبقه متوسط هرچه مبهمتر شده است. لنین بر این باور بود که منازعه طبقاتی بهطرز خودبهخودی تشدید نمیشود زیرا امپریالیسم نوعی اشرافیت کارگری در کلانشهرها پدید آورده است، یعنی در جایی که کارگران و سرمایهداران در استثمار مستعمرهها نفع مشترکی دارند. لوکاچ علت را در شیوارگی میجست که آگاهی کاذب را در کارگران سبب میشود چندان که درنمییابند نفع جمعیشان در کمونیسم است و از اینرو موقتا بهطور ذهنی از درک عینی رسالت تاریخیشان بازداشته میشوند.مکتب فرانکفورت به تاسی از لوکاچ معتقد بود عقلانیت ابزاری اصولا ذهنیت انقلابی را نفی میکند ولو اینکه انقلاب بهطرزی عینی هرچه امکانپذیرتر و حتی ضروریتر شود. گرامشی برای پاسخ به این پرسش کوشید مفهوم هژمونی را بپروراند یعنی نشان داد که در جامعه مدنی بورژوایی چگونه معانی و ارزشهایی تولید میشوند که رضایت خودجوش اقشار مختلف جامعه از وضع موجود را به بار میدهند. آلتوسر از نقش سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت گفت که پروسه تبعیت استثمارشدگان و استثمارکنندگان از ایدئولوژی غالب را تحقق میبخشند. اما به قول فوکو، هر جا که قدرت هست مقاومت هم هست. اگر گرامشی و آلتوسر نظریههای مجابکنندهای درباره قدرت سرمایهداری در استفاده از ایدئولوژی و سیاست برای تخفیف منازعه طبقاتی ارایه دادند، اما هیچ کدام اصلا نظریه قانعکنندهای درباره پروژه ضدهژمونی نداشتند. گویی بر عهده کارل پولانی گذاشته شده بود که پروژه ضدهژمونی را بپروراند. پولانی نشان داد که طبقات و اقشار گوناگون جامعه مدنی چگونه ضدجنبشی حمایتی را بهطرزی خودجوش از پایین بر ضدنظام سرمایه راه میاندازند و در مقابل مخاطرههای ذاتی نهفته در نظام سرمایه از خودشان حفاظت میکنند. نکته این است: عمق بحران سرمایهداری نیست که تعیین میکند آیا بحران نهایی نظام سرمایه فرارسیده است یا خیر. عامل تعیینکننده عبارت است از چگونگی توازن قدرت میان پروژههای هژمونیک و ضدهژمونیک. هر چقدر کفه ترازو به نفع پروژه ضدهژمونیک سنگینتر باشد بحران نهایی سرمایهداری نیز محتملتر است، صرفنظر از عمق و گستره خود بحران. اما نیروی محرکه تقویت پروژه ضدهژمونیک و تضعیف پروژه هژمونیک را باید در سومین مضمون جست، در پرسشهای مربوط به تشکیل نظام بدیل.
برخلاف پیشبینی مارکسیسم ارتدوکس، شرایط مادی تشکیل نظام بدیل تاکنون بهطرزی خودجوش در زهدان سرمایهداری فراهم نیامده است. اگر چنین شرایطی بهطرز خودجوش فراهم نمیشود، پس دو پرسش در این زمینه اهمیت مییابد. پرسش اول درباره چیستی نظام بدیل است. بدیل سوسیال دموکراتهایی مثل جوزف استیگلیتز یا پل کروگمان؟ بدیل اینو ایرومنتالیستهایی چون جیمز لاولاک؟ بدیل آنارشیستهایی مثل جیمز اسکات یا نوآم چامسکی؟ بدیل اتونومیستهایی مثل آنتونیو نگری یا فلیکس گاتاری یا مایکل هارت؟ بدیل پساتوسعهگرایانی چون آرتورو اسکوبار یا مجید رهنما؟ بدیل سوسیالیستهایی چون دیوید هاروی؟ یا بدیل کمونیستهایی چون مایکل لبوویتز یا مایکل آلبرت؟ کدام بدیل؟ پرسش دوم درباره راه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل است. آیا، به قراری که برنشتاین میگفت، راه مناسب برای دستیابی به بدیلِ مثلا سوسیالیستی از مبارزات پارلمانتاریستی میگذرد؟ یا، به قراری که لنین میگفت، ابتدا باید دولت سرمایهدارانه را تخریب کرد و سپس شکل جدیدی از دولت را ساخت؟ راه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل کدام است؟ اصلاح یا انقلاب؟ مبارزه پارلمانتاریستی یا مبارزه فراپارلمانتاریستی؟ نکته اصلی این است: اگر فرارسیدن بحران نهایی سرمایهداری نه به عمق بحران بلکه به قوت منازعه طبقاتی بستگی دارد، نیروی محرکه منازعه طبقاتی نیز از حداقلهایی از اجماع بر سر نوع نظام بدیل و شیوه سیاسی مناسب برای دستیابی به نظام بدیل سرچشمه میگیرد.
جنبش اشغال والاستریت، هم در زمان مناسبی آغاز شده است و هم در مکان مناسبی: در زمانی که نظام سرمایه به عمیقترین بحران دهههای اخیر فرو رفته است و در مکانی که گرچه علت اصلی بحران نیست اما سرچشمه اولین نشانههای بحران جاری بوده است. بااینحال عمق بحران نیست که نظام سرمایه را تهدید میکند. تغییر در نظم موجود در گرو تغییر در توازن قدرت میان هژمونی سرمایه و پروژه رهاییبخش ضدهژمونیک است. دهههاست که منطق سرمایه در حکم منطقی تمامیتخواه از دیوار کارخانهها عبور کرده و همه عرصههای حیات اجتماعی را تحت حاکمیت خود درآورده است. پروژه ضدهژمونیک نیز فقط به شرطی میتواند با تهاجم بیامان سرمایه هماوردی کند که از خیابانها فراتر رود. حداقلی از اجماع بر سر تعریف نظام بدیل و تعیین راه سیاسی مناسب برای دستیابی به بدیل در این میان مهمترین نیروی محرکه گسترش دامنه پروژه ضدهژمونیک است.استمرار جنبش اشغال والاستریت هم در گرو فراتر رفتن از خیابانها و رسوخ به سایر پهنههای حیات اجتماعی معاصر است و هم برقراری اجماعی حتی حداقلی بر سر تعریف نظام بدیل و راه سیاسی مناسب برای دستیابی به آن در سطوح گوناگون محلی و ملی و منطقهای و بینالمللی.
بازخوانی یک ماجرای تلخ
ما و والاستریت
ناصر فکوهی
در ماههای اخیر مقالات متعددی به بررسی جنبش والاستریت پرداختهاند. از جمله خود من در چندین مقاله و سخنرانی این موضوع را مطرح و تحلیل کردهام و فکر نمیکنم جای تحلیل علمی این موضوع در جلسهای محدود و در شرایطی که بحث آرام و بیتنش را ممکن نکند، باشد. به همین دلیل ترجیح دادهام عنوان سخنرانی خود را «ما و والاستریت» بگذارم. منظور من آن است که برای ما و موقعیتی که داریم بیشتر نسبت ما با این جنبش از لحاظ معنایی و در سیاستگذاریهای اقتصادی و اجتماعی مطرح است، تا سرنوشت خود این جنبش که ما لزوما تاثیر چندانی بر آن نداریم زیرا به بحران عمومی نظام سرمایهداری و به ویژه سرمایهداری مالی مربوط میشود.
کشور ما بیشتر از آنکه در جهان کنونی از لحاظ جمعیتی یا بازار خود مهم باشد، به عنوان یکی از نقاط بسیار پراهمیتی مطرح است که الگوهایی برای جهان آتی در حوزه کشورهای در حال توسعه و اسلامی ساخته شود. اما شرط کارایی و تاثیر این امر در آن است که خودمان آنها را به صورتی واقعبینانه در نظر بگیریم و به کار ببریم. ما باید نسبتها را در نظر بگیریم، بنابراین باید وزنه خود را از لحاظ فرهنگی و اقتصادی بسنجیم و بنا بر آن به نحوی سخن بگوییم و به ویژه به نحوی در سطح داخلی و خارجی عمل کنیم که به بیشترین حد جدی گرفته شویم و سخن و کنش ما در جهان و به سود ما تاثیر داشته باشد. بحث نیز همین است که به نظر من، برای ما بیشتر از آنکه تحلیل جنبش ضد والاستریت به مثابه جنبشی ضدجهان سرمایهداری و یافتن بدیلی برای آن مطرح باشد، این مهم است که از خود در برابر تهدیدهایی که این سرمایهداری مالی و خطرناک در سراسر جهان ایجاد کرده، مصونیت بیابیم. یعنی فرآیندهای ورود آن را به نظام خود دریافته و آنها را به سود مردم خود تعدیل کنیم و این تهدیدها به نظر من پیش از هر چیز اقتصادی هستند اما در حال تبدیل شدن به آسیبهای بیشمار اجتماعی و فرهنگی نیز هستند. یعنی خطر فروغلتیدن ما در سیاستهای نولیبرالی و پولی و به دور از اقتصاد کار واقعی و ارزشمند و سقوط اخلاقی ناشی از آن. در غیر این صورت پرسش این است که نظر دادن در مورد والاستریت چه مشکلی را برای ما حل میکند؟ البته من مخالف نظر دادن نیستم.نه از آنرو که این نظرها در سرنوشت والاستریت تاثیر مثبت یا منفی دارد، بلکه چون همانگونه که گفتم در سرنوشت ما تاثیر دارد. در سالهای اخیر در ایران در کنار رشد روزافزون سیاستهای سودجویانه نولیبرالی در حوزه اقتصاد ما در حوزه رسانهای و مطبوعاتی نیز ظاهرا با جریان مشابهی روبهروییم، بیآنکه کمتر کسی به آن اشاره کند؛ جریانی که دایما اهداف نولیبرالی را در ترجمان اجتماعی و فرهنگیشان مطرح میکند: یک بار روشنفکران ایران را زیر سوال میبرد، یک بار جنبش ملی شدن نفت و دکتر مصدق را هدف میگیرد تا از خصوصیسازی صنایع نفت را به عنوان یک هدف توجیه کند و برای این کار حتی حاضر است نقش استعمار بریتانیا و سیاست خارجی آمریکا را در وقایعی چون«انقلاب مشروطه» و «کودتای بیست و هشت مرداد» کمرنگ کند و ظاهرا حالا هم در پی آن است که جنبش ضد «والاستریت» را تحقیر کند و آن را تجمع گروهی آدمهای «بی سر و پا» ببیند که «قدر زندگی در یک دموکراسی بزرگ» را نمیدانند. در اینجا البته ترجیح میدهیم از جریانهایی که در طول نیمقرن اخیر، زیر لوای نظریهپردازان لیبرالیسم اقتصادی غرب در واقع در پی سیستمهای رانتخواری در چارچوبهای سیاستهای متولیگری دولتی بودند و یکدم نیز از اصرار بر لزوم «دولتزدایی» و «خصوصیسازی» دست بر نداشتند، سخن نگوییم. این در حالی است که اگر امروز زیر این سقف نشستهایم و از زیربناهایی کمابیش استوار برخورداریم به دلیل مبارزه ضداستعماری و ملی شدن صنعت نفت بوده است.
اکنون نیز همین جریانها به جنبش والاستریت حمله میکنند. به سخره گرفتن و حمله به روشنفکرانی که در غرب از جنبش ضد والاستریت حمایت کردهاند، بدون ورود جدی به بحث در این زمینه در زمینههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و غیره به جریانی عمومی در برخی از رسانههای ما تبدیل شده است که نظیر آن را شاید تنها بتوان در مطبوعات و رسانههای نوفاشیست و جنگطلب اروپایی و آمریکایی یافت. بنابراین گمان میکنم به جای آنکه اصرار داشته باشیم دایما در فکر موضعگیری درباره همه وقایع جهان باشیم و آن هم موضعگیریای که همه چیز را در اهداف نولیبرالی ما خلاصه کند، به فکر خطراتی باشیم که این نولیبرالیسم هیولایی ما را تهدید میکند. به نظر من نولیبرالیسم را شاید بتوان به دو دو نوع تقسیم کرد: نوعی نولیبرالیسم که در کشورهای با تجربه طولانی دموکراتیک و دارای انسجام کمابیش بالای نهادهای مدنی شاهدش هستیم که در این صورت زیانهای آن بسیار کمتر خواهد بود. برای مثال در آمریکا میبینیم که جنبش بزرگی به خیابانها آمده و اکثریت روشنفکران نیز با این نولیبرالیسم مخالفند و مواضع آنها نیز در پیوستاری بسیار متنوع قرار دارد.اما ما یک نولیبرالیسم جهان سومی نیز داریم که به دلیل کم بودن تجربه دموکراتیک در این کشورها و نبود عمر کافی برای شکلگیری فرآیندهای دولتسازی و ملتسازی و رشد کافی نهادهای مدنی و روابط اجتماعی، من آن را به نوعی نولیبرالیسم هیولایی تشبیه میکنم زیرا میتواند کل نظام اجتماعی را نابود کند. این وضعیت را البته کشورهای قدرتمند به کشورهای پیرامونی تحمیل کردهاند اما امروز حاضر به پذیرش مسوولیت خود نیستند. در کشور ما طبق قانون اساسی سرمایهداری خصوصی باید کنترلشده باشد و رشد محدودی داشته باشد، در حالی که امروز در کوچه و خیابانهایمان تعداد بانکها از بقالیها بیشتر شده است. و شاید بهزودی شاهد آن باشیم که بر سر مکان با بقالیها بر سر جا رقابت کنند. پدیده «بانکهای کامیونی» را یعنی کامیونهایی که در آنها دستگاه خودپرداز تعبیه شده است، من جایی جز در ایران ندیدهام. و این خطری است که از آن یاد میکنم و باید نسبت به آن حساس باشیم. این امر به معنای از میان رفتن تمام دستاوردهایی است که در صد سال اخیر به دست آوردهایم. بنابراین و درنهایت باز هم تکرار میکنم که هدف ما در این بحث که باید از سیاستزدگی در آن به شدت اجتناب کنیم، باید آن باشد که بفهمیم جنبشهایی مثل نبش والاستریت اگر بتوانند حتی تا حدی سرمایهداری مالی را محدود کنند، در واقع نه فقط به خود که به همه ما و به ویژه به ما خدمت کردهاند تا از حرکت به سوی اقتصادهای سودجویانه، رانتی و حبابهای مخرب در نظامهای بانکی جلوگیری کنیم.
سرانجام امیدوارم که این جلسه و مباحثی که به صورت شفاهی در فضایی که به دلیل کمبود جا کنترل آن تا اندازهای مشکل شده است، سبب آن نشود که بار دیگر شاهد به راه افتادن جنجالهای مطبوعاتی، تیترسازیها و سوءاستفاده از مباحث شود. چنین سوءاستفادههایی به سود هیچکس نیست و داغ کردن تنور مطبوعات چیزی بر علم و سطح شناخت و تحلیل ما نمیافزاید.
گزارش یک نشست در گروه انسانشناسی فرهنگی
بررسی فیلم مستند "مکرمه" با رویکرد علوم اجتماعی
نشست روز هفتم دی ماه گروه علمی- تخصصی مطالعات انسانشناسی فرهنگی انجمن جامعهشناسی ایران، به نمایش فیلم مستند "مکرمه، خاطرات و رویاها" ساخته ابراهیم مختاری و بررسی و تحلیل آن با حضور سارا شریعتی و ناصر فکوهی اختصاص داشت.
فیلم "مکرمه، خاطرات و رویاها" گوشههایی از زندگی مکرمه قنبری، زن روستایی ساکن روستای دریکنده در استان مازندران را نشان میدهد که در سن 64 سالگی شروع به نقاشی کرده و به تدریج آثارش شهرتی جهانی یافته و نمایشگاههای متعددی از نقاشیهای او برپا شدهاند. این فیلم در واقع، به نقل خاطرات و رویاهای مکرمه از زبان خود او و نقاشیهایش میپردازد؛ خاطراتی از زندگی سخت او، در نظام ارباب – رعیتی، در ازدواج اجباریاش با کدخدا و همچنین، رویاهایی از عشقی که به آن دست نیافت و چیزهایی که برای زندگی میخواست و به آنها نرسید.
آثار مکرمه قنبری با نقاشیهای مارک شاگال، نقاش فرانسوی- روسی، مقایسه شدهاند و پس از مرگ او، خانهاش با دیوارهای تماماً نقاشی شده، به موزهای در روستای دریکنده تبدیل شده است.
در نشست گروه مطالعات انسانشناسی فرهنگی، پس از پخش این فیلم مستند، دکتر سارا شریعتی، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران، به تحلیل و بررسی آن، از منظر انسانشناسی و جامعهشناسی پرداخت. او سخنان خود را اینگونه آغاز کرد: فیلم زندگی مکرمه دومین مستندی بود که در این هفته دیدم؛ مستند "مجسمهها"، ساخته بهمن کیارستمی و مستند "مکرمه، خاطرات و رویاها" از ابراهیم مختاری. بعد از دیدن این فیلمها، فکر کردم اگر در تاریخ جامعهشناسی، از این دانش، به عنوان فرهنگ سومی میان علوم طبیعی و ادبیات نام میبردند؛ چون ادبیات آن دوره اغلب عهدهدار کار جامعهشناسی بود، شاید امروز در ایران بتوان گفت که به نحوی مستندسازان ما دارند کار جامعهشناسان را به عهده میگیرند؛ و این دو مستند، نمونه عالی نگاهی جامعهشناختی به دو امر اجتماعی هستند.
وی پس از این مقدمه، ابتدا به مروری بر رویکردهای نظری مرتبط با این بحث پرداخت و سپس فیلم را با استفاده از این دیدگاهها مورد تحلیل و بررسی قرار داد. او گفت: نظریه بازشناسی و مشروعیت خودآموختگان در برابر وارثان که توسط نانسی فرزر، فیلسوف و جامعهشناس امریکایی در کتاب درخشانی تحت عنوان بازشناسایی یا بازتوزیع مطرح شده، بیان میکند که مبارزات سیاسی مدرن، در مدت دو قرن، مبارزه بر سر توزیع ثروت بودهاند و امروز مبارزه برای شناسایی (reconnaissance)هستند تا حدی که میتوان به یک معنا گفت که مبارزات طبقاتی- اجتماعی در نهایت مبارزه برای به رسمیت شناخته شدن بودهاند. موقعیتی که به تعبیر اکسل هونت این حس را بهوجود میآورد که در "جامعه تحقیر" زندگی میکنیم. جامعهای که در آن به تو احترام گذاشته نمیشود و دیده نمیشوی. هونت میگوید ما میخواهیم از تحقیر، از نشناخته شدگی و از دیده نشدن بگریزیم. برخی معتقدند این تئوری میتواند مبنای یک تئوری جدیدی از عدالت شود و من در اینجا میخواهم با پیوند این نظریه به بحث پییر بوردیو در تمایزات، با چشمانداز جدیدی که بوردیو در نظریه سلایق و نظریه نیازها ایجاد میکند، به تحلیل فیلم مکرمه بپردازم.
شریعتی همچنین یادآور شد: به تعبیر ناتالی هینیک، طرح پروبلماتیک بازشناسی در جامعهشناسی، به یک چرخش پارادیمی منجر شده است و ما از پارادایم سلطه، به سوی پارادایم وابستگی متقابل چرخش کردهایم. از نظر وی، مارکس و بوردیو و فوکو به این ترتیب میتوانند جای خود را از این پس به الیاس و هونت بدهند. اما من فکر میکنم تئوری بازشناسی، تئوری رقیب و جانشینی بر تئوری سلطه نیست و میتوان بازشناسی را در متن پارادایم سلطه خواند و تحلیل کرد.
وی سپس در بخش دوم بحث خود، به بررسی مستند مکرمه پرداخت و در این رابطه گفت: مکرمه قنبری را از خلال مفهوم خودآموختگی، از خلال مسأله زنان و از خلال تصویر همچون تاریخ، میتوان بررسی کرد و به تحلیل این تجربه پرداخت. اما من امروز میخواهم از خلال همین مفهوم به رسمیت شناخته شدن یا بازشناسی به این تجربه بپردازم. زندگی مکرمه به نظر من، نمونه عالی بازشناسایی، به عنوان یک مطالبه، است. به سرخطهای این فیلم نگاهی بیاندازیم. زندگی مکرمه، زندگی یک نوجوان است؛ یک نوجوان چهارده ساله، محروم از جوانی خود. یک زن، محروم از حقوق اولیهاش، مثل حق انتخاب همسر؛ زنی که حتی به نام خودش هم خوانده نمیشود. یک رعیت، بازیچه ارباب. یک روستایی، با همه امکانات محدود. یک مادر، با همه وظایف و تکالیفش و ... اینها همه موقعیتهای به حساب نیامدن و به رسمیت شناخته نشدن در "جامعه تحقیر" است. در این شرایط، مکرمه، شاید همچون تصویر رابینسون کروزوئه در جزیره خود، که بقایش منوط به مبارزه است، از هنر، وسیلهای برای بقا مییابد؛ برای التیام؛ برای درمان؛ برای شهادت دادن. در آغاز، نقاشی کردن برایش هنر نیست. نقاشی کردن وسیله بقاست. وسیلهای برای به تعبیر خودش "رها شدن از فکر و خیالات"، التیام یافتن، گذراندن وقت. بعد کمکم از این کار خوشش میآید. نقاشی برایش میشود یک زبان، یک دانش؛ دانشی که از آن بهرهای ندارد. در نتیجه، تصویر را به جای کلمه مینشاند. زندگیاش را به تصویر میکشد. به تصویر کشیدن رابطه خانوادگیاش با مردی 70 ساله که همسرش بود، به تصویر کشیدن روابط ارباب رعیتی. به تصویر کشیدن داستانهای شاهنامهای که از "ممد آقا" شنیده بود. و بعد پسرش، به عنوان یک مدیاتور، یک واسط، یک رابط فرهنگی، رابط روستا و شهر و رابط زندگی اجتماعی با دنیای هنر، نقاشیهای مادر را به شهر میبرد، به گالری سیحون. و از این طریق این آثار به گالریهای نقاشی و به آمریکا راه مییابند. فیلم با تصویر پسر، به عنوان یک رابط فرهنگی، آغاز میشود و با معصومه سیحون، به عنوان یک رابط هنری، پایان مییابد. بدین ترتیب، از خلال این رابطهها و میانجیهاست که هنرمند در شبکه مشروعیت فرهنگی و فرهنگ مشروع راه پیدا میکند.
شریعتی تأکید کرد: تا اینجا بحث بر سر به رسمیت شناخته شدن است. فراروی از تحقیر، مقاومت و طرد آن. اما داستان برای جامعهشناسی هنر، از آخر فیلم شروع میشود و نه از اول. از آنجایی که مکرمه وارد دنیای هنر میشود و به عنوان یک هنرمند، به رسمیت شناخته میشود. از اینجا به بعد، بحث سلطه است و به تعبیر بوردیو، بحث مشروعیت به معنای سلطه. بوردیو میپرسد آفرینندگان را چه کسی آفرید؟ و رودولف، مدیر بازارهای بینالمللی هنر، پاسخ میدهد بازار. این بازار است که هنرمند را میآفریند. این میدان است که سازنده هنرمند است. از این زمان به بعد، مکرمهای که نقاشیهایش را پنهان میکرد، میتواند با افتخار آنها را به نمایش بگذارد. چه اتفاقی افتاد؟ از کی یک اتفاق شد؟ چه عواملی در آن موثر بودند؟ پرسشها از این لحظه شروع میشود؛ عامل این به رسمیت شناخته شدن چیست؟ هنر مکرمه؟ اعجاز هنر؟ نبوغ او؟ خودآموختگیاش؟ اینکه نقاشیهای وی شبیه آثار شاگال است؟ این امتیازات او بود که عامل مشروعیت هنری وی شدند یا ضعفهایش؟ اینکه یک زن است، با همه محرومیتهایش؛ اینکه یک زن روستایی جهان سومی ایرانی است؛ اینکه تحصیلات ندارد و با تمشک و گردو رنگآمیزی میکند؟
وی افزود: روز مکرمه را روزخودآموختگی نام گذاشتهاند. این جلسه در گروه انسانشناسی برگزار میشود نه در گروه هنر. در سخنرانی درباره او اشاره میکنند که زندگی وی مواد بسیاری برای مطالعات انسانشناختی و جامعهشناختی فراهم میکند. در معرفیاش میگویند مکرمه زن روستایی بیسوادی بود که نقاشیهایش را به گالریهای آمریکا فرستادند و کارهایش شبیه شاگال است و مریل استریپ میخواهد نقشش را ایفا کند و .... پس میتوان گفت که مکرمه مشروعیتش را از قشر مسلط و مشروع میدان هنر میگیرد؛ از گالریهای آمریکا، از شاگال و از مریل استریپ. در اینجاست که باز پارادایم همیشگی سلطه خود را نشان میدهد. مکرمه از خلال میانجی گالری سیحون، نمایشگاه در نیویورک و ورود به بازار بینالمللی هنر، به میدان هنر راه مییابد؛ اما زندگی روستایی او، دوریاش از آکادمی، آشنا نبودنش با سرمایه فرهنگی آکادمی، رعایت نکردن قوانین پرسپکتیو، کاربردی بودن هنرش، روایتگری تصاویرش و ... باعث میشود که موقعیت یک هنرمند تمام عیار را نیابد و در کاتگوری هنر نئییو (naive)، اتودیداکسی (autodidaxie)و اگزوتیسم (exotisme) دستهبندی شود. جذابیت کار او بیشتر جذابیتی اگزوتیک است.
دکتر شریعتی در پایان، از بحث خود چنین نتیجه گرفت: زندگی مکرمه و گرایشش به نقاشی را میتوانیم با تئوری بازشناسی تحلیل کنیم؛ نیاز یک زن هنرمند برای دیده شدن، به حساب آمدن، شهادت دادن و به رسمیت شناخته شدن. تلاش یک خودآموختهبه عنوان نمونهای بر تکذیب تئوری وارثان. اما در تعیین جایگاه وی در میدان هنر، باز با همان تئوری قدیمی سلطه مواجهیم. این میدان به هر حال، میدان وارثان است. نقاشی میدانی است که به کسانی تعلق دارد که دارای سرمایه اقتصادی و فرهنگی هستند. در نتیجه، این هنرمند، به دلیل موقعیت نامتعارفش (خودآموختگی، سن، روستا، ایران و ...)، در این میدان پذیرفته میشود؛ چون میدان هنر به تعبیر بوردیو "میدان انقلابات جزئی" است، مدام نیاز به نوآوری دارد و امروزه امر جهانی آن را به شدت همگون و یکدست ساخته است. در نتیجه، هنرمندی متفاوت از هر نظر، میتواند جذابیتی برای این میدان داشته باشد. اما از آن رو که در نهایت، این میدان، میدان وارثان است. به شکل پارادکسیکالی دقیقاً به دلیل همان تفاوتی که جواز ورودش به میدان بود، مشروعیت هنری نمییابد. هنرش کاتگوریزه میشود، برچسب میخورد، در جای خودش قرار میگیرد و داستان زندگی او از هنرش جذابیت بیشتری پیدا میکند. سلطه همچنان قدرت خود را بازمینمایاند و مارکس و بوردیو و فوکو هنوز میتوانند در افشای این سلطه آشکار یا پنهان سهیم باشند.
پس از سخنرانی سارا شریعتی، ناصر فکوهی در ادامه و در رابطه با مباحث مطرح شده، گفت: هر نقاشی، یک بعد استتیک دارد. به نظر من، مقایسهای که بین نقاشیهای مکرمه و شاگال شده، مقایسه درستی است. شاگال نیز یک تروما در زندگی خود دارد که ضدیهودیگری است و در اروپا حوزه بسیار قدرتمندی بوده است. نقاشیهای شاگال بسیار تحت تأثیر ضد یهودیگری است که به عنوان نوعی درمان به حساب میآید. سال پیش، ما فیلم دیگری نیز در اینجا نمایش دادیم، به نام "سینوزه" که تا حدی در همین رابطه بود. میتوان گفت یک قاعده عمومی که نظریات هنر را مطرح میکنند، این است که هنر میتواند نقش "درمان" را داشته باشد. در تاریخ هنر نیز ما چنین چیزی را مشاهده میکنیم؛ بسیاری از هنرمندان، هنر را به عنوان درمانی شخصیتی به کار میبردهاند. در این فیلم نیز ما دو زمینه را در کارهای مکرمه میبینیم؛ یکی زن و مرد عاشق و معشوقی که به یکدیگر رسیدهاند (خود او و خواستگاری که قرار بوده با او ازدواج کند)، و دیگری هیولایی که او را تهدید میکند (ممد آقا که شوهرش و کدخدای روستا بوده است). این امر در صحبتهای او در فیلم نیز شنیده میشود؛ مکرمه از طرفی بر حسب سنت درباره ممدآقا میگوید "خدا بیامرزدش"، و از طرفی او را نفرین میکند و ناسزا میگوید. این حوزهای است که میتوانیم در این جلسه به آن بپردازیم. با توجه به این که تعمداً نیز نمیخواهیم وارد حوزه استتیک (زیباشناسی) محض شویم.
دکتر فکوهی همچنین تأکید کرد: مسأله مکرمه از نظر من، در یک چارچوب مهم قرار میگیرد که دکتر شریعتی هم به آن اشاره کردند؛ اگزوتیکی که همواره نسبت به دیگری وجود داشته، به علت تفاوت و جذابتی که ایجاد میکرده و به همین دلیل نیز به کار او ارزش داده میشده است. این مسأله به صورت گسترده در طول چند دهه در هنر ایران، در نقاشی، مجسمهسازی، سینمای داستانی و ... اتفاق افتاده است و در نهایت، این امر بدل به دیده شدن ایران در مجامع عمومی شده است. برای مثال، سینمای کیارستمی، سینمایی مناقشه برانگیز در داخل و خارج ایران است و بحث این است که آیا ارزشهای این سینما به خود آن باز میگردد یا به زمینه و کنتکست آن؟ یا در مورد بسیاری از عکاسان، مانند آثار عکاسی خانم شیرین نشاط که امروزه یکی از مسائل فوقالعاده مناقشه برانگیز است؛ به این معنا که آیا آثار خانم نشاط ارزشی استتیک به عنوان کاری هنری دارد و یا او آگاهانه یا نا آگاهانه از زمینهای استفاده میکند که کشورش برایش ایجاد کرده است؟ این امر را در علوم اجتماعی نیز میتوان دید. در همین تابستان امسال، من از تعداد کتابهایی که در اروپا درباره ایران بیرون آمده است، بسیار حیرت کردم اما بدون هیچ اغراقی میتوانم بگویم که هشتاد درصد این کتابها، بیارزشاند. من در یک سخنرانی هم گفتهام که ما ترجیح میدهیم که در صفحه اول روزنامهها نباشیم، اما زندگی آرامتری داشته باشیم. در واقع، من میخواهم به این صحبت برسم که گالری سیحون و یا گالریهای اروپایی و آمریکایی چندان برایشان اهمیت ندارد که بدانند مکرمه کیست، بلکه فروش اثر هنری برایشان حائز اهمیت است. هر چه یک اثر دراماتیکتر باشد، برای حضور در این گالریها مناسبتر است. حالا اگر این اثر کار یک زن روستایی هر چه بیشتر رنج کشیده نیز باشد، برای دراماتیکتر کردن و فروش مناسبتر است. اما، خطری که استتیک را تهدید میکند، چیست؟ آیا ما میتوانیم به یک استتیک دست یابیم یا نمیتوانیم؟ ما از طرفی تئوریهایی جامعهشناختی را داریم که بسیار حاد به موضوع مینگرند؛ مانند بوردیو که به طور کلی استتیک را نفی میکند و آن را یک برخاسته اجتماعی میداند و از طرف دیگر، تئوریهایی وجود دارند که سعی در تلفیق سلیقه اجتماعی و کنتکست اجتماعی دارند.
در بخش پایانی این جلسه و بعد از پرسش و پاسخی که میان حاضران انجام شد، دکتر سارا شریعتی در جمعبندی نظرات خود، گفت: همانطور که در صحبتها اشاره شد، من نیز خشمی را در حرفها و زبان مکرمه دیدم. در بخشی از فیلم، جایی را میبینیم که مکرمه به عمو مختار میگوید "بالاخره این سرگذشت است". این کلمه "سرگذشت" برای من معنادار است، سرگذشتی که گویی تنها با "صبر" میتوان از آن گریخت. زمانی که دیگر ممد آقایی در قید حیات نیست و مکرمه میتواند با خیال راحت برقصد و نقاشی کند و .... در این جاست که میتوان گفت زمانی که "نظم اجتماعی" یک "نظم طبیعی" قلمداد میشود و مفاهیمی چون "سرنوشت" وارد میشوند. سرنوشت زمانی معنا مییابد که نظم اجتماعی را طبیعی بپنداریم و از آن رو که طبیعی است، مشروع قلمداد میشود و این مشروعیت، به تعبیر بوردیو، به دلیل همدستیای است که سلطه در درون فرد تحت سلطه پیدا میکند.
وی افزود: نکته دیگر، اهمیت واسطههای فرهنگی است. آقای مختاری اشاره کردند که این فیلم باعث شد مکرمه به عنوان یک هنرمند شناخته شود و به سوئد دعوت شود. و در نهایت، میتوان به گرایش هنرهای ما به سمت هنرهای زیبا اشاره کرد. هنرهای ما هنرهایی، به تعبیر محسن زال، بیهنرمندند. فرش ایرانی به عنوان نمونه عالی هنرهای ایران، هنرمند، خالق و آفریننده ندارد. نقاشیهای اولیه مکرمه نیز همه بدون امضا هستند. در فیلم میبینیم وقتی که مکرمه به عنوان هنرمند شناخته میشود، احساس میکند نقاشیهایش باید امضاء داشته باشند و پای کارهایش مهر میزند. این گونه است که هنرمند به نوبه خود، خلق و آفریده میشود و نقاشیهای مکرمه، با امضای هنرمند، به عنوان اثر هنری به رسمیت شناخته میشوند.
در خاتمه، دکتر ناصر فکوهی نیز با توجه به بحثهای صورت گرفته، خاطرنشان کرد: فکر میکنم موضوعی که ما در انتهای این جلسه به آن رسیدیم و بحث مهمی بود، مسأله جنسیت بود. بوردیو کتابی با عنوان "سلطه مردانه" دارد که یکی از مهمترین کتابهای اوست و در آن، به مسائل روابط جنسیتی میپردازد. در این کتاب، بوردیو در واقع خود را با گفتمان فمینیستی درگیر کرده است و آن را نمیپذیرد. چیزی که در تاریخ وجود داشته، سناریوی ساده "مرد ستمگر"، "زن ستمدیده" نبوده است، بلکه یک نوع همسازی یا دیالکتیک جنسیتی بوده است. در فیلم "جامعهشناسی یک ورزش رزمی"، از بوردیو میپرسند که آیا از نظر شما، زنان به اندازه مردان به خود ستم کردهاند؟ بوردیو پاسخ میدهد که اگر نمایش را در نظر بگیرید، در آن، مردها نقش بد و زنها نقش خوب را داشته اند؛ اما این یک نمایش است! در این فیلم نیز ممکن است به نظر برسد مکرمه که یک زن روستایی است و هیچ استراتژیای نداشته است. این در حالی است که او دارای استراتژی خاص خود است. زنان روستایی هم دارای استراتژیهای دفاعی و هم استراتژیهای اگرسیو هستند؛ استراتژیهای سلطه جویانهای که بتوانند بهوسیله آن نظم را جا به جا کنند. بنابراین سناریوی مرد ستمگر- زن ستمدیده، یک سناریوی ساده شده است که در سیستم اجتماعی پذیرفته نمیشود و واقعیت این است که نقش بد را در این سناریو مردها داشتهاند. در حالی که این گونه نیز نبوده است که زن یک موجود "منفعل" باشد. در واقع هیچ مطالعه تاریخی این امر را نشان نمیدهد که زنان صرفاً افرادی منفعل بودهاند و سادهسازیای که در قرن بیستم بر روی این نوع از سلطه شده، امروز به زیر سوال رفته است و به نظر میرسد که باید فهم این امر را از حالت ارزشی بیرون آورد.
دو گروه علمی-تخصصی جامعهشناسی علم و معرفت و مطالعات انسانشناسی فرهنگی انجمن جامعهشناسی ایران با همکاری یکدیگر، روز چهار شنبه شانزدهم تیر ماه سال جاری نشستی را در سالن کنفرانس انجمن با عنوان انسانشناسی اجتماعی در روسیه برگزار کردند که طی آن، دکتر الگ ولادیمیروویچ کوزنتسف (انسانشناس اجتماعی دانشگاه دولتی چینا در روسیه) به سخنرانی پرداخت. در این جلسه، دکتر محمدامین قانعیراد و دکتر منیژه مقصودی مسئولیت مدیریت بحث و ترجمه سخنرانی به زبان فارسی را بر عهده داشتند.
در ابتدای این جلسه، ولادیمیروویچ ضمن تشکر از برگزارکنندگان جلسه و اظهار امیدواری برای ایجاد همکاریهای بیشتر بین دو دانشگاه دولتی چیتا و انجمن جامعهشناسی ایران، سخنرانی خود را به دانشگاه دولتی چیتا و وضعیت انسانشناسی اجتماعی در آن محدود کرد و در همین راستا، سه عامل را در توسعه انسانشناسی دانشگاه دولتی چیتا تأثیرگذار دانست. او گفت: رویکردهای کمونیستی و ایدههای غربی تأثیر بسزایی در انسانشناسی اجتماعی روسیه داشتهاند؛ به طوری که میتوان گفت این دو عامل فضایی متناقض را در علوم اجتماعی به ویژه انسانشناسی اجتماعی به وجود آوردهاند. عامل دیگر در کنار این دو عامل نیز تغییر نسلی در روسیه و ورود دانشجویان و ایدههای جدید در دانشگاه دولتی چیتا است.
وی در ادامه، با ارائه گزارشی تاریخی از روند تحول علوم اجتماعی در روسیه تأکید کرد که رژیم کمونیستی سابق نگاهی منفی به علوم اجتماعی داشت و مخالف توسعه ایدههای علوم اجتماعی بود. این رژیم در مقابل بیشتر به توسعه علوم فنی، طبیعی و تکنولوژیک تأکید داشت و به همین دلیل به عنوان مثال، تا سال 1980، علوم سیاسی در دانشگاههای روسیه تدریس نمیشده است. در نیمه دوم دهه 1980، با فروپاشی نظام کمونیستی، علوم اجتماعی و سیاسی به طور رسمی شکل گرفت و در سال 1990، انسانشناسی اجتماعی به عنوان یک رشته جدید در روسیه معرفی شد و در ارتباط با سنتهایی نظیر اتنوگرافی، تاریخ، فلسفه و جامعهشناسی رشد کرد.
ولادیمیروویچ دو روند را در رشد انسانشناسی اجتماعی روسیه قابل تفکیک از یکدیگر دانست؛ یکی اتنوگرافی که بر مطالعات اقوام، سنتها و فرهنگهای گذشته تأکید دارد و دیگری انسانشناسی که با نزدیک شدن به جامعهشناسی و فلسفه و تمرکز بر موضوعات جنسیت، همکاری، بازار، مسائل اجتماعی و اقتصادی جدید، به طور کلی بیشتر به تحولات جامعه مدرن میپردازد.
سخنران این نشست انجمن جامعهشناسی ایران در ادامه بحث خود، انسانشناسی اجتماعی و فرهنگی را محصول جامعه غرب شمرد و گفت: انسانشناسی در آمریکا دارای وجه فرهنگی است. در انگلیس بیشتر وجه اجتماعی بر آن غالب است و آن چیزی که ما در روسیه تعقیب میکنیم، بیشتر سنت آلمانی است. در واقع میتوان گفت که به دلیل تبعیت از سنت قومشناسی آلمانی است که در روسیه واژه اتنوگرافی بیشتر به کار گرفته میشود. از سوی دیگر، اتنوگرافی که از قرن هیجدهم وارد روسیه شده، امروزه تغییراتی را در روش و رویکرد داشته است. اتنوگرافی بر توصیفات عمیق، دقیق و مفصل تکیه کرده و به تبعیت از رویکرد مارکسیستی بر حضور در میدان و سوالات گوناگون تأکید دارد. آن چیزی که ما به عنوان اتنوگرافی میفهمیم، صرفاً توصیف نبوده و تجزیه و تحلیل هم در آن دخیل است و به همین دلیل، در حال حاضر انسانشناسی اجتماعی در روسیه به مطالعات میدانی، نظریه و تجزیه و تحلیل تأکید دارد و بحثهای زیادی بین دانشگاهیان در رابطه با موقعیت انسانشناسی اجتماعی در میگیرد. ماحصل این مباحث، شکلگیری حوزههای متکثری در درون انسانشناسی اجتماعی است که از جمله آن، میتوان به انسانشناسی شهری، انسانشناسی حقوقی، انسانشناسی سیاسی و غیره اشاره کرد.
در ادامه این نشست، ولادیمیروویچ به معرفی تعدادی از انسانشناسان و موسسههای پژوهشی روسیه پرداخت که در حوزههای تخصصی به فعالیتهای پژوهشی مشغولند. وی در این زمینه توضیح داد که از دهه 1990 فرایند دموکراتیک شدن روسیه باعث شکلگیری جامعه مدنی شد و بستری را فراهم کرد که از یک طرف علوم اجتماعی رشد کند و از طرف دیگر زمینههای توسعه جامعه مدنی فراهم شود و بدین ترتیب توجه و رویکرد مثبت دیگران را به خود معطوف سازد. در واقع، با فروپاشی شوروی، علوم اجتماعی دیگر جنبه ابزاری و تزئینی نداشت و در توسعه جامعه نقش جدی ایفا میکرد. در این شرایط، اکنون اولویت به پروژههایی داده میشود که توسعه اجتماعی و مدنی را در پی داشته و مبتنی بر قانون باشند. پژوهشگران نیز به ترکیب بین آموزش و پژوهش تمایل دارند. بنابراین در حال حاضر علوم اجتماعی ابزاری برای توسعه اجتماعی تلقی میشود و نه ابزاری در دست قدرتمندان. مشکلاتی که علوم اجتماعی در گذشته با آن مواجه بود، از تأثیر سنگین مارکسیسم روسی نشأت میگرفت. امروزه بسیاری از بنیادهای مالی خارجی و بینالمللی از پژوهشگران روسی به ویژه پژوهشگران جوان و دانشجویان دکتری حمایتهای مالی لازم را به عمل میآورند و از سال 1989 نیز دفتر همکاریهای بینالمللی پژوهشی در زمینه علم و پژوهش فعالیت خود را آغاز کرده است. از سوی دیگر باید گفت که اهداف راهبردی اعلام شده بیشتر برنامهها در قالب همکاریهای بینالمللی مبتنی بر اهداف بنیادهای ملی است که از جمله آنها میتوان به کمک به دانشجویان برجسته به منظور جلوگیری از مهاجرت آنها، حمایت از اصول جدید مدیریت پژوهشهای علمی و حمایت از مراکز آموزشی مستقل اشاره کرد.
وی در پایان خاطرنشان کرد: با اینکه امروزه به دلیل بحران اقتصادی، تخصیص بودجههای پژوهشی در حال کاهش است اما در سیاست تکنولوژی تغییرات بنیادینی دیده میشود و حمایت از پروژههای دارای اولویت از طریق بنیادهای پژوهشی صورت گرفته و نظام مدیریت پژوهش دگرگون شده است. بدین ترتیب، به جای اینکه پژوهشها به صورت متمرکز در مراکز انجام گیرد، افراد این کار را انجام میدهند و این فرآیندها برآیند تغییراتی در مکانیزمهای پژوهشی است که نشان میدهند چنین اشکال دموکراتیکی در روند پژوهش در حال شکلگیری است.
گزارش یک نشست در گروه مطالعات انسانشناسی فرهنگی
بررسی موقعیت اجتماعی زنان بیسرپرست
دکتر فکوهی در پایان بحث خود، تأکید کرد که به عقیده او، چنین سیستمی دوام نمییابد و از آنجا که ما با یک فرآیند در حال انفجار در سطح جهانی رو به رو هستیم، باید به یک نظام عقلانی روی آوریم